به مناسبت نهمین سالگرد شهادت سردار حسن شاطری (حسام خوشنویس)
فاتح قلوب لبنانیها
گروه سیاسی/ امریکاییها و صهیونیستها توطئههای بسیاری علیه کشورهای منطقه و بخصوص محور مقاومت طراحی کردند. سناریوهایی که افغانستان وعراق را به خاک و خون کشید و درصدد بودند تا با از میان برداشتن حزبالله لبنان راه را برای حمله به ایران نیز فراهم کنند. دکتر مسعود اسداللهی، کارشناس و تحلیلگر مسائل بینالملل و منطقه در برنامه تلویزیونی جهان آرا به بررسی همین مهم پرداخته است. اما نقطه اوج این گفتوگو جایی است که وی ناگفتههایی از بازسازی لبنان و نقش آن در افزایش قدرت نرم کشورمان روایت میکند و البته قهرمان این ماجرا کسی نیست جز شهید حسن شاطری؛ مردی که لبنانیها بهتر از ایرانیها او را میشناسند و نماد کارآمدی و صداقت جمهوری اسلامی برای مردم این کشور است. اسداللهی با آمار و ارقام دقیق نشان داده است که رقم کمکهای سایر کشورها از جمله عربستان، امارات، کویت، اندونزی، قطر و... بسیار بیشتر از ایران بوده است؛ اما این مجاهدان انقلابی ایران بودهاند که توانستهاند قلبهای مردم این کشور را فتح کنند. او در نهایت از نقش شگفتآور شهید شاطری به عنوان یار وفادار حاج قاسم سلیمانی در شکلگیری دفاع وطنی سوریه و ساماندهی و آموزش نیروهای داوطلب سوری در اوج ناامیدی حاکم بر دمشق روایت کرده که تاکنون کمتر شنیده شده است.
اسداللهی: با حمله امریکاییها به عراق در سال 2003 ( 1382 ش) وضعیت منطقه ما کاملاً تغییر کرد. قبل از آن هم امریکاییها تحت عنوان «مبارزه با تروریسم» به افغانستان حمله و طالبان را سرنگون کرده بودند. بعد از واقعه 11 سپتامبر، این حادثه را تبدیل به پیراهن عثمان کرده و با این بهانه طالبان را سرنگون کردند و بعد هم تحت این عنوان که صدام سلاح هستهای و شیمیایی دارد و با القاعده مرتبط است، جنگی را علیه عراق به راه انداختند.
صدام واقعاً آدم جنایتکاری بود و اگر یک ملت در دنیا باشد که واقعاً ظلم صدام را با گوشت و پوستش احساس کرده باشد، ایرانیها هستند. بنابراین ما نمیخواهیم از صدام دفاع کنیم و اصلاً هم قابل دفاع نیست. اما میخواهیم دروغگویی امریکاییها را اثبات کنیم که تحت این عنوان به شورای امنیت سازمان ملل رفتند و در آنجا آقای کالین پاول، وزیر خارجه امریکا یک لوله آزمایشگاهی را که در داخل آن یک ماده سفید رنگ بود، برد و به جهانیان نشان داد که این ماده را جاسوسان و مأموران اطلاعاتی ما به دست آوردهاند که نشان میدهد صدام در حال غنیسازی و تهیه سلاح شیمیایی و همچنین ارتباط با القاعده است. حمله انجام و صدام خیلی سریع و در عرض دوسه هفته سرنگون شد. بعد از آن امریکاییها سراسر عراق را زیرورو کردند و گشتند، ولی سلاح هستهای پیدا نکردند، سلاح شیمیایی هم که قبلاً از بین رفته بود که آن را هم توضیح خواهم داد که برای ما عبرتی است. سلاحهای موشکی صدام را از بین برده بودند و بعد حتی یک سند هم در مورد رابطه صدام با القاعده پیدا نکردند، چون آنها با هم اختلاف ایدئولوژیک داشتند. چرا پیدا نکردند؟ صدام که به این چیزها اعتقادی نداشت و از سلاح شیمیایی علیه خود و ملتش استفاده کرده بود، اما وقتی که صدام در سال 1990 (1369 ش) به کویت حمله و آنجا را اشغال کرد، در آنجا جنگی تحت عنوان آزادسازی کویت اتفاق افتاد و پس از اینکه عراق شکست خورد، تحریمهای بسیار سنگینی را به عراق تحمیل کردند. علاوه بر آن بازرسیهای گستردهای توسط بازرسان آژانس بینالمللی انرژی اتمی و بازرسان نظامی سازمان ملل صورت گرفت و وجب به وجب خاک عراق را گشتند. عراق به آستانه تولید سلاح هستهای رسیده بود، ولی هنوز تولید نکرده بود. یکسری تأسیسات داشت که همه را از بین بردند. هر چه سلاح شیمیایی داشت پیدا کردند و از بین بردند. سلاحهای موشکی را تماماً از بین بردند و هیچ ابزاری را برای ارتش عراق باقی نگذاشتند و تحریم سنگین طی 10، 12 سال، از سال 1990 تا 2003 باعث شد که ارتش و کل کشور عراق بشدت فرسوده شوند.
وقتی خیال امریکاییها راحت شد که عراق دیگر هیچ چیزی برای دفاع از خودش ندارد، تحت آن بهانه حمله کردند. برای همین ما روی این مسأله تأکید میکنیم که این بازرسیها تحت عنوان بازرسی انجام میشود، اما دلیل اصلی آنها دخالت در مسائل امنیتی داخلی است. از جمله آنها بسیاری از مراکز را که هیچ ربطی به تأسیسات هستهای ندارد جزو فهرست بازرسیهایشان میآورند، به این دلیل است که ما این مسأله را در عراق دیدهایم. البته بلاتشبیه، ایران با عراق از نظر ماهیت نظام خیلی فرق میکند، ولی تاکتیک امریکاییها یکی است.
این یک تجربه است که وقتی قدرت دفاعی را از شما گرفتند، به شما حمله میکنند، نه اینکه شما را به حال خودتان رها کنند. وقتی که شما قدرت بازدارندگی نداشته باشید، همان بلایی بر سرتان میآید که بر سر دیگران آمد. این اتفاق در دورهای افتاد که گروهی به نام محافظهکاران جدید در چارچوب دولت جورج بوش پسر در امریکا به قدرت رسیده بودند. اینها ایدهای تحت عنوان «خاورمیانه جدید» داشتند و میگفتند خاورمیانه موجود و مرزهای کشورهایی که ما میشناسیم ـ عراق، سوریه، لبنان، فلسطیناشغالی، اردن، ایران، ترکیه، مصر بخصوص مرزهای کشورهای عربی منطقه غرب آسیا ـ توسط پیمان سایکس پیکو به وجود آمدهاند و ادعا میکردند که پیمان سایکس پیکو پیمانی بین انگلیس و فرانسه بوده و امریکا در آن نقشی نداشته است. حتی میگفتند که این پیمان اجحافآمیز بوده و به ملتها ظلم شده و باید در آن تجدیدنظر شود و ما امریکاییها آن را قبول نداریم. این حرفها را تحت عناوین بسیار بشردوستانهای هم میزدند، از جمله اینکه با این تقسیمبندیها به این کشورها ظلم شده و ما باید این کشورها را تجزیه و مجدداً مرزهایشان را براساس قومیتها، دین، مذهب، زبان و... مجدداً تعیین و این کشورها را خرد و تقسیم کنیم که به قول خودشان عدالت برقرار شود. البته بحث عدالت در بین نبود. اینها میخواستند این کشورها را تبدیل کنند به کشورهایی شبیه به شیخنشینهای خلیجفارس که کشورهایی هستند با جمعیت کم و کممساحت، ولی بسیار ثروتمند. البته اینها کشور نیستند، بلکه نقطههایی روی نقشهاند که قادر به دفاع از خود و امنیت ملیشان نیستند و برای بقا باید حتماً به یک نیروی خارجی و فرامنطقهای وابسته باشند. میخواستند این الگو را عیناً در خاورمیانه پیاده کنند. یعنی قرار بود ترکیه، عراق، مصر، ایران، سوریه و حتی عربستان که همپیمان امریکاست تقسیم شوند. در سودان که موفق شدند این کار را بکنند و جنوبش را جدا کردند.
امریکاییها خیلی هم به خودشان مغرور شده بودند که دیدید چقدر راحت صدام را سرنگون کردیم. آقای کالین پاول در سال 2004 به دمشق رفت و با حالتی توهینآمیز یک دستورالعمل 12 مادهای را به بشار اسد داد که اگر این کارها را انجام دادی در قدرت باقی میمانی وگرنه سرنوشت صدام در انتظارت هست. تمام این 12 ماده هم ذلتآور بودند و باعث میشدند که هیمنه امریکا و اسرائیل بر این منطقه حاکم شود. کار بزرگی که انجام شد، نقش بزرگی بود که سردار سلیمانی ایفا کرد.
ایشان موفق شد با هماهنگیای که با سوریه کرد، مقاومتی را درعراق شکل بدهد و اجازه ندهد امریکاییها راحت جا پای خودشان را در عراق محکم کنند و بین سالهای 2003 تا 2006 موفق شد بتدریج این مقاومت را شکل بدهد و ارتش امریکا بشدت دچار مشکل شد.
امریکاییها وقتی عملکرد سردار سلیمانی را میدیدند که چگونه طرحهایشان را خنثی و به خصوص در عراق با آنها مقابله میکند، به این نتیجه رسیدند که باید به ایران حمله کنند، آن هم حملهای قاطع. آنها قصد داشتند پروندهای مشابه پرونده عراق برای ایران درست کنند و با اتهامات دروغ، لطمات سنگینی را به زیرساختهای ایران ـ صنعتی، مواصلاتی، بنادر، جادهها و... ـ تحمیل کنند. همان کاری که در عراق کردند. در زمان صدام، عراق برق داشت. الان برقی به آن معنا وجود ندارد و وضع خدمات بسیار اسفبار است، چون امریکاییها تحت عنوان مبارزه با صدام، هر چه را که ملت عراق دراختیار داشت از بین بردند.
زیرساختش را از بین بردند.
بله. زیرساختها را نابود کردند. همین برنامه را برای ایران هم داشتند، اما میدانستند که اگر به ایران حمله کنند، یکی از پیامدهایش حمله حزبالله به رژیم صهیونیستی خواهد بود. حزبالله هم قدرت بزرگی شده بود. بنابراین خود اسرائیلیها به امریکا اصرار داشتند که قبل از اینکه به سراغ ایران بروید، اول بیایید و حساب حزبالله را برسید و با یک جنگ غافلگیرکننده بسیار ویرانگر که شبیه هیچیک از جنگهای قبلی اسرائیل با هیچ کشور عربی که با خود حزبالله هم نبود، به جنوب لبنان حمله کرد. جنگ 33 روزه با همه جنگهای قبلی اسرائیل کاملاً تفاوت داشت. اسرائیل پیشنهاد داد که ابتدا باید حزبالله را نابود کرد و بعد که خیالمان از این بابت راحت شد، به سراغ ایران میرویم. پس دلیل اصلی اسرائیل برای حمله به لبنان این بود، و الا هیچ اتفاق خاصی در لبنان نیفتاده بود که چنین جنگی به آن تحمیل بشود. در مرز اتفاقاتی میافتاد که مثلاً اسیر میدادند یا اسیر میگرفتند، ولی این مسأله همیشگی بود و اتفاق تازهای نبود. پس این جنگ با این نیت شروع شد که در واقع قدم بعدی ایران باشد.
اتفاقی که افتاد این بود که حزبالله توانست با رشادت تمام برای مدت طولانی 33 روز مقاومت کند، در حالی که جنگهای اسرائیل معمولاً یک هفته و نهایتاً ده روز طول میکشند و اسرائیل همواره دنبال حملههای سریع، برقآسا و غافلگیرکننده است، چون ارتش اسرائیل قدرت ادامه جنگ درازمدت را ندارد و در داخل هم بسیار آسیبپذیر است. اما حزبالله موفق شد 33 روز با این ارتش بجنگد و در ضربه زدن هم کم نیاورد. ضربههای اساسی خورد، ولی ضربههای اساسی هم زد و توازن قوا ایجاد کرد و اسرائیلیها دیدند چارهای برایشان باقی نمانده است و روزهای آخر داشتند التماس میکردند که این جنگ پایان بپذیرد. جنگ با پیروزی حزبالله پایان پذیرفت که موفقیت بسیار بزرگی بود.
اتفاقی که در این جنگ افتاد این بود که اسرائیلیها تمام پلهای لبنان را نابود کردند که خیلی عجیب بود. بهانهشان هم این بود که حزبالله برای رساندن سلاح به جنوب از این پلها استفاده میکند.
در حالی که بسیاری از این پلها اصلاً در مناطق مسیحینشین احداث شده بودند و هیچ ارتباطی به حزبالله نداشتند، ولی اسرائیلیها تمام پلها را از بین بردند.
50 بیمارستان را زدند. 400 مدرسه را ویران کردند. در مجموع 1200 نفر شهید شدند که بالای یکهزار نفرشان غیرنظامی بودند و شش هزار نفر مجروح شدند و بخش اعظم شیعیان آواره شدند، چون یکی از نقشههای اسرائیلیها در این جنگ این بود که نه فقط حزبالله را از بین ببرند، بلکه جنوب لبنان را که شیعهنشین بود آنچنان نابود کنند و زیرساختها و خانهها را چنان از بین ببرند که ساکنان آنجا مجبور بشوند به جاهای دیگر مهاجرت کنند و نه تنها از لبنان خارج شوند، که به کشورهای دیگر بروند و یک سرزمین خالی به جا بماند که طوایف دیگر بیایند و جایگزین شیعیان شوند و اساساً ترکیب جمعیتی آنجا را عوض کنند.
در اینجا اتفاق بزرگی رخ داد. در حال حاضر خود جنگ بحث ما نیست، بلکه بحث ما روز پایان جنگ است. وقتی که به پایان جنگ نزدیک شدیم و سردار سلیمانی با اطلاعات و درایتی که داشت میدانست که اسرائیلیها دیگر قادر به ادامه جنگ نیستند، برای بازسازی آماده شدند. به همین خاطر به سردار شاطری که در عراق و افغانستان سابقه طولانی در کارهای بازسازی و عمرانی داشت، پیام داد که برای آمدن به لبنان آماده باش. جنگ 33 روزه که تمام شد، دیدیم که برادر جدیدی آمده است. خود من شخصاً ایشان را ندیده بودم و برای اولینبار در لبنان دیدم. چون دفتر ما هم که یک دفتر پژوهشی در ضاحیه بود از بین رفت و دیگر جایی نداشتیم و بهصورت موقت در ساختمانی که مجاور سفارت بود ساکن بودیم تا جای جدیدی پیدا کنیم و ایشان به آنجا آمد که اولین دیدار و آشنایی من با ایشان بود. یک انسان بسیار فعال، بسیار پرانرژی، بسیار امیدوار به طرحها و پروژهها که از هیچ طرحی واهمه نداشت. خرابیها خیلی زیاد بودند و پول و امکاناتی وجود نداشت. شرکتهای پیمانکاری وجود نداشتند و قرار بود فردی با دست خالی وارد عمل شود. ولی ایشان با روحیهای کمنظیر آمد و در مدت بسیار کوتاهی توانست پایهای را برای بازسازی بنیانگذاری و بازسازی را شروع کند. ایشان کار و فعالیت را در سطح گستردهای آغاز کرد و در عرض شش سال یعنی از 2006 تا 2012 که در لبنان بود، توانست بسیاری از پلها و جادهها را حتی بهتر از کیفیت اولش بازسازی کند، چون مناطق شیعهنشین عمدتاً جزو مناطق محروم بودند. بخصوص در منطقه بقاع محرومیت بسیار زیاد و گسترده بود وایشان همه ویرانیها را با بهترین کیفیت بازسازی کرد. جادهها را بازسازی کرد. کمک کرد تا مدارس را بازسازی کردند. بیمارستانها، مساجد و حتی کلیساها را هم بازسازی کرد. یعنی به قومیت و دین و مذهب کاری نداشت و به بازسازی هر مکانی که لطمه دیده بود کمک میکرد. به همین دلیل در بین تمام مذاهب و ادیان و طوایف محبوب بود و همه دوستش داشتند و بعد از اینکه شهید شد، همه برایش مراسم گرفتند و این درس بزرگی است و سردار شاطری یکی از الگوهای صدور انقلاب است.
حتماً ایشان را در لبنان بهتر میشناسند تا در ایران.
بله. در ایران پس از شهادتش ایشان را شناختند، ولی در لبنان شش سال بود که ایشان را کاملاً میشناختند. اولاً روابط عمومی بسیار قویای داشت و با مردم ارتباط میگرفت. بسیار هم انسان شوخطبع و شادی بود و این روحیه را در تعامل با مردم عادی اعمال میکرد و تظاهر نمیکرد. اساساً طبعش اینگونه بود. فوقالعاده فعال و به قول عربها کثیرالحرکة بود. بسیار سفر میکرد. نکته عجیب در لبنان این است که با اینکه کشور کوچکی است، سفر به مناطق مختلف چندان وجود ندارد. شاید باور نکنید که ما شیعیانی در جنوب داریم و شیعیانی در بقاع که اکثراً منطقه یکدیگر را ندیدهاند.
ادامه در صفحه 18