یوسف حیدری
نیم نگاه
هزینه جشن عروسی مان را به موسسه خیریه «ئاسوی ژیان مریوان» که از کودکان بی سرپرست و بدسرپرست ونیازمندان حمایت می کند، هدیه کردیم و پس از آن برای همه اعضای کتابخانه که بیشترآنها کودکان و نوجوانان هستند، کارت دعوت فرستادیم و روز پنج شنبه جشن ازدواج مان را به شکل ساده در میان کتاب ها و بچه ها جشن گرفتیم. هیچگاه این لحظات را فراموش نمی کنم. مردمی که به جشن ما آمده بودند، در میان قفسه های پر از کتاب نشسته بودند و این تصویری نیست که زیاد اتفاق بیفتد
برپایی جشن عروسی در حلقه «یاران مهربان»، آرزویی بود که جوان روستایی سرانجام با برگزاری جشن عروسیاش در کتابخانه روستا به آن تحقق بخشید. میهمانان این جشن با بسیاری از جشنهای عروسی تفاوت داشتند، چرا که یک ویژگی مشترک همه آنها را به این مراسم کشانده بود؛ همه آنها عشّاق کتاب بودند و مشتریان پروپاقرص «کتابخانه عمومی زانیاری» در آخرین نقطه مرزی.داماد، کتابدار این کتابخانه، آغاز زندگی مشترک خود را همراه با کودکان و نوجوانان و جوانانی جشن گرفته بود که عضو پروپاقرص این کتابخانه بودند. سادگی مراسم و اختصاص هزینه جشن عروسی به مؤسسه خیریه کودکان بیسرپرست تحسین همه اهالی روستای «سردوش» از توابع شهرستان مریوان را در پی داشت. هرچند ترکیب«روستایی در دل کوهستان» و «نقطه صفر مرزی» و «کتاب» و «کتابخانه» و این همه «کتابخوان» قدری غریب به نظر میرسد، اما بیتردید خوشحالکننده است و البته کنجکاوی برانگیز! با این داماد به گفتوگو نشستیم و از حال و هوای خودش و آن منطقه و کتابخانه محبوبش پرسیدیم.
محمد توانا حسینی، کتابدار 22 ساله کتابخانه زانیاری، از روزهایی گفت که تنها با 17 جلد کتابخانه راهاندازی کرد و امروز با برپایی جشن عروسیاش در این کتابخانه به همه نشان داد، مطالعه کتاب و دانایی مبتنی بر مطالعه رکن مهمی در زندگی او و همسرش است. او از روزهایی گفت که ایده راهاندازی یک کتابخانه در روستای محل زندگیاش در ذهن او شکل گرفت. محمد میگوید: روستای سردوش بیش از 1500 نفر جمعیت دارد و در نقطه صفر مرزی ایران و عراق قرار دارد. این روستا فاصله چندانی با شهر مریوان ندارد. از وقتی در این روستا چشم باز کردم، پدر و مادرم را مشغول کار کشاورزی دیدم. این روستا با توجه به قرار گرفتن در مرز در محرومیت بسر میبرد اما مردم آن با تلاش شبانه روزی سعی کردند در روستا بمانند و راهی شهر نشوند. از کودکی وقتی به مدرسه میرفتم همیشه دوست داشتم در کنار کتابهای درسی، کتابهای دیگری هم بخوانم اما برای رفع این عطش و رسیدن به چنین آرزویی باید به شهر میرفتیم. همیشه این ایده در ذهن من وجود داشت که چرا در روستا نباید کتابخانه داشته باشیم. سالها از پی هم گذشتند و با پایان تحصیلات دوران دبیرستان وارد دانشگاه فرهنگیان شدم. علاقه زیادی به کتابها و مقالات روانشناسی داشتم و در کنار تحصیل در دانشگاه کتابهای روانشناسی را مطالعه میکردم. این کتابدار درباره نحوه راهاندازی کتابخانه روستای سردوش گفت: من در کودکی رنج نبود کتابخانه و در دسترس نبودن کتابهای غیردرسی را تجربه کرده بودم و از آنجا که خبر داشتم کودکان و نوجوانان روستای ما علاقه زیادی به مطالعه کتاب دارند، وجود یک کتابخانه در این روستا را ضروری میدانستم. از طرف دیگر به خاطر مرزی بودن روستای ما بسیاری از اهالی کار را به تحصیل ترجیح میدهند. بسیاری از هم ولایتیهای من عملاً در همان پایههای ابتدایی ترک تحصیل کرده بودند. کتاب علاوه بر کارکردهای دیگرش، میتوانست این آدمها را دوباره با دنیای تحصیل آشتی بدهد. همین ایدهها بود که باعث شد تا به فکر راهاندازی کتابخانه بیفتم. با جذب حداقل امکانات از مراکز دولتی و همچنین با کمک گرفتن از چند نفر و با 17 جلد کتابی که توانسته بودم بخرم، روز 17 فروردین ماه سال 94 کتابخانه روستا را با نام کتابخانه زانیاری (به معنای دانستن) در اتاق کوچکی که از سوی دهداری در اختیارم قرار گرفت راهاندازی کردیم. هیچگاه روز گشایش و نخستین روز فعالیت کتابخانه را فراموش نمیکنم. بچهها همان روز اول با شوق فراوان در کتابخانه ثبتنام کردند و در همان ساعت اول همه کتابها به امانت برده شد[!] شروع کار بسیار خوب بود و برق چشمان بچههای روستا از دیدن کتابها و کتابخانه به من انگیزهای داد تا آن را گسترش بدهم. موضوع کتابخانه و کمکهایی را که نیاز داشتیم با افراد خیر و سازمانها و همچنین اداره کتابخانههای عمومی مریوان در میان گذاشتم و هر روز کتابهای زیادی به مجموعه کتابخانه ما اضافه میشد و امروز کتابخانه روستا بیش از 5 هزار جلد کتاب دارد. این کتابها در موضوعات مختلفی هستند و 400 نفر از بچههای روستا و اهالی امروز در این کتابخانه عضو هستند. او ادامه داد: از اینکه بهعنوان کتابدار نقشی در ترغیب اهالی زادگاهم به ادامه تحصیل و همچنین بالا بردن سطح مطالعه دانشآموزان روستا دارم، خوشحالم. با گسترش کتابخانه و کمبود جا باید آن را به مکان جدید انتقال میدادیم. بخشی از مسجد روستا برای این امر اختصاص داده شد و امروز این کتابخانه در کنار مسجد روستا بنا شده است. استقبال خوب مردم روستا باعث شد تا کم کم کلاسهای مختلفی از جمله آموزش قرآن، روان خوانی، محیط زیست، بهداشت محیط و... طی روزهای هفته در کتابخانه برگزار کنیم.
گسترش فعالیتهای کتابخانه زانیاری و افزیش علاقه مردم این روستا به کتابخوانی و حضور در کلاسهای آموزشی باعث شد تا سال گذشته این کتابخانه بهعنوان یکی از 10 کتابخانه برتر کشور انتخاب و معرفی شود. در مراسمی که درتهران برگزار شد، از ما تقدیر و مبلغ 10 میلیون تومان حواله کتاب هدیه دادند. مبلغ 5 میلیون تومان از این هدیه را برای تهیه میز و صندلی و بقیه آن را نیز برای خرید کتاب هزینه کردیم و امروز خوشبختانه کتابخانه روستا با امکانات جدید به یکی از کتابخانههای خوب استان کردستان تبدیل شده است.
جشن زندگی بارنگ مهربانی
اهالی روستای سردوش هنوز هم از جشن ازدواج زوج جوانی صحبت میکنند که مراسمشان را در کتابخانه روستا برگزار کردند. مراسمی ساده ولی با یک ایده زیبا و یک هدف بلند. هزینههای جشن به یک مؤسسه خیریه اهدا شده بود تا دعای خیر کودکان بیسرپرست و بدسرپرست بدرقه راه آنها باشد. محمد توانا حسینی با بیان اینکه شروع زندگی در کنار کتابخانهای که کودکان و نوجوانان زیادی هر روز با شوق زیاد به آنجا میآیند، بهترین لحظه زندگیاش بود، میگوید: همسرم یکی از اهالی روستاست و وقتی به خواستگاری رفتم از تصمیم خودم برای صرف هزینههای ازدواج در امور خیریه گفتم. همسرم نیز پذیرفت و وقتی موضوع را با خانواده در میان گذاشتیم آنها نیز مخالفتی نداشتند و حتی استقبال هم کردند. میخواستیم با برپایی مراسم ازدواج در کتابخانه، به سهم کوچکم خودمان، یک حرکت فرهنگی انجام داده باشیم و مردم را متوجه اهمیت کتاب و کتابخوانی کنیم. هزینه جشن عروسیمان را به مؤسسه خیریه«ئاسوی ژیان مریوان» که از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست ونیازمندان حمایت میکند، هدیه کردیم و پس از آن برای همه اعضای کتابخانه که بیشترآنها کودکان و نوجوانان هستند، کارت دعوت فرستادیم و روز پنجشنبه جشن ازدواجمان را به شکل ساده در میان کتابها و بچهها گرفتیم. هیچگاه این لحظات را فراموش نمیکنم. برگزاری این مراسم با استقبال از سوی اهالی و همچنین امام جمعه مواجه شد و همه برای خوشبختی ما دعا کردند. مردمی که به جشن ما آمده بودند، در میان قفسههای پر از کتاب نشسته بودند و این تصویری نیست که زیاد اتفاق بیفتد. مهریه همسرم بر اساس رسوم این روستا 19 مثقال طلا است و با همسرم قرار گذاشتیم تا همراه هم برای گسترش این کتابخانه و ترویج کتابخوانی تلاش کنیم.
سحر اسدی
حالا دیگر میتوان با صراحت گفت، ماه میهمانی خدا برای خانواده فاطمه رنگ و بویی بحق، خدایی دارد؛ خانوادهای که با زندگی بخشیدن به چند بیمار نیازمند، با دهان روزه پای سفره خدا نشستند و اجابت بخش دعای مادرانی شدند که سالیان سال شاهد درد و رنج فرزندان خود بودند.
تقدیر این بود که فاطمه صید محمدخانی در 26سالگی تبدیل به قهرمان ابدی دخترکش شود و در اوج جوانی بخشهایی از وجودش را به چند بیمار نیازمند ببخشد. بیمارستان منتصریه مشهد ماه رمضان امسال میزبان خانوادهای بود که دخترشان بر اثر عفونت زخم پا و کم خونی دچار عارضه مغزی شده بود و آنها بیهیچ تردیدی اعضای بدن جوان او را به بیماران نیازمند بخشیدند. زهرا قاسمی مادر فاطمه با بیان اینکه «دخترش همیشه آرزو داشت در ماه مبارک رمضان احسان کند و حالا مطمئن است احسانی که مطلوبش بود، بخشیده است»، گفت: او با بخشیدن زندگی به دیگران به آرزویش رسید.
وی ادامه داد: فاطمه نخستین و تنها دخترم بود. وقتی به دنیا آمد به خاطر غدهای که روی نخاع و کمر او قرار داشت در 5 سالگی تحت عمل جراحی قرار گرفت و پس از آن وضعیت خوبی داشت. به خاطر هوش بالایی که داشت همه درسهایش را با نمرات عالی قبول میشد و در کنار درس در انجام کارهای خانه به من کمک میکرد. علاقه زیادی به دو برادر کوچکتر از خودش داشت و همیشه مراقب آنها بود. ما در تربت حیدریه زندگی میکردیم و فاطمه همه زندگی ما بود. از آنجایی که کم خونی داشت همه مراقب او بودیم و من هر روز جویای حالش بودم. در کنار سفره افطار و نماز همیشه برای سلامتیاش دعا میکردم. بسیار مهربان و دلسوز بود و در ماه مبارک رمضان تلاش میکرد تا به دیگران کمک کند. میگفت کمک کردن و گرفتن دست نیازمندان در این ماه لذت بیشتری دارد. 5 سال قبل بود که او را عروس کردیم. هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم. آرزوی دیدن او را در لباس سفید عروسی داشتیم. همسرش در مرکز بهداشت کار میکرد و بعد از عروسی زندگیشان را در روستای احمد آباد آستانه از توابع تربت حیدریه آغاز کردند. همیشه با من و پدرش در تماس بود و یک سال بعد خدا سوگند را به آنها داد. دختر شیرین و دوست داشتنی که معنی تازهای به زندگی دخترم و ما داده بود.
این مادر ادامه داد: فاطمه همیشه آرزو داشت که در راهپیمایی اربعین حضور داشته باشد و پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود. ماه مبارک رمضان دو سال قبل بود که غده در نخاع او دوباره رشد کرد و به توصیه پزشک باید تحت عمل جراحی قرار میگرفت. از طرف دیگر این غده باعث شده بود تا کلیههای دخترم کارایی لازم را نداشته باشند. سرانجام تحت عمل جراحی قرار گرفت اما بعد از عمل پاهایش کم کم بیحس شدند. دیگر نمیتوانست راه برود و کف یکی از پاهایش زخم شده بود. پزشکان به ما میگفتند این بیحسی از عوارض عمل نخاع است. برای ادامه درمان او خانه و زندگیمان را به مشهد منتقل کردیم تا کنار دخترمان باشیم. به مرور زمان با فیزیوتراپی و دارو درمانی سرانجام توانست روی پاهای خودش راه برود. از اینکه میتوانست دوباره راه برود و برای دخترش مادری کند خوشحال بود. در این مدت سوگند با وجود سن کمی که داشت به مادرش کمک میکرد. با فرا رسیدن ایام محرم فاطمه دلش برای پیاده روی اربعین و زیارت کربلا پر می زد و با وجود بیماریاش اربعین به کربلا رفت. پیاده رویهای طولانی باعث شد تا زخم پای او عفونت کرده و پس از بازگشت در بیمارستان تربت حیدریه بستری شود.
فاطمه کم خونی هم داشت و از طرف دیگر پزشک معالج او توصیه کرده بود خون به او تزریق نشود زیرا باعث اختلال ارگانهای حیاتی بدن او می شود. متأسفانه کادر درمانی بیمارستان بدون توجه به هشدارهای ما 4 واحد خون به فاطمه تزریق کردند و بهدلیل ناسازگاری خون دخترم چند ساعت بعد مرگ مغزی شد. وقتی پرستار بخش به ما گفت فاطمه مرگ مغزی شده است باور نمیکردیم. او تا چند ساعت قبل به من و پدرش دلداری میداد و میگفت حالش خوب است. او را به بیمارستان امام رضا(ع) مشهد منتقل کردیم و یک هفته در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود. همه آن روزها فقط نگران سوگند بودیم که بهانه مادرش را میگرفت. وقتی پزشک بیمارستان با پیشنهاد اهدای اعضای بدن فاطمه به ما اطمینان داد که هرگز به زندگی بازنخواهد گشت تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را اهدا کنیم. من سالهاست که با دیابت دست و پنجه نرم میکنم و سال گذشته یکی از پاهایم قطع شد و بینایی یکی از چشمانم را از دست دادم. بخوبی درد و رنج بیمارانی را که برای ادامه زندگی به عضو حیاتی نیاز دارند حس میکنم.
میدانستم که فاطمه دوست داشت در ماه رمضان به دیگران کمک کند و این بار ما باید به جای او تصمیم میگرفتیم. بعد از آخرین خداحافظی او را به بیمارستان منتصریه منتقل کردند و ساعتی بعد کبد او به بیمار 23 ساله ساکن تربت حیدریه که سالها با درد و رنج زندگی میکرد پیوند زده شد و قرنیه چشمان او برای پیوند به بیمارستان خاتم الانبیاء مشهد و بخشی از پوست او به بیمارستان سوانح و سوختگی منتقل شد. فاطمه بسیار ناگهانی از میان ما رفت اما مهربانیهای او برای همیشه به یادگار ماند.