ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
عبور از عرض پهناور کارون و گرفتن سرپل وسیع،دشمن را غافلگیر کرد
فتح خرمشهر، غلبه بر ناممکن ها
مرجان قندی
خبرنگار
مهرماه ۱۳۶۰ بود، سرگرد توپخانه علی صیاد شیرازی تازه به شهر بوکان رسیده بود که خبر تلخی به گوشش رسید و شیرینی عملیات پیروز «ثامن الائمه» و شکست حصر آبادان با سقوط هواپیمای فرماندهان ارتش و سپاه برایش به تلخی تبدیل شد. صیاد آمده بود تا بوکان را آزاد کند اما با خبر دیگر و غیرمنتظرهای روبهرو شد. شهید صیاد این ماجرا را خودش در یک برنامه تلویزیونی اینگونه تعریف کرده است: «در تماس تلفنی من گفتم انشاءالله فردا صبح بوکان آزاد میشود. گفتند: نه! مسأله بوکان نیست، صداوسیما اعلام کرد شما فرمانده نیروی زمینی شدی!»
در میان روزهای آتش و خون بود که امام در جماران فرماندهان ارتش و سپاه را احضار کرد. فضای عمومی جامعه نگران وضعیت جبهههای غرب و جنوب بود، بخصوص اهواز و آبادان. ارتش بعث میخواست خوزستان را کامل جدا کند. در این شرایط امام فرماندهان ارتش و سپاه را با اقدامی متفاوت غافلگیر کرد که شهید صیاد آن را اینگونه تعریف کرده است: «امام دست فرمانده سپاه را در دست چپشان نگه داشته بودند، دست راستشان را هم به سمت من دراز کردند، معنی اش این بود که شما هم دستت را به من بده، من هم دستم را تقدیم کردم. ایشان در حالی که دست من را در دست سردار رضایی گذاشتند، یک دست مبارکشان زیر دستهای ما و دست دیگرشان را روی دستهای ما گذاشتند. این معنی اش چه بود؟ باز هم وحدت...»
وحدت میان ارتش و سپاه با ایجاد قرارگاههای مشترک
از آنجا اتحاد میان ارتش و سپاه با تشکیل قرارگاههای مشترک بیشتر شد. هر قرارگاه دو فرمانده داشت، یک نفر سپاهی و یک نفر ارتشی. کار هم با عملیاتهای کوچکی مثل «خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا» شروع شد. سپاه و ارتش با پیروز شدن در این عملیات روحیه لازم را برای اجرای اولین عملیات وسیع در جبهه جنوب یعنی آزادی اراضی اشغال شده پیدا کردند. فرماندهان نظامی سه محور برای عملیات پیش روی خود داشتند؛ محور غرب کارون، محور بستان و محور خرمشهر.
خرمشهر اما به دژی تسخیرناپذیر شبیه شده بود. این شهر در میان چهار مانع طبیعی محصور بود، از شمال به رودخانه کرخه نور میخورد، از شرق به رودخانه کارون میرسید، از جنوب به رودخانه اروند تن میداد و از غرب به هورالعظیم منتهی میشد. تازه نیروها بعد از رسیدن به این دژ باید با ۱۵ هزار نفر نیروی نظامی بعثی میجنگیدند. بجز جاده نسبتاً مرتفع اهواز- خرمشهر اطراف شهر فاقد هرگونه عارضه مهم برای پدافند بود. زمین برای مانور زرهی بسیار مناسب و برای حرکت نیروهای پیاده بسیار بد بود. از طرفی قدرت ارتش بعث در زرهی و قدرت ایران در غافلگیری با نیروی پیاده بود. در این وضعیت نیروی پیاده در چنین زمینی در دید و تیررس دشمن قرار میگرفت. تانکها هم هرگز از سمت ایران شانس رسیدن به این زمینها را نداشتند. در میان این جزیره محصور حتی یک متر زمین تسخیر نشده هم باقی نمانده بود. نه امکان هلی برن وجود داشت و نه امکان نزدیک شدن به جاده.
«محمّره» نامی که صدام برروی خرمشهر گذاشت
صدام با علم به این نکات اعلام کرده بود: «اگر ایران خرمشهر را بگیرد، کلید بصره را به آنها تقدیم خواهم کرد.» با وجود این شرایط گرفتن خرمشهر به رؤیا شبیهتر بود تا واقعیت. صدام با این علم نام خرمشهر را به مُحمّره تغییر داد.
به عقیده کارشناسان نظامی در دنیای غرب ایران با تجهیزاتی که در اختیار داشت نمیتوانست محمره را دوباره به خرمشهر تبدیل کند. اوضاع خرمشهر برای عملیات مساعد نبود. به ناچار فرماندهان به عملیات دیگری دل بستند، عملیاتی به نام «طریقالقدس». یکی از محورهایی که برای این عملیات انتخاب شد، پیش از این در یک نیمه شب یکبار توسط تیم شهید چمران آزموده شده بود. «طریقالقدس» روستاهای بستان را آزاد کرد و برای اولین بار مردم مرز نیروهای نظامی جمهوری اسلامی را بعد از مدتها دیدند.
با پیروزی در طریقالقدس حالا فقط دو منطقه قابل عملیات پیش روی فرماندهان بود، منطقه غربی دزفول و منطقه عجیب و تسلیح شده خرمشهر. وضعیت در این عملیات پیچیده بود. تهران در انفجار و ترور دست و پا میزد، رئیسجمهور، نخستوزیر، نماینده امام در شورای عالی دفاع، رئیس شورای عالی قضایی و بسیاری از نمایندگان مجلس یک به یک توسط منافقین به شهادت میرسیدند. کار به ترور مردم هم رسیده بود. هر کس که حتی تیپاش شبیه حزباللهیها بود، ترور میشد. در این شرایط بود که ایران تثبیت بستان را در دستور کار خود قرار داد و عملیاتی با نام «فتحالمبین» را شروع کرد. آغاز عملیات فتحالمبین تنها 10 روز بعد از اتفاق بزرگی بود که در تهران افتاده بود. مغز ترور منافقین توسط نیروهای ضدجاسوسی سپاه منهدم شد و «موسی خیابانی» به هلاکت رسیده بود. اما عملیات فتحالمبین در مرحله اول و دوم خود با مقاومت شدید ارتش بعث عراق مواجه شد که کار را برای فرماندهان به شدت سخت کرده بود. فرماندهان در این وضعیت تصمیم میگیرند از امام کسب تکلیف کنند. شهید صیاد دراین باره گفته است: «پیش امام رفتیم و گفتیم که ما سه ماه زحمت کشیدیم، کار کردیم، تلاش کردیم، الان اوضاعمان به هم ریخته است، این جور شرایط باید چه بکنیم؟ دوم اینکه اگر ما بخواهیم با این طرح ناقص عمل کنیم، یک استخاره برای ما بگیرید... این دو موضوع مطرح شد. امام با لبخندی گفتند: اینجا استخاره لازم نیست. شما اگر میخواهید قلبتان آرام شود، قرآن را به طلب خیر باز کنید و بخوانید، قلبتان قوی میشود...»
3 راهکار برای آزادسازی خرمشهر
مطابق پیشبینی امام عملیات فتحالمبین فراتر از حد تصور موفق شد. ارتش بعث هم که به شدت نگران خرمشهر شده بود تعداد لشکرهای درون و اطراف شهر را چند برابر کرد. اهواز را یکسره زیر آتش میگرفت و تسلیح زمین را تکمیل میکرد. اما ارتش و سپاه ایران آنقدر به اعتماد به نفس رسیده بودند که آزادسازی خرمشهر برای فرماندهانشان دیگر به رؤیا شبیه نبود. حالا شناساییها شروع شده بود و سه راهکار برای آزادسازی خرمشهر پیشنهاد شد:
راهکار اول، حمله به خرمشهر با اتکا به جاده اهواز- خرمشهر بود. این روش اگرچه محسناتی داشت اما پهلوی راست نبرد را به عراق میسپرد و نتیجه آن در نبردی که یکبار در اوایل جنگ به دست آمده بود مطلوب نبود. در آن عملیات ایران بخشی از قوای زرهیاش را از دست داد.
راهکار دوم روشی ترکیبی بود. در این روش باید از جاده اهواز- خرمشهر استفاده میشد و نیروهای بسیار اندکی نیز از کارون عبور داده میشدند تا فشار را بر بعثیها بیشتر کنند. روشی که بعدها معلوم شد اگر اجرا میشد شکست بزرگی به بار میآمد. چون ارتش عراق یک لشکر کامل و مجهز را در فاصله دور از رودخانه کارون مستقر کرده بود و هر یگانی در مواجهه با این لشکر تارومار میشد.
راهکار سوم بنابراین تنها یک تاکتیک باقی میماند، تاکتیکی که چند جوان نخبه آن را پیشنهاد کردند که یکی از آنها حسن باقری بود. تاکتیک این طور بود، عبور بیشتر قوای زرهی و پیاده ایران از رودخانه عریض کارون، گرفتن بزرگترین سرپل در تاریخ جنگهای جهانی، انهدام کامل قوای زرهی ارتش بعث در اطراف خرمشهر، محاصره شهر و درنهایت آزادسازی.
اما به نظر بسیاری از فرماندهان این عملیات به چند دلیل غیرممکن بود. غلامعلی رشید از فرماندهان دفاع مقدس در اینباره در گفتوگویی توضیح میدهد: «مشکلات برمیگشت به بحث عبور از رودخانه و بحث سرپل. در بحث عبور از رودخانه با مشکلات زیادی روبهرو بودیم چون ما برای اولین بار چنین عبوری را انجام میدادیم. یکی از این مشکلات مربوط به پیچیدگی عبور در مقایسه با سایر عملیاتها بود. مشکل دیگر ما، فقدان آموزش و تجربه کافی بود. ما تا آن زمان تجربهای در این زمینه نداشتیم. محدودیت ما در زمینه امکانات مهندسی و امکانات عبور و هوشیاری دشمن از دیگر مشکلات ما بود که اگر بعثیها پی میبردند، کار برایمان خیلی سختتر میشد. اما با وحدتی که در جبهه حاصل بود ما بر همه این مشکلات فائق آمدیم. اما مشکل بعدی ما بر سر سرپل بود.» در این عملیات لازم بود یک منطقه وسیع به سرعت فتح و تأمین امنیت شود. به این زمین در اصطلاح نظامی «سرپل» میگویند. از این زمین برای حمله به دیگر نقاط استقرار دشمن استفاده میشد. اما گرفتن بزرگترین سرپل تاریخ جنگهای جهان با نیروی نظامی غیر حرفهای چگونه ممکن بود؟ به فرض اگر همه این اتفاقات هم رخ میداد جنگ به قدری وسیع و خستهکننده بود که نیرویی برای فتح خرمشهر باقی نمیماند اما مهمتر از همه اینها رساندن تجهیزات و نیرو به منطقه برای شروع عملیات بود. چون تمام عملیاتهای انجام شده در شمال خوزستان بود و ایران میخواست این بار در جنوب خوزستان به عملیات بپردازد.
آمادهسازی شرایط برای انجام عملیات بیتالمقدس
مرحله اول عملیات بیت المقدس در نهم اردیبهشت 1361 آغاز شد. در این شرایط مهندسی نیروی زمینی ارتش باید بیش از ۳۰۰ کامیون بزرگ را برای انتقال پلهای شناور به حرکت در میآورد. تا دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ باید نیروهای احمد متوسلیان، احمد کاظمی، حسن باقری، حسین حسنی سعدی، حسین خرازی، قاسم سلیمانی و نیروهای زرهی ارتش از پلهای شناور عبور کنند. در چند ساعت مانده به آغاز عملیات ۴ پل شناور روی کارون به عرض ۲۰۰ متر احداث شد و مقداری هم پل شناور برای تعمیر احتمالی پلها در اثر بمباران در نظر گرفته شد. اما امیر صیاد شیرازی از مهندسی ارتش میخواهد همه ظرفیت پلها استفاده شود، ۵ پل بدون داشتن حتی یک قطعه برای تعویض. رویدادی بی نظیر که در هیچ نبردی در دنیا اتفاق نیفتاده بود.
عراقیها تا به خودشان بجنبند، پلها نصب شد. سینه کش درگیریها به قرارگاه نصر که قرارگاه مشترک بین ارتش و سپاه به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسین حسنی سعدی بود، سپرده شد.
مرحله اول عملیات بیتالمقدس ورود به دروازه آتش بود، جنگی آنقدر سنگین که تقریباً تمام فرماندهان اصلی عملیات را مجروح کرد. مرتضی قربانی یکی از فرماندهان این محور با نیروهای پیادهاش نفر به نفر به تانکها زدند.
بزرگترین عقبنشینی ارتش عراق در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس رخ داد
در مرحله دوم عملیات در هفدهم اردیبهشت به حسن باقری و حسنی سعدی گفته شده بود که فشار را به سوی بصره بیشتر کنند. از آن روز نبردی ۱۴روزه آغاز شد. ارتش بعث به شدت ترسیده بود که ایران قصد دارد بصره را تصرف کند!
اگر ایران به ورودی بصره میرسید دهها لشکر مکانیزه و پیاده بعث در حوالی خرمشهر محاصره و کشته میشدند، بصره هم سقوط میکرد. دشمن از این مرحله هراس کرده بود.
بعثیها قید جنگیدن با نیروهای جاده اهواز- خرمشهر را زدند و نیروهایشان را برای مقابله با قرارگاه نصر، فتح و قدس به عرض جنوبیتر منتقل کردند. اینجا بود که بزرگترین عقب نشینی ارتش عراق رخ داد. آنها تا پشت مرز بینالمللی عقب رفتند تا علیه حسن باقری و حسنی سعدی موضع بگیرند.
ایران بعد از گذشت این 14 روز مرحله سوم عملیات بیتالمقدس را آغاز کرد که روز دوم خرداد ماه 1361 بود. ساعت 10 و نیم شب فرمان حمله صادر شد. اما از این به بعد قرارگاهها چرخشی به سمت جنوب داشتند.
در این مرحله جلوی نیروهای مرتضی قربانی و بسیاری از نیروها باز شده بود طوری که آنها به سرعت پیشروی کردند. هویزه، پادگان حمید و جاده اهواز- خرمشهر هم آزاد شد. اما نزدیک مرز بینالمللی وضعیت قرارگاه نصر به رهبری حسن باقری و حسنی سعدی چندان خوب نبود. آنها فشار عجیبی را با پاتکهای سنگین تحمل کردند. ایران در این محور ۱۱ روز برای رسیدن به تنها دو کیلومتر خاک جنگید تا خرمشهر را محاصره کنند. اما نشد که نشد.
در مقابل این چرخش ناگهانی، ارتش بعث مثل دژی مستحکم مقاومت کرد. صدام هم اعلام اعدام عمومی کرده بود: «هرکس فرار کند، اعدام میشود!» این در حالی بود که بیش از ۱۵ هزار عراقی در خرمشهر هم در آستانه محاصره قرار گرفته بودند.
با وجود این شرایط عراق دست به حمله عجیبی زد، نیروهای عراق اگر چه تلاش کردند نیرویی را از طرف شلمچه وارد عمل کنند و همچنین نیروهایی که در داخل خرمشهر بودند فرماندهشان به آنها دستور داد از سمت خرمشهر حمله کنند. اما شکست حمله بعثیها در این حمله باعث شد تا ایران دوباره حمله را از سر بگیرد و بالاخره آن دو کیلومتر خاک را فتح کند و محاصره خرمشهر با موفقیت انجام شود. اما حالا برای حمله به دژی مستحکم به نام خرمشهر با ۱۵ هزار نیروی مدافع که نیاز به ۴۵ هزار نیروی مهاجم داشت، چه باید میکردند؟ چون در دروازه شهر کمتر از ۳ هزار نفر رزمنده مهاجم وجود داشت. چیزی بسیار کمتر از یک پنجم نیروهای بعثی درون شهر، انجام این عملیات را با هر محاسبهای که حساب میکردند با شکست مواجه میشد و خرمشهر محمره باقی میماند. مگر آنکه معجزهای رخ میداد.
شهید احمد کاظمی وسیله تحقق معجزه الهی در خرمشهر
حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع) اصفهان تصمیم میگیرد با همان اندک نیرویش به بخش گمرک خرمشهر حمله کند. اما یک نفر دست به شاهکاری عجیب زد. احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف اشرف اصفهان رفت تا وسیله تحقق آن معجزه الهی باشد. در حالی که هیچ منطق نظامی نمیپذیرفت با آن نیروی کم عملیاتی صورت بگیرد اما احمد کاظمی خطرناکترین محور را انتخاب کرد. حسین خرازی به سمت گمرک رفت اما کاظمی تصمیم گرفت شهر را دور بزند و در حالی که پشتش به دشمن در مرز کشورمیشد به دشمن درون خرمشهر حمله کند.
احمد کاظمی حرکت کرد. او به گونهای به میان نیروهای عراقی نفوذ کرد که عراقیها این لشکر را خودی فرض کردند. قرار شد وقتی به شهر نزدیک شدند با حسین خرازی تجمیع شوند و کار را تمام کنند. فرماندهی منتظر شنیدن خبری از سمت آنان بود که با تماس بیسیمی غیرمنتظره مواجه میشود... سردار رشید پشت بی سیم اصلاً در خیالش هم نمیگنجد کاظمی درون شهر باشد، یعنی اصلاً باور نمیکرد.
حاج احمد کاظمی چنان رعبی به جان نیروهای محاصره شده انداخته بود که همگی لباس از تن درآورده و به سمت گمرک فرار میکردند. این هجوم به قدری عظیم بود که حسین خرازی دستور داد تیربارها روی بلندیها مستقر شوند. خرازی نگران این بود که اگر آن حجم از نیرو حتی بدون سلاح بر سر نیروهایش بریزند تمامشان را خلع سلاح خواهند کرد، اما حمله برق آسای کاظمی وحشتی در دل نیروهای بعثی کاشت که همه آنها فکر میکردند شهر از نیروهای ایرانی پر است. این منظره از دید قرارگاه نصر که در آستانه بصره سنگر گرفته بود اینطور به چشم میآمد.
سوم خرداد ۱۳۶۱ عملیات غیرممکن و محال به دست خدا با پیروزی انجام شد و خرمشهر بالاخره به آغوش ایران بازگشت و کشور در شادی و شعف فرو رفت.
بهناز ضرابیزاده، خالق اثر «ساجی»
حماسه خرمشهر هنوز هم غریب است
هانیه علینژاد/ بهناز ضرابیزاده کارشناس مسئول آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. «دختر شینا» و «گلستان یازدهم» از آثار این نویسنده در حوزه بزرگسال است. او در حوزه کودک و نوجوان هم دستی بر قلم دارد.
کتاب «ساجی» که تازهترین اثر ضرابیزاده است، در انتشارات سوره مهر چاپ و عرضه شده است. ساجی که برگرفته از اسم یکی از شخصیتهای کتاب است، روایتگر سرگذشت نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری، از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. نسرین باقرزاده از کودکی تا زمان جنگ در خرمشهر زندگی میکرد اما بعد از شروع جنگ خانواده باقرزاده به ناچار خرمشهر را ترک کردند و همانند دیگر زنان به شیراز میروند و مردها برای حفاظت از شهر باقی میمانند.
ضرابیزاده ابتدا در خصوص عاملی که باعث شده تا آثارش عمدتاً مورد استقبال مخاطبان قرار بگیرد، میگوید: یکی از مواردی که موجب این امر شده این است که سوژههایی که انتخاب میکنم برایم اهمیت دارند. هر سوژهای من را راضی نمیکند و در مورد موضوع بسیار تحقیق میکنم و در جستوجوی این هستم که در آثارم حتماً یک قصه وجود داشته باشد و از دل خاطرات حتماً یک قصه بیرون میکشم چون مردم قصه را دوست دارند. من قبل از اینکه خاطرهنویس باشم، داستاننویس هستم و ورودم به خاطرهنویسی با نگاه داستاننویس است.
او به دلایل انتخاب سوژه «ساجی» برای نوشتن اشاره و ادامه میدهد: من بسیار دوست داشتم در مورد خرمشهر بنویسم چرا که همیشه برایم جذاب بود. هر سال هر وقتی که سوم خرداد میرسید همیشه این حسرت را داشتم که چرا نتوانستم در مورد خرمشهر چیزی بنویسم. این همیشه در ذهنم بود که حتماً درمورد خرمشهر یک اثر داستانی تولید کنم.در پس ذهنم این بود که اگر این شهر در هر کجای دنیا بود دستمایه چه آثار فاخری میشد، چه در حوزه نمایش و چه آثار ادبی. به گمانم خرمشهر از دیدگاه هنرمندان مغفول باقی مانده است. من پس از نگارش «گلستان یازدهم» در استراحت بودم که این سوژه به من معرفی شد چون احساس خستگی پس از نگارش کتاب داشتم مردد بودم. وقتی به من گفتند اثر در مورد خرمشهر است، سعی کردم مقاومت نکنم و درخواست کردم مصاحبه را برایم بفرستند. من مطالب را خواندم و احساس کردم خاطرات بسیار درهم تنیده است و نیاز به تدوین دارد تا من متوجه شوم که سرنخ این ماجرا کجاست و به همین دلیل چند ماهی طول کشید تا مطالب را بخوانم. همچنین احساس کردم مصاحبههای بیشتری نیاز است. مسیرم از محل زندگی راوی دور بود و طول کشید تا با ایشان ارتباط برقرار کنم. به ایشان اطمینان دادم که حتماً میخواهم این اثر را بنویسم. چندین بار با یکدیگر گفتوگو کردیم. شاید بیشتر از 50 ساعت با ایشان مصاحبه و به تمام جزئیات توجه کردم و همین باعث شد که ایشان خاطرات بیشتری را به خاطر بیاورند. در نهایت قصهای در دل این خاطره تولید شد. در این کتاب به لهجه و گویش و بومیسازی توجه ویژه داشتم. به همین دلیل چندین سفر به خرمشهر رفتم. تمام کوچه و خیابانهایی که در کتاب نام برده شده در آن قدم زدم و با بافت خرمشهر آشنا شدم. اگر در خانه مینشستم تنها با تجسم و تخیل مینوشتم اما من در اماکن حضور پیدا کرده و آنها را حس کردم.
ضرابیزاده همچنین به سختگیر بودنش در نوشتن اشاره کرد و گفت: من هر مسئولیتی را که قبول میکنم، جدی میگیرم و در زندگیام سعی کردهام هر مسئولیتی که دارم در بهترین حالت آن ظاهر شوم. در نوشتن هم همینگونه است. تا زمانی که اثر مرا راضی نکند، آن کار را پایانیافته نمیبینم. من در نوشتن و خواندن بسیار سختگیر هستم. وقتی دست به قلم میبرم برای مخاطب سختگیر مینویسم که به راحتی اثری را اثر خوب معرفی نمیکند. به همین دلیل بسیار وقت میگذارم و در آثار بزرگسال حدوداً 5 بار ویرایش انجام میدهم و در حوزه کودک این رقم به بالای 20 بار میرسد. من با راویانم دوست میشوم. دوستشان دارم که از آنها مینویسم و چون آنها را دوست دارم برایشان در نوشتن سنگ تمام میگذارم. من سه کتاب در حوزه ادبیات پایداری نوشتم و گویی که من سه بار غیر از زندگی خودم زندگی کردهام. من با شخصیتهای کتابهایم زندگی میکنم، چرا که دوست دارم آثار فاخری خلق کنم. بهترین و زیباترین چیزی که میتوانم در جهان به یادگار بگذارم همین آثارم است.
او در پایان از گرانی کتابها ابراز ناراحتی و بیان کرد: من غمی دارم و آن هم این است که مردم بهدلیل گرانی نمیتوانند کتاب مورد علاقهشان را بخرند. اینکه میدیدم مردم در مورد یک کتاب میپرسند و دوست هم داشتند که بخرند اما بهدلیل قیمت عقبنشینی میکردند، بسیار ناراحتکننده است.
خبرنگار
مهرماه ۱۳۶۰ بود، سرگرد توپخانه علی صیاد شیرازی تازه به شهر بوکان رسیده بود که خبر تلخی به گوشش رسید و شیرینی عملیات پیروز «ثامن الائمه» و شکست حصر آبادان با سقوط هواپیمای فرماندهان ارتش و سپاه برایش به تلخی تبدیل شد. صیاد آمده بود تا بوکان را آزاد کند اما با خبر دیگر و غیرمنتظرهای روبهرو شد. شهید صیاد این ماجرا را خودش در یک برنامه تلویزیونی اینگونه تعریف کرده است: «در تماس تلفنی من گفتم انشاءالله فردا صبح بوکان آزاد میشود. گفتند: نه! مسأله بوکان نیست، صداوسیما اعلام کرد شما فرمانده نیروی زمینی شدی!»
در میان روزهای آتش و خون بود که امام در جماران فرماندهان ارتش و سپاه را احضار کرد. فضای عمومی جامعه نگران وضعیت جبهههای غرب و جنوب بود، بخصوص اهواز و آبادان. ارتش بعث میخواست خوزستان را کامل جدا کند. در این شرایط امام فرماندهان ارتش و سپاه را با اقدامی متفاوت غافلگیر کرد که شهید صیاد آن را اینگونه تعریف کرده است: «امام دست فرمانده سپاه را در دست چپشان نگه داشته بودند، دست راستشان را هم به سمت من دراز کردند، معنی اش این بود که شما هم دستت را به من بده، من هم دستم را تقدیم کردم. ایشان در حالی که دست من را در دست سردار رضایی گذاشتند، یک دست مبارکشان زیر دستهای ما و دست دیگرشان را روی دستهای ما گذاشتند. این معنی اش چه بود؟ باز هم وحدت...»
وحدت میان ارتش و سپاه با ایجاد قرارگاههای مشترک
از آنجا اتحاد میان ارتش و سپاه با تشکیل قرارگاههای مشترک بیشتر شد. هر قرارگاه دو فرمانده داشت، یک نفر سپاهی و یک نفر ارتشی. کار هم با عملیاتهای کوچکی مثل «خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا» شروع شد. سپاه و ارتش با پیروز شدن در این عملیات روحیه لازم را برای اجرای اولین عملیات وسیع در جبهه جنوب یعنی آزادی اراضی اشغال شده پیدا کردند. فرماندهان نظامی سه محور برای عملیات پیش روی خود داشتند؛ محور غرب کارون، محور بستان و محور خرمشهر.
خرمشهر اما به دژی تسخیرناپذیر شبیه شده بود. این شهر در میان چهار مانع طبیعی محصور بود، از شمال به رودخانه کرخه نور میخورد، از شرق به رودخانه کارون میرسید، از جنوب به رودخانه اروند تن میداد و از غرب به هورالعظیم منتهی میشد. تازه نیروها بعد از رسیدن به این دژ باید با ۱۵ هزار نفر نیروی نظامی بعثی میجنگیدند. بجز جاده نسبتاً مرتفع اهواز- خرمشهر اطراف شهر فاقد هرگونه عارضه مهم برای پدافند بود. زمین برای مانور زرهی بسیار مناسب و برای حرکت نیروهای پیاده بسیار بد بود. از طرفی قدرت ارتش بعث در زرهی و قدرت ایران در غافلگیری با نیروی پیاده بود. در این وضعیت نیروی پیاده در چنین زمینی در دید و تیررس دشمن قرار میگرفت. تانکها هم هرگز از سمت ایران شانس رسیدن به این زمینها را نداشتند. در میان این جزیره محصور حتی یک متر زمین تسخیر نشده هم باقی نمانده بود. نه امکان هلی برن وجود داشت و نه امکان نزدیک شدن به جاده.
«محمّره» نامی که صدام برروی خرمشهر گذاشت
صدام با علم به این نکات اعلام کرده بود: «اگر ایران خرمشهر را بگیرد، کلید بصره را به آنها تقدیم خواهم کرد.» با وجود این شرایط گرفتن خرمشهر به رؤیا شبیهتر بود تا واقعیت. صدام با این علم نام خرمشهر را به مُحمّره تغییر داد.
به عقیده کارشناسان نظامی در دنیای غرب ایران با تجهیزاتی که در اختیار داشت نمیتوانست محمره را دوباره به خرمشهر تبدیل کند. اوضاع خرمشهر برای عملیات مساعد نبود. به ناچار فرماندهان به عملیات دیگری دل بستند، عملیاتی به نام «طریقالقدس». یکی از محورهایی که برای این عملیات انتخاب شد، پیش از این در یک نیمه شب یکبار توسط تیم شهید چمران آزموده شده بود. «طریقالقدس» روستاهای بستان را آزاد کرد و برای اولین بار مردم مرز نیروهای نظامی جمهوری اسلامی را بعد از مدتها دیدند.
با پیروزی در طریقالقدس حالا فقط دو منطقه قابل عملیات پیش روی فرماندهان بود، منطقه غربی دزفول و منطقه عجیب و تسلیح شده خرمشهر. وضعیت در این عملیات پیچیده بود. تهران در انفجار و ترور دست و پا میزد، رئیسجمهور، نخستوزیر، نماینده امام در شورای عالی دفاع، رئیس شورای عالی قضایی و بسیاری از نمایندگان مجلس یک به یک توسط منافقین به شهادت میرسیدند. کار به ترور مردم هم رسیده بود. هر کس که حتی تیپاش شبیه حزباللهیها بود، ترور میشد. در این شرایط بود که ایران تثبیت بستان را در دستور کار خود قرار داد و عملیاتی با نام «فتحالمبین» را شروع کرد. آغاز عملیات فتحالمبین تنها 10 روز بعد از اتفاق بزرگی بود که در تهران افتاده بود. مغز ترور منافقین توسط نیروهای ضدجاسوسی سپاه منهدم شد و «موسی خیابانی» به هلاکت رسیده بود. اما عملیات فتحالمبین در مرحله اول و دوم خود با مقاومت شدید ارتش بعث عراق مواجه شد که کار را برای فرماندهان به شدت سخت کرده بود. فرماندهان در این وضعیت تصمیم میگیرند از امام کسب تکلیف کنند. شهید صیاد دراین باره گفته است: «پیش امام رفتیم و گفتیم که ما سه ماه زحمت کشیدیم، کار کردیم، تلاش کردیم، الان اوضاعمان به هم ریخته است، این جور شرایط باید چه بکنیم؟ دوم اینکه اگر ما بخواهیم با این طرح ناقص عمل کنیم، یک استخاره برای ما بگیرید... این دو موضوع مطرح شد. امام با لبخندی گفتند: اینجا استخاره لازم نیست. شما اگر میخواهید قلبتان آرام شود، قرآن را به طلب خیر باز کنید و بخوانید، قلبتان قوی میشود...»
3 راهکار برای آزادسازی خرمشهر
مطابق پیشبینی امام عملیات فتحالمبین فراتر از حد تصور موفق شد. ارتش بعث هم که به شدت نگران خرمشهر شده بود تعداد لشکرهای درون و اطراف شهر را چند برابر کرد. اهواز را یکسره زیر آتش میگرفت و تسلیح زمین را تکمیل میکرد. اما ارتش و سپاه ایران آنقدر به اعتماد به نفس رسیده بودند که آزادسازی خرمشهر برای فرماندهانشان دیگر به رؤیا شبیه نبود. حالا شناساییها شروع شده بود و سه راهکار برای آزادسازی خرمشهر پیشنهاد شد:
راهکار اول، حمله به خرمشهر با اتکا به جاده اهواز- خرمشهر بود. این روش اگرچه محسناتی داشت اما پهلوی راست نبرد را به عراق میسپرد و نتیجه آن در نبردی که یکبار در اوایل جنگ به دست آمده بود مطلوب نبود. در آن عملیات ایران بخشی از قوای زرهیاش را از دست داد.
راهکار دوم روشی ترکیبی بود. در این روش باید از جاده اهواز- خرمشهر استفاده میشد و نیروهای بسیار اندکی نیز از کارون عبور داده میشدند تا فشار را بر بعثیها بیشتر کنند. روشی که بعدها معلوم شد اگر اجرا میشد شکست بزرگی به بار میآمد. چون ارتش عراق یک لشکر کامل و مجهز را در فاصله دور از رودخانه کارون مستقر کرده بود و هر یگانی در مواجهه با این لشکر تارومار میشد.
راهکار سوم بنابراین تنها یک تاکتیک باقی میماند، تاکتیکی که چند جوان نخبه آن را پیشنهاد کردند که یکی از آنها حسن باقری بود. تاکتیک این طور بود، عبور بیشتر قوای زرهی و پیاده ایران از رودخانه عریض کارون، گرفتن بزرگترین سرپل در تاریخ جنگهای جهانی، انهدام کامل قوای زرهی ارتش بعث در اطراف خرمشهر، محاصره شهر و درنهایت آزادسازی.
اما به نظر بسیاری از فرماندهان این عملیات به چند دلیل غیرممکن بود. غلامعلی رشید از فرماندهان دفاع مقدس در اینباره در گفتوگویی توضیح میدهد: «مشکلات برمیگشت به بحث عبور از رودخانه و بحث سرپل. در بحث عبور از رودخانه با مشکلات زیادی روبهرو بودیم چون ما برای اولین بار چنین عبوری را انجام میدادیم. یکی از این مشکلات مربوط به پیچیدگی عبور در مقایسه با سایر عملیاتها بود. مشکل دیگر ما، فقدان آموزش و تجربه کافی بود. ما تا آن زمان تجربهای در این زمینه نداشتیم. محدودیت ما در زمینه امکانات مهندسی و امکانات عبور و هوشیاری دشمن از دیگر مشکلات ما بود که اگر بعثیها پی میبردند، کار برایمان خیلی سختتر میشد. اما با وحدتی که در جبهه حاصل بود ما بر همه این مشکلات فائق آمدیم. اما مشکل بعدی ما بر سر سرپل بود.» در این عملیات لازم بود یک منطقه وسیع به سرعت فتح و تأمین امنیت شود. به این زمین در اصطلاح نظامی «سرپل» میگویند. از این زمین برای حمله به دیگر نقاط استقرار دشمن استفاده میشد. اما گرفتن بزرگترین سرپل تاریخ جنگهای جهان با نیروی نظامی غیر حرفهای چگونه ممکن بود؟ به فرض اگر همه این اتفاقات هم رخ میداد جنگ به قدری وسیع و خستهکننده بود که نیرویی برای فتح خرمشهر باقی نمیماند اما مهمتر از همه اینها رساندن تجهیزات و نیرو به منطقه برای شروع عملیات بود. چون تمام عملیاتهای انجام شده در شمال خوزستان بود و ایران میخواست این بار در جنوب خوزستان به عملیات بپردازد.
آمادهسازی شرایط برای انجام عملیات بیتالمقدس
مرحله اول عملیات بیت المقدس در نهم اردیبهشت 1361 آغاز شد. در این شرایط مهندسی نیروی زمینی ارتش باید بیش از ۳۰۰ کامیون بزرگ را برای انتقال پلهای شناور به حرکت در میآورد. تا دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ باید نیروهای احمد متوسلیان، احمد کاظمی، حسن باقری، حسین حسنی سعدی، حسین خرازی، قاسم سلیمانی و نیروهای زرهی ارتش از پلهای شناور عبور کنند. در چند ساعت مانده به آغاز عملیات ۴ پل شناور روی کارون به عرض ۲۰۰ متر احداث شد و مقداری هم پل شناور برای تعمیر احتمالی پلها در اثر بمباران در نظر گرفته شد. اما امیر صیاد شیرازی از مهندسی ارتش میخواهد همه ظرفیت پلها استفاده شود، ۵ پل بدون داشتن حتی یک قطعه برای تعویض. رویدادی بی نظیر که در هیچ نبردی در دنیا اتفاق نیفتاده بود.
عراقیها تا به خودشان بجنبند، پلها نصب شد. سینه کش درگیریها به قرارگاه نصر که قرارگاه مشترک بین ارتش و سپاه به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسین حسنی سعدی بود، سپرده شد.
مرحله اول عملیات بیتالمقدس ورود به دروازه آتش بود، جنگی آنقدر سنگین که تقریباً تمام فرماندهان اصلی عملیات را مجروح کرد. مرتضی قربانی یکی از فرماندهان این محور با نیروهای پیادهاش نفر به نفر به تانکها زدند.
بزرگترین عقبنشینی ارتش عراق در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس رخ داد
در مرحله دوم عملیات در هفدهم اردیبهشت به حسن باقری و حسنی سعدی گفته شده بود که فشار را به سوی بصره بیشتر کنند. از آن روز نبردی ۱۴روزه آغاز شد. ارتش بعث به شدت ترسیده بود که ایران قصد دارد بصره را تصرف کند!
اگر ایران به ورودی بصره میرسید دهها لشکر مکانیزه و پیاده بعث در حوالی خرمشهر محاصره و کشته میشدند، بصره هم سقوط میکرد. دشمن از این مرحله هراس کرده بود.
بعثیها قید جنگیدن با نیروهای جاده اهواز- خرمشهر را زدند و نیروهایشان را برای مقابله با قرارگاه نصر، فتح و قدس به عرض جنوبیتر منتقل کردند. اینجا بود که بزرگترین عقب نشینی ارتش عراق رخ داد. آنها تا پشت مرز بینالمللی عقب رفتند تا علیه حسن باقری و حسنی سعدی موضع بگیرند.
ایران بعد از گذشت این 14 روز مرحله سوم عملیات بیتالمقدس را آغاز کرد که روز دوم خرداد ماه 1361 بود. ساعت 10 و نیم شب فرمان حمله صادر شد. اما از این به بعد قرارگاهها چرخشی به سمت جنوب داشتند.
در این مرحله جلوی نیروهای مرتضی قربانی و بسیاری از نیروها باز شده بود طوری که آنها به سرعت پیشروی کردند. هویزه، پادگان حمید و جاده اهواز- خرمشهر هم آزاد شد. اما نزدیک مرز بینالمللی وضعیت قرارگاه نصر به رهبری حسن باقری و حسنی سعدی چندان خوب نبود. آنها فشار عجیبی را با پاتکهای سنگین تحمل کردند. ایران در این محور ۱۱ روز برای رسیدن به تنها دو کیلومتر خاک جنگید تا خرمشهر را محاصره کنند. اما نشد که نشد.
در مقابل این چرخش ناگهانی، ارتش بعث مثل دژی مستحکم مقاومت کرد. صدام هم اعلام اعدام عمومی کرده بود: «هرکس فرار کند، اعدام میشود!» این در حالی بود که بیش از ۱۵ هزار عراقی در خرمشهر هم در آستانه محاصره قرار گرفته بودند.
با وجود این شرایط عراق دست به حمله عجیبی زد، نیروهای عراق اگر چه تلاش کردند نیرویی را از طرف شلمچه وارد عمل کنند و همچنین نیروهایی که در داخل خرمشهر بودند فرماندهشان به آنها دستور داد از سمت خرمشهر حمله کنند. اما شکست حمله بعثیها در این حمله باعث شد تا ایران دوباره حمله را از سر بگیرد و بالاخره آن دو کیلومتر خاک را فتح کند و محاصره خرمشهر با موفقیت انجام شود. اما حالا برای حمله به دژی مستحکم به نام خرمشهر با ۱۵ هزار نیروی مدافع که نیاز به ۴۵ هزار نیروی مهاجم داشت، چه باید میکردند؟ چون در دروازه شهر کمتر از ۳ هزار نفر رزمنده مهاجم وجود داشت. چیزی بسیار کمتر از یک پنجم نیروهای بعثی درون شهر، انجام این عملیات را با هر محاسبهای که حساب میکردند با شکست مواجه میشد و خرمشهر محمره باقی میماند. مگر آنکه معجزهای رخ میداد.
شهید احمد کاظمی وسیله تحقق معجزه الهی در خرمشهر
حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(ع) اصفهان تصمیم میگیرد با همان اندک نیرویش به بخش گمرک خرمشهر حمله کند. اما یک نفر دست به شاهکاری عجیب زد. احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف اشرف اصفهان رفت تا وسیله تحقق آن معجزه الهی باشد. در حالی که هیچ منطق نظامی نمیپذیرفت با آن نیروی کم عملیاتی صورت بگیرد اما احمد کاظمی خطرناکترین محور را انتخاب کرد. حسین خرازی به سمت گمرک رفت اما کاظمی تصمیم گرفت شهر را دور بزند و در حالی که پشتش به دشمن در مرز کشورمیشد به دشمن درون خرمشهر حمله کند.
احمد کاظمی حرکت کرد. او به گونهای به میان نیروهای عراقی نفوذ کرد که عراقیها این لشکر را خودی فرض کردند. قرار شد وقتی به شهر نزدیک شدند با حسین خرازی تجمیع شوند و کار را تمام کنند. فرماندهی منتظر شنیدن خبری از سمت آنان بود که با تماس بیسیمی غیرمنتظره مواجه میشود... سردار رشید پشت بی سیم اصلاً در خیالش هم نمیگنجد کاظمی درون شهر باشد، یعنی اصلاً باور نمیکرد.
حاج احمد کاظمی چنان رعبی به جان نیروهای محاصره شده انداخته بود که همگی لباس از تن درآورده و به سمت گمرک فرار میکردند. این هجوم به قدری عظیم بود که حسین خرازی دستور داد تیربارها روی بلندیها مستقر شوند. خرازی نگران این بود که اگر آن حجم از نیرو حتی بدون سلاح بر سر نیروهایش بریزند تمامشان را خلع سلاح خواهند کرد، اما حمله برق آسای کاظمی وحشتی در دل نیروهای بعثی کاشت که همه آنها فکر میکردند شهر از نیروهای ایرانی پر است. این منظره از دید قرارگاه نصر که در آستانه بصره سنگر گرفته بود اینطور به چشم میآمد.
سوم خرداد ۱۳۶۱ عملیات غیرممکن و محال به دست خدا با پیروزی انجام شد و خرمشهر بالاخره به آغوش ایران بازگشت و کشور در شادی و شعف فرو رفت.
بهناز ضرابیزاده، خالق اثر «ساجی»
حماسه خرمشهر هنوز هم غریب است
هانیه علینژاد/ بهناز ضرابیزاده کارشناس مسئول آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. «دختر شینا» و «گلستان یازدهم» از آثار این نویسنده در حوزه بزرگسال است. او در حوزه کودک و نوجوان هم دستی بر قلم دارد.
کتاب «ساجی» که تازهترین اثر ضرابیزاده است، در انتشارات سوره مهر چاپ و عرضه شده است. ساجی که برگرفته از اسم یکی از شخصیتهای کتاب است، روایتگر سرگذشت نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری، از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. نسرین باقرزاده از کودکی تا زمان جنگ در خرمشهر زندگی میکرد اما بعد از شروع جنگ خانواده باقرزاده به ناچار خرمشهر را ترک کردند و همانند دیگر زنان به شیراز میروند و مردها برای حفاظت از شهر باقی میمانند.
ضرابیزاده ابتدا در خصوص عاملی که باعث شده تا آثارش عمدتاً مورد استقبال مخاطبان قرار بگیرد، میگوید: یکی از مواردی که موجب این امر شده این است که سوژههایی که انتخاب میکنم برایم اهمیت دارند. هر سوژهای من را راضی نمیکند و در مورد موضوع بسیار تحقیق میکنم و در جستوجوی این هستم که در آثارم حتماً یک قصه وجود داشته باشد و از دل خاطرات حتماً یک قصه بیرون میکشم چون مردم قصه را دوست دارند. من قبل از اینکه خاطرهنویس باشم، داستاننویس هستم و ورودم به خاطرهنویسی با نگاه داستاننویس است.
او به دلایل انتخاب سوژه «ساجی» برای نوشتن اشاره و ادامه میدهد: من بسیار دوست داشتم در مورد خرمشهر بنویسم چرا که همیشه برایم جذاب بود. هر سال هر وقتی که سوم خرداد میرسید همیشه این حسرت را داشتم که چرا نتوانستم در مورد خرمشهر چیزی بنویسم. این همیشه در ذهنم بود که حتماً درمورد خرمشهر یک اثر داستانی تولید کنم.در پس ذهنم این بود که اگر این شهر در هر کجای دنیا بود دستمایه چه آثار فاخری میشد، چه در حوزه نمایش و چه آثار ادبی. به گمانم خرمشهر از دیدگاه هنرمندان مغفول باقی مانده است. من پس از نگارش «گلستان یازدهم» در استراحت بودم که این سوژه به من معرفی شد چون احساس خستگی پس از نگارش کتاب داشتم مردد بودم. وقتی به من گفتند اثر در مورد خرمشهر است، سعی کردم مقاومت نکنم و درخواست کردم مصاحبه را برایم بفرستند. من مطالب را خواندم و احساس کردم خاطرات بسیار درهم تنیده است و نیاز به تدوین دارد تا من متوجه شوم که سرنخ این ماجرا کجاست و به همین دلیل چند ماهی طول کشید تا مطالب را بخوانم. همچنین احساس کردم مصاحبههای بیشتری نیاز است. مسیرم از محل زندگی راوی دور بود و طول کشید تا با ایشان ارتباط برقرار کنم. به ایشان اطمینان دادم که حتماً میخواهم این اثر را بنویسم. چندین بار با یکدیگر گفتوگو کردیم. شاید بیشتر از 50 ساعت با ایشان مصاحبه و به تمام جزئیات توجه کردم و همین باعث شد که ایشان خاطرات بیشتری را به خاطر بیاورند. در نهایت قصهای در دل این خاطره تولید شد. در این کتاب به لهجه و گویش و بومیسازی توجه ویژه داشتم. به همین دلیل چندین سفر به خرمشهر رفتم. تمام کوچه و خیابانهایی که در کتاب نام برده شده در آن قدم زدم و با بافت خرمشهر آشنا شدم. اگر در خانه مینشستم تنها با تجسم و تخیل مینوشتم اما من در اماکن حضور پیدا کرده و آنها را حس کردم.
ضرابیزاده همچنین به سختگیر بودنش در نوشتن اشاره کرد و گفت: من هر مسئولیتی را که قبول میکنم، جدی میگیرم و در زندگیام سعی کردهام هر مسئولیتی که دارم در بهترین حالت آن ظاهر شوم. در نوشتن هم همینگونه است. تا زمانی که اثر مرا راضی نکند، آن کار را پایانیافته نمیبینم. من در نوشتن و خواندن بسیار سختگیر هستم. وقتی دست به قلم میبرم برای مخاطب سختگیر مینویسم که به راحتی اثری را اثر خوب معرفی نمیکند. به همین دلیل بسیار وقت میگذارم و در آثار بزرگسال حدوداً 5 بار ویرایش انجام میدهم و در حوزه کودک این رقم به بالای 20 بار میرسد. من با راویانم دوست میشوم. دوستشان دارم که از آنها مینویسم و چون آنها را دوست دارم برایشان در نوشتن سنگ تمام میگذارم. من سه کتاب در حوزه ادبیات پایداری نوشتم و گویی که من سه بار غیر از زندگی خودم زندگی کردهام. من با شخصیتهای کتابهایم زندگی میکنم، چرا که دوست دارم آثار فاخری خلق کنم. بهترین و زیباترین چیزی که میتوانم در جهان به یادگار بگذارم همین آثارم است.
او در پایان از گرانی کتابها ابراز ناراحتی و بیان کرد: من غمی دارم و آن هم این است که مردم بهدلیل گرانی نمیتوانند کتاب مورد علاقهشان را بخرند. اینکه میدیدم مردم در مورد یک کتاب میپرسند و دوست هم داشتند که بخرند اما بهدلیل قیمت عقبنشینی میکردند، بسیار ناراحتکننده است.
روستای «نی» در آرامش بهاری بود...
فریاد برآمد شیمیایی ... شیمیایی...
رضا رستمی
نویسنده
عبدالرحمن احمدی فرزند شهید اشرف آفتابی میگفت: در سالهای دفاع مقدس، زمانی که هواپیماهای بعثی مداوم شهر مریوان را بمباران میکردند، به اتفاق مادرم به مریوان رفته بودیم. داخل شهر بودیم که هواپیماهای بعثی سایه شوم خود را بر شهر افکندند و اقدام به بمباران کردند. مردم برای درامان ماندن از ترکشِ بمبهای دشمن سراسیمه به این طرف و آن طرف میدویدند و دنبال پناهگاه بودند. مادرم دست من را گرفته و رهایم نمیکرد. در گوشهای پناه گرفتیم. او من را زیر سایه وجودش قرار داد و چون چتری بر جسمِ من گسترانیده شد. گفتم: مادر، تو هم پناه بگیر تا آسیب نبینی، این چه کاری است انجام میدهی؟
گفت: پسرم، مهم حفظ تو و نجات توست. من عمری را سپری کردهام. اگر هم بمیرم خیلی اهمیت ندارد. تو جوانی و باید زنده بمانی.
گفتم: یعنی به همین راحتی حاضری خودت را فدای من کنی؟!
گفت: پسرم! تو فعلاً این موضوع را نمیتوانی درک کنی. عشق مادر به فرزند فراتر از تصورات فعلی توست. اگر خودت صاحب فرزند شوی ممکن است، به درک بخشی از این عشق و احساس صادقانه نائل شوی.
حامد دادرس همسر شهید آمنه دادرس میگفت: صبح روز واقعه، از همسرم خداحافظی کردم. زدم به دل طبیعت، دشت و صحرا رنگ بهار به خود گرفته بود، حدود یک ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم، در کوههای پشت روستا بودم. ناگهان تعدادی از جنگندههای عراقی را بالای سرم دیدم، لحظاتی گذشت. آنها با سرعت از من دور شدند، بلافاصله صدای چندین انفجار را شنیدم، بهدنبال آن از چند نقطه روستا دود برخاست. دقایقی توقف کردم تا ببینم هواپیماها دوباره برمی گردند یا نه؟ وقتی دیدم برنگشتند، به طرف روستا راه افتادم، مسیرم طولانی بود، تا به روستا رسیدم، یک ساعتی طول کشید، وارد روستا شدم. دیدم تعدادی مأمور داخل روستا هستند، لباسهای عجیبی پوشیده بودند. خیلی تعجب کردم، جلو رفتم، همه ماسک زده و بادگیر پوشیده بودند، گفتم: چی شده؟
گفتند: روستا بمباران شیمیایی شده. به منزل رفتم، هرچه همسرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم. یکی از همسایگان را پیدا کردم و سراغِ آمنه را از او گرفتم، گفت: خیلیها شیمیایی شدهاند، همه را به بیمارستان بردهاند، شاید او هم جزو مجروحین باشد. فوراً به بیمارستان الله اکبر رفتم. مردم زیادی در بیمارستان جمع شده بودند، داد و فغان مردم تا آسمان میرفت، تعداد مجروحین زیاد بود. سراغ همسرم را از هر کسی گرفتم، کسی از او اطلاع نداشت.
خانم پرستاری گفت: چی میخواهی؟ مشخصات همسرم را دادم، گفتم: دنبال همسرم میگردم، رفت، بعد از چند لحظه برگشت، گفت: همسرت به شهادت رسیده. لحظه بسیار تلخی بود، تلختر از هرچه به تصور آید.
یونس محمودپیروزی فرزند شهیده لیلا رحیمزاده هم میگفت: روستای «نی» حال وهوای بهاری به خود گرفته بود. همراه تعدادی از بچهها به مزارع پشت روستا رفته بودیم، سرگرم بازی بودیم، ناگهان غرش هواپیماهای دشمن همه را سرِ جای خود متوقف کرد، ترس و اضطراب بر جمع حاکم شد، چند ثانیهای گذشت. روستا مورد هدف قرار گرفت، اما این بار برخلاف گذشته، نوع و رنگ انفجار به گونهای دیگر بود. چون روستای «نی» بارها بمباران شده بود، ما با بمبارانهای هوایی آشنایی داشتیم. دود سفید رنگی آسمان روستا را فرا گرفت. خیلی ترسیده بودیم، همان جا ماندیم، چون فکر میکردیم، هواپیماها دوباره برمی گردند، روستا را بمباران میکنند. دقایقی گذشت، از برگشت آنها خبری نشد، ما هم به روستا برگشتیم. ولولهای در روستا برپا شده بود، زنان و کودکان مثل برگ خزان روی زمین افتاده بودند.
با دیدن آنها و اینکه هیچ کدام زخمی بر تن ندارند، اما بر زمین افتادهاند، خیلی تعجب کردیم. چشمانم کم کم دچار سوزش شد، به منزل رفتم، مادرم، جلو در منزل روی زمین افتاده بود.
هرچه صدایش زدم جواب نداد. مردم فریاد میزدند؛ شیمیایی زده اند! در آن لحظه فهمیدم که مادرم بر اثر گازهای خفه کننده رژیم صدام به شهادت رسیده است.
نویسنده
عبدالرحمن احمدی فرزند شهید اشرف آفتابی میگفت: در سالهای دفاع مقدس، زمانی که هواپیماهای بعثی مداوم شهر مریوان را بمباران میکردند، به اتفاق مادرم به مریوان رفته بودیم. داخل شهر بودیم که هواپیماهای بعثی سایه شوم خود را بر شهر افکندند و اقدام به بمباران کردند. مردم برای درامان ماندن از ترکشِ بمبهای دشمن سراسیمه به این طرف و آن طرف میدویدند و دنبال پناهگاه بودند. مادرم دست من را گرفته و رهایم نمیکرد. در گوشهای پناه گرفتیم. او من را زیر سایه وجودش قرار داد و چون چتری بر جسمِ من گسترانیده شد. گفتم: مادر، تو هم پناه بگیر تا آسیب نبینی، این چه کاری است انجام میدهی؟
گفت: پسرم، مهم حفظ تو و نجات توست. من عمری را سپری کردهام. اگر هم بمیرم خیلی اهمیت ندارد. تو جوانی و باید زنده بمانی.
گفتم: یعنی به همین راحتی حاضری خودت را فدای من کنی؟!
گفت: پسرم! تو فعلاً این موضوع را نمیتوانی درک کنی. عشق مادر به فرزند فراتر از تصورات فعلی توست. اگر خودت صاحب فرزند شوی ممکن است، به درک بخشی از این عشق و احساس صادقانه نائل شوی.
حامد دادرس همسر شهید آمنه دادرس میگفت: صبح روز واقعه، از همسرم خداحافظی کردم. زدم به دل طبیعت، دشت و صحرا رنگ بهار به خود گرفته بود، حدود یک ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم، در کوههای پشت روستا بودم. ناگهان تعدادی از جنگندههای عراقی را بالای سرم دیدم، لحظاتی گذشت. آنها با سرعت از من دور شدند، بلافاصله صدای چندین انفجار را شنیدم، بهدنبال آن از چند نقطه روستا دود برخاست. دقایقی توقف کردم تا ببینم هواپیماها دوباره برمی گردند یا نه؟ وقتی دیدم برنگشتند، به طرف روستا راه افتادم، مسیرم طولانی بود، تا به روستا رسیدم، یک ساعتی طول کشید، وارد روستا شدم. دیدم تعدادی مأمور داخل روستا هستند، لباسهای عجیبی پوشیده بودند. خیلی تعجب کردم، جلو رفتم، همه ماسک زده و بادگیر پوشیده بودند، گفتم: چی شده؟
گفتند: روستا بمباران شیمیایی شده. به منزل رفتم، هرچه همسرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم. یکی از همسایگان را پیدا کردم و سراغِ آمنه را از او گرفتم، گفت: خیلیها شیمیایی شدهاند، همه را به بیمارستان بردهاند، شاید او هم جزو مجروحین باشد. فوراً به بیمارستان الله اکبر رفتم. مردم زیادی در بیمارستان جمع شده بودند، داد و فغان مردم تا آسمان میرفت، تعداد مجروحین زیاد بود. سراغ همسرم را از هر کسی گرفتم، کسی از او اطلاع نداشت.
خانم پرستاری گفت: چی میخواهی؟ مشخصات همسرم را دادم، گفتم: دنبال همسرم میگردم، رفت، بعد از چند لحظه برگشت، گفت: همسرت به شهادت رسیده. لحظه بسیار تلخی بود، تلختر از هرچه به تصور آید.
یونس محمودپیروزی فرزند شهیده لیلا رحیمزاده هم میگفت: روستای «نی» حال وهوای بهاری به خود گرفته بود. همراه تعدادی از بچهها به مزارع پشت روستا رفته بودیم، سرگرم بازی بودیم، ناگهان غرش هواپیماهای دشمن همه را سرِ جای خود متوقف کرد، ترس و اضطراب بر جمع حاکم شد، چند ثانیهای گذشت. روستا مورد هدف قرار گرفت، اما این بار برخلاف گذشته، نوع و رنگ انفجار به گونهای دیگر بود. چون روستای «نی» بارها بمباران شده بود، ما با بمبارانهای هوایی آشنایی داشتیم. دود سفید رنگی آسمان روستا را فرا گرفت. خیلی ترسیده بودیم، همان جا ماندیم، چون فکر میکردیم، هواپیماها دوباره برمی گردند، روستا را بمباران میکنند. دقایقی گذشت، از برگشت آنها خبری نشد، ما هم به روستا برگشتیم. ولولهای در روستا برپا شده بود، زنان و کودکان مثل برگ خزان روی زمین افتاده بودند.
با دیدن آنها و اینکه هیچ کدام زخمی بر تن ندارند، اما بر زمین افتادهاند، خیلی تعجب کردیم. چشمانم کم کم دچار سوزش شد، به منزل رفتم، مادرم، جلو در منزل روی زمین افتاده بود.
هرچه صدایش زدم جواب نداد. مردم فریاد میزدند؛ شیمیایی زده اند! در آن لحظه فهمیدم که مادرم بر اثر گازهای خفه کننده رژیم صدام به شهادت رسیده است.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
فتح خرمشهر، غلبه بر ناممکن ها
-
فریاد برآمد شیمیایی ... شیمیایی...
اخبارایران آنلاین