به بهانه اکران «یلدا» در گفتوگو با بابک کریمی کارنامه کاریاش را مرور کردیم
اصل آن چیزی است که برای دلم میماند
نرگس عاشوری
خبرنگار
حدود 10 سال پیش اولین بار او را با «جدایی نادر از سیمین» روی پرده سینما دیدیم؛ قاضی جدی و نه چندان خوش خلقی که جایزه خرسنقرهای بهترین بازیگر مرد جشنواره برلین را در سال 2011 نصیبش کرد. بابک کریمی اگرچه با فیلم تحسین شده اصغر فرهادی برای سینمای ایران کنجکاویبرانگیز شد اما برای اهالی سینما و آنهایی که آشنایی بیشتری با پدرش نصرت کریمی داشتند چهره غریبهای نبود. فارغ از فعالیتهای سینماییاش بهعنوان تدوینگر در ایتالیا، بواسطه تلاش برای معرفی و نمایش سینمای ایران در ایتالیا و دوبله و ترجمه آثار سینمایی ایران در اواخر دهه 60 و 70 چهرهای آشنا برای اهالی سینما و علاقهمندان جدی سینما بود. بابک کریمی حالا بعد از بازی در فیلمهای «من از سپیده صبح بیزارم»، «هیچ کجا، هیچ کس»، «گذشته»، «ماهی و گربه»، «مرگ ماهی»، «خانه دختر»، «فروشنده»، «هجوم» و... چهرهای شناخته شده برای سینمای ایران است. اگرچه به خاطر کنجکاویهایش برای شناخت و ارتباط با مردم ابا دارد از اینکه به تعبیری چهره مشهوری شود. او که سال گذشته برای بازی در فیلم «سینما شهر قصه» کاندید دریافت سیمرغ بهترین بازیگر نقش مکمل مرد از سیوهشتمین جشنواره فیلم فجر بود چند وقتی است سومین تجربه همکاریاش با شهرام مکری یعنی «جنایت بیدقت» را به پایان رسانده و این روزها فیلم «یلدا» مسعود بخشی را روی پرده اکران دارد. در گفتوگویی با بابک کریمی به این بهانه و همچنین اولین تجربه تلویزیونیاش سریال «پرگار»، کارنامه کاریاش را مرور کردهایم.
فیلم «یلدا» با وجود نظرات متفاوت منتقدان در جشنواره فیلم فجر، حضور موفق بینالمللی را تجربه کرد. این اقبال به خاطر موضوعاتی چون کودکهمسری، قانون قصاص، ازدواج موقت و... است یا موارد دیگر؟
نسخه به نمایش در آمده در جشنواره کامل نبود الان فیلم تجدید تدوین شده و روایت روان و درستتری دارد. ما درباره مسائل خودمان پیشفرضهایی داریم که باعث میشود نتوانیم با چشم پاک هسته اصلی فیلم را ببینیم. چون برنامه تلویزیونی مشابه داشتهایم میگوییم این فیلم هم برنامهای تلویزیونی است، مگر چه کرده؟ مسأله این نیست. فیلم کانسپتی درباره تلویزیون و رئالیتیشو است که انگار همه چیز آن واقعیت است. در حالی که این واقعیت هم ساختگی است، پشت صحنه دارد. از سوی دیگر، ماجرای عواقب تصمیم آدمها بر سر اعدام یا بخشش هم شو است و پشت آن هم اتفاقات دیگری است. یک نکته مهم دیگر اینکه فیلمهایی که وارد بطن جامعه میشوند و همه چیز را بدون رودربایستی نشان میدهند معمولاً مورد پسند مردم همان مملکت نیستند. در جریان فیلمهای نئورئالیسم ایتالیا، فیلمسازها بعد از جنگ به خیابانها آمدند تا داستان آدمهایی را تعریف کنند که پر از فقر، تلاش برای بازسازی و... بود. این دست فیلمها برای مخاطب ایرانی پر از انسانیت، انتخاب و درد بود ولی خود ایتالیاییها رغبت نمیکردند پول بدهند و حقیقتی را که هر روز در خیابان میبینند در اکران ببینند.
گفته بودید دوست دارید صبح که از خواب بیدار میشوید نقش برایتان معما باشد. آقای آیت این ویژگی را داشت؟
انتخاب نقش متفاوت از این نگاه است. قبل از کار در گپ و گفتمان درباره نقش متوجه شدیم که پیشینه آن به نوعی به قاضی «جدایی نادر از سیمین» برمیگردد چون باید با قوانین آشنا باشد، بلد باشد که با متهم حرف بزند و...در نهایت فرض کردیم همان شخصیت است که بازنشسته شده و چون سالها تجربه حل وفصل پروندهها را داشته و میتواند با این آدمها طرف شود بهعنوان کارگردان محتوایی این برنامه استخدام شده است. دلیل دیگر قبول نقش آشناییام با کارگردان است. ایامی که در ایتالیا مشغول کار تدوین بودم در دورهای شبکاری داشتم و فرصت آشپزی نداشتم. اغلب مواقع از پیتزافروشی خرید میکردم و به خانه میرفتم. شبی پسری جوان از یک میز چند نفری به سمتم آمد و خودش را معرفی کرد. گفت سینما میخواند و علاقهمند فیلمسازی است. به او گفتم اگر میخواهی فیلم بسازی برگرد ایران و اینجا نمان. او مسعود بخشی بود. یک روز باید یک جور به این آشنایی میرسیدم ضمن اینکه موضوع فیلم را دوست داشتم، از تابوهایی است که هنوز در ایران نمیشود با آرامش درباره آن حرف زد.
یکی از الزامات بازیگری را آدمشناسی میدانید و سعی کردهاید بین مردم باشید. پیش از این شرط گذاشته بودید که چهره نشوید تا شما مردم را نگاه کنید، نه اینکه مردم شما را. بر همین اساس قرار بود سریال بازی نکنید. چه شد بازی در «پرگار» را پذیرفتید.
هم بهخاطر تجربه همکاری با شهرام شاهحسینی در «خانه دختر» و هم تم سریال؛ اینکه حق با پدر و مادر ژنتیکی است یا پدر و مادری که از نظر عاطفی و اجتماعی و فرهنگی دختری را تربیت کردهاند. در این شرایط همه آدمها به نوعی بر سر دو راهی دروغ شیرین و واقعیت تلخ هم قرار میگیرند. انتخاب شخصی من واقعیت تلخ است. حس میکنم دروغ شیرین مسخرهام میکند. به دانستن واقعیتی که ناراحتم میکند راضیترهستم تا دروغ شیرینی که فریبم میدهد. بله همیشه پیشنهادهای سریال را رد کرده بودم چون نمیخواستم به قول شما این محدودیت ایجاد شود اما الان هم با پخش 29 قسمت همچنان که برای خرید بیرون میروم کسی به من نگاه نمیکند. (باخنده)
کنجکاوی که از زمان ورود به ایران برای شناخت و کشف جامعه ایرانی داشتید همچنان وجود دارد؟
اوایل خیلی بیشتر بود چون بعد از 40 سال به ایران برگشته بودم. پیشترها که برای دیدار خانواده میآمدم حضورم به همین جمعهای خانوادگی و اقوام محدود میشد. برای تمرین فیلم «جدایی نادر از سیمین» که حدود دو ماه صبحها یک روز در میان به دادگاه الهیه میرفتم تا فضا را بهتر بشناسم کشف مردم برایم جذاب شد. نقش قاضی هم برگرفته از نوع نگاه، رفتار و حرف زدن سه بازپرسی است که آنجا نشان کرده بودم. پس از آن دوست داشتم با مترو و اتوبوس و موتور تردد کنم تا آدمهای جامعه پیرامونم را بهتر بشناسم.
از 11 سالگی به ایتالیا رفتید. در سالهای مهاجرت چقدر این ارتباط با سرزمین مادری وجود داشت. این ارتباط شبیه شخصیت احمد (علی مصفا) در فیلم «گذشته» بود یا نقش شهریار (بابک کریمی) که تنها ارتباطش در حد سیگار بهمن و پسته ایرانی است.
اول اینکه رابطه من با ایتالیا بر محور ارتباط خانوادگی است. مادرم در کنسرواتوار رم درس خوانده و بعد برای ادامه تحصیل به پراگ رفت. من هم متولد پراگم. بعد از تولد من دوباره به رم برگشتند و با پدرم فیلمهایی را که از ایران به ایتالیا میآمد دوبله میکردند. بعد از جدایی، من همراه مادرم در رم ماندم و پدرم به ایران برگشت. پس از یک سال به ایران آمدم. دوران دبستان را خواندم و دلتنگی مادر باعث شد که به ایتالیا برگردم. از همان کودکی در نظر داشتم در ایتالیا سینما بخوانم و یک سری مسائل باعث شد زودتر و از دوره راهنمایی به آنجا بروم. پس آنچه بهطور مرسوم از مهاجرت گفته میشود درباره من صدق نمیکند. چون از دوره کودکی در ایتالیا تحصیل کردم طبیعی بود که شناخت عمیقتر از جامعه آنجا داشته باشم و از نظر زبان و دامنه لغات و شناخت فرهنگ و اجتماع وزنه آن طرف سنگینتر باشد. مسلماً مثل شخصیت شهریار بودم و دور و بر من هم شهریارهای زیادی بود. یکیاش مادر خودم. ایرانیهایی که کاملاً آنجایی شدهاند اما با عشق به پسته و شیرینیهای ایرانی. من هم آنجا جا افتاده بودم و این باور از طرف خانواده و اطرافیانم دائم تشدید میشد که تو بچه آنوری و نمیتوانی اینجا باشی. چنانکه هر وقت به ایران میآمدم و میخواستم به بازار بروم یک نفر را بهعنوان مبصر همراهم میکردند که «تو بلد نیستی و کلاه سرت میگذارند». اصلاً فکر نمیکردم برای زندگی به ایران بیایم. در دورهای که نیاز به تطهیر روحی داشتم تصمیم گرفتم یک سال به خودم مرخصی بدهم و برای کویرگردی به ایران بیایم. در حال بستن چمدانهایم بودم که آقای فرهادی برای «جدایی نادر از سیمین» تماس گرفت.
پیش از فرهادی شما با عباس کیارستمی همکاری کردید.
هفت سال همکار و در واقع سایه ایشان بودم. ایشان اغلب دعوتها برای همایشها، افتتاحیه فیلمها و نمایشگاه عکس در ایتالیا را قبول میکردند. این حضور سببساز یک دوره هفت ساله درخشان و بهنوعی دانشگاه من بود. با هم سفر میکردیم و رابطهمان فارغ از رابطه سینمایی بود. در نهایت هم به ساخت فیلم «بلیتها» ختم شد که مثل امتحان آخر سال برایم بود. تهیهکننده، دستیارکارگردان، تدوینگر، فیلمبردار دوم و کستینگ هنرورهای کار با من بود و نقش کوتاهی هم بازی کردم چون دقایق آخر بازیگر کم آمد.
شناخت سینمای ایشان و تجربهای که در دوبله و زیرنویس فیلمهایشان داشتید باعث نشد دریچه ذهنتان به سمت ایران گشوده شود؟بخصوص که ایشان هم مثل پدرتان جزو شخصیتهایی بود که ماندن در ایران را به مهاجرت ترجیح داد.
این آشنایی پیش از اینها و برای زمانی بود که سینمای ایران دنیا را تراکند. در تمام جشنوارهها یک فیلم ایرانی بود. پای سینمای ایران که به غرب باز شد در هر مملکت یک نفر بود که حلقه وصل باشد. در فرانسه آقای محمد حقیقت بود و در ایتالیا من. اولین فیلم ایرانی که رسماً در سالنهای ایتالیا پخش شد «باشو غریبه کوچک» بود که من و همسر سابقم همه کارهایش را از چسباندن پلاکارد شبانه تا تیزرسازی و... انجام دادیم.
آقای فرهادی شما را بر اساس همین نقش کوتاه در بلیتها انتخاب کرد؟
بعد از اکران فیلم من به جشنواره ونیز رفته بودم که آقای تکمیل همایون تماس گرفت و گفت که آقای فرهادی فیلم را در منزل ایشان در پاریس دیده و خوشش آمده است. آن زمان شناختم از آقای فرهادی همان دو فیلمی بود که از ایشان دیده بودم و دوستش داشتم. چون در دورانی که همه بهنوعی از زندگی شهری فرار میکردند و به کوه و تپه و دهاتها میزدند این جسارت را داشت که به دل طبقه متوسط و به روز معاصر ایران برود که مملکت ایران را میساخت. زمان حضور ایشان در ایتالیا یک مکالمه تلفنی راجع به کار داشتیم و بعد یک سال سکوت. درست موقعی که برای کویرگردی به ایران میآمدم تماس گرفت و گفت منتظر دریافت مجوز است و قرار است تمرینها دو ماه دیگر شروع شود. به ایران آمدم و بهجای کویرگردی رابطه با آقای فرهادی من را بازسازی کرد. نیاز روحی من به تنهایی و خانهتکانی درونی با اتمسفر خوب دوران تمرین جایگزین شد. در واقع آنچه من را به این فیلم و رابطه فرهادی وصل میکند موفقیتهای بعد از فیلم نیست بلکه فضای کار بود.
گویا در ابتدا برای نقش نادر انتخاب شده بودید.
بله قرار بود من نادر را بازی کنم و پدرم نقش پدرش را. هم از موارد نادر شباهت پدر و پسری در سینمای ایران میشد و هم زمینهای برای بازگشت پدرم به سینما. چون خیلی دوست داشت به بازیگری برگردد. آقای فرهادی پدر را دوست داشت و خیلی هم زحمت کشید. ولی مجوز ندادند. من بهلحاظ سنی با دیگر بازیگران تطابق نداشتم اما اگر به پدرم مجوز بازی میدادند آقای فرهادی حاضر بود این ترکیب درخشان فیلم را به هم بریزد.
عجیب است که با یک نقش 4-5 دقیقهای برای چنین نقشی انتخاب شوید.
من خیلی به کائنات اعتقاد دارم. بارها پیش آمده که یکهو در لحظاتی که اصلاً انتظارش را نداشتم چنین تماسهایی داشتم. به همین خاطر آن روز اصلاً نپرسیدم چرا. شب اختتامیه جشنواره برلین، بعد از دریافت جوایز همه خوشحال در هتل منتظر بودیم. قرار بود من به رم برگردم و دوستان به تهران. هوا خیلی سرد بود و برای سیگار بیرون رفتیم. آنجا از فرهادی پرسیدم که در این چند دقیقه چه چیز دیدی که من را انتخاب کردی. در ایران بازیگرهای خیلی خوبی هستند که من جلویشان تعظیم میکنم. چطور من را که شناخته شده نبودم و در مملکتی دیگربودم انتخاب کردی. این همه زحمت؟ برای من کاری کردی که غیرممکن بود خودم در حق خودم بکنم. گفت دیدم که چطور به دیالوگ دیگران گوش میکردی.
بعد از فیلم جدایی و گذشته که به نوعی یکی از مضامین مهمشان مهاجرت است در ایران ماندگار شدید.
5-4 ماه بعد از جدایی برای دوبله فیلم به ایتالیا رفتم اما سر «گذشته» هم در ایران بودم.
بازیگری باعث شد که پاگیر ایران شوید.
نه. اتفاقاً سر تمرینهای جدایی یک فیلم کمدی خوب ایتالیایی هم پیشنهاد شد. از آن فیلمهایی که میدانستم پرفروش میشود چون داستان را خوانده بودم و بازیگر زن فیلم هم یکی از بزرگترین استعدادهای ایتالیا در موسیقی و تئاتر و اجرا و سینما بود. یکی از آرزوهایم این بود که یک پلان با او بازی کنم. این پیشنهاد خیلی وسوسه انگیز بود. فرهادی قبول کرد صحنههای بازی من را در انتهای کار بگیرد اما از طرف پروژه ایتالیایی اعلام شد که چون در همه لوکیشنها حضور دارم نمیشود کار را جمع و جور کرد. باید بین این دو فیلم یکی را انتخاب میکردم. یک شب تا چهار صبح در خانه راه رفتم و سیگار کشیدم. سبک سنگین کردم که اگر کدام فیلم را بازی نکنم سال بعد حسرتش را میخوردم، وزنه دو طرف یکسان بود. این طرف هم شهاب بود، لیلا بود، پیمان بود و.... این وسط یک چیز مانع نتیجهگیری درست بود؛ «خود سینما». از آنجایی که تدوینگر بودم و هر وقت سکانسی مانع روند ماجرا میشد کنار میگذاشتمش، سینما را کنار گذاشتم. با خودم فکر کردم اگر قرار بود با این آدمها رستوران بزنم کدام گروه را انتخاب میکردم. به خودم گفتم بهعنوان یک شهروند ترجیح میدهی برگردی به شهری که از آن فرار کردی و به خاطر یک سری اتفاقات تلخ حاضر نیستی در خیابانهایش قدم بزنی یا دوست داری بین آدمهایی باشی که اینقدر تازه و به روز هستند آن هم با این اتمسفر متفاوت. حس کردم بهعنوان شهروند الان دارم زندگی میکنم. از فکر بازگشت، گلویم فشرده شد، فهمیدم جام همینجاست.
راهنمایی پدرتان مبنی بر اینکه «ببین سر کدام کار زمان نمیگذرد» شما را از سر دو راهی تدوین و فیلمبرداری به سمت تدوین کشاند، چقدر این ملاک و معیار را برای انتخاب پروژههای سینمایی مدنظر قرار میدهید.
این جمله دائم در گوش من صدا میکند. شبیه همان دورهای که بین فیلم ایتالیایی و جدایی مانده بودم و با منطق کاری نمیشد قضاوت کرد. در هر کاری جنبه بیرونی خیلی وسوسهبرانگیز است؛ پولدار شوی، مشهور شوی و.... اما همه اینها تله است. من این راهها را رفتهام. پول خوب هم در آوردم اما خرج شد. آن چیزی میماند که برای دل است. فرض کنید به گفته پزشک بیشتر از دو ماه زنده نباشید. هر روزش برایتان حکم طلا را پیدا میکند. حال این سکه را خرج فیلمی کنم که قرار است دنیا را بترکاند ولی وقتی من زنده نیستم و فرصت نمیکنم پولش را هم خرج کنم، چه فایدهای دارد. آنچه برای من میماند لذت انجامش است. یک رابطه عاشقانه است. در رابطه عاطفی هم به جوانها همین توصیه را دارم با کسی باشید که به هر کار بیمعنی لذت و معنا دهد. اگر در فلان رستوران و فلان کنسرت با کسی حالتان خوب است یادتان باشد که به خاطر آن فضاست نه رابطه شما. اگر کسی چیزی بیمعنی را برایتان معنادار کرد آن آدم، آدم توست.
علاقهای که در 11 سالگی با بازی در فیلم پدرتان «درشکهچی» شروع شد جدیتر شده. همچنان قرار است روی بازیگری متمرکز شوید.
حضور در «درشکهچی» را که بازیگوشی میدانم تا بازیگری. آن وقت که پدرت تو را میاندازد جلوی دوربین بازیگری نیست. بازیگری وقتی است که میدانی داری چه کار میکنی. تا موقعی که نقشهای وسوسهانگیز باشد و صبح با هیجان کار بیدار شوم بله. هیجان لزوماً مربوط به نقش نیست ممکن است همکاری با یک کارگردان یا قصه یا لوکیشن باشد. خلاصه اینکه یک وسوسهای باشد و کار اداری نشود. یک سری تجربیات دیگر هم هست که دوست دارم انجام بدهم. یکیاش خلبانی است که تنها رقیب جدی سینما در علایقم بود. همچنان هر وقت به فرودگاه میروم دلم برای خلبانی میتپد. ایرانگردی با موتور هم جزو همین کارهاست که البته آن را شروع کردهام. به دل طبیعت و جاهای بکر میروم و چادر میزنم. سفر یکی دو روزه است اما در حد جراحی روح است. طوری که شعر عباس کیارستمی با این مضمون که «از درخت عکس گرفتم سرخ شد، شما باور نکن» را در یک تجربه باور کردم.
عباس کیارستمی نجوای بینش در سکوت
بعد از مرگ عباس کیارستمی خیلیها راجع به او حرف زدند. موجی که ایجاد شده بود با شناختی که از او داشتم به نظرم قدری زننده بود. هر کس عکس شش در چهار هم داشت چاپ میکرد و نمایشگاه میگذاشت. حس کردم مثل بشقاب حلواست که همه میخواهند بگویند ما هم هستیم. بههمین خاطر دوست ندارم خیلی از این رابطه بگویم. برای من آقای کیارستمی فقط سینماگر نبود. اولش این طور بود ولی بعد یک جورهایی جانشین پدر بود. با پدر دوست بود و آب و هوای خانوادگیمان را میشناخت. «نان و کوچه» در کوچه ما ضبط شد. پلان اول فیلم درست سر پیچ خانه ماست. آن پسر را هم میشناختم. دو برادر بودند سرایدار دو باغ آن ورتر. کیارستمی یکجورهایی آدم درددل بود. بینشی که در زندگی داشت بیشتر روی من تأثیرگذاشت تا فیلمهایش. خیلی از شاگردهایش از فرمهایش کپی برداشتند اما کاش از بینشاش تقلید میکردند. در سفرهایی که با هم داشتیم اهل سکوت بود. در ترن نشسته بودیم از پنجره به بینهایت نگاه میکرد و بعد میگفت راستی تا حالا فکر کردی.... و باز سکوت. دوره هفت ساله بودن با او، هفت سال فلسفه بود، هفت سال نگاه به زندگی، هفت سال تشخیص اینکه چه چیز را نگاه کنی. این ارتباط از نوع رابطه عاطفی خصوصی است. برای نگه داشتن احترام و حرمت آن رابطه درستتر است
سکوت کنم.
اصغر فرهادی سرزمین آگاهی
برای کسی که عاشق کوهنوردی است هر قله ابهتی دارد، چیزی دارد که به تو بدهد. یک کوهنورد با فتح قله فکر نمیکند که کارش تمام شده است. چرا که هر قله مسیری دارد و این مسیر چیزی تازه به تو یاد میدهد. تجربه زندگی میشود تا با آن رشد کنی. بعد از عباس کیارستمی، اصغر فرهادی استاد دیگری شد برایم. من را به سرزمینی برد که با آن آشنایی داشتم اما اطمینان نداشتم. برای من که بچه بازیگر سینما بودم، خودم در سینما حضور داشتم و در کار انتخاب و ترکیب بازیگران، تجربیاتی جمع شده بود که خودم اندازههایش را نمیدانستم. مثل تسبیحی که نخاش پاره شده و همه مهرههایش روی زمین ریخته باشد. آقای فرهادی من را واقف به داشتههایم کرد. مثل یک نخ تمام مهرهها را جمع کرد و گذاشت کف دست من. گفت این است ثروتات. قد و قوارهام را به من فهماند. رابطه عجیبی شد. دیدم چقدر داده داشتم و خودم حالیام نبود. فهمیدم چه نوع بازیگری هستم. قرار نیست فقط بازی کنم. هر نقشی برای من نیست. مثل لباس است. هر لباسی هر چقدر هم شیک و برند، لزوماً مناسب تو نیست. فهمیدم چه نوع بازیگریام و چه نقشهایی را باید کار کنم و مهمتر از آن سراغ چه نقشهایی نباید بروم. دوران آگاهی من با آقای فرهادی ایجاد شد.
شهرام مکری همسفر عجیب
زمان تدریس در ایتالیا و داوری فیلمهای کوتاه با جوانهای زیادی سرو کار داشتم. در ایران هم دنبال انرژیهای جدید بودم. رصدشان میکردم و پیگیر آثارشان در جشنواره فیلمهای کوتاه بودم. از دوستانی که سراغ جوانان با استعداد را میگرفتم دائم اسم شهرام مکری را میشنیدم. با او تماس گرفتم و گفتم میخواهم فیلمهای کوتاهت را ببینم. یک بسته دیویدی از کارهایش به دستم رسید. کلهپا شدم. دیدم اصلاً این آدم مریخی است. تئوری هست مبنی بر اینکه مریخیها روی زمین آمدهاند و شکل و شمایل ما را گرفتند. شهرام مکری احتمالاً یک مریخی است که آمده اینجا و دارد با ابزار زمینی کار میکند چون ذهنیتش خیلی قوی است. به هیچ چیز شبیه نبود. کنجکاو بودم بدانم چطور این میزانسنها را میچیند. اعجاب فیلمهایش فقط به این نیست که داستانی را در پلان سکانس روایت کند با زمان بازی میکند، با باورهایت بازی میکند و تو حس میکنی در فضا معلق هستی. من اینقدر درگیر این شخصیت شدم که برای اولین بار در زندگیام کاری کردم که تا به حال نکردم. پیشاش رفتم و گفتم میخواهم با تو کار کنم. اگر شده نقش یک تیر چراغ برق را به من بده. من همین کنار میایستم فقط برای تجربه شخصی خودم. میخواهم ببینم این جنس سینما چطور درست میشود. نمیخواهم بمیرم و این تجربه را از نزدیک ندیده باشم. در نهایت این همکاری با «ماهی و گربه» شروع شد و بعد «هجوم» و الان هم «جنایت بیدقت». این آخری هم جزو فیلمهایی است که خیلی دوستش دارم.
نصرت کریمی مثل آب
دریا که میرفتیم ما دنبال آبتنی بودیم و او در ساحل مشغول پیدا کردن چوب. در دل میگفتیم چوب است دیگر، لب ساحل هم که پر است، چه کار میکند؟! به تهران که میرسیدیم با دو حرکت آن را به یک پرنده یا پیرزن تبدیل میکرد. هر وسیلهای که به دستش میدادی فکر میکرد چه چیز با آن میتواند بسازد. دائم مشغول کار بود. 6 صبح از خانه میرفت بیرون و 10 شب باز میگشت. در سینما و تلویزیون و رادیو کار میکرد؛ مینوشت، تدریس میکرد، تیزر و انیمیشن و عروسک میساخت و... اما ناگهان فرش از زیر پایش کشیده شد. در اوج انرژی جسمی و تخیل، ممنوعالفعالیت شد اما غر نزد و در رسانهها هم دم نزد. یک بار ماجرا را برای ما تعریف کرد و پروندهاش را بست و تمام شد. بعد از آن فهمیدم چه فرقی است بین شغل و هنر. شغلات را میتوانند بگیرند اما هنرت را نه. هنرمند بیکار نمیماند چون به شغلاش آویزان نیست. دائم ذهناش درگیر است، اطرافش را نظاره میکند و مدام در حال زایش است. مثل آقای کیارستمی؛ فیلم نسازد عکاسی میکند، عکاسی نکند صندوقچه میسازد. صندوقچه نسازد نقاشی میکند. بهترین تعریف درباره پدرم صحبتهای آقای عباس جوانمرد از دوستان قدیمی اوست. میگفت نصرت ماهیت آب دارد. این ورش را ببندی میرود سمت دیگر. یک لحظه نمیایستد. دورش را بگیری جمع میشود و لبریز میشود. زیرش را آتش بگذاری میجوشد و ابر میشود و کمی جلوتر باران. خیلیها که درباره پدر حرف میزنند با افسوس از او یاد میکنند فکر میکنند چون دیگر بازی نکرد و فیلم نساخت ناکام شد در حالی که هنر مجسمهسازیاش خیلی ظریفتر شد. با لذت کار میکرد. خودش بود و دلش. اصلاً به فکر فروش نبود. بعدها دوستانش آقای شاملو و صالحی اصرار کردند به فروش آثارش. اگرچه برای فروش کار نمیکرد. اهل گل و طبیعت بود. باغچهای داشتیم. شروع کرد به پرورش گل. پیوند زد و خانه پر شد از کاکتوس. زمستان شده بود، مامان پروین_همسر دوم پدر_ میگفت حالا میخواهی با اینها چه کار کنی، یخ میزنند از سرما. به گلفروشیها که سر زد گفته بودند این گلها قبل از انقلاب وارداتی بود والان نداریم، میخواهیمش. کارش شد پرورش کاکتوس. به اشکال گوناگون پیوندشان میزد. هر کس میدید میفهیمد کار یک هنرمند است و نه صرفاً باغبان. مراقب رضایت درونش بود. میگفت ببین دلت کدوم طرفه. دلت هر جا که بره با خودش هیجان میبره و باعث میشه انرژی بزاری واسه کارت، این طوری کارت فرق میکنه. تاجایی که دستش اجازه داد، مجسمه ساخت. بعد از سکته که نمیتوانست ظریف کاری کند کاریکاتور میکشید. بعدتر جملات قصار طنز مینوشت. این حس طنز همیشه با او بود. روزهای آخر حتی در سیسی یو بیمارستان که همه در سکوت با مرگ دست و پنجه نرم میکردند دکترش که برای احوالپرسی میآمد، متلکی میگفت و همه میخندیدند. تا لحظه آخر با شادمانی و خلاقیت زندگی کرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه