- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
یوسف حیدری
یک بار دیگر ثابت شد که وقتی پای عشق در میان باشد، هیچ چیزی جلودار آدم نیست. گزارش امروز ما درباره عشقی است که با بسیاری از عشقها در این دوره و زمانه تفاوت دارد. این روزها مردم یزد از پیوندی عاشقانه و از پسری میگویند که از شهری صدها کیلومتر آن سوتر آمده و دل به دختری یزدی بسته و با او پای سفره عقد نشسته است. آشنایی در فضای مجازی و بعد نذر هزار صلوات، مقدمهای شد تا زندگی این زوج در میان هلهله و شادی آغاز شود. حجت جوان 30 ساله شیرازی با وجود مخالفتهای اطرافیان که او را از ازدواج با دختری دارای معلولیت منع میکردند، با سماجت حرف خود را به کرسی نشاند و توانست به خواسته دلش جواب مثبت بدهد و زندگی را در کنار کسی که عاشقانه دوستش دارد، آغاز کند. حجت و عاطفه زوج جوانی که به تازگی زندگی مشترکشان را آغاز کردهاند، خود را یکی از خوشبختترین زوجهای عالم میدانند و میگویند «توکل به خدا» و «امید به آینده» رمز موفقیت در زندگی است. نحوه آشنایی و پیوند این زوج و مخالفتهای پدر عاطفه و پیگیریهای تمام نشدنی حجت و... همه و همه حکایتی خواندنی را رقم زدهاند که به
خواندنشان میارزد.
نذر هزار صلوات
فضای مجازی و دعوت ناگهانی به گروهی که در آن برای شفای بیماران «نذر صلوات» میطلبید، جرقهای بود تا حجت گمشدهاش را پیدا کند. میگوید اگر چه در 30 سالگی به ازدواج فکر میکرد اما نه هر ازدواجی! معتقد بود زندگی را تنها باید در کنار دختری آغاز کند که با همه وجود به او عشق بورزد. آشنایی با عاطفه در فضای مجازی و صداقت کلام و مهربانیهایش هر روز بیشتر از گذشته او را به خود وابسته کرد تا اینکه تصمیم گرفت پاشنهها را وربکشد و برای رسیدن به عاطفه، راهی یزد بشود.
حجت عزیزاسلامی از شیرینترین اتفاق زندگیاش اینگونه میگوید: فرزند هفتم خانوادهای با 8 خواهر و برادر هستم که با پدر و مادرم در شیراز زندگی میکنیم. پدرم بازنشسته بود و این اواخر نیز به بیماری سختی مبتلا شده بود. دو برادر بزرگتر از خودم ازدواج کرده بودند و من پس از پایان تحصیلات برای اینکه بتوانم هزینه خودم را تأمین کنم مشغول به کار شدم. البته کار مناسبی پیدا نمیشد و من با کار کردن در رستوران و پخش روزنامه و تراکتهای تبلیغاتی و... سعی میکردم برای خودم درآمدی داشته باشم. همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با همه وجودم او را دوست داشته باشم. اطرافیان سعی میکردند مواردی را به من معرفی کنند اما زیر بار نمیرفتم تا اینکه به طور اتفاقی در یک کانال تلگرامی عضو شدم.
در این کانال برای شفای بیماران یا حاجتهایی که مطرح میشد، نذر هزار صلوات طلب میشد و همه این نذر را بجا میآوردند. عاطفه من نیز از اعضای این کانال بود. وقتی با او در این گروه بیشتر آشنا شدم، احساس کردم این دختر همان گمشدهای است که همیشه به دنبالش بوده ام. هرچند او در یزد زندگی میکرد و من در شیراز؛ هر روز مطالب او را در کانال میخواندم و هر روز بیشتر از روز قبل به او علاقهمند میشدم. بعد از مدتی دل به دریا زدم و از علاقهام به او گفتم. حجت ادامه داد: صداقت نخستین چیزی بود که در حرفهای عاطفه حس کردم. وقتی متوجه علاقهام شد سعی کرد مرا از ازدواج با خودش منصرف کند اما با سماجت من مواجه شد. خلاصه از من اصرار بود و از او انکار! میگفت، از کودکی با معلولیت خود دست و پنجه نرم میکند و نمیتواند راه برود و هر دو دستش نیز توان کافی ندارند.
میدانستم او واقعیت را میگوید و به همین دلیل شوکه نشدم. وقتی حرفهایش تمام شد به او اطمینان دادم که در تصمیم خود جدی هستم و میخواهم با او ازدواج کنم. از او خواستم تا موضوع را به خانوادهاش بگوید. مدتی بعد موضوع را با خانواده و اطرافیان درمیان گذاشتم. منتظر مخالفت برخی از آنها بودم. آنها وقتی متوجه معلولیت عاطفه شدند سعی کردند مرا از از این ازدواج منصرف کنند. آنها میگفتند واقعیتهای زندگی چیزی نیست که بتوان در قالب عشق با آنها کنار آمد و بعد از مدتی با کمرنگ شدن شور و شوق اولیه و انتظاراتی که دارم ممکن است از این کار پشیمان شوم.
با وجود شنیدن این حرفها بازهم در تصمیمی که گرفته بودم مصمم بودم و سرانجام همراه مادرم برای خواستگاری به یزد سفر کردیم. مادرم بیشتر از من مشتاق این ازدواج بود و در همان جلسه نخست اصرار داشت تا هرچه زودتر تاریخ عقد را مشخص کنند. پدر عاطفه با این ازدواج مخالف بود و دلایلی که مطرح میکرد از دیدگاه یک پدر منطقی به نظر میرسید. او از ما خواست فرصتی بدهیم تا ضمن تحقیق درباره ما از پزشکان درباره خطراتی که ممکن است با این ازدواج در کمین سلامتی دخترش یا فرزندمان باشد، مشورت کند. مدتی بعد دوباره به خانه آنها رفتم و پدر عاطفه مصممتر از قبل با این ازدواج مخالفت کرد و گفت: دخترم با توجه به مشکلات جسمی که دارد در خانه پدریاش زندگی خوبی دارد و اگر به خانه بخت برود هر روز باید نگران وضعیت سلامتی او و زندگیاش باشم.
با چشمانی اشکبار به او التماس کردم تا مرا به دامادی بپذیرد اما او نپذیرفت و من به شیراز بازگشتم. چند ماه با خودم کلنجار رفتم و نتوانستم عاطفه را فراموش کنم و در تماس با پدر عاطفه از او خواستم تا با ازدواج ما موافقت کند و این بار او موافقت کرد و همراه خانواده به خواستگاری آمدیم و مدتی بعد نیز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. البته یکی از شروط پدر عاطفه این بود که در یزد زندگی کنیم و اکنون مدتی است که در خانه پدر همسرم زندگی میکنیم. از روزی که عقد کردیم علاقهام به او هر روز بیشتر میشود و در این مدت او را سوار بر ویلچر میکنم و به گردش یا خرید میرویم. من او را با همین وضعیت پذیرفتهام و تنها خواستهام این است که همیشه کنارم بماند.
بزرگترین آرزویم این است که ماه عسل به مشهد مقدس سفر کنیم ولی بهدلیل مشکلات مالی نمیتوانم هزینه این سفر را تأمین کنم. از سوی دیگر شغل و مسکن مناسبی ندارم و در حال حاضر در یک رستوران سنتی کار میکنم. هر روز به شوق دیدن عاطفه به خانه میآیم و سعی میکنم کارهای خانه را در کنار او انجام بدهم. عشق و علاقهام به عاطفه هیچگاه کمرنگ نخواهد شدو هر روز پررنگتر میشود.
زندگی بر پایه ایمان
نوعروس یزدی هنوز هم باور ندارد که کنار سفره عقد در حالی که لباس سفید عروسی به تن کرده به جوان عاشقپیشهای که او را برای یک زندگی مشترک برگزیده، جواب مثبت داده است.
عاطفه شمس الدینی که 22 بهار را پشت سرگذاشته، این روزها در کنار همسرش به آینده روشنی که پیش رو دارد، فکر میکند. عاطفه از روزهایی گفت که به خاطر معلولیت بارها از خدا شکوه کرده است، گرچه با وجود این معلولیت، خدا با او مهربان بوده است. پاهای عاطفه مطلقاً حرکتی ندارند و دستهایش نیز از توان کافی برای انجام کارهای ساده روزمره بیبهرهاند.
عاطفه میگوید: وقتی به دنیا آمدم مثل همه بچهها بودم اما مدتی بعد متوجه شدم نمیتوانم راه بروم. دوران کودکی زیاد متوجه این موضوع نبودم تا اینکه وقتی بزرگتر شدم متوجه این تفاوت شدم. تا سوم راهنمایی درس خواندم اما به خاطر کمبود امکانات و اینکه تا دو ماه معلم نداشتیم از درس و مدرسه دست کشیدم و خانه نشین شدم. در خلوت خودم بارها به خدا اعتراض کردم که چرا بین همه بچهها باید من معلول باشم و نتوانم راه بروم و کارهای خودم را انجام بدهم. اما مدتی بعد به خدا بیشتر ایمان آوردم و میدانستم که هیچ کار او بیحکمت نیست.
وقتی همراه خانواده به جشن عروسی میرفتیم با دیدن عروس، خودم را به جای او تصور میکردم اما باور نمیکردم که این رؤیا یک روز به حقیقت تبدیل شود. وقتی در فضای مجازی با حجت آشنا شدم و مدتی بعد به من اظهار علاقه کرد سعی کردم او را منصرف کنم. او یک پسر سالم بود و میتوانست با یک دختر که از نظر جسمی سالم است ازدواج کند. برای او وضعیت و شرایط جسمیام را تشریح کردم و گفتم که نمیتوانم راه بروم و مادرم برای انجام کارهایم کمکم میکند اما او تأکید کرد این مسائل برای او اهمیتی ندارد و معلولیت محدودیت نمیآورد.
وقتی سماجت او را دیدم یک بار به دروغ گفتم نامزد دارم ولی او متوجه شد که این دروغ را میگویم تا او را منصرف کنم. اصرار میکرد تا به خواستگاریام بیاید. خلاصه اینکه وقتی به خواستگاریام آمدند، از برخورد خوب و مهربانی بیاندازه مادر حجت شگفتزده شدم. او یک زن با ایمان و مهربان بود و همان روز مرا عروس خودش خطاب کرد.
پدرم به خاطر علاقه زیاد و نگرانیهایی که نسبت به من داشت مخالف این ازدواج بود اما اصرار و رفت و آمدهای حجت سرانجام باعث شد پدر رضایت بدهد. در تحقیقاتی که پدرم انجام داد برای ما مشخص شد که حجت و خانوادهاش انسانهای با ایمان و اهل نماز هستند. روزهای اول نگران بودم که نتوانم از اداره یک زندگی بربیایم اما خوشبختانه حجت در همه کارها به من کمک میکند و در کنار او احساس خوشبختی میکنم.
علی اکبر شمس الدینی پدر عاطفه که از ابتدا با این ازدواج مخالف بود از علت مخالفت و تلاشهایی که دامادش برای راضی کردن او انجام داد اینگونه میگوید: عاطفه فرزند اول من است و بعد از او صاحب دو فرزند دیگر شدیم. در ماه نهم بارداری همسرم وقتی در بافق زندگی میکردیم پزشکان بهدلیل تشخیص نادرست دارویی را به او تزریق کردند و همین امر باعث شد اکسیژن کافی به مغز جنین نرسد و دخترم معلول شود. وقتی به دنیا آمد به دلیل زردی شدید خون او را عوض کردیم.
مدتی بعد متوجه شدیم که نمیتواند راه برود و با وجود اینکه نزد پزشکان زیادی رفتیم اما درمان نتیجه نداد و تا سال گذشته نیز دخترم کاردرمانی میکرد تا عضلات دستها و پاهایش تقویت شوند. وقتی عاطفه موضوع حجت را گفت از او خواستم شمارهام را به او بدهد تا با من تماس بگیرد. روز بعد حجت تماس گرفت و اجازه گرفت تا همراه خانوادهاش از شیراز به خواستگاری عاطفه بیایند. او گفت که عاطفه همه شرایط جسمی و زندگیاش را به او گفته است. پس از اینکه به خواستگاری آمدند با پزشکان مشورت کردم و آنها اعلام کردند مانعی برای این ازدواج وجود ندارد. با وجود آنکه حجت پسر خوبی بود اما من یک پدر بودم و فکر و ذکرم این بود که وقتی دخترم در خانهام باشد تنها یک مشکل دارم اما وقتی جگرگوشهام به خانه بخت برود، هزار و یک مشکل! و ممکن بود مشکلات زیادی متوجه او و ما شود.
آخرین بار وقتی حجت به خانه ما آمد به او با قاطعیت گفتم مخالف هستم و خواهش کردم که عاطفه را فراموش کند. هیچگاه اشکهای او را فراموش نمیکنم. با دلخوری و گریه از خانه ما رفت اما چهار ماه بعد دوباره تقاضای ازدواج را با همان سماجت همیشگی مطرح کرد. این بار با توصیه اطرافیان قبول کردم و او نیز همه شرایط مرا پذیرفت و خوشحالم که داماد خوبی مثل او قسمت ما شده است.
یوسف حیدری
یک بار دیگر ثابت شد که وقتی پای عشق در میان باشد، هیچ چیزی جلودار آدم نیست. گزارش امروز ما درباره عشقی است که با بسیاری از عشقها در این دوره و زمانه تفاوت دارد. این روزها مردم یزد از پیوندی عاشقانه و از پسری میگویند که از شهری صدها کیلومتر آن سوتر آمده و دل به دختری یزدی بسته و با او پای سفره عقد نشسته است. آشنایی در فضای مجازی و بعد نذر هزار صلوات، مقدمهای شد تا زندگی این زوج در میان هلهله و شادی آغاز شود. حجت جوان 30 ساله شیرازی با وجود مخالفتهای اطرافیان که او را از ازدواج با دختری دارای معلولیت منع میکردند، با سماجت حرف خود را به کرسی نشاند و توانست به خواسته دلش جواب مثبت بدهد و زندگی را در کنار کسی که عاشقانه دوستش دارد، آغاز کند. حجت و عاطفه زوج جوانی که به تازگی زندگی مشترکشان را آغاز کردهاند، خود را یکی از خوشبختترین زوجهای عالم میدانند و میگویند «توکل به خدا» و «امید به آینده» رمز موفقیت در زندگی است. نحوه آشنایی و پیوند این زوج و مخالفتهای پدر عاطفه و پیگیریهای تمام نشدنی حجت و... همه و همه حکایتی خواندنی را رقم زدهاند که به
خواندنشان میارزد.
نذر هزار صلوات
فضای مجازی و دعوت ناگهانی به گروهی که در آن برای شفای بیماران «نذر صلوات» میطلبید، جرقهای بود تا حجت گمشدهاش را پیدا کند. میگوید اگر چه در 30 سالگی به ازدواج فکر میکرد اما نه هر ازدواجی! معتقد بود زندگی را تنها باید در کنار دختری آغاز کند که با همه وجود به او عشق بورزد. آشنایی با عاطفه در فضای مجازی و صداقت کلام و مهربانیهایش هر روز بیشتر از گذشته او را به خود وابسته کرد تا اینکه تصمیم گرفت پاشنهها را وربکشد و برای رسیدن به عاطفه، راهی یزد بشود.
حجت عزیزاسلامی از شیرینترین اتفاق زندگیاش اینگونه میگوید: فرزند هفتم خانوادهای با 8 خواهر و برادر هستم که با پدر و مادرم در شیراز زندگی میکنیم. پدرم بازنشسته بود و این اواخر نیز به بیماری سختی مبتلا شده بود. دو برادر بزرگتر از خودم ازدواج کرده بودند و من پس از پایان تحصیلات برای اینکه بتوانم هزینه خودم را تأمین کنم مشغول به کار شدم. البته کار مناسبی پیدا نمیشد و من با کار کردن در رستوران و پخش روزنامه و تراکتهای تبلیغاتی و... سعی میکردم برای خودم درآمدی داشته باشم. همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با همه وجودم او را دوست داشته باشم. اطرافیان سعی میکردند مواردی را به من معرفی کنند اما زیر بار نمیرفتم تا اینکه به طور اتفاقی در یک کانال تلگرامی عضو شدم.
در این کانال برای شفای بیماران یا حاجتهایی که مطرح میشد، نذر هزار صلوات طلب میشد و همه این نذر را بجا میآوردند. عاطفه من نیز از اعضای این کانال بود. وقتی با او در این گروه بیشتر آشنا شدم، احساس کردم این دختر همان گمشدهای است که همیشه به دنبالش بوده ام. هرچند او در یزد زندگی میکرد و من در شیراز؛ هر روز مطالب او را در کانال میخواندم و هر روز بیشتر از روز قبل به او علاقهمند میشدم. بعد از مدتی دل به دریا زدم و از علاقهام به او گفتم. حجت ادامه داد: صداقت نخستین چیزی بود که در حرفهای عاطفه حس کردم. وقتی متوجه علاقهام شد سعی کرد مرا از ازدواج با خودش منصرف کند اما با سماجت من مواجه شد. خلاصه از من اصرار بود و از او انکار! میگفت، از کودکی با معلولیت خود دست و پنجه نرم میکند و نمیتواند راه برود و هر دو دستش نیز توان کافی ندارند.
میدانستم او واقعیت را میگوید و به همین دلیل شوکه نشدم. وقتی حرفهایش تمام شد به او اطمینان دادم که در تصمیم خود جدی هستم و میخواهم با او ازدواج کنم. از او خواستم تا موضوع را به خانوادهاش بگوید. مدتی بعد موضوع را با خانواده و اطرافیان درمیان گذاشتم. منتظر مخالفت برخی از آنها بودم. آنها وقتی متوجه معلولیت عاطفه شدند سعی کردند مرا از از این ازدواج منصرف کنند. آنها میگفتند واقعیتهای زندگی چیزی نیست که بتوان در قالب عشق با آنها کنار آمد و بعد از مدتی با کمرنگ شدن شور و شوق اولیه و انتظاراتی که دارم ممکن است از این کار پشیمان شوم.
با وجود شنیدن این حرفها بازهم در تصمیمی که گرفته بودم مصمم بودم و سرانجام همراه مادرم برای خواستگاری به یزد سفر کردیم. مادرم بیشتر از من مشتاق این ازدواج بود و در همان جلسه نخست اصرار داشت تا هرچه زودتر تاریخ عقد را مشخص کنند. پدر عاطفه با این ازدواج مخالف بود و دلایلی که مطرح میکرد از دیدگاه یک پدر منطقی به نظر میرسید. او از ما خواست فرصتی بدهیم تا ضمن تحقیق درباره ما از پزشکان درباره خطراتی که ممکن است با این ازدواج در کمین سلامتی دخترش یا فرزندمان باشد، مشورت کند. مدتی بعد دوباره به خانه آنها رفتم و پدر عاطفه مصممتر از قبل با این ازدواج مخالفت کرد و گفت: دخترم با توجه به مشکلات جسمی که دارد در خانه پدریاش زندگی خوبی دارد و اگر به خانه بخت برود هر روز باید نگران وضعیت سلامتی او و زندگیاش باشم.
با چشمانی اشکبار به او التماس کردم تا مرا به دامادی بپذیرد اما او نپذیرفت و من به شیراز بازگشتم. چند ماه با خودم کلنجار رفتم و نتوانستم عاطفه را فراموش کنم و در تماس با پدر عاطفه از او خواستم تا با ازدواج ما موافقت کند و این بار او موافقت کرد و همراه خانواده به خواستگاری آمدیم و مدتی بعد نیز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. البته یکی از شروط پدر عاطفه این بود که در یزد زندگی کنیم و اکنون مدتی است که در خانه پدر همسرم زندگی میکنیم. از روزی که عقد کردیم علاقهام به او هر روز بیشتر میشود و در این مدت او را سوار بر ویلچر میکنم و به گردش یا خرید میرویم. من او را با همین وضعیت پذیرفتهام و تنها خواستهام این است که همیشه کنارم بماند.
بزرگترین آرزویم این است که ماه عسل به مشهد مقدس سفر کنیم ولی بهدلیل مشکلات مالی نمیتوانم هزینه این سفر را تأمین کنم. از سوی دیگر شغل و مسکن مناسبی ندارم و در حال حاضر در یک رستوران سنتی کار میکنم. هر روز به شوق دیدن عاطفه به خانه میآیم و سعی میکنم کارهای خانه را در کنار او انجام بدهم. عشق و علاقهام به عاطفه هیچگاه کمرنگ نخواهد شدو هر روز پررنگتر میشود.
زندگی بر پایه ایمان
نوعروس یزدی هنوز هم باور ندارد که کنار سفره عقد در حالی که لباس سفید عروسی به تن کرده به جوان عاشقپیشهای که او را برای یک زندگی مشترک برگزیده، جواب مثبت داده است.
عاطفه شمس الدینی که 22 بهار را پشت سرگذاشته، این روزها در کنار همسرش به آینده روشنی که پیش رو دارد، فکر میکند. عاطفه از روزهایی گفت که به خاطر معلولیت بارها از خدا شکوه کرده است، گرچه با وجود این معلولیت، خدا با او مهربان بوده است. پاهای عاطفه مطلقاً حرکتی ندارند و دستهایش نیز از توان کافی برای انجام کارهای ساده روزمره بیبهرهاند.
عاطفه میگوید: وقتی به دنیا آمدم مثل همه بچهها بودم اما مدتی بعد متوجه شدم نمیتوانم راه بروم. دوران کودکی زیاد متوجه این موضوع نبودم تا اینکه وقتی بزرگتر شدم متوجه این تفاوت شدم. تا سوم راهنمایی درس خواندم اما به خاطر کمبود امکانات و اینکه تا دو ماه معلم نداشتیم از درس و مدرسه دست کشیدم و خانه نشین شدم. در خلوت خودم بارها به خدا اعتراض کردم که چرا بین همه بچهها باید من معلول باشم و نتوانم راه بروم و کارهای خودم را انجام بدهم. اما مدتی بعد به خدا بیشتر ایمان آوردم و میدانستم که هیچ کار او بیحکمت نیست.
وقتی همراه خانواده به جشن عروسی میرفتیم با دیدن عروس، خودم را به جای او تصور میکردم اما باور نمیکردم که این رؤیا یک روز به حقیقت تبدیل شود. وقتی در فضای مجازی با حجت آشنا شدم و مدتی بعد به من اظهار علاقه کرد سعی کردم او را منصرف کنم. او یک پسر سالم بود و میتوانست با یک دختر که از نظر جسمی سالم است ازدواج کند. برای او وضعیت و شرایط جسمیام را تشریح کردم و گفتم که نمیتوانم راه بروم و مادرم برای انجام کارهایم کمکم میکند اما او تأکید کرد این مسائل برای او اهمیتی ندارد و معلولیت محدودیت نمیآورد.
وقتی سماجت او را دیدم یک بار به دروغ گفتم نامزد دارم ولی او متوجه شد که این دروغ را میگویم تا او را منصرف کنم. اصرار میکرد تا به خواستگاریام بیاید. خلاصه اینکه وقتی به خواستگاریام آمدند، از برخورد خوب و مهربانی بیاندازه مادر حجت شگفتزده شدم. او یک زن با ایمان و مهربان بود و همان روز مرا عروس خودش خطاب کرد.
پدرم به خاطر علاقه زیاد و نگرانیهایی که نسبت به من داشت مخالف این ازدواج بود اما اصرار و رفت و آمدهای حجت سرانجام باعث شد پدر رضایت بدهد. در تحقیقاتی که پدرم انجام داد برای ما مشخص شد که حجت و خانوادهاش انسانهای با ایمان و اهل نماز هستند. روزهای اول نگران بودم که نتوانم از اداره یک زندگی بربیایم اما خوشبختانه حجت در همه کارها به من کمک میکند و در کنار او احساس خوشبختی میکنم.
علی اکبر شمس الدینی پدر عاطفه که از ابتدا با این ازدواج مخالف بود از علت مخالفت و تلاشهایی که دامادش برای راضی کردن او انجام داد اینگونه میگوید: عاطفه فرزند اول من است و بعد از او صاحب دو فرزند دیگر شدیم. در ماه نهم بارداری همسرم وقتی در بافق زندگی میکردیم پزشکان بهدلیل تشخیص نادرست دارویی را به او تزریق کردند و همین امر باعث شد اکسیژن کافی به مغز جنین نرسد و دخترم معلول شود. وقتی به دنیا آمد به دلیل زردی شدید خون او را عوض کردیم.
مدتی بعد متوجه شدیم که نمیتواند راه برود و با وجود اینکه نزد پزشکان زیادی رفتیم اما درمان نتیجه نداد و تا سال گذشته نیز دخترم کاردرمانی میکرد تا عضلات دستها و پاهایش تقویت شوند. وقتی عاطفه موضوع حجت را گفت از او خواستم شمارهام را به او بدهد تا با من تماس بگیرد. روز بعد حجت تماس گرفت و اجازه گرفت تا همراه خانوادهاش از شیراز به خواستگاری عاطفه بیایند. او گفت که عاطفه همه شرایط جسمی و زندگیاش را به او گفته است. پس از اینکه به خواستگاری آمدند با پزشکان مشورت کردم و آنها اعلام کردند مانعی برای این ازدواج وجود ندارد. با وجود آنکه حجت پسر خوبی بود اما من یک پدر بودم و فکر و ذکرم این بود که وقتی دخترم در خانهام باشد تنها یک مشکل دارم اما وقتی جگرگوشهام به خانه بخت برود، هزار و یک مشکل! و ممکن بود مشکلات زیادی متوجه او و ما شود.
آخرین بار وقتی حجت به خانه ما آمد به او با قاطعیت گفتم مخالف هستم و خواهش کردم که عاطفه را فراموش کند. هیچگاه اشکهای او را فراموش نمیکنم. با دلخوری و گریه از خانه ما رفت اما چهار ماه بعد دوباره تقاضای ازدواج را با همان سماجت همیشگی مطرح کرد. این بار با توصیه اطرافیان قبول کردم و او نیز همه شرایط مرا پذیرفت و خوشحالم که داماد خوبی مثل او قسمت ما شده است.