چند روایت درباره فوتبال، عجیبترین پدیده دنیای ما که بسیاری از معادلههای جهان را به هم ریخته است
روزهای جذاب فوتبالی
بچهتر که بودیم، همه سهممان از شهر کوچه تنگی بود که میتوانستیم دو طرفش را آجر بگذاریم و بساط فوتبال به راه کنیم، یک توپ پلاستیک دو لایه به اندازه تمام بازیهای رایانهای امروز، ما را سر حال میآورد. اصلاً انگار انرژیمان تمام شدنی نبود، ولی به مرور زمان شرایط تغییر کرد، آپارتمانها که سر از محله ما در آورد، همسایههایمان در ۵ ضرب شدند و حداقل ۲ سومشان به فوتبال عصرگاهی ما اعتراض کردند، همین شد که کفشهایمان را آویزان کردیم و دیگر سراغی از توپ دولایه نگرفتیم. راستش را بخواهید، کسی هم سراغی از ما نگرفت که این همه وقت فراغت را چطور سپری میکنید، اصلاً مگر ما بچههای دیروز در شهرمان اهمیتی داشتیم. روزهای فوتبالی ما حالا خلاصه شده در روزهایی که مسابقاتی برقرار باشد، مثل همین روزها که یوزهای ایرانی دارند حریفان آسیاییشان را یکی یکی شکست میدهند. این روزها، حال و هوای فوتبال باز هم در زیر پوست شهر دویده است. اینجا هم میتوانید چند روایت بخوانید درباره عجیبترین پدیده دنیای ما؛ فوتبال که خیلی از معادلهها را در جهان به هم ریخته است.
عرقِ سرد
شهرام فرهنگی روزنامهنگار
عرق از پیشانی سرد روی سنگ میریزد. تیم مورد علاقهام فقط یک گل برای برگرداندن بازی کم دارد و فقط و تنها فقط 9 دقیقه تا پایان بازی مانده. میگویند ریاضی زبان طبیعت است؛ ریاضی در ذهن به کار میافتد: گیریم که داورِ بی معرفت این بازی 4 دقیقه هم وقت اضافه بگیرد. زمانهای وقت تلف کردن آن بی بته ها (بازیکنان تیم مقابل) هم که کسر از رقم، فوقش 10 دقیقه برای برگرداندن بازی وقت داریم. فحشهای خاردار و ضربان قلب روی «یک عالم دور بر دقیقه» که احتمالاً فشار غیرقابل تحملی است برای بدنی که چندان هم با خواب سروکاری ندارد؛ عرق از پیشانی سرد قطره قطره قطره روی سنگ، زیرپا میپاشد.
فوتبال بدون تردید نوعی جادو است. مثل یک حقه شعبده بازی، از کمبودهای آدم در درک واقعیت بیرون از خودش بهره میگیرد و بینندههایش را در خلسه فرومیبرد. فرایندی شبیه به آنچه در هیپنوتیزم رخ میدهد؛ آدم انگار هذیان میبیند... از تیم بیستارهات انتظارداری منتخب ستارههای جهان را در بازی برگشت سه هیچ شکست دهد و با جبران شکست خانگی دور رفت، در خانه قهرمان جهان جشن رفتن به مرحله بعد برپا کند. فوتبال را چه دیدی؟ شاید هم شد. حتی چهرهها هم در این جادو پوست میاندازند و پس از سالها لولیدن در موج نفرت هواداران تیم رقیب، تبدیل به فرشتههایی میشوند که به تیم موردعلاقه ما پیوستهاند! بازیکنهایی را به خاطر میآوریم که به جرم عبور دادن توپ از خط دروازه تیممان از سوی سکوها هو شدند یا آماج فحشهای خاردار قرار گرفتند ولی بعد قلبهایمان را تسخیر کردند چون پیراهن عوض کردند و به رنگی درآمدند که می ستودیم. همین چند سال پیش وقتی رضا عنایتی از زمین و هوا و شوت و تک به تک برای استقلال گل میزد، یکی از هواداران این تیم این طور تعریفش میکرد: این رضا عنایتی با همین قیافهای که دارد وقتی برای استقلال گل میزند برای من از فرانچسکو توتی زیباتر است.
درگیر نشدن با چنین دنیای شگفتانگیزی ناممکن به نظرمیرسد. احتمالاً لازم نیست برای آدمهای آشنا به فوتبال دوباره از آن توضیحهای حمیدرضا صدری بیاوریمکه:آه فوتبال... میدانید، فوتبال یک معجزه است... تصور کنید، تصور کنید... مثلاً آن فینال بیادماندنی مونیخ در آن شب رؤیایی که یوهان کرویف بزرگ بهعنوان اسطوره هلندیها بازوبند را بسته بود... آن پرترهای که جان شلبی عکاس انگلیسی که البته اصلیتی ایرلندی داشت از او ثبت کرد. این پسرک موسرخ آن شب تصویری از کرویف هلندی شکار کرد که بعدها در موزه تاریخ فوتبال واسکودوگاما بهعنوان عکس تاریخ فوتبال ثبت شد. این معجزه... به هرحال میدانید، فوتبال دلایل زیادی رو میکند که بپذیریم شبیه به معجزه است.
فوتبال ضد طبیعت رفتار میکند، ریاضی را دور میزند، شگفتی خلق میکند. آدم ممکن است شب عروسی به جای عشق، قلبش برای تیماش بتپد که همان شب با «پشت تپه گچستان» در جام حذفی بازی دارد. ممکن است زشتترین بازیکن جهان را فقط به خاطر پاهایش بسیار هم زیبا ببیند. در لایههای متعصبتر، حتی به پاهایشان میافتند، بازیکنها را میپرستند. برایشان میمیرند، نفسشان بند میآید، جدی جدی قلبشان از کار میافتد و همانطور که عرق سرد از پیشانیشان بر سنگ میریزد، هالهای از جهان هستی میبینند. این، آن، ما، آنها... دوست و دشمن، فحش و آب دهان، سنگ و مشت و از این دست رفتارها هم از در هسته مرکزی بیماران مبتلا به فوتبال خیلی اتفاق میافتد.
مهم نیست چطور، فوتبال قابلیت تسخیر همه آدمها از همه نژادها را دارد. بعضی از طریق دوستان، بعضیها بهصورت موروثی، عدهای از بس در کودکی، تنهایی با توپ بازی کرده بودند، گروهی همین طوری و به هرحال هرکس به نوعی به فوتبال مبتلا میشود. بعد از آن همه در دو راهیهای انتخاب گیر میافتند. فوتبال آدمها را متعصب و بیمنطق میکند. این یا آن؟ بارسا یا رئال، کریس رونالدو و لئو مسی؟ بوکا یا ریور؟ قرمز یا آبی؟ بیماری فوتبال با انتخابها پیشرفت میکند و قدرت تشخیص درست را از آدم میگیرد. فرقی هم نمیکند به کدام طرف بپیچی؛ همه جا تعصب بیداد میکند. به حدی که پس از انتخاب بسرعت کور میشوی. قدرت تشخصیات را از دست میدهی. زشت را زیبا، بد را خوب، بهتر را بدتر و... اغلب دنیا را اشتباهی میبینی. شاید جادو همین باشد که ما با فوتبال دنیا را طور دیگری میبینیم؛ پردهای شبیه به واقعیت یا واقعیتی دستکاری شده که ذهن آن را بهعنوان واقعیت میپذیرد. بیماری که به این مرحله میرسد، فوتبال بسیار شبیه رفتارهایی باستانی میشود که آموزگار مارکوس اورلیوس (امپراطور روم و فیلسوف رواقی) او را از دلمشغولی به آنها برحذر میداشت. او در میان سالهای 170 تا 180 میلادی در کتاب تأملات نوشت: آموزگارم مرا از طرفداری از سبز یا آبی در مسابقات ارابهرانی، یا سبک یا سنگین در مبارزات گلادیاتوری برحذر داشت.
خدا می دونه که حقشه
احسان رضایی
نویسنده
چرا فوتبال این قدر محبوب و مهیج است؟ این، سؤالی است که متفکران و نویسندگان زیادی برای کشف جوابش کوشیدهاند. از زیگموند فروید که در مقاله «روانشناسی گروه و تحلیل خود» هواداران فوتبال را روانکاوی کرد، تا آلبر کامو که خودش زمانی در تیم دانشکدهشان دروازهبان بود و بعدها درباره درسی که از فوتبال گرفته بود، نوشت: «خیلی زود یاد گرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام - بخصوص در پاریس که هیچ کس با دیگری روراست نیست - خیلی به دردم خورد.» اگر شکسپیر فوتبال را دوست نداشت و در نمایشنامه «شاه لیر» از زبان یکی از شخصیتها به فوتبال طعنه میزد: «سکندری نرو، ای بازیکن فوتبال پست و فرومایه!» اما حالا نویسندگان و متفکران زیادی طرفدار فوتبال هستند. ماریو وارگاس یوسا در بازیهای جام جهانی اسپانیا ۱۹۸۲ گزارشگری میکرد و امبرتو اکو دربارۀ هوادارای فوتبال نظریه میداد.
خیلیها دلیل اصلی محبوبیت فوتبال را به پخش تلویزیونی و تبلیغات گسترده آن مربوط میدانند، اما واقعیت این است که این تبلیغات و آن پخش تلویزیونی در مورد سایر ورزشها هم انجام میشود، بدون آنکه این محبوبیت فوقالعاده در کار باشد. ماجرا در چیز، بلکه چیزهای دیگری است. مثلاً اینکه فوتبال ورزشی بسیار ساده و کمخرج است. تمام ورزشهای مدرن، نیاز به وسیله یا وسایلی دارند. برای والیبال باید تور بست، برای بسکتبال حلقه لازم است، تنیس راکت میخواهد، ... فقط فوتبال است که با یک توپ کارش راه میافتد. جنس توپ هم هر چیزی میتواند باشد: حتی یک قوطی خالی کنسرو. خطکشیها و تیرهای دروازه را حتی میشود بهصورت فرضی در نظر گرفت. نه اندازه زمین بازی مهم است و نه کفش ورزشی ضروری است. فقط توپ. بیخود نیست که بعضی بازیکنها یا تیمها، برای توپهایشان اسم میگذارند. در برزیل معتقدند توپ مؤنث است و دی استفانو مجسمهای از توپ برنزی جلوی در خانهاش ساخته بود.
فوتبال ورزشی است که با پا و فوقش سر، انجام میشود. در حالی که بیشتر فعالیتهای آدمی با دست است. انگشتان دست برای کار و مهارت طراحی شدهاند، نه پاها. از پا فقط برای راه رفتن و ایستادن استفاده میکنیم و البته لگد زدن و خشونت. یعنی غریزیترین رفتارها. فوتبال بازی کردن (درست مثل رانندگی که با پا انجام میشود) مرحلهای بالاتر از این رفتارهای غریزی است. مرحلهای از تمدن که در آن از یک عضو غیرتخصصی استفاده هنرمندانه میکنیم و در عین حال از خشونت و لگد زدن هم باید پرهیز کنیم. به علاوه همین ویژگی فوتبال باعث میشود که امتیازگیری در آن سختتر از سایر ورزشها باشد و به همین دلیل، مثل هر چیز کمیاب دیگری، گل فوتبال ارزشمند و هیجانانگیز میشود.
میبینید؟ فوتبال یک بازی اقتصادی و اخلاقی است. بازیهای پایه (دو، شنا و کشتی) همگی بازیهایی فردی هستند که بر پرورش تواناییهای خود شخص تأکید دارند. اما موفقیت در فوتبال، مثل بازیهای گروهی دیگر، مستلزم پرورش تواناییهای همه اعضای گروه و نیز آموختن مهارت همکاری با همدیگر است. باز هم یک فرآیند تمدنی و اخلاقی دیگر. ما از فوتبال لذت میبریم، چون امری اخلاقی است. در مستطیل سبز، دیگر فقط تواناییهای شخصی افراد (سرعت، قدرت و دقت) ملاک برتری است و اختلافات طبقاتی و نژادی، هیچ ارزشی ندارد. زمین فوتبال تنها جایی است که تهیدستان میتوانند بر ثروتمندان پیروز شوند. امکانی که در دنیای واقعی احتمالش کم است. اما در این زمین همه با هم برابرند و قوانین فوتبال، مثال آرمانی آن چیزی است که منتسکیو در «روحالقوانین» گفت: قانون باید ساده و قابل فهم باشد و بدون استثنا اجرا شود. قانون فوتبال هم همین است: نهی برخورد دست با توپ. اگر دروازهبان هم میتواند توپ را لمس کند، به محض گرفتن توپ توسط دروازه بان، بازی به حالت تعلیق درمیآید.
فوتبال، کاملاً یک فرآیند اخلاقی است. ما از فوتبال لذت میبریم، چون قرار است شاهد نوعی از مدینۀ فاضله باشیم که فقط میتواند ظرف نیم ساعت و در محدودۀ معینی شکل بگیرد. اتفاقاً برای همین است که جامعه نسبت به بیاخلاقی در فوتبال بیشتر واکنش نشان میدهد. ما از خطای موذیانه، بازی ناجوانمردانه و مصاحبههای بیانصافانه بیرون از زمین ناراحت میشویم. به دعواهای فوتبالی حساسیت داریم و یک جمله یا کلمه ناروا از اهالی فوتبال (مورد اتفاقافتاده در همین هفتۀ اخیر) صدایمان را درمیآورد؛ چون در عمق جانمان میدانیم که این یک مستطیل سبز، آخرین امید ما به پیروزی اخلاق و فضیلت است.
توپ چوبیِ عباس سیاه
ابراهیم افشار
روزنامهنگار
1- درباره خاستگاه فوتبال در جهان، میلیونها مقاله پژوهشی نوشته شده. از اینکه وایکینگها و تبتیها چه نقشی در کشف و ترویج آن داشتهاند یا درباره اینکه انگلیس یا چین، مهد و مام فوتبال ازلی به شمار میروند. استنتاجها آنقدر پردامنه و رنگارنگاند که آدمی گیج و حیران میماند از مکاشفه خاستگاههای فوتبال ابتدایی، اما اخیراً یک نشریهای متعلق به 82 سال پیش پیدا کردهام که انگار نفساش از جای گرمی بلند میشده و علناً ادعا کرده که فوتبال از ایران به کشورهای دیگر سرایت کرده است. این عین نوشته روزنامه اطلاعات در تاریخ سوم مهرماه 1316 است که: «اخیراً ثابت شده که فوتبال و والیبال قدیمیترین انواع ورزشهای دنیاست. چه قرنها پادشاهان و شهنشاهان جهان این بازی را میکردهاند و هنوز هم ورزش اعیان و بزرگان است. اتفاقاً قوانین و نظاماتی که در این بازی از چندین قرن پیش معمول بوده هنوز هم معمول است. ایرانیان پیش از میلاد مسیح این بازی را داشتهاند و آن را برای پهلوانان و مردان سلحشور بهترین بازی میدانستهاند. پس از آن، از ایران به هندوستان و ترکیه و تبت انتقال یافته است. تا قرن هفتم میلادی توپ را از چوب میساختهاند ولی از آن پس، از پوست ساخته شد. تا امروز که بهصورت بهتری درآمده است.»
2- باورتان میشود که ایران خاستگاه فوتبال باشد؟ همان ایرانی که دهها سال بعد از گسترش فوتبال در انگلیس و آغاز پروسه باشگاهسازی و باشگاهداری در آنها، واردات فوتبال را نمنم پذیرفت. چه کسی میتواند نقش انگلیسیهای شاغل در ایران- بویژه در بانک شاهی- و اهالی سفارت فخیمهشان را تکذیب کند؟ مردان متبختری که اوقات بیکاریشان را در زمین لنج به بازی فوتبال سپری میکردند و پیرزنان ایرانی با دیدن هیبت مردان شورتپوش بریتانیایی، همهشان را از دم نفرین میکردند که «دیگر آخرالزمان شده است، خدایا مرگ فوری و فوتی ما را برسان». بدیهی ست که جوانان ناکام ایرانی با دیدن شور و شوق و آدرنالین انگلیسیها، یک دل نه صددل، عاشق این بازی جادویی شده و همه تکنیکهای بدویاش را از راه آموزش چشمی و سینه به سینه، یکجوری یاد گرفتند که بعد از مدت کمی به خود اجنبیها رودست زدند. روزی که منتخب کلنی طهران، انگلیسیهای مقیم ایران را در حضور رضاخان شکست داد و مربی ما که از شادی خودش را گم کرده بود فریاد زد که «قربان! تصدقتان گردم، ما امروز بنیانگذاران فوتبال عالم را شکست دادیم و قهرمان جهان شدیم»! چنین شد که رضاخان، التفاتی به این بازی نشان داد و امریه صادر کرد که زمینهای باغهای امجدیه را از مرد روشنفکر و نهیلیستی بهنام امجدالدوله، به ثمنبخسی بخرند و برای جوانهای ایران ورزشخانه بسازند. نسل اول فوتبال ما چنان در قبال لذتهای فوتبال، مشاعرش را از دست داده و دچار شوقی کودکانه شده بود که از فرط فقیری، ابتدا دست به ساختن توپ از مثانه گاو زد و هنگامی که دید با آن نمیتواند ارضا شود چاره را در این دید که از طریق مخفیکاریهای پارتیزانی، توپهای انگلیسیهای کافر را بدزدد. من از میان نسل اول توپچیهای ایران، دوتا عباسها را دیدم. عباس قریب و عباس سیاه. نشان به آن نشان که حتی سنگ قبر عباس سیاه را خودم نوشتم؛ وقتی چهارنفر لوطی در این مملکت پیدا نمیشد که زیر جنازه او را بگیرند با اوضاعی اسفبار و در اوج تنگدستی و گمنامی مُرد. همان عباسسیاه لوطی که وقتی با آقاتختی در خیابانهای تهران راه میافتاد تمام پاسبونهای شهر از دستش ذله میشدند چون مردی که شوتهایش قدیمها آدم میکشت آنقدر باوفا بود که نمیگذاشت ذرهای غبار روی پلک چشم آقاتختی بنشیند. آن نسل شجاع که امروزه هیچکس نمیشناسدشان با پوتین فوتبال بازی میکرد. با «شلوار کوتاه لیفه، جوراب بلند، پیراهن بازی و پوتین مخصوص فوتبال» و در نخستین نظامنامههای فوتبالیاش آمده بود که باید «حُسن رفتار و روح جوانمردی را رعایت کند، به طوری که هم باعث سرافرازی کلوب خود گشته و هم مطابق روح ورزشکاری «اسیر تمتی» (به مفهوم اعتماد کردن) رفتار کرده باشد». (راستی اگر یک نفر از سلبریتیها و ورزشینویسان و مدیران فوتبال امروز، مفهوم «اسیر تمتی» را بلد باشد من جام کونکاکاف را تقدیمش میکنم و میروم که از شادی قالب تهی کنم!)
3- بعدها که «جورابساق»های عبدالله شوتی کاپیتان تیم «طهران» را دیدیم به طراحانش آفرین گفتیم. طرح ازلیاش برگرفته از نقوش ایلامی بود. یعنی 90 سال پیش، طراحی لباس تیمیمان حسابشدهتر از البسه امروز فوتبالیهای متمول بود. در میان نسل اول ستارههای طاعونزده ایرانی که همگی فراموش شدهاند عبدالله شوتی افسانه دیگری بود. مردی که فوتبال را از 12 سالگی در زمینهای اطراف خندقهای تهران آغاز کرد و بعدها با رفقایش تیم کوهستانی را تشکیل دادند که از تیمهای بزرگ و غلطانداز تهران بود(1313). عبدالله سعیدایی که سال 1304 تیم ملی را در نخستین سفرش به بادکوبه همراهی کرده بود تا سال 1319 در تهران بازی کرد و طی سفری به اروپا، سه سال در آلمان و سوئیس تحصیل کرد و بالاخره با اخذ دیپلم هتلداری به ایران برگشت. عبدالله در زمان تحصیل در آلمان جزو سه خارجی(لژیونر) تیم دانشگاه بود و مسئولان تیمش از بابت بازی او ماهی هزار مارک حقوق میدادند که آن زمانها رقم بسیار گزافی در فوتبال محسوب میشد. مرد افسانهای در ادامه راه با شایعهای سیاه مواجه شد که در سراسر ایران پیچید. داستان توقیف شدن پای او توسط شاه! اما روزنامهنگاران ورزشی وقت هرچه هلاکاش شدند که از او درباره قتلهایی که بر اثر شوتهای او رخ داده و منجر به دستور مقامات امنیتی برای توقیف پای او شده بود پاسخ بگوید که عبداللهخان از زیر جواب دررفت و نهایتش خاطره سال 1315اش را تعریف کرد: «آقای شایسته رئیس ورزش تبریز از تیم منتخب تهران دعوت کرد که برای برگزاری بازی دوستانه به آذربایجان برویم. در تبریز تا دمدمهای شاهگلی به استقبال ما آمدند. بعد از دو روز استراحت، هنگام شروع تمرینات برای اینکه دستمان توسط حریف خوانده نشود ساعت 5 صبح را انتخاب کردیم! آنروز میزبان دستور داده بود کارگران، مُشکمُشک آب بیاورند و زمین را آبپاشی کنند. ما ناگهان به وقت خروسخون با جمعیت کثیری مواجه شدیم که برای تماشای تمرین ما از سر و کول هم بالا میرفتند. میزبان برای تأمین امنیت ما کلی سرباز آورده بود که دورتادور میدان را محاصره کرده بودند تا نگذارند کسی داخل زمین شود. تبریزیها همچنین توپی را در اختیار ما گذاشتند که جمعا 400گرم وزن داشت در حالی که توپ بازی ما همیشه بالای 800گرم بود. اواسط تمرین، من یک شوت از بیستمتری زدم که هلخ و هلخ رفت خورد به دروازهبان نیقلیونی حریف و او با اینکه توپ را گرفت اما همراه با توپ رفت خورد به تیرچوبی افقی دروازه و در حالی که خون از دماغش فواره میزد، شترق! افتاد زمین. بعضی از تماشاچیان که فکر میکردند من از قصد این جوری شوتیده و حریف را خونین و مالین کردهام غضبناک شدند و قصد جان ما کردند که جناب سرهنگ افخمی فرمانده تیپ تبریز سریع به سربازهایش دستور داد که از هجوم جلوگیری کنند». عبدالله شوتی مردی همه فن حریف بود که نه فقط فوتبالیست، نه فقط قدرتمندترین دوچرخهسوار تهران، که صدمتر را هم در 11 ثانیه میدوید. جالب اینکه یک روز او و همبازیانش در کلوب کوهستانی تصمیم گرفتند نام تیمشان را به تیم طهران تغییر دهند. در حالی که یک تیم دیگر نیز با همین نام در تهران وجود داشت که از هم پاشیده بود اما اعضای وفادار آن اجازه نمیدادند بچههای کوهستانی نام تیمشان را از روی اسم کلوب آنها بردارند. بالاخره قرار بر مسابقه بین دوتیم شد و اینکه تیم پیروز نام تیم تهران را تا ابد به خود اختصاص دهند که تیم عبداللهخان با نتیجه 14 برصفر برد. فوتبال 14 گله را کی دوست ندارد؟