دعواهای خانوادگی و گزینههای پیش روی والدین و جوانان
اره بده، تیشه بگیر
یگانه خدامی
گزارش نویس
در را محکم میبندد و میرود داخل اتاقش. وسط راه حرصش را سر بالش وسط هال هم خالی میکند و با لگد پرتش میکند آن طرف. در که بسته میشود بقیه سر تکان میدهند یعنی که باز شروع شد. پیش خودشان میگویند کمی که بگذرد از خر شیطان پایین میآید و او آن طرف در با خودش میگوید: «کاری میکنم که راضی بشن، مگه دست خودشونه؟»
بعید میدانم قصههایی شبیه این را در خانه تجربه نکرده باشید. قضیه دعوا و اختلاف نظر با خانواده، دعوا و قهر و حتی کتککاری و بعد اعصاب خردیهای بعدش که گاهی زود تمام میشود و گاهی خیلی دیر. هرکسی راهحلی برای تمام شدن این دعواهای گاه به گاه دارد؛ از قهرهای طولانی تا حرف زدن و حتی مظلومنمایی که گاهی نتیجه میدهند و گاهی کار را بدتر میکنند. شاید وسط اعصاب خردیها و بحث و جدلها این نکته آرامتان کند؛ شما تنها نیستید. میدانید واقعیت این است که دعوا تمام نمیشود بلکه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود!
سر چه چیزهایی دعوا میکنیم؟
بعضیها میگویند جوانها عصبیاند و راه حرف زدن را بلد نیستند، بعضیها میگویند آنها خودخواهند یا چیزهایی شبیه این. بعضی وقتها دعواها شبیه هم هستند مثل اختلاف و کشمکش سر لباس پوشیدن، تا دیر وقت بیرون ماندن، دوستهایی که به نظر پدر و مادر نابابند و... اما کنار اینها هر نسلی با توجه به شرایط روزگاری که در آن جوانی میکند اختلافهای مخصوص خودش را با پدر و مادرش دارد. مثلاً این روزها جوانها دعواهایی سر نگاه به زندگی، وقت گذرانی با گوشیهای هوشمند و سفرهای یهویی و مجردیشان دارند که شاید نسل قبل حتی نمیتوانست به آنها فکر هم کرده باشد.
دعوا با دهه شصتیها سر این بود که چرا صدای ضبط را زیادی بلند میکنند یا شلوار جین میپوشند یا اینکه چرا میخواهند بازیگر شوند و مهندس نمیشوند و... شاید همه اینها بهنظر شما خندهدار باشد اما واقعیت این است که آن زمان دهه شصتیها سر همینها، روزها و روزها قهر کردهاند و غذا نخوردهاند و با بغض در دفتر خاطراتشان نوشتهاند که درکشان نمیکنند.
از محمدرضا و نیما که نزدیک دانشگاهشان ایستادهاند میخواهم بپرسم سر چه موضوعاتی با پدر و مادرشان اختلاف نظر دارند و دعوا میکنند؟ محمدرضا پکی به سیگاری که تازه روشن کرده میزند و میگوید: «سر همین سیگار کشیدن 3، 4 سالی است که سیگار میکشم. سعی هم میکنم در خانه این کار را نکنم اما هربار به بهانهای غرش را میزنند. تا سرفه میکنم، مادرم سرش را تکان میدهد و میگوید چقدر گفتم سیگار نکش، پدرم میگوید پول این آشغالها رو جمع کن.»
نیما به حرفهای دوستش میخندد. او سیگار نمیکشد اما سر قلیان تقریباً همین داستانها را دارد. وقتی میگویم وضع شما بهتر است و دهه 60 و 70 جوانها جرأت این کارها را اصلاً نداشتند. محمدرضا میگوید: «آره شنیدهام. پدرم همین را هم میزند توی سرم.»
دخترها دعواهایشان تفاوتهایی با پسرها دارد. مثلاً یاسمین میگوید همیشه سر ساعتِ رسیدن به خانه دعوا دارند: «به نظر پدر و مادرم من باید قبل از تاریک شدن هوا خانه باشم. حالا زمستان هوا ساعت پنج تاریک میشود و تابستان هشت و نه شب اما فقط مهم این است که تاریک نشده خانه باشم.» میپرسم دعواهایتان معمولاً در چه حد و حدودی است؟ کیفش را جابهجا میکند و بعد از کمی فکر کردن میگوید: «گاهی در حد این است که تذکر میدهند و من هم میگویم باشد و میروم اتاقم. بعضی وقتها اما بدتر است. مخصوصاً اگر دلشان از جای دیگری پر باشد یا اینکه از یک ماجرای دیگری از من حرص داشته باشند. یک دفعه همه چیز را خراب میکنند روی سرم. داد و هوار میکنیم بیا و ببین. من میگویم دیگر بچه نیستم و آنها میگویند بچهای و بعدش هم معمولاً چند روزی قهر هستیم تا یا آنها کوتاه میآیند یا من و موقتی آتشبس اعلام میشود.» اینها را که تعریف میکند میخندد و بعد میگوید: «الان میخندم. بعضی وقتها واقعاً اعصاب و روانم بهم میریزد.»
توافقنامه آتشبس
دعواها بالاخره باید جایی تمام شوند. به نتیجهای برسند و آتشبس اعلام شود. اما این توافقنامه آتشبس الکی امضا نمیشود، راه دارد و راهکار میخواهد. راههایش هم بستگی به اخلاق و رفتارهای خودتان دارد و قلقهای پدر و مادرتان. شما بهتر میدانید آنها چطور کوتاه میآیند و آنها هم بهتر میدانند شما کی عصبانی میشوید و جوش میآورید. برای همین هم هست که وقتی به جوانها برای اختلافاتشان با پدر و مادر راهکار میدهی معمولاً حرفت را جدی نمیگیرند یا فقط وانمود میکنند که شنیدهاند.
مهنوش با مرجان و آیناز سر یکی از میزهای کافهای در مرکز شهر نشستهاند. تازه افطار شده و آنها هم تازه رسیدهاند و خودشان را در گرمای اردیبهشتی باد میزنند و نگاهی هم به منوی کافه میاندازند. با خنده قبول میکنند که در این کافه نشینی همراهشان شوم و باهم حرف بزنیم. مرجان کیفش را برمیدارد و میگذارد کنار پایش تا من روی صندلی بنشینم.
مهنوش با شنیدن سوژه گزارشم میگوید: «راههایی که من برای حل این دعواها دارم بستگی به شدت دعوا دارد. گاهی فقط یک بگو مگوست و با یکی دو ساعت سکوت حل میشود. البته همان یکی دو ساعت هم اعصابم خرد است ولی باز بهتر از دعواهای چند روزه است. معمولاً گریه میکنم و در اتاق را چند ساعتی میبندم. بیشتر وقتها مادرم دلش میسوزد و میآید بهم سر میزند. بعد هم واسطه میشود تا پدرم کوتاه بیاید.»
مرجان اما با شنیدن این حرفها حسابی داغ دلش تازه میشود: «خانه ما اصلاً از این خبرها نیست. هم من و هم آنها حسابی کلهشق هستیم. آنقدر لجبازی میکنیم تا یک طرف کوتاه بیاید که معمولاً آنها هستند. راستش را بگویم دیگر کمکم یاد گرفتهام که سر هر دعوایی با همین کار میتوانم حرفم را پیش ببرم. آخر واقعاً هم مسخره است سر اینکه چرا اینترنت تمام شده مدام دعوا کنیم؟ استفاده میکنم دیگر!»
آیناز ساکتتر و آرامتر از آن دوتا به نظر میرسد. خودش هم میگوید خیلی اهل دعوا نیست و سعی میکند «آسه برود و آسه بیاید» تا داستانی درست نشود اما همیشه هم اینطور نیست: «سر ماشین با پدرم زیاد بحث کردهام. مخصوصاً وقتی تازه گواهینامه گرفته بودم. پدرم بهم اعتماد نداشت و میترسید ماشین را داغان کنم. راستش را بگویم یکی دو بار که یواشکی ماشین را بردم، گلگیر و درش را زدم ولی بالاخره باید یک جایی یاد میگرفتم یا نه؟ من بیشتر وقتها کوتاه میآیم اما به شیوه خودم. تا مدتها وقتی خودشان هم میگفتند بیا پشت ماشین بنشین قبول نمیکردم. سریع میرفتم صندلی عقب مینشستم. شاید یک جور لجبازی باشد. اما بعد از مدتی دیدم دیگر پدرم حساس نیست و گاهی مثلاً میگفت اگر با دوستانت میخواهی بیرون بروی ماشین را بردار اما مراقب باش. منم کمکم نرم شدم و سوئیچ را برداشتم.»
سپیده شر و شورش زیاد است و چشمانش برق میزند. لباسهایش رنگی رنگی است و تند تند حرف میزند و میخندد. تا اسم دعوا را میآورم میگوید: «اووووه من همهاش درحال دعوا هستم، سر هر چیزی که فکر کنی. یک روز سر لوازم آرایش، یک روز سر اینکه دلم میخواهد سگ یا گربه بیاورم، یک بار سر ماشین و... اما تازگیها مدام برای سفر رفتن با دوستانم دعوا میکنم. نمیگذارند و سخت میگیرند. میگویند تصادف میکنید، اذیتتان میکنند و از همین چیزها. من حرف نمیزنم و فقط لباسم را میپوشم و میزنم بیرون و با بچهها میرویم کافه گردی یا پیادهروی و اینها. بعد یک دفعه مثلاً میگویم یک شب خانه پریسا که دوست صمیمیام است میمانم اما درواقع میروم سفر. خودشان مجبور میکنند دروغ بگویم وگرنه من راستش را میگفتم.»
شاید خیلیها فکر کنند پسرها بیشتر دعوایی هستند و دخترها در این چیزها آرامترند اما اینطور نیست. بلافاصله بعد از سپیده با امیرحسین حرف میزنم که روی صندلی پارک به گفته خودش منتظر یکی از دوستانش نشسته و مدام هم با کلافگی ساعتش را نگاه میکند. امیرحسین به قول خودش دعوایی نیست و سعی میکند با همه چیز کنار بیاید:
«وقتی پدر و مادرم به چیزی گیر میدهند حتی اگر خیلی عصبانی شوم به روی خودم نمیآورم و میگویم هرچه شما بگویید. اصلاً حوصله کلکل و دعوا و قهر را ندارم. دلم هم برای مادرم میسوزد چون چندباری هم که دعوا شده او مانده بین من و پدرم. برای او هم که شده میگویم بیخیال. هرچند که شاید بهدلیل همین اخلاقم گاهی پیش میآید یکی دو روز بعد پدرم کوتاه بیاید و بگوید کاری را که دوست دارم انجام دهم. من از دعوا نکردن بیشتر نتیجه گرفتهام هرچند که همیشه تا چند روز بعدش قاتی قاتی هستم.»
گفت و گو با علیرضا افتخاری هنرمند موسیقی اصیل ایرانی
گوش جوانان ما به موسیقی فاخر عادت ندارد
سهیلا نوری
گزارش نویس
علیرضا افتخاری به جوانهای کشور حق میدهد در آشفته بازار هنر، گاهی از مسیر درست و هنر فاخر و متعالی خارج شوند. این هنرمند بیش از هر چیزی به وضعیت اقتصادی کشور نقد دارد و آن را عاملی برای گرایش جوانان به سمت انتخابهای حشو و زائد میداند. اما در عین حال معتقد است جوانان هم باید دست از تلاش برندارند و برای رسیدن به تعالی و هدفهای بزرگ رنج بکشند.
خانواده تا چه اندازه در گرایش جوان به هنر فاخر مؤثر است؟
درست است که خانواده در علاقهمندی فرزند بسیار مؤثر است، اما گاهی هم باید جوان خودش، سایرین را مجاب کند. مثلاً خود من وقتی 9 سالم بود به پیشنهاد آقایی در همسایگیمان که مجری رادیو بود، سر از رادیو درآوردم و به واسطه زبان مادریام، ترانههای لری دشتستانی را اجرا کردم. به گروهی که هماهنگی این کار را برعهده داشتند، 20 تا یک تومانی میدادند اما من از این رقم هیچ سهمی نداشتم و همین که ساعت 6 بعدازظهر صدایم در برنامه ارتش یا کارگر رادیو پخش میشد، برای من کافی بود. اما از آنجا که پدرم مخالف سرسخت من در هنر موسیقی بود حتی این حضور زودهنگام در رادیو هم تأثیری نداشت. البته این را هم بگویم که آن وقتها، جوانهایی که در میهمانیها و مراسم مختلف میخواندند، سر از جاهای ناجور درمیآوردند و این موضوع دلیلی بود که پدرم تلاش میکرد مرا از مسیر موسیقی دور کند.
مخالفتهای پدر تا چه زمانی ادامه داشت؟
بعد از انقلاب هم همچنان جوانهای علاقهمند و مستعد را راحت به رادیو و تلویزیون راه نمیدادند ضمن اینکه در شهری مثل اصفهان برای من و دوستان خوش صدای من پارتی و این جور چیزها وجود نداشت. جایی هم نبود که بخوانیم و صدایمان شنیده شود. در رادیو اصفهان هم بیشتر صدای کسانی پخش میشد که در کابارهها میخواندند تا از این طریق برای آن کابارهها تبلیغ شود و مشتری بیشتری پیدا کنند.
استادهای بزرگ هم که جوانها را محرم نمیدانستند؛ آخر نمیشد یک جوان نزد استادی مثل استاد تاج آموزش ببیند، بعد برود توی مراسم عروسی و جشن و میهمانیها بخواند. کسی که ردیف میدانست نباید سر از این میهمانیها درمیآورد که در آنها بیشتر تصنیفهای کوچه بازاری خوانده میشد. من هم که به خاطر حساسیتهای پدرم و اهدافی که در سر داشتم، اهل این طور میهمانیها نبودم، شدم شاگرد استاد تاج و با سختی بسیار و رنج فکری شدید، اوایل انقلاب در آزمون باربد که با داوری هیأتی متشکل از علی تجویدی، دکتر برکشلی ، دکتر مهدی فروغ، حاج علی اکبر خان شهنازی و داریوش صفوت برگزار شد از بین 154 شرکت کننده حائز رتبه شدم و مدرک خوانندگی دریافت کردم.
آن زمان آهنگهایم را با استاد محمدعلی کیانینژاد و محمدجلیل عندلیبی کار کردم. بعد از انقلاب اولین مرتبهای بود که با مجوز بهمن بوستان از قم که یک فیلسوف بود، این امکان برای خوانندههای مرد به وجود آمد که با خواندن اشعاری از حافظ و مولانا صدایشان از تلویزیون شنیده شود که خب اولین نفرشان هم من بودم. از آن زمان به بعد پدرم نتوانست با من مخالفت کند و هنرم را پذیرفت. دیگر تشویقم میکرد و از آنجا که خودش و مادرم اهل موسیقی بودند، در کارهایم نظر میدادند و روز به روز هم موفقتر میشدم. کارهایی مثل سرو سیمین، یاد استاد، شور عشق و ترانههایی از این دست را که هر کدام در نوع خودشان با اهمیت بودند، در همان دوران اجرا کردم.
هنوز هم نقش والدین در موفقیت جوانها تأثیر دارد؟
امروز هم نقش پدر و مادرها در انتخابهای فرزندانشان بسیار پررنگ است، اما جوانها هم باید تلاش کنند، مطالعه داشته باشند، قدما و پیشینیان هر رشته و هنری را بشناسند و با آموختن از آنها، این امکان را به خودشان بدهند که از تجربهها و سبک زندگیشان استفاده کنند. یک انتخاب درست آیندهشان را میسازد. مثلاً یادم هست وقتی صدای من به عنوان اولین خواننده مرد بعد از انقلاب از تلویزیون پخش شد، خوانندههای قدیم رادیو و تلویزیون بازنشسته شده بودند و من به دوستان اصفهانیام در حوزه خوانندگی میگفتم بیایید برویم تهران. آنجا از خوانندههای جوان دعوت به همکاری شده است، اما آنها اصلاً جدی نمیگرفتند، یکسری هم که میگفتند میگذارندت سینه دیوار. سالها از آن زمان گذشت و همانهایی که میخواستند مرا از ادامه کار منصرف کنند، الان حسرت میخورند که چرا نیامدند. غیر از این نه تنها هنوز مرا سینه دیوار نگذاشتهاند که همچنان برای مردمم میخوانم و باور دارم خداوند این توانایی را در وجودم به ودیعه گذاشته تا به کمک آن مردم کشورم را از ناراحتی و غم و ناامیدی دور کنم.
تفاوت دنیای موسیقی امروز را با گذشته در چه میبینید؟
موسیقی سابق مثل نگینی بود که روی انگشتر قرار میگرفت، اما امروز در ظاهر نگین است ولی نگینی پلاستیکی. مثل ظروف ملامین که امروز در بازار مشتری بیشتری دارد یا ماشینهای جدید که با ماشینهای قدیم قابل قیاس نیست. به قول معروف یک جورهایی نازکی نان را گرفتند و کلفتی کار را. برای همین دنیای موسیقی امروز خیلی تغییر کرده. جوانها با ارگ، گیتار و همین سازهای راحت، آهنگ ضبط میکنند در صورتیکه برای ساختن یک موسیقی اصیل حداقل 20 نوازنده درگیر کار میشوند و از آنجا که امروز آهنگسازی بسیار پرهزینه است جوانترها که امنیت اقتصادی ندارند ترجیح میدهند سراغ موسیقیهای پیش پا افتاده بروند.
آن زمان که من کار را شروع کردم بابت یک ساعت استودیو نهایت 20 تومان پول میدادیم درحالی که الان 250 هزار تومان باید پول داد. این همه رشد در همین یک قلم را بگیریم برویم تا انتها ببینیم چه خبر است؟ آن وقت از اینکه صدای اعتراض معلم ما بالا میرود ناراحت میشویم. خب مگر چه میشود لنگر بودجه کمی هم به این سمت بیفتد. خب بالاخره یک نفر باید بگوید که جوانهای ما به موسیقی، تئاتر و سایر هنرها نیاز دارند و وقتی این زمینهها فراهم نیست چطور میتوان از این جوان انتظار پختگی داشت؟
یک آزمون درست و حسابی هم که برگزار نمیشود. فکرش را بکنید سال 57 با جایزه آزمون باربد میشد یک قطعه زمین خرید، حالا اما جوایزی که در آزمونها یا جشنوارههای موسیقی اهدا میشود، نهایت یک سکه بهار آزادی است.
آن وقتها علی تجویدی برای یاد استاد و 8 آهنگ، یک میلیون تومان گرفت درحالیکه الان 8 آهنگ حداقل 40 میلیون تومان آب میخورد گرچه باور دارم آهنگهای استاد تجویدی به گنبد مسجد شیخ لطفالله میماند و با نقوش روی گنبد در یک وزن ارزشی قرار میگیرد و نمیتوان برای هیچ کدامشان قیمتی تعیین کرد.
این را گفتم که بگویم آن زمانها راحت میشد 8 ترانه موسیقی آقایان ضرابیان و کیانی نژاد را ضبط کرد و کار موسیقی ارزانتر بود اما الان اگر پول باشد میتوانی روی سبیل شاه نقاره بزنی و اگر نه، نمیتوانی پایت را هم دراز کنی. این شرایط برای جوانها اصلاً قابل تحمل نیست، به همین فراخور موسیقیها هم ماندگار نیست برای اینکه آهنگساز فکر آزاد و ذوق چندانی برای کار ندارد، اکثر ملودیها هم که در گام مینور نواخته میشوند در صورتی که سابق بر این خواننده ردیفدان بود، گام موسیقی را میشناخت، نت میدانست و متوجه میشد آهنگساز کارش را به درستی انجام داده یا خیر. یک جورهایی در کار آهنگساز دخل و تصرف میکرد.
بحث مالی به کنار، دلیل این که جوان امروز گرایش چندانی به شنیدن موسیقی فاخر ندارد، در چه میبینید؟
موسیقی استاد تجویدی را هفتهای یک مرتبه از رادیو پیام یا آوا میشنوند و بقیه هفته را به ترانههای پیش پا افتادهای گوش میدهند که آرامش ندارد هیچ، به خاطر تاپتاپشان، به سلولهای مغزی هم آسیب میزند و سالهای بعد متوجه آثار مخربش میشوند. از طرفی گوش جوان ما به شنیدن موسیقی فاخر عادت ندارد، شاید اگر آهنگ کاروان بنان را بارها و بارها میشنیدند، ماجرای اخیر برای من اتفاق نمیافتاد و عدهای نمیریختند روی سرم. لااقل میدانستند با چه کسی طرف هستند. البته من به این جوانها خرده نمیگیرم. اگر اینها میدانستند افتخاری 40 سال در غم و شادی آنها شریک بوده و سالها تا پیچ رادیو را که باز میکردند صدای او را میشنیدند دیگر اینطور نمیشد که خستگیشان از زندگی را بر سر من تلافی کنند. خودم را که جای آنها میگذارم میبینم این جوانها اگر زندگی خوبی میداشتند روی هنرمندشان دست بلند نمیکردند. خب وقتی وضعیت تا این حد آشفته و درهم است چطور انتظار داشته باشیم جوانمان به موسیقی فاخر گرایش داشته باشد؟
این مشکل را چطور میشود برطرف کرد؟
در این شرایط که تنها دو سه نفر از پیشکسوتها ماندهاند و به این زودیها کسی نمیتواند جای آنها را بگیرد باید برای هنر موسیقی بودجه خوبی در نظر گرفت وگرنه از جوانی که درآمد خاصی ندارد نمیشود انتظار بالایی داشت، همین طور هم به مردمی که خریدن چند کیلو پیاز را به کنسرت علیرضا افتخاری ترجیح میدهند باید حق داد. در این شرایط دیگر تأمین غذای روح چندان مورد توجه نیست و نمیتوان از مردم انتظار داشت حمایت از هنرمند و توجه به موسیقی را وظیفه خودشان بدانند.
- در مورد جوانها چطور؟
دل جوان مثل برگ گل میماند. نباید دلش را شکست. باید به جوان بال داد تا پرواز کند وگرنه چشم به هم بزند 40 سالگیاش از راه میرسد. باید برای جوان زمینههایی را فراهم آورد که فرصت رفتن به سمت انتخابهای حشو و زائد را نداشته باشد.
با بازخوانی ترانههای قدیمی که رستاخیزی برای این ترانهها خواهد بود تا حد زیادی میتوان جوانها را به سمت ترانههای فاخر و موسیقی فاخر سوق داد.
البته وقتی در کنسرت من که این همه سال روی صحنه حاضر شدهام و کم سن و سال نیستم که نتوانم خودم را رعایت کنم، عدهای میآیند تا به قول خودشان امر به معروفم کنند و یکجوری تا میکنند که انگار هم باید آواز بخوانم هم توهین بشنوم، دیگر حسابش را بکنید نحوه برخورد با جوانها چگونه است و مسلم بدانید اگر تغییر رویه داده نشود، این وضعیت ادامه پیدا میکند و جوانهای ما همچنان سراغ انتخابهای پیش پا افتاده میروند.