سیدمحسن روحانی از کتاب «چمدانهای باز» میگوید
روایتی از آدمهای دور از خانه
گروه فرهنگی: «چمدانهای باز» عنوان کتاب تازه سیدمحسن روحانی است که در دومین نمایشگاه مجازی کتاب مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و در آن ایام به چاپ سوم رسید. این نویسنده جوان دانشآموخته دانشگاه امام صادق(ع)، وکیل و دانشجوی مقطع فوقدکترای حقوق تجارت بینالملل در کشور امریکا است. وی از سال 2013 برای ادامه تحصیل راهی این کشور شد و کتاب «چمدانهای باز» روایتهایی از تجربیات زیسته این نویسنده درباره مهاجرت و فرازونشیبهای آن است. نکات بیشتر درباره این کتاب را در گفتوگویی با نویسنده آن میخوانید.
«چمدانهای باز» چگونه خلق شد؟!
نوشتن همیشه بخشی از زندگی و کار من بوده و از وقتی وارد امریکا شدم، دغدغه نوشتن از مسائل مختلفی که تجربه میکردم یکی از کارهایی بود که با علاقه دنبال میکردم. اما حدود سه سال قبل، تصمیم گرفتم روایتهایی براساس تجربیات، دیدهها و شنیدههایم در معاشرت با مهاجران و امریکاییتبارها را تبدیل به کتاب کنم و به لطف خدا این کار به سرانجام رسید و کتاب، چندی پیش به همت نشر جامجم به چاپ رسید.
یکی از نکات قابلتوجه این کتاب حضور شخصیتهای متعدد از طیفها و کشورهای مختلف است. چگونه توانستید یکدستی روایتها را حفظ کنید؟
همانطور که اشاره کردید، روایتهای کتاب درباره آدمهای مختلف با تفاوتهای بسیار است. اما آنچه در میان اغلب این شخصیتها مشترک است، بحث مهاجر بودن آنهاست؛ چیزی که تا حد بسیار زیادی عامل پیوند شخصیتهای کتاب است. من هم سعی کردم با تکیه بر این وجهه، کتاب را بنویسم. در واقع کتاب«چمدانهای باز» روایت آدمهای دور از خانه است.
متن روایتها جزئیات زیادی دارد. به نظرتان این جزئینویسی در روان شدن متن چقدر کمک میکند؟
من شخصاً شاید هم به اقتضای حرفه وکالتم، آدم جزئینگری هستم. همیشه وقتی با فردی مواجه میشوم که دلش میخواهد قصهاش را بگوید، سعی میکنم تکتک جزئیات را تصویر کنم و براساس آنها داستان را بنویسم. به اعتقاد من جزئیات، ابزار نویسنده برای ساخت تصویر دلخواهش است؛ چیزی که نویسنده دوست دارد بهطور کامل به مخاطبش منتقل شود. من هم تلاش کردم با ذکر جزئیات، تصویر روشنتری را ارائه دهم که امیدوارم در این رابطه موفق بوده باشم.
روایتها دارای توالی زمانی نیستند و حتی بسیاری از آنها زمان ندارند. دلیل این چیدمان چیست؟ به نظرتان این عدم توالی، تأثیری برکیفیت روایتها گذاشته است؟
تلاش من بر این بود که در مجموع کتاب یک خط کلی را دنبال کنم و حتی در همین راستا تعدادی از روایتها براساس توالی زمانی هستند. اما دربسیاری دیگر هم نیازی به ذکر زمان نبود و خود داستان موضوعی جالب برای دنبالکردن بود. اما میتوانم قاطعانه بگویم روایت آخر قطعاً از نظر دیدگاه و تجربه زیسته با روایت اول قابل مقایسه نیست؛ چراکه این روایتها حاصل قریب به یک دهه زندگی من در این کشور است.
برای نوشتن کتاب چقدر متون غیرفارسی مرتبط را مطالعه کردید؟
در این سالهایی که ایران نبودم همواره سعی کردهام هم متون موجود در حوزه سفرنامه و مهاجرت را مطالعه کنم و هم آنها را با شرایطی که میدیدم، مقایسه کنم و واقعیت را از این میان برای خودم شفافتر کنم. این موضوع یک کمک بزرگ به من کرد و آن این بود که در نوشتن کتاب میتوانستم هم دنیای منابع مکتوب را لحاظ کنم و هم زندگی مهاجرانی را که با آنها ملاقات میکردم و قصهشان گاهی با چیزی که درکتابها میخواندم تفاوت داشت را بهتر روایت کنم.
با توجه به موضوع کلی مهاجرت، آیا ترجمه کتاب به زبانهای دیگر میتواند برای مخاطب غیر فارسیزبان هم جذاب و مفید باشد؟ برنامهای برای ترجمه کتاب دارید؟
یکی از خاصیتهای هر زبان، بومی بودن آن است. وقتی شما کتابی مینویسید که مخاطبش را فارسیزبان تعریف کردهاید برایتان مهم است طوری بنویسید که دغدغهها و حتی نوستالوژیهای آنها را در نظر بگیرید. من هم در کتاب کاملاً به مخاطب هموطنم فکر کردهام؛ چرا که اولاً به هرحال هر کشوری نویسندگانی دارد که مهاجرت کردهاند و به زبان خود و از دیدگاه فرهنگی خودشانتجربههای مهاجرت را نوشتهاند و دوم اینکه من در کتاب تلاش کردهام از زوایه دید یک ایرانی به مسائل نگاه کنم.
در کتاب، شما روایتهایی با موضوعات مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... را آوردهاید. چرا صرفاً روی یک حوزه تمرکز نکردید؟
همانطور که پیشتر اشاره کردم، من در این کتاب از زندگی نوشتهام و زندگی هم شامل همه این موضوعات میشود؛ چرا که انسانها لاجرم با تمامی ابعاد زندگی برخورد دارند و نحوه مواجهه هر فرد با دیگری متفاوت است. اساساً یکی از چیزهایی که خصوصیات آدمها را تعریف میکند همین تفاوت نگاه آنها به ابعاد مختلف زندگی است. کسی برایش قدرت مهم است، دیگری پول، یکی هم نگهداشتن چهارچوبهای فرهنگی که با خود به کشورغریب آورده است. بنابراین همین تفاوتها میتواند به مخاطب یک نگاه درست بدهد. در واقع یک مهاجر ممکن است با هر کدام از این موقعیتها درگیر شود. حتی معتقدم اگر جزئیتر نگاه کنیم، روایتها خیلی بیشتر از این کتاب میشود.
برای تألیف این اثر شما از کلمات و اصطلاحات جالبی استفاده کردهاید، مثلاً استفاده از کلمه رنگینپوست. چرا از این واژهها استفاده کردهاید؟
این یکی از مزایای زندگی در کشور هفتاد و دو ملت است. این اصطلاح برمیگردد به تنوع مهاجران در نیویورک. اینجا شهروندانی از هر ملیت و مذهبی زندگی میکنند که حالا با هم به نوعی هموطن هستند. به همین دلیل اینجا افراد به دلیل تفاوتهای ظاهری کمتر مورد قضاوت قرار میگیرند. این واژه هم بیانگر همین نکته بود.
تا جایی که میدانم بخشی از مطالب کتاب در طول این سالها در فضای مجازی شما منتشر شده است. در کتاب چه چیزهایی به آن اضافه کردید؟
بله؛ بخشی از محتوا را قبلاً در صفحهام در شبکههای اجتماعی به صورت روزنگارهایی از دیدهها و شنیدههایم منتشر میکردم، اما محتوای کتاب تفاوتهای عمدهای با آن مطالب دارد. در واقع سعی کردم بخشهایی را در کتاب استفاده کنم که برای مخاطب عام جذابیت داشت و البته با نثری روانتر و جزئیات بیشتر. علاوه بر اینکه تعدادی از روایتها هم قبلاً منتشر نشده و صرفاً در کتاب آمده است.
با توجه به اینکه این اولین کتاب شما در حوزه داستانی و روایت است، نگران نقدهایی که ممکن است به کتاب بشود نیستید؟
من خودم را اصلاً نویسنده نمیدانم. این اولین اثر من است و احتمالاً نقدهای مختلفی خواهد شد. اما به هر حال وقتی کسی اثری را چاپ میکند یعنی آن را در معرض قضاوت قرار داده و طبیعتاً خودش را برای نقد شدن آماده میکند. من هم مشتاقم کتاب خوانده شود، نقدها را بشنوم و یاد بگیرم. حتماً این نقدها میتواند برای گامهای بعدی برایم کارآمد و مفید باشد همانطور که نقدهایی که قبل از تحویل کتاب به انتشارات، دوستان عزیز نویسنده در فرایند نهاییسازی این نوشتار داشتند، در توفیق آن، نقش تعیینکننده ایفا کرده است.
مروری بر «از قیطریه تا اورنج کانتی»
وقایع نگاری یک بیمار محتضر
دکتر نجمه دری
دانشیار دانشگاه تربیت مدرس
کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» جعبه سیاه به جامانده از حمیدرضا صدر است که سهسال پایانی منتهی به پروازش را چشم در چشم بیماری با مرگ جنگید و در پایان، بازی را به حریف واگذار کرد. قیطریه محل زندگی حمیدرضا صدر در تهران و اورنج کانتی منطقهای در ایالت کالیفرنیای امریکاست که نویسنده در ایام بیماری و برای پیگیری معالجات خود راهی آنجا میشود و گویا با وجود تحمل مصایب بسیار ناشی از مهاجرت افاقه هم نمیکند.
و اما مرگ این حقیقت منفور، مضمون مرموز و همیشه تازهای است که از روزگاران دیرین ذهن و زبان بشر را به چالش کشیده و در شعر و نثر و انواع هنر با جلوههای گوناگون بازسازی و بازخوانی شده است. از آنجا که کسی به طور دقیق نمیداند کدام اثر آخرین اثر او خواهد بود و یکباره مرگ بی خبر از راه میرسد، جان کلام و سخن پایانی عموماً ناگفته میماند، اما در مورد نویسندگانی که مرگ خود خواسته داشتهاند (اُتانازی یا خودکشی) یا آنان که با بیماری لاعلاج دست به گریبان بودهاند تا زمانی که قدرت نوشتن داشتهاند، صادقانهترین تأملات بشری را در خصوص این پدیده ناگزیر به دست دادهاند. از این میان مقوله خودکشی حدیثی جداگانه دارد، بخصوص در دنیای نویسندگان و شاعران، انتحار گاهی چنان حرف هایی برای گفتن دارد که به منزله بزرگترین اثر، در جهان آوازهای سر میدهد و تأثیر نوشتههای پیشین را پررنگتر و ماندگارتر میکند. همینگوی، ویرجینیا وولف، رومن گاری، مایاکوفسکی، سیلویا پلات، یا همین صادق هدایت خودمان از این دستهاند. اینان همگی با مرگ خودخواستهشان، میدان و فرصت طلایی در اختیار پژوهشگران دنیای ادبیات، روانشناسی، فلسفه و جامعهشناسی قرار دادند تا هریک از ظن خود به تحلیل شخصیت و غور در احوال و گفتار ایشان بپردازد و با استناد به نظریات و تئوریهای عالمانه و کالبدشکافی عقیدتی آثارشان به تشخیص افتراقی بیماریشان دست یازند؛ آنگاه قطاری از اختلالات روحی و جسمی را به ایشان و اطرافیان یا زمانه نامهربانشان نسبت دهند، به گونهای که اگر امکان داشت و ایشان تحلیل پژوهشگرانی را که سالها بعد، روان آنها را نبش قبر کردهاند، میخواندند، این بار بدون نیاز به انتحار، از بیمهری ایشان و استدلال بیرسم و آیینِ شان دق مرگ میشدند.
به هر حال از مرگ سخن گفتن و از مرگ شنیدن همواره جذابیتهایی دارد و «از قیطریه تا اورنج کانتی» وقایعنگاری مرگ از پیش تعیین شدهای است که نویسندهاش وصیت کرده بود بعد از مرگش چاپ شود و تابستان امسال این مهم به وقوع پیوست. آوازه نویسنده و همخوانی مضمون مطرح شده در این اثر با بلای مرگبار کرونا دست به دست هم داد و تا آنجا که میدانم در کمتر از پنج ماه به چاپ نهم رسید.
سعدی در باب اول گلستان حکایتی دارد با این مضمون که پادشاهی به کشتن اسیری فرمان میدهد و آن بیچاره در حالت نومیدی ملک را دشنام میدهد. سعدی در ادامه می گوید «هرکه دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید» و حمیدرضا صدر در نگارش آخرین اثرش همان اسیر« دست از جان شسته»است.او این بار قرار نبود از تکنیکهای نویسندگیاش و نیز قدرت خلاقش در تحلیل و گزارشگری استفاده کند تا اثری پرفروش به جامعه عرضه کند، بلکه قرار است وقایعنگاری کند با محوریت موضوعی که نظم و روال زندگیاش را برهم زده است. از قضا این بیپیرایگی و صراحت متن مورد استقبال قرار میگیرد. این حکایت از دل برآمده که با ضمیر دوم شخص روایت میشود متنی بسیار تأثیرگذار است و بانثری محکم آغاز میشود که بر مهارت راقمش صحه میگذارد، ولی هرچه جلوتر میرویم از تکنیکهای نویسندگی فاصله میگیریم و بیان بیغل و غش احساس دردمندی و تراژدی نبرد نابرابر با هیولای مرگ جذابیتهایی ایجاد میکند که به جای فنون و مهارتهای روشمند نویسندگی خواننده را با خود همراه میکند. کلافگی و بیحوصلگی نویسنده قبل از این که با جملات و گزارههای روشن منتخب القا شود در نتیجه از هم گسیختگی کلام و تنزل چشمگیر قدرت نویسندگی از میانه کتاب تا پایان قابل دریافت است. گویا از همان زمانی که «کارسینوما» دشمن منفور دامنه فعالیتش را تا مغز گسترش میدهد، قهرمان قصه ما یعنی نویسنده را که در آنجا سنگر گرفته بود از پا در میآورد و همراه با آن نفس روایت به شماره میافتد. صراحت لهجهای که در آغاز، جذابیت متن را دوچندان میکرد در میانه اثر تبدیل به خشونت و سردی گفتار شده است و انسجام متن را تحتالشعاع قرار داده است. عنوان فرعی کتاب قبل از هرچیز درونمایه اصلی را لو داده است و آغاز تأثیرگذار و سخن مقدماتی نویسنده تکلیف ما را روشن کرده است. میدانیم که قرار است ذکر مصیبت بخوانیم و میدانیم که قصه به حدی دردناک است که نویسنده در تقدیمیاش آورده «به دخترم غزاله که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد». تحلیلگر خوشسخن
این بار قرار است گزارش یک باخت تراژدیک در بازی رفت و برگشت را روایت کند که هم در خانه خود و هم در خانه حریف، با شکست همراه است، البته این بار شکست در خانه حریف سنگینتر است و قهرمان ما از آغاز بازی از نفس افتاده و وقت اضافهای هم در کار نخواهد بود. کارسینومای مهاجم فاتح با ضربات پنالتی برخاسته از ناداوری روزگار دروازه بیدفاع تیم «صدر» را فرو میریزد. همه چیز آنقدر واضح است که باخت را میپذیرد و تسلیم میشود. روایت متن این اثر نفثة المصدوری است که در قرن بیست و یکم چاشنی تلخ برخاسته از روان راوی در همه صحنههایی که میبیند انعکاس یافته است. اشاره به «جای خالی ساختمان پلاسکویی که پلاسکوش دود شد و رفت هوا «براعت استهالی» است از تندبادی که قرار است نابودکننده باشد و خواننده، سوز وزش آن را حس میکند. مکانهای توصیف شده در اثر تنها مراکز درمانی اعم از بیمارستان، مطب پزشکان، آزمایشگاهها و سایر مراکز درمانی است و با توجه به اینکه همه فضای ذهنی نویسنده را در حین نگارش همین موضوع در برگرفته، بیش از اندازه به ذکر جزئیات پرداخته است آنگونه که دقت در توصیف جزئیات اتاقهای عکسبرداری یا جراحی و مطب، گاه برای خواننده ملالآور است بخصوص که اغلب اصطلاحات نامأنوس و تخصصی است.
بخش اول کتاب که در تهران نوشته شده از نظر تکنیکهای نویسندگی و جذابیت سبک روایی سنجیدهتر است و تلخی رویدادها با درونمایههایی از طنز پوشانده میشود انگار نویسنده خودش هنوز عمق فاجعه را درک نکرده و سعی دارد خواننده را نیز در همان حالت بیم و امید نگه دارد. روزنگاری پیوسته و با فواصل کم ثبت شده است و فرایند آشنایی خواننده با بحرانی که هسته اصلی روایت تراژیک و مونولوگهای غمبار ناگزیر را به وجود آورده گام به گام و با ریتمی ملایم انجام میپذیرد. نویسنده هنوز در توصیف جزئیات و توجه به ظرایف و دقایقی که میتواند به غنای متن منجر شود، سعی فراوان دارد. توصیف مراحل درمان و نحوه مواجهه و مکالمه با پزشکان و پرستاران همه جا با قدردانی همراه است و در عین حال اغلب در مقابل صراحت ایشان در بیان حقایق تلخ، از زاویه دید بیماران، در انتظار همدردی و لطافت بیشتر است و در مسیر روایت همزمان با پذیرش و درک وجوه بیماری خواننده شاهد جدال قهرمان (حمیدرضا) و با ضد قهرمان «کارسینوما» است. هرچه پیشتر میرویم، کارسینوما فربهتر و قهرمان ما نزارتر میشود. اشاره به مرگ برخی دوستان همسن و سال که با راوی سابقه آشنایی بسیار دارند هر لحظه ضربه اضافهای بر بیمار محتضر وارد میکند؛ سعید کنگرانی، جمشید مشایخی و دالوند و در نهایت سقوط هواپیمای اوکراینی که یک خانواده چهارنفره از آشنایان نزدیک را به کام مرگ میکشاند و خبرهای دیگری که در هیچ کدام نور امیدی نیست این تحلیلگر مسائل اجتماعی را در بستر مرگ از نفس میاندازد.
در فراز و نشیب روایت زندگیاش او را بهتر میشناسیم فیلمهایی را که او دوست دارد و حتماً فیلمهای خیلی خوب است، در گوشهای یادداشت میکنیم تا حتماً تماشا کنیم «تاپ گان» و «زندگی و مرگ در لسآنجلس» از تونی اسکات، جوانی، صلیب آهنین، هشت نفرتانگیز و «چه زندگی محشری» «وست ساید» و شکوه علفزار همچنین کتابها و تیمهای موردعلاقهاش را میشناسیم و در مییابیم که این نویسنده خوشفکر ، تحلیلگر و منتقد اجتماعی بخصوص در فوتبال از آنهایی است که قبل از این مصیبت عظمی، در شغلی که بدان علاقه دارد خوش درخشیده ،خانواده دوستداشتنی و آرامی دارد و همسرش نیز چندی پیش چنین دردی را پشت سر گذاشته، پدرش نیز با همین بیماری در گذشته است. همچنان که پا به پای نویسنده پیش میرویم قصه تمام میشود در جایی که می دانی صحنه بعد، تاریکی است و آخرش به گونهای غزل خداحافظی می خواند که تمهیدی است آرام و رؤیایی برای دور شدن و به هوا رفتن «بیناله، بیمویه، بیاشک، بیعزاداری و بیسنگ قبر» در حالی که کسی آواز« امشب در سرشوری دارم» میخواند و دیگری «الهه ناز» تصویر عزیزانت یکی یکی از مقابل چشمانت رد میشود و کسی از دوردستها سوت پایان را به صدا در میآورد.
و در پرده آخر این غزاله است که سخن میگوید، ولی این بار نه با مخاطب که ما خوانندگان باشیم بلکه با راوی نخست که رفته است و کتاب را ناتمام رها کرده. برخی از صحنههایی که در بخش نخست توسط نویسنده اصلی روایت شده است این بار از زاویه دید «غزاله» بازنویسی میشود که به مراتب تلختر، دردناکتر و البته بیپردهتر است، برخی صحنههای دهشتناک و رقتانگیز که در روایت حمیدرضا صدر تلطیف شده و یا به عمد نادیده گرفته شده است. با تکمله دخترش آشکار میشود و این وقایعنگاری تلخ را کامل میکند. دختر هم مانند پدر ساده و بیپیرایه مینویسد و البته دلنشین. از توصیفات شاعرانه پدر و رمزها و سنبلها اثری در آن نیست؛ روایت محض احساس و عاطفه و نقل گزارشگونه رفتارهاست با محوریت رابطه پدر دختری که به فاصله یک سال و نیم پس از تاریخ نوشتههای پدر، قصه ناتمام او را به پایان میبرد. قصه تلخ مردی که گریه را دوست نداشت؛ روایت مردی که در هجوم دردها میخندید.