نصرت الله محمودزاده نویسنده پیشکسوت دفاع مقدس در گفت وگو با «ایران»
نوشتن جهاد من شد
از نخستین ماههای آغاز تهاجم دشمن بعثی به کشورمان نگارش و خلق آثاری با موضوع دفاع مقدس شکل گرفت. به گونهای که طی هشت سال دفاع مقدس بیش از ۹۰۰ عنوان اثر از دهها نویسنده منتشر شد و حدود ۱۷ ناشر در این زمینه فعالیت داشتند. بررسیهای کلی نشان میدهد که در آن زمان عمده این آثار در قالب خاطرات، دلنوشتهها، وصیت نامهها و گزارشهای فرهنگ دفاع مقدس تولید شد و بجز چند اثر قابل تأمل، کمتر به آثار مستند، پژوهشی یا داستانی تأثیرگذار با موضوع جنگ و دفاع مقدس برمی خوریم. یادآور میشود اولین داستان کوتاه دفاع مقدس «وقتی که دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد» نوشته قاضی ربیحاوی و اولین رمانهای دفاع مقدس با عنوان «نخلهای بیسر» اثر ارزشمند قاسمعلی فراست و «زمین سوخته» اثر احمد محمود در سال ۱۳۶۱ منتشر شدند. رفته رفته این فرایند شکل تازه و روزآمدی به خود گرفت و طی دهه هفتاد همراه با روزهای رونق شعر دفاع مقدس، روایتهای مستند، گزارشهای مکتوب و دهها اثر در قالب خاطرات، دلنوشتهها، زندگینامه، رمان، داستان و داستان کوتاه روانه بازار کتاب شد و حدود ۳ هزار عنوان اثر منتشر شد. دهه ۸۰ را میتوان دهه آغاز روند کوچ ادبیات شعری به سایر گونههای ادبی نامید. در این دهه موج آثار رویداد محور، مستند و نیز داستانگرا شکل گرفت و بیش از ۶ هزار و 700 عنوان اثر با موضوع دفاع مقدس منتشر شد. فرایند خاطرهنویسی و مستندنویسی شکل تازه و روزآمدی به خود گرفت و هم از لحاظ اقبال مردمی و نیز شمار نویسندگان فعال رشد قابل ملاحظهای را شاهد بودیم. ورود نویسندگان صاحب سبک، فعالیت ناشران دولتی، توسعه برنامههای ترویجی و کارگاههای ادبی، شکلگیری جشنوارهها و جوایز ویژه حوزه دفاع مقدس و بخصوص استقبال مخاطبان از آثار نویسندگان و ناشران شاخص فصل تازهای را در حوزه نشر آثار دفاع مقدس رقم زد. نصرتالله محمودزاده ازجمله نویسندگان نام آشنای کشور و از پیشکسوتان حوزه ادبیات پایداری است که بواسطه حضور مستمر در مناطق عملیاتی و ثبت و ضبط وقایع دوران دفاع مقدس، در چهار دهه گذشته آثار درخشانی در حوزه جنگ بویژه در شاخه گزارشنویسی و زندگینامه داستانی خلق کرده و به نوعی در آثار خود پشت پرده جنگ را به تصویر کشیده است. محمودزاده راجع به شخصیتهایی که در جنگ تأثیرگذار بودند هم دست به قلم شده و آثار ارزشمندی نوشته است. تاکنون بیش از20 اثر از او به چاپ رسیده است که از جمله آنها میتوان به «رقص مرگ»، «سنگر ساز بیسنگر»، «جاده امن»، «حماسه هویزه»، «مرثیه حلبچه»، «عقیق»، «رقص مرگ»، «سفر سرخ»، «مسیح کردستان»، «فریاد برآور شلمچه»، «شبهای قدر کربلای 5»، «جاده بهشتیان از بانه تا ماووت»، «پای گلدسته کوهستان» و «بام کردستان» اشاره کرد. پای حرفهای نصرتالله محمودزاده نشستهایم که ورودش به دنیای نویسندگی و خاطراتش از دورانی که به جبهه رفته و آثاری که در این باره نوشته، آغاز میکند.»
کی و کجا متولد شدید ودرچه محیطی بالیدید؟
من متولد ۱۳۳۵ در شهرستان بهشهر هستم. البته پدرم اصالتاً دامغانی و از مهاجران دامغان به شمال است. ما در روستای کوهستان زندگی میکردیم. در حاشیه روستا کولیهای مهاجر بودند. ما که میخواستیم به مدرسه برویم از کنار آنها رد میشدیم. یکبار خواهر کوچکم به من گفت معلمشان گفته باید انشایی با موضوع آزاد بنویسند من هم ماجرای این افراد را برایش نوشتم. انشای من در مدرسه خیلی مورد استقبال قرار گرفته بود. از همان موقعها هم بود که نشانههایی از اینکه من قلم نوشتن دارم آشکار شد اما این موضوع را جدی نگرفتم. جالب این بود که وقتی من دیپلم گرفتم درس ادبیات را تک ماده کردم. میخواهم بگویم ادبیاتم ضعیف بود و نقشی در نویسنده شدن من نداشت اما کتابهایی که میخواندم خیلی رویم تأثیرگذار بود، در اینکه بسرعت بتوانم قلم دست بگیرم و بنویسم و از نوشتن فرار نکنم. دیپلمم را در شهرستان بهشهر گرفتم و از آن به بعد را در تهران گذراندم. قبل از انقلاب دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بودم اما با مواجه شدن انقلاب آن را رها کردم و بیشتر در جریان مسائل انقلاب قرار گرفتم.
چگونه سراز جهاد سازندگی و جنگ درآوردید؟
بعد از پیروزی انقلاب من هم عضو سپاه شده بودم و از این طریق به چابهار اعزام شدم. ما به منطقه بلوچستان رفته بودیم تا با افرادی که آنجا دنبال برهم زدن نظم در کشور بودند مبارزه و آنها را بیرون کنیم و برگردیم اما بعد از پاکسازی آن منطقه آنجا ماندگار و به کارهایی مشغول شدیم که اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. شاید اولین جرقههای جهاد سازندگی هم از همانجا زده شد. ما وارد روستاهایی در شهرستان سرباز و سراوان شدیم که مردم آنجا اصلاً خبر نداشتند که انقلاب شده است. روزهای ابتدایی مهر ماه که تازه جنگ تحمیلی شروع شده بود من به تهران برگشتم و بهصورت داوطلبانه این بار عازم جبهه شدم.
همانطور که گفتم ورود من به جبهههای جنگ مثل خیلی از جوانهای آن دوره کاملاً داوطلبانه بود. من به همراه دونفر دیگر از دوستانم با یک پیکان استیشن که برای یکی از آنها بود از کمیته مرکزی حکم گرفتیم که به جبهه برویم. در آن مرکز یک نفر که ما را میشناخت چند جعبه فشنگ ژ3 هم به ما داد که با خودمان ببریم.
به محض اینکه وارد اندیمشک شدیم ایست بازرسیهای جنگی شروع شد. ماشین ما را که گشتند با دیدن جعبههای فشنگ تعجب کردند و گفتند: «این جعبهها چیست؟» گفتیم:«فشنگ!» آنها انگار که در آسمانها دنبال این جعبه و امکانات میگشتند، همه آن جعبه فشنگها را از ما گرفتند و گفتند حالا بروید. من به همراه یکی دو نفر از بچهها وارد سوسنگرد شدیم. سوسنگرد در محاصره بود، یک نفر جلوی ما را گرفت و گفت:«کجا میخواهید بروید؟» گفتیم:«ما میخواهیم برویم بجنگیم.» گفت: «شما که هیچ اسلحهای ندارید! هرکس اسلحه دارد میتواند برای عملیات برود.» این طرف و آن طرف را نگاه کردم چشمم به یک چوب افتاد، آن را برداشتم گفتم من با همین هم میتوانم با عراقیها بجنگم. آن طرف هم دید ما از رو نمیرویم بنابراین اجازه داد برویم. وارد عملیات سوسنگرد که شدم اول از همه دنبال یک عراقی دست و پا چلفتی میگشتم تا اسلحهاش را بگیرم. اتفاقاً موفق هم شدم و یک عراقی را گیر انداختم و با همان چوب توی سرش زدم و یک تفنگ کلاش تاشو که داشتنش برای هر رزمندهای رؤیا بود به دست آوردم و آن عراقی را هم اسیر کردم و به رزمندههایی که مسئول نگهداری اسرا بودند تحویل دادم و از همان جا بود که احساس کردم یک رزمنده شدهام.
اولین کتاب درچه شرایطی و چگونه شکل گرفت؟
ما چهار پنج نفری که باهم بودیم از محاصره زنده بیرون آمدیم اما در آن مدت خیلی از بچهها جلوی چشممان شهید شدند. آنجا من صحنههای عجیبی را دیدم و در ذهنم این سؤال بهوجود آمد که چرا نباید تاریخ و مردم از آن وقایع و صحنهها چیزی ندانند. من بشدت مجروح شده بودم طوری که استخوانهای دستم از چند قسمت شکسته بود و میخواستند دستم را قطع کنند اما من اصرار داشتم دستم را قطع نکنند. شش ماه درگیر مداوا بودم و چند بار دستم را جراحی کردند تا دستم سالم شد. بعد از آن به دشت رقابیه رفتم. ماجرایی آنجا برایم پیش آمد که مدام همه دربارهاش از من میپرسیدند و من بارها و بارها آن را توضیح میدادم و برای اینکه از توضیح دادن مکرر خلاص بشوم، تصمیم گرفتم ماجرا را بنویسم. بنابراین همه آنچه را دیده بودم نوشتم و کتاب «حماسه هویزه» حاصل آن شد. کتابی که مرور روزهای تلخ، اما به یادماندنی در هویزه است. این کتاب جزو اولین کتابها در حوزه دفاع مقدس بود که به چاپ رسید و مورد استقبال هم قرار گرفت طوری که طی چند سال به طور مکرر توسط چندین ناشر منتشر شد.
مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند قبل از چاپ برای این کتاب مقدمهای نوشتند و برای بچههای تبلیغات جنگ فرستادند. ایشان در واقع تشویق کردند که این روش نگارش خاطرهنگاری در جبهه میان رزمندهها ترویج پیدا کند. آن زمان من نیروی ثابت جهاد بودم، وزیر جهاد هم گفته بود از قول من به ایشان بگویید که از این به بعد برای کار مهندسی نرود (چون آن موقع من کارهای مهندسی را در جبهه انجام میدادم) و پیشنهاد من این است که ایشان فقط در مناطق عملیاتی برود و لحظات رزمندگان را ثبت و ضبط کند که این کارش ارزشمندتر است. بنابراین از آن به بعد من نیروی آزادی بودم که میتوانستم در همه عملیاتها شرکت کنم.
بعد از هر عملیات در روزنامههای اصلی کشور مثل کیهان و اطلاعات که آن روزها خیلی مطرح بودند یک مطلب داشتم. اوایل به سختی توانستم با این دو روزنامه ارتباط برقرار کنم اما وقتی دستنوشتههایم را دیدند، از مطالبم استقبال کردند. در روزنامه یک ستون ثابت با عنوان «خطرات و خاطرات» داشتم و از یک زمانی به بعد در روزنامهها مطالبم بهعنوان حماسه نگار جبهههای جنگ مطرح شد. همکاریام با آنها تا سال 75– 74 ادامه داشت و طی این مدت شاید 600-500 مطلب نوشتم. اما بعد از آن زمان چون میخواستم روی نوشتن کتاب کار کنم این روش را دیگر ادامه ندادم.
چه قالبی رابرای نوشتن برگزیدید، چرا؟
روش من برای نوشتن مطالب حضور در منطقه و یادداشتبرداری بود. با حضور در عملیاتها همه نکات ریز را مینوشتم و بعد که به بیرون از منطقه میآمدم آنها را کامل و به مطلبی که مناسب انتشار در روزنامه باشد یا اینکه کتاب شود آماده میکردم. خوبی این روش به این بود که نیاز نداشتم کسی برایم توضیح دهد که عملیات چطور بوده و... بلکه خودم بهعنوان شاهد گزارشی از چگونگی عملیات مینوشتم. به طور مثال نتیجه حضورم در عملیات کربلای ۵ کتاب «شبهای قدر کربلای ۵» شد. دو ماه کامل در جبهه و در عملیات حضور داشتم. وقتی عملیات تمام شد همه آنچه را باید نوشتم و تحویل ناشر دادم. اولین چاپ «شبهای قدر کربلای ۵» را انتشارات «رجاء» چاپ کرد که کتاب با استقبال خوبی مواجه شد. همچنین چند بار هم در جشنوارهها جایزههای خاص خودش را گرفت.
درحلبچه چه دیدید؟
بعد از عملیات کربلای ۵ عملیاتهای شمال غرب شروع شد. بانه و آن طرفها بود. بلافاصله من هم به آنجا رفتم و عملیات کربلای۱۰، بیتالمقدس ۲و ۴ انجام شد. آنجا هم در عملیاتها حضور داشتم و کتاب بعدیام به نام «جاده بهشتیان از بانه تا ماووت» را نوشتم. البته این کتاب چند بار چاپ شد که یکبار با نام «بام کردستان» بود.
مدتی بعد فاجعه شیمیایی حلبچه توسط بعثیها اجرا شد. این فاجعه آنقدر برای من جلب توجه کرده بود که دو سه روز از بچههای جهاد و رزمنده جدا شدم و تنها به آنجا رفتم و به ابعاد مختلف این موضوع پرداختم و 6-5 مطلب نوشتم که نتیجهاش کتاب «مرثیه حلبچه» شد. در این مأموریت دوربین هم داشتم و ماجرای مردم حلبچه را نوشتم و با عکسهایی که خودم گرفته بودم کار کردم.
«عقیق»، اولین حیاتنامه داستانی چگونه شکل گرفت؟
وقتی متوجه شدم خیلی از فرماندهان و رزمندهها بنا به دلایلی اهل نوشتن نیستند، حتی خیلیهایشان اهل تعریف کردن هم نبودند. احساس کردم باید با یک برنامه جدید، پروژههایی را در این باره شروع کنم. تشخیص من این بود که اگر بروم چند شخصیت مطرح در جنگ را مشخص و دربارهشان تحقیق کنم، شاید خوب باشد. برای همین اولین پروژه را با حسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین(ع) شروع کردم. دو سال در این لشکر مستقر بودم و با همه یارانش مصاحبه انجام دادم و دربارهاش تحقیق کردم که حاصل این پروژه هم کتاب «عقیق» شد که آن سال بهعنوان کتاب سال شناخته شد. «عقیق» اولین کتابی بود که زندگینامه فردی بهصورت داستانی مطرح شد.
شخصیت بعدی که راجع به آن نوشتم حسین علمالهدی بود. کسی که من در عملیات هویزه در دو ساعت نبرد سخت با او بودم و خودم شاهد آخرین لحظات زندگیاش شدم. کنجکاو بودم بدانم این شخصیت از کجا رشد کرد و به این درجه رسید. بعد از دوسال تحقیق داستان زندگی او را هم نوشتم که حاصلاش کتاب «سفر سرخ» شد.
مسیح کردستان چگونه کنار نام شهید محمد بروجردی جا افتاد؟
این لقب با انتشار کتابی با همین عنوان رواج یافت. انصافاً کار سخت و پر مسئولیتی هم بود که حدود ۱۷ سال تحقیق آن طول کشید. زیرا شهید محمد بروجردی شخصیتی بود چندلایه با مسائل خاص خودش. داستان یک بچه یتیم که در کوچه پس کوچههای تهران در محله مولوی دنبال گمشده خودش میگردد. بعد وارد دوران مبارزه میشود، مسئول حفاظت امام میشود و... در داستان زندگی این شخص ماجراهای بسیار تودرتو و پیچیده با نکات فراوان معرفت شناسانه وجود داشت که احساس کردم باید روی این شخصیت خیلی کار کنم. از اینرو با ۲۰۰ نفر از یارانش در حدود ۶۰۰ ساعت مفید مصاحبه انجام دادم، حدود ۵ هزار صفحه نوار پیاده شده را مطالعه کردم، کتابهایی راجع به او خواندم و بعضی از عملیاتهایی که در سنندج حضور داشت بازسازی کردم که بتوانم فضاسازی کنم. چون من حتی یک دقیقه هم این فرد را در زمانی که در جنگ بوده ندیده بودم. احساس کردم داستان قبل از انقلاب او میتواند یک کتاب جامع باشد. به همین خاطر «مسیح کردستان» جلد اول را نوشتم که وقت داشته باشم حضور در کردستانش را بهتر رویش کار کنم. در نهایت بعد از همه تحقیقاتم موفق شدم اصل کتاب را به نام «محمد مسیح کردستان» به چاپ برسانم که این کار ارزشش را داشت و تاکنون هم چند بار تجدید چاپ شده است.
ظاهراً کتابی هم به سفارش مادرتان نوشتهاید؟
بله بعد از کتاب مسیح کردستان یک سفارشی از مادرم گرفتم. مادرم وقتی میدید من برای شخصیتهایی که در جنگ مؤثر بودند کتاب مینویسم، یک روز بهم گفت: «چرا از بچه من (یعنی برادرم) کتاب نمینویسی؟ یک کتاب هم درباره بچه من که شهید شد بنویس!» برادرم یک سالی از من کوچکتر بود و سال ۵۹ در ایلام شهید شد. بازهم سوژه داشتم اما به هیچ عنوان سفارش مادرم را نمیتوانستم زمین بگذارم.
نوشتن کتاب راجع به برادرم را در حالی شروع کردم که فکر میکردم نوشتن این کتاب خیلی راحتتر از بقیه است و میتوانم راحت آن را بنویسم. اما کمی که جلو رفتم دیدم ناگفتههای زیادی از برادرم وجود دارد، موضوعاتی از همرزمانش میشنیدم که برای من و اعضای دیگر خانواده تازه بود. بالاخره این پروژه را هم تمام کردم و کتاب با نام «پای گلدسته کوهستان» به چاپ رسید اما متأسفانه یک ماه قبل از آن مادرم به رحمت خدا رفت و کتابی که به سفارشاش نوشتم را نتوانست ببیند و بخواند.
نگاهی به کتاب «شهید الکرخ» مستند روایی از زندگی بسیجی شهید احمد روستایی
رجعت سرخ یوسف
سمیه مظاهری
خبرنگار
هشت سال جنگ تحمیلی روزهای سختی را با خود به همراه داشت؛ روزهایی غرق در آتش و خون، اما سختتر از لحظههای نبرد، روزهای سخت تلخ اسارت بود. روزهایی که هر ثانیهاش به بوی غربت و مظلومیت و جان دادن آغشته شده بود.
زندان، شکنجه، کتک، محرومیت از آب و غذا، بیماری و نبود امکانات بهداشتی، همگی دست به دست هم داده بود تا رنج غربت را برای اسرای ایرانی گرفتار در زندانهای رژیم بعثی تلختر کند.
«الکرخ» یکی از مخوفترین زندانهای عراق بود؛ جایی که هنوز زندانیانش چه ایرانی و چه عراقی با شنیدن نامش، رنج میکشند و گاه به حمله عصبی دچار میشوند. برای دفاع از میهنش راهی جبههها شده بود.
احمد روستایی بسیجی 17 سالهای بود که راهی الکرخ شد؛ نوجوان ملایری که با قلبی پرغرور و به شوق دفاع از وطن پای در جبهه نبرد گذاشته بود در همان نخستین سفر که آذر 1360 بود در عملیات مطلع الفجر گرفتار چنگال دشمن شد و تا سالها مفقودالاثر ماند.
مدتها گذشت و همه میگفتند که احمد شهید شده، اما مادرش باور نمیکرد؛ حس عمیق او نسبت به فرزند، امید را در دلش زنده نگه داشته و تا آخر عمرش منتظر بازگشتش بود.
مادر با همه وجود حس میکرد که پسرش اسیر شده و روزی برمیگردد؛ صبورانه انتظار میکشید و هر وقت دلتنگ میشد؛ یعقوب وار پیراهن سرخ رنگ احمد را در آغوش میکشید.
همان پیراهنی که دست آخر توشه آخرت مادر شد و بیآنکه روی یوسف را ببیند؛ روی در نقاب خاک کشید و از بلندای ملکوت، بازگشت فرزند را به انتظار نشست.
احمد برگشت، اما دیر. حالا 35 سال گذشته بود؛ کوچهها و خیابانها طور دیگری شده بودند؛ حالا مردم بیشتر از قبل درگیر دغدغههای دنیا شده بودند.
احمد برگشت، اما حالا چشمهای نگران مادر چشم به راهش نبود؛ تنها قلب پدر پیرش که هر روز ساعت مچی اش را به دستش میبست در انتظار لحظه وصال میتپید.
احمد برگشت با پیکری رنج کشیده و استخوانهای شکسته؛ روی شانههای شهر با شکوه بسیار تشییع شد و در زادگاهش آرام گرفت.
زندانی الکرخ حالا دیگر بعد از سالها غربت به خانه بازگشته بود؛ آمده بود تا سفیر بیداری باشد. با آمدنش غوغا به پا کرد و شور روزهای حماسه و شهادت را در دلها زنده کرد.
لیلا گودرزیان فر در کتاب «شهید الکرخ» قصه زندگی شهید احمد روستایی از تولد تا اسارت و سپس رجعت به وطن را به کمک برادر شهید نگاشته است. این کتاب به کوشش عرفان طالع اسلامی به زبان انگلیسی هم ترجمه شده است.
نویسندگی با عنایت دانشجوی نخبه پزشکی
لیلا گودرزیانفر متولد 1366 و اهل ملایر است و در مدرسه علمیه خواهران این شهر فعالیت میکند. نوشتن را از 12 سالگی آغاز کرده، اما از سال 1395 به طور حرفهای وارد دنیای نویسندگی شده است.
خودش آن را تحفهای از شهید احمدرضا احدی دانشجوی نخبه رشته پزشکی میداند؛ همان که وقتی در 14 سالگی داستان زندگیاش را خواند؛ آرزوی نوشتن برای شهدا را در سرپروراند.
او در گفتوگو با «ایران» درباره انگیزهاش از نوشتن کتاب «شهید الکرخ» میگوید: «اولین کتابم داستانی تخیلی با مضمون شهدای مدافع حرم بود. سال 1398 بود که با شنیدن داستان زندگی شهید احمد روستایی و رنج مادرش در فراق او به نوشتن کتابی درباره این شهید بزرگوار علاقهمند شدم. یک سالی طول کشید تا نگارش کتاب تمام شد؛ گفتوگو با راویان خاطرات شهید را برادرش محمد روستایی انجام داد.
خاطرات زیبا و داستانهای جالبی از احمد در کتاب زندگیاش روایت شده است؛ گرچه یک بخش در هالهای از ابهام باقی مانده است. کسی نمیداند که او در زندان الکرخ چه کشیده و چطور به شهادت رسیده است.
در بین آزادگان دوران دفاع مقدس کسی را نیافتیم که از او خاطرهای به یادگار داشته باشد؛ تنها یک نفر که او هم متأسفانه بر اثر شکنجههای دوران اسارت مبتلا به بیماری اعصاب و روان شده و با مرور خاطرات دوران اسارت پریشان شد.
این بخش از زندگی شهید احمد روستایی در هالهای از غبار مانده است و تنها با بهرهگیری از اطلاعات موجود در مورد شرایط زندان الکرخ و خاطرات به یادگار مانده از اسرای ایرانی در دیگر زندانهای رژیم بعثی، آن روزها را بازآفرینی کردم.»
از وداع تلخ مادر تا وصال شورانگیز پدر
نویسنده کتاب شهید الکرخ ادامه میدهد: «کتاب شامل 120 صفحه بوده و در پنج فصل تدوین شده است. این اثر به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس همدان منتشر شده و با پیگیری آنها به وسیله عرفان طالع اسلامی، دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد به زبان انگلیسی ترجمه شده و نسخه ترجمه شده آن در لبنان مورد توجه و استقبال علاقهمندان قرار گرفته است که همین موضوع زمینه ساز برگزاری همایش بینالمللی نهضت ترجمه و انتشار مفاهیم ارزشی دفاع مقدس در همدان شد.
تولد تا نوجوانی شهید، اعزام به جبهه، اسارت و انتظارهای مادرانه در «شهید الکرخ» به تصویر کشیده شده و پایان بخش کتاب هم رجعت غیرمنتظره پیکر شهید است. شورانگیزترین بخش کتاب، لحظهای است که پدر پس از 35 سال پیکر فرزند را در آغوش میکشد و غم انگیزترین، لحظهای که مادر چشم از جهان فرو میبندد؛ بیآنکه احمدش را بار دیگر دیده باشد و در آغوش بکشد.»
در بخشی از کتاب که به روایت لحظه پر کشیدن مادر صبور شهید احمد روستایی پس از سالها فراق میپردازد؛ آمده است: «مادر مثل همیشه نبود؛ گاهی تب میکرد. روز به روز ضعیفتر و رنجورتر میشد. شبهایی بود که تا صبح از درد خوابش نمیبرد. بیست و دو سال از رفتن احمد میگذشت؛ از همان روزی که برای آخرین بار، او را در آغوش گرفت و سیر نگاهش کرد. حالا بعد از این همه سال حتی مزاری برایش نبود تا وقت دلتنگیهایش به آنجا پناه ببرد.
تصویر احمد را در ذهن مجسم میکرد و با خود میگفت: «اگر اسیر شده باشد؛ حالا باید نزدیک چهل سالش باشد. حتماً موهایش کمی سفید شده؛ شاید هم نه». اوایل اردیبهشت سال هشتاد و دو بود که بیماریاش رو به وخامت گذاشت. همان طور که وصیت کرده بود؛ پیراهن احمد را با او به خاک سپردند. همان پیراهنی که سالها یعقوبوار عطر یوسف گم گشتهاش را از آن استشمام میکرد.»