روایت عباس حسینزاده خالدی، آزاده مفقودالاثر تهرانی، اردوگاه تکریت 11
آزادی در سه پرده
همه ساله در روزهای پایانی مردادماه خاطره بازگشت غرورآفرین آزادگان عزیز و سرافراز تجدید می شود.به همین مناسبت روایت های چند تن از آنان را که توسط معاونت پژوهشی موسسه پیام آزادگان تهیه و تنظیم شده و در اختیار «ایران» قرار گرفته است با هم مرور می کنیم.
تماشاگر آزادی اسیران
اسیرانی که صلیبسرخ آمار آنها را داشت اولین گروهی بودند که از 26 مردادماه 1369 تبادل آنها انجام شد. دیگر از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. از فردای آن روز، کارمان شده بود تماشای آزادی بچهها از تلویزیون. مثل کبوترهایی که از قفس آزاد میشوند و به آسمان پر میکشند، اسرا هم بهسوی وطن پر میکشیدند. صادق روی دستمال گلدوزی شده من شعری نوشته بود. او گفت: «انگار این شعر رو برای ما گفتن. ما مثه مرغی هستیم تو قفس اسارت دشمن؛ شباهتمون اینه که هر دو در اسارت و در قفسیم و فرقمون اینه که ما شکنجه میشیم، ولی آنها نوازش میشن....»
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و درِ قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
وقتی بچهها را میدیدیم که پس از سالها در بند بودن به وطن خود باز میگردند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. هر لحظه منتظر بودیم تا خبر آزادی ما را هم اعلام کنند. آن روزها، از فرط خوشحالی نمیدانستیم چهکار کنیم و فقط برای آزادی روزشماری میکردیم. همه این چند سال اسارت را طاقت آورده بودیم، اما از آن لحظه که خبر آزادی اسیران را شنیدیم، روزها برای ما سختتر میگذشت و فکر نمیکردیم که یک روز آزاد شویم، چون ما جزو اسرای مفقودالاثر بودیم. هر شب خواب آزادی و بازگشت به وطن را میدیدم؛ خواب میدیدم که در کنار خانواده خود و دیگر هموطنانم هستم. وقتی که بیدار میشدم، حالم گرفته میشد، چون همچنان خود را در اسارت میدیدم. اما امیدم را از دست نمیدادم.
برای تیرباران آماده شوید
چند روز گذشت. چهارم شهریور 1369 یکی از سربازان عراقی آمد و چند نفر از بچهها را با خودش برد. وقتی برگشتند، برای همه بچههای اردوگاه لباسی جدید مثل لباس سربازان عراقی آوردند. یکی از سربازهای عراقی رو به ما کرد و گفت:
«همهتون برای فردا آماده بشین که به میدون تیر بریم، چون اسم شما توی صلیبسرخ ثبت نشده و ایران خبری از شما نداره، میخوایم همهتون رو تیربارون کنیم.» عباس صادقنژاد در جوابش گفت: «برو عمو، خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه؛ از همون روزی که اسیر شما بعثیا شدیم، توی ایران ما رو جزو شهدا آوردن، ما از مرگ ترسی نداریم.»
وقتی مترجم برایش ترجمه کرد، از حرف خودش پشیمان شد و رفت. ما لباسهایمان را تحویل گرفتیم. همان لحظه ابراهیم گنجی فریاد زد: «گوش کنین، اخبار داره درباره اسرای مفقودالاثر میگه.» همه ساکت شدیم و گوش دادیم. گوینده اخبار گفت: «از فردا اسیرانی آزاد میشوند که مفقودالاثر بودهاند و ایران هیچ خبری از آنان نداشته است.» از خوشحالی نمیدانستیم چهکار کنیم؛ طبیعی بود که سر از پا نمیشناختیم و نمیتوانستیم خوشحالی خود را پنهان کنیم. اما جداشدن از دوستانمان هم راحت نبود، کسانی که چند سال در کنار هم میخوردیم، میخوابیدیم و شریک غم و شادی هم بودیم حالا باید از هم جدا میشدیم و هرکداممان میرفتیم سوی سرنوشتمان.
اسیر شماره 23839
آن شب تا صبح نخوابیدیم. هرکس وسایل خودش را جمعوجور میکرد. بعضی از بچهها با پارچه شلوار اضافی یا کهنه خود ساک درست میکردند. دستمال و انگشترم را، که از ترس عراقیها مخفی کرده بودم، برداشتم. همان شب یکی از شلوارهای خود را پاره کردم و یک ساک درست کردم و دستمال و انگشترم و لباسم را در ساک گذاشتم و برای فردا آماده شدم. صبح که شد، به ما خبر دادند که خودمان را برای بعدازظهر آماده کنیم. ما اولین کاروان اسرای مفقودالاثری بودیم که آزاد میشدیم. بالاخره زمان آزادی فرا رسید. شب قبل برایمان تیغ آوردند و گفتند که همه باید ریشتان را بزنید و حمام کنید. لباسهای کهنه و نخنمایمان را با لباس نویی که داده بودند، عوض کردیم. بعضی از بچهها لباس کهنه را با خودشان یادگاری برداشتند.
همه در محوطه اردوگاه منتظر آمدن نمایندگان صلیبسرخ شدیم. بعد از چند دقیقه، سه مرد و یک زن آمدند. در طول این سالها، چقدر منتظر بودیم تا صلیبسرخ بیاید و ما را ثبتنام کند. حالا کمی دیر شده بود و کسی در ایران نمیدانست ما زندهایم یا نه. یکی از آنها شروع کرد به صحبت و یکی دیگر هم ترجمه میکرد: «ضمن عرض تبریک و ابراز خوشحالی برای اینکه پس از سالها تحمل رنج اسارت به میهن و کانون گرم خانوادههایتان باز میگردید، شما اولین اسیران مفقودالاثر از اردوگاه 11 هستید که آزاد میشوید. نحوه ثبتنام و تکمیل فرمهای آزادی برایتان توضیح داده میشود. اگر کسی از شما درخواست پناهندگی دارد، میتواند هنگام ثبتنام بگوید و از چند کشوری که ما انتخاب کردیم، یکی را انتخاب کند تا در اسرعوقت به کارش رسیدگی کنند و....» بچهها شروع به اعتراض کردند. سروصدایشان آنقدر بالا گرفت که نمایندگان صلیبسرخ هاج و واج مانده بودند چه بگویند. آنها فکرش را هم نمیکردند که با چنین واکنشی روبهرو شوند. شاید خوشبینانه فکر میکردند که بچهها با پیشنهاد پناهندگی قند در دلشان آب میشود و از آن استقبال میکنند، اما حالا میدیدند که بچهها حسابی قاتی کردهاند و عکسالعمل شدیدی نشان میدهند. بعد از لحظاتی که همه ساکت شدند، در دو صف تقسیم شدیم، هر آسایشگاه جدا بود. اول بند 1 و 2، که ما بودیم و آسایشگاههای 1 و 2؛ بعد به ترتیب آسایشگاههای 3 و 4؛ آسایشگاههای 5 و 6 و آسایشگاه 7. دل توی دلم نبود، بیصبرانه در صف پیش میرفتم. بالاخره انتظار تمام شد و نوبت من هم رسید. اسم و فامیلم را پرسیدند، گفتم: «اسمم عباس، فامیلم حسینزادهخالدی و نام پدر قدرتالله.»
رسیدیم به قسمت پناهندگی، از من پرسید: «آیا به کشور دیگری پناهنده میشوی یا نه؟» گفتم: «معلومه که نه، اون وقتی که زیر شکنجه عراقیا مقاومت میکردم، پناهنده نشدم، حالا که دارم با سربلندی به کشور و پیش خونوادهام برمیگردم پناهنده بشم؟!»
گفت: «به شما افتخار میکنم، چون با اینهمه شکنجه پناهنده نشدید و به کشورتون برمیگردید. من دوست دارم به کشور شما ایران سفر کنم.» تا آن لحظه هیچ شماره شناسایی نداشتیم و فقط اسم ما را صدا میکردند. صلیبیها کارتی سبزرنگ به ما دادند که روی آن شماره اسارت داشت، من اسیر شماره 23839 بودم.
روایت هایی از آخرین ساعات حضور در اسارتگاههای عراق
قاسم بامدادنیا
رمادی 10
آزادی را باور نمیکردیم
آخرین شب اسارت بود. انگار اولین بار بود به آسمان نگاه میکردیم. پتوهای وصلهپینه شده را کف حیاط اردوگاه پهن کرده بودیم، دیگر چه نیازی بهشان داشتیم؟ برای اولین بار خبری از آمار نبود، آسایشگاه قفل نداشت و از نگهبانان قاطع هم خبری نبود. شور و شوق آزادی آمده بود و گرسنگی وتشنگی مفرطمان را، که در طی اسارت همیشه با ما بود، با خودش برد به دوردستها.صبح ساعت هفت کاروان اسرا حرکت کرد. از دور به ساختمانهایی که از هر سو در محاصره انواع سیمخاردارها و برجهای نگهبانی و درنهایت دیوارهایی عریض بود، نگاه میکردیم. هنوز باور نداشتیم در شرف آزاد شدن هستیم. نگران بودیم که چه خواهد شد... هنوز در خاک عراق بودیم دیگر چیزی نمانده بود برسیم. زندگی جریان داشت.... کودکی که معلوم نبود از کجا سبز شده است، خورد به دیواره اتوبوس. اتوبوس ترمز کرد و محافظان و راننده خارج شدند. مادر آن بچه بهسرعت وی را بغل کرده و به سوی ده شروع به دویدن کرد.اهالی ده با صدای سیدی عفواً عفواً از راننده و سربازها عذرخواهی میکردند. در همین اثنا یکی از زنان کُرد از فرصت استفاده کرده، دستمالی را از شیشه اتوبوس بهداخل انداخت. دستمال را که باز کردیم در آن نوشته شده بود:« مردم ایران در قلب ما جای دارند.»
سیدفاضل موسوی
اردوگاه 20
قرآن اهدایی صدام را نگرفتم
وقت آزادی رسیده بود. هرگز پیشبینی نمیکردیم سربازان عراقی که آنهمه ما را اذیت میکردند، اینقدر دچار احساسات شوند. لحظه خداحافظی دستشان را روی صورت خود گذاشته بودند و هر سهچهار ثانیه یک بار قطرات اشک از چشم آنها سرازیر میشد. معلوم بود حسابی به ما وابسته شدهاند، اما ناراحتی اصلیشان بهخاطر اسارت خودشان بود. با خود میگفتند: «اینها آزاد شدهاند ولی اسیر اصلی ماییم که در دست صدام اسیریم....» نشستیم در اتوبوس و آماده حرکت شدیم. من و آقای جنانی قرآن اهدایی صدام را برنداشتیم. گفتیم یادگاریای که از صدام باشد همان بهتر که آن را نگیریم.مسأله آزادیام هم یکجور برایم مشکلساز شده بود. کردها، لرها، قزوینیها و هر دستهای میخواستند من با آنها بروم. فکر میکنم استخاره کردم. تصمیم گرفتم جایی بروم که صلاح است. قرار شد با زنجانیها باشم. مسیر زیادی را با اتوبوس در مسیر خاکی رفتیم. من پردهها را میکشیدم که شادی مردم را نبینم، چون حس میکردم خانوادههای شهدا ناراحت میشوند. به زنجان رسیدیم و داخل پادگان شدیم. خیلی از مردم برای استقبال آمده بودند. اسم من دوبار خوانده شده بود. بار اول که اسمم را اعلام کرده بودند، تمام خانواده آمده بودند برای استقبال، اما من نیامده بودم. بار دوم تقریباً آمدنم مخفی بود. چون خانواده فکر میکردند بازهم اشتباه شده است، در تنهایی خودم برگشتم.... آیتالله موسوی زنجانی هم آمده بود به استقبال ما.
رضا پیرنیا اسکویی
اردوگاه 14
بعد از دو سال آسمان را دیدیم
عراقیها از ورود صلیبیها با خبر بودند و 24ساعت قبل از تبادل امکاناتی برایمان فراهم کردند، غذای فراوان هم دادند. بعد از دو سال اولین بار بود که آسمان و ستارهها را دیدیم. صلیبیها آن شب اسامی همه ما را نوشتند و گفتند اگر بخواهید میتوانید به کشور ثالثی هم پناهنده شوید! ما را جدا جدا وارد یک اتاق میکردند. زن و مردی از نمایندگان صلیب پشت میز نشسته بودند. کاغذی نارنجیرنگ روی میز بود تا اگر کسی بخواهد برود پناهنده شود روی کاغذ مهر سبزرنگ بزنند.
از گروه ما اصلاً کسی نبود که به جای دیگری پناهنده شود و ما هم نشنیدیم که کسی پناهنده شود. شبی که اسامی مان نوشته شد و قرار شد که از فردا تبادل صورت گیرد خبرچین ها به سمت بچهها میآمدند و از همه حلالیت میخواستند و میگفتند از ما بگذرید، ما مجبور بودیم.... روز موعود فرا رسید و هر روز حدود 900 نفر تبادل میکردند ولی از اردوگاه ما سری اول آقای سلطانزاده بود. ایشان که رفتند، ما پشت پنجرهها ماندیم و با حسرت رفتنش را دنبال کردیم.
شب بسیار سختی بود. همه آن شب را برابر با دو سال اسارت میدانستند. بالاخره سوار اتوبوس شدیم و از چند شهر گذشتیم. دو دژبان عراقی همراه ما داخل اتوبوس بودند که یکی مسلح بود و دیگری هم از نگهبانانی بودند که در اردوگاه مراقب ما بودند. ما وارد مرز خسروی شدیم. یک طرف ما بودیم و طرف دیگر اسرای عراقی. ما را در چادرهایی اسکان دادند. عدهای از بچههای عقیدتی سیاسی از ما فیلمبرداری کردند. آن شب شام ما چلومرغ بود. بچهها وحشتزده شده بودند، اصلاً انگار تصوری از غذاخوردن نداشتیم!
یک روز بالاخره خبر آمد «خبری در راه است...»
عباس شهریاری
راوی و خاطرهنگار
یکی از روزها هنگام صرف صبحانه، رادیو عراق مژده از خبری مهم میداد و دائم تبلیغ میکرد که صدام حسین، رهبر عراق، ساعت 9 صبح پیام بسیار مهمی برای کشور ایران دارد اما بچهها با شنیدن این خبر عکسالعمل خاصی از خود نشان نمیدادند و این برای عراقیها جای سؤال بود که چطور شما خوشحال نیستید! بچهها برای اینکه آنها را بیشتر عذاب بدهند، میگفتند: «مهم نیست، ما که حالا حالاها هستیم و برای ما فرقی نمیکند.» عراقیها میگفتند: «اگر به فکر خودتان نیستید به فکر ما باشید. ما خسته شدیم، شما خسته نشدید؟!» ساعت 9 شد صدام طی نامهای به آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت، اعلام کرد: «ما حسن نیت خود را به شما با آزادی یکجانبه اسرا ثابت خواهیم کرد و امیدواریم شما نیز حسن نیت خود را به ما ثابت کنید و اولین گروه اسرا روز جمعه بیست و ششم مرداد سال 1369 آزاد خواهند شد.» سربازان عراقی با شنیدن این خبر شروع به تیراندازی هوایی کردند. هورا کشیدند و رقص و پایکوبی برپا کردند. بچهها هم خوشحال شدند؛ ولی جلوی عراقیها طوری برخورد میکردند که آنان ابرازحسرت اینکه به اسرا سخت گذشته و خسته شدهاند را با خود به گور ببرند. عراقیها سؤال میکردند: «شما چرا خوشحال نیستید؟! دارین آزاد میشید، میرید کنار خانواده. چرا شادی نمیکنین؟! چرا نمیرقصین؟! چرا حرفی نمیزنین؟! شما دیگه چه آدمایی هستین!»
صدام اینبار به قول خودش عمل کرد و اولین گروه اسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه 29 مردادماه 1369 آزاد شویم. اگرچه تا زمانی که نمایندگان صلیب سرخ جهانی به اردوگاه نیامدند، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیب سرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم. هرجا دوست داشتیم میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم. هرکس هرچه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که پیش از این بچهها برایش سر و دست میشکستند، مانده بود تو آشپزخانه؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن و صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیب سرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.» به جز چند نفر که موقع اسارت قاچاقچی بوده و به عراق پناهنده شده بودند.
پس از آن که تمامی اسرا با صلیب سرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترک کردن اردوگاه رسید. سربازان عراقی به صف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند. از تونل وحشت و کتک خبری نبود. ما با دست دادن و تشـکر از آنها خداحافظی میکردیم. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحت تأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بالاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار به جا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، این بار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفت و آمد داشتند و با دوستانشان خوش و بش میکردند. انگار قطار به کندی حرکت میکرد. برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در یک ایستگاه فرعی با سوت بلندی ایستاد. بچهها را به اتوبوسهایی منتقل کردند. حدود ساعت 9 صبح رسیدیم به مرز خسروی...
فرماندهان عراقی هر کدام وارد یکی از اتوبوسهای حامل اسرا میشدند و یک جلد قرآن کریم به هر اسیر هدیه میدادند. وقتی قرآنها را از عراقیها تحویل گرفتیم، آن را روی چشم گذاشتیم، هرکسی آیاتی از آن را تلاوت میکرد. خاطرات سالهای گذشته برایمان زنده میشد؛ چه روزهایی که در حسرت داشتن قرآن انفرادی لهله میزدیم.
عراقیها هنوز هم مانند قبل از ما به دقت محافظت میکردند و خیلی با احتیاط و با آمار دقیق ما را در محوطهای که دور تا دور آن را فنس کشیده بودند، جمع کردند و آزادی عمل به ما نمیدادند. از فاصله دور کاروان اتوبوسهای ایرانی به چشم میخورد که در حال پیاده کردن اسرای عراقی بودند. یکی دو ساعت گذشت. ابتدا اسرای عراقی از گذرگاهی که ایجاد کرده بودند، وارد محوطهای بسته شدند. باورمان نمیشد! تمامی آنها کت و شلوار تمیز و نو و یک ساک دستی داشتند؛ اما اگرچه محاسنشان مرتب بود ولی با چهرههای درهم رفته به سوی کشورشان بازمیگشتند؛ عراقیها ما را با لباس نظامی آستین کوتاه و با محاسن تراشیده بدون ساک دستی روانه کردند...
بچهها از اتوبوسها که پیاده شدند همگی افتادند به خاک و سجده شکر بهجا آوردند. اتوبوسهای سپاه مزین به عکس امام(ره)، مقام معظم رهبری و پرچم جمهوری اسلامی به صورت منظم، به دنبال هم قطار بودند.گریه و شیون بچهها بلند شده بود، اتوبوسها به طرف کرمانشاه در حال حرکت بود. هر لحظه به خیل استقبالکنندگان که از کرمانشاه به سمت مرز میآمدند، اضافه میشد. رسیدیم به قصرشیرین، حرکت اتوبوسها به واسطه ازدیاد جمعیت متوقف شده بود. مردم خونگرم قصرشیرین جلوی کاروان اسرا، گاو و گوسفند قربانی میکردند. عدهای با ساز و دهل به شادمانی میپرداختند. صدای ترقه و بوی اسپند همهجا را فرا گرفته بود؛ بوی آشنایی که سالها بود فراموشش کرده بودیم! خلاصه تا کرمانشاه سیل جمعیت بود که کنار جادهها به استقبال فرزندان خود آمده بودند. بعضیها با در دست داشتن عکس فرزندان خود سراغ آنان را میگرفتند. بعضی هم عکس شهدای گمنام را در دست داشتند. شاید از آنان خبری به دستشان برسد. تقریباً ساعت 5 عصر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم و با هواپیمای نظامی به فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم.
در فرودگاه مهرآباد از طرف رئیس جمهور وقت آقای هاشمی رفسنجانی و چند نفر از نمایندگان مجلس با حلقههای گل مورد استقبال قرار گرفتیم. صدای مارش حماسی گروه موزیک نیروهای مسلح با گریه بچهها درمیآمیخت و حالت بغض و شادی عجیبی در باند فرودگاه ایجاد شده بود...
با استقبال چند نفر از مقامات کشوری و لشکری روبهرو شدیم. خانواده من هم از طریق یکی از اقوام که سرباز پادگان بود، از بازگشت من مطلع شده و برای دیدن به پادگان مراجعه کرده بودند. بالاخره از بلندگوی پادگان اسم من هم برای ملاقات خوانده شد. برای رفتن به محل ملاقات پاهایم میلرزید. نمیدانستم چه کسی برای دیدنم آمده، از طرفی بسیار خوشحال بودم که پس از هفت سال با خانواده دیدار میکنم و از طرف دیگر نمیدانستم در لحظه اول چه بگویم و چطور برخورد کنم. حال عجیبی بود. کمکم به محل ملاقات که محوطه محصور شدهای بود رسیدم. تعدادی از خانوادههای اسرا از هر خانواده یک نفر برای دیدار آمده بودند. ما چند نفر بودیم که برای این دیدار به یادماندنی میرفتیم. رسیدیم به محل ملاقات. خیلی از خانوادهها فرزندانشان را بهواسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم...
ساعت سه بعداز ظهر به محل استقبال، میدان خراسان ابتدای خیابان طیب، رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی از جمله پدر، مادر، خانواده، همه اقوام و خویشاوندان و اهل محل جمع شده بودند. به محض پیادهشدن از ماشین مرا روی دوششان بالا بردند. چشمانم دنبال پدر و مادرم بود تا اینکه از بالای دوش مردم چشمم به پدرم افتاد که لرزان و با حالت حسرت که گویا دستش به من نمیرسید، در حال تقلا برای رسیدن به من بود تا از لابهلای جمعیت خودش را به من برساند؛ همینکه نزدیک شد بدون تردید و تعلل خودم را از دوش مردم به طرف او کشاندم. مادرم را توی آن خیل جمعیت پیدا نکردم، همسر و فرزندانم را هم نمیدیدم. خیلیها را نمیشناختم. از طرفی توان جسمی مناسبی هم نداشتم که سختیهای این دو سه روز آزادی را تحمل کنم، خیلی بیحال و بیرمق شده بودم...
به هر شکلی بود مسیر 5/1 کیلومتری تا رسیدن به مسجد محل بالای دوش مردم مهربان طاقت آوردم. پس از ایراد سخنرانی و بازگویی خاطرات اسارت، یکی از مداحان محل خاطرهای را برای من و مردم بیان کرد. گفت: «زمانیکه خبر شهادت ایشون (بنده) رو آوردن، در همین مسجد، مجلس ختمی براشون برگزار شد. خود من مداح و قرآنخوان آن مجلس بودم. فکر نمیکردم روزی بیاد که برای استقبالش اینجا جمع بشیم و جشن بگیریم.» خیلیها هم میگفتند عجب چلومرغی تو مراسم ختم شما خوردیم.
اولین نفر در منزل همسرم بود که به استقبالم آمد. خیلی رنجور و پژمرده شده بود. بچههایم میگفتند بابای ما این طوری نبود، اینکه بابای ما نیست و...خانوادهام با وجود سه فرزند در هفت سال اسارتم با مشکلات زیادی روبهرو بودند. نگهداری و مراقبت از سه فرزند برای مادری که با شنیدن خبر شهادت همسرش مراسم ترحیم او را تجربه کرده بود و پس از شنیدن خبر اسارتم، هفت سال به انتظار نشسته بود، کار سادهای نبود...