روایت هنگامه قاضیانی از همراهی با نوجوانان مجرم «خط باریک قرمز»
دلم میخواست جانم را بدهم تا آنها لحظهای آرام باشند
هنگامه قاضیانی یکی از بازیگرانی است که با تمرین و گفتوگو با این گروه نوجوان به آنها کمک میکند تا مواجهه روانشناختی با خود داشته باشند و در بستر آمادهسازی برای اجرای تئاتر، تجربه درمان برای آنها اتفاق بیفتد. او که بدون دریافت دستمزدی با این مستند همکاری داشته، در گفتوگو با «ایران» از نحوه ارتباط گرفتن با این گروه نوجوان گفته است. با حذف سؤالات مطرح شده روایت هنگامه قاضیانی را از این همراهی میخوانید:
گریم نمیخوام
شب قبل از رفتن به جمع بچهها، عجیب پریشان بودم. روح خودم را میشناسم، میدانستم تا روزها پریشانم و این بیقراری ادامه دارد. همین هم شد. گفته بودند بچهها همگی کمتر از ۱۸ سال دارند و قتل انجام دادهاند و نکته مهمتر اینکه پیش از من هیچ زنی از گروه تولید حتی بهعنوان میهمان در جمعشان حاضر نشده است. وارد ندامتگاه شدم. پیش زمینهای برای خودم نساخته بودم تا رها باشم. از بازرسی عبور کردم و به سمت ساختمانی که تیم تولید در آن بود روانه شدم و آنجا هم با دری قفلزده مواجه شدم. در توسط نیروهای حفاظتی باز شد با احترام به سمت پلههایی راهنمایی شدم که به طبقات بالا میرسید. به اتاق گریم دعوت شدم اما گفتم گریم نمیخواهم، دو نفر از همان جوانهای قربانی را آنجا دیدم، در حالی که گریم میشدند.
من هنگامهام، استاد کجا بود
پشت در پر از کفش بود و سرو صدای بچهها هم شنیده میشد. توماج دانش بهزادی و فرزاد خوشدست هر دو نگران موقعیت زن بودن من بودند؛ نگران از اینکه مبادا حرفی، رفتاری و عکسالعملی اتفاق بیفتد و من پا پس بکشم. چهره نگران آنها را که دیدم همان پشت در گفتم «بسپارید به خودم» و داخل اتاق شدم. اولین واکنش سکوتی وحشتناک و سنگین بود. پی بردم که نسبت به ورود یک زن گارد دارند و حسی به من گفت لابد ریشه خشم آنها کمبود یا نبود یا بدسرپرستی یک مادر، یک زن است. توماج دانش بهزادی از سر لطف بلافاصله گفت استاد هنگامه قاضیانی.... با احترام حرفش را قطع کردم و گفتم «من هنگامهام! استاد کجا بود (با لبخند و رها) من کوچیک و مخلص همه شمام. امروز اومدم ازتون یاد بگیرم.» همچنان فضا زیر سایه سنگینی سکوت بود، کم کم پچ پچ بچهها شروع شد اما همچنان حس میکردم گارد سنگینی نسبت به حضور یک زن وجود دارد. به فرزاد خوشدست و توماج دانش بهزادی گفتم «خواهش میکنم نگران نباشین حتی اگر بیاحترامی و کل کلی با من شد، من خودم امور رو پیش میبرم.» همین شد، رفتم وسط دایرهشان و گفتم: «ببینین بچهها من اینجا کنار شما هیچکس نیستم، استاد هم نیستم، اومدم امروز ازتون یاد بگیرم.» همچنان سکوت بود و نگاههایی که هرکدام بیانگر یک چیزی بود؛ عدم اطمینان، اطمینان، تردید و بیحوصلگی.
چرخیدم و برای بچهها لالایی خواندم
واحد «تربیت حس» در بازیگری بچهها با من بود. فوری سراغ دستگاه پخش را گرفتم و گفتم «ضبط دارین؟ میخوام موسیقی بذارم.» یکهو پسرها به وجد آمدند، گاردشان شکسته بود و برخی موسیقی دلخواهشان را پیشنهاد میدادند. با همراهی توماج و فرزاد به آرامی نشستند و من ترانه فیلم «یک قناری یک کلاغ» را پلی کردم. موسیقی که تمام شد، آرام شده بودند، یکی پرسید «خودتون بودین؟» گفتم اره. گفتن «بخونین برامون». حس کردم همه چیز از طرف هستی دارد چیده میشود. گفتم «دراز بکشید، دایره بشید و چشماتون رو ببندین تا براتون بخونم.» بیمخالفت و مقاومت بهصورت دایره دراز کشیدند. حالا چرا دایره؟ چون روح شکل دایره است، عقاب در دایره خانه میسازد و چادرها در دایره برپا میشوند؛ دایره انرژی محض است. وسط دایره ایستادم و شروع کردم به لالایی خواندن. آرام میچرخیدم و برای بچهها لالایی میخواندم؛ لالایی فیلم «من مادر هستم» را. دیگر آرام آرام شده بودند. دلم میخواست جانم را بدهم تا آنها لحظهای آرام باشند. لالایی تمام شد اما بچهها همچنان چشمشان را بسته بودند. به قول استاد عزیزم عزتالله خان انتظامی «حس رو نمیشه تعریف کرد». جزئیات بیشتر در مستند هست.
از خودشان شده بودم
تجربه غریب بعدی این بداهه، مربوط به اتودهای دونفره بود. من نقش خودم، مادر را و آنها نقش خودشان را. در این تمرین، چند نفری از بچهها که میگفتند از سنگ شدهاند، به گریه افتادند و احساسات شان را بیان کردند. اگر سعادت مرگ همان دم میرسید من خوشبخت بودم چون به رهایی آنها رسیده بودم. وقت ناهار شده بود. گریمها پاک شده و بچهها لباس خودشان را پوشیده بودند. من حال عجیبی داشتم، توان غذا خوردن نداشتم. از پلهها که پایین میآمدم، بچهها دورهام کردند، ظرف غذایشان را بالا گرفته بودند و اصرار که «میشه با ما غذا بخوری، بیا با ما غذا بخور، میشه غذای من رو بخوری.» همان بچههایی که گارد داشتند حالا پذیرای من شده بودند. من از خودشان شده بودم. این شگفتانگیزترین لحظهای بود که تجربه کردم. کار تمام شد اما من از آنها رها نشده بودم، به خانه نرفتم، ساعتها اشک میریختم و در خیابانها سرگردان بودم.
همدلانه همچون اعضای یک خانواده
محمد کارت فیلمساز درباره تجربه تماشای این فیلم مستند به «ایران» گفت: «خط باریک قرمز» نمونه مستند دغدغهمندی است که فیلمساز صرفاً در جهت ساخت فیلم و در نهایت اکران و پخش قدم برنداشته است. این مهم هم از دل فیلم استنباط میشود و هم از فضای شکل گرفته پیرامون آن. آنچه از مستند برمیآید ارتباط دلی بین کاراکترها، سوژه و فیلمساز است و آنطور که از رزومه فیلم در اکران عمومی و بازخوردهای مختلف دریافت میشود منفک نبودن فیلمساز از سوژه و دغدغهمندی جدی نسبت به آن است.»
کارگردان فیلم مستند سینمایی «آوانتاژ» افزود: «کمتر پیش میآید که مستند اجتماعی بویژه آنهایی که به ناهنجاریها پرداختهاند در زمان اکران با استقبال و نگاه خوشایند سوژه و کاراکترهایش مواجه شوند. اما در این فیلم ظاهراً محصول نهایی به دل کاراکترهایش نشسته و در مراسم نمایش حضوری مثبت و با انرژی دارند.» کارگردان مستند «بختک» ادامه داد: «مستندسازی در این حوزه نگاهی دقیق و مسئولیتپذیر را میطلبد اما گاهاً متأسفانه خروجی نهایی برخی از فیلم ها تا همیشه تأثیرات مخرب بر آرامش و آسایش زندگی سوژه و کاراکترهایشان دارند. «خط باریک قرمز» اما از آن دست مستندهایی است که نه تنها باری بر دوش سوژه و کاراکتر نمیگذارد بلکه تلاش میکند سنگینی آن را سبک تر کند. فیلمساز با احترام با کاراکترهایش برخورد میکند، موضع و زاویه نگاه همتراز، همدلانه و دلگرمکننده دارد و اینچنین است که مستند در نمایش عمومی با بازخوردهای مثبت اجتماعی همراه است و برای کاراکترهایش آورده و عواید دارد. پیگیری فرزاد خوشدست بهعنوان سازنده، پیگیری رو به جلویی است و نگاه دغدغهمندی که در مضمون و موضوع دارد در اکران عمومی و نمایشهای جشنوارهای و پخش تلویزیونی هم ادامه مییابد و فیلم در روند زندگی شخصیتهایش بانیخیر میشود.»
کارگردان فیلم «شنای پروانه» در پایان افزود: «مستندسازی که در حوزه مسائل انسانی و اجتماعی فعال است با ساخت هر مستند تعداد اعضای خانوادهاش را زیاد میکند. من بهعنوان فیلمسازی که همواره تلاش کردهام حفظ کرامت انسانی و مراقبت مادی و معنوی از کاراکترها برایم اهمیت زیادی داشته باشد. تماشای این مستند به خاطر همین نگاه پراحترام به کاراکترها و سوژه و عوایدی که برای آنها دارد، تجربهای دلنشین بود.»
فرزاد خوشدست در گفتوگو با «ایران» از«خط باریک قرمز» گفته است
اینجا آخر خطه؟
نرگس عاشوری
خبرنگار
مستند «خط باریک قرمز» درباره یک گروه مجرم نوجوان در زندان است که با کمک چند مربی تئاتر و بازیگر تصمیم میگیرند نمایشی را روی صحنه ببرند تا اگر موفق بود به این بهانه برای اجرا یک روز از زندان خارج شوند. دراین مستند هر بار یکی از بازیگران مثل افشین هاشمی، هنگامه قاضیانی، فرهاد اصلانی و... با آنها به گفتوگو مینشیند و تمرین تئاتر میکند و در این بین بخشی از جهان درونی آنها و چالشهایشان بازنمایی میشود و در واقع تئاتر به بستری برای روانکاوی آنها بدل میشود. نمایش این گروه نوجوان در جشنواره تئاتر فجر روی صحنه رفت. این مستند تحسین شده این روزها در گروه هنر و تجربه در حال اکران است و قرار است بهزودی اکران آنلاین آن آغاز شود. با فرزاد خوشدست کارگردان «خط باریک قرمز» به گفتوگو نشستهایم.
قصه دیگر مستندتان «زنی که نام ندارد» هم در محیط زندان میگذرد. چالشهای زندان و کانون اصلاح و تربیت از حیث مستندسازی سوژه جذابی است؛ اما شما صرفاً با نگاه سرگرمیسازی سراغ این چالشها نرفتهاید. چه چیز در این فضا دیدهاید که شما را رها نمیکند؟
حوالی سال 92 برای یک کار سفارشی به زندان رجایی شهر رفتم. با یکی از مسئولان حفاظت زندان قرار داشتم تا همراه دره رضایی - تهیهکننده کار و همسرم - به دیدار رئیس زندان برویم. در اتاق انتظار صندلی به تعداد نبود. یک صندلی کمتر بود. این صندلی را من و مسئول حفاظت به هم تعارف میکردیم که یکهو حرفی زد که هیچوقت فراموش نمیکنم. به شوخی گفت «بهت میگم بشین، اینجا آخر خطه». برای من که همیشه دوست دارم به آدمهایی کمک کنم که کسی نیست دستشان را بگیرد، این جمله تکاندهنده بود. کلی آدم در زندان بود که به اینجا یعنی آخر خط رسیده بود. به این فکر کردم که باید کاری بسازم که به اینها کمک کند، هم نگاه آنها عوض شود و هم نگاه جامعهای که فکر میکند آنها به آخر خط رسیدهاند و رهایشان کرده است. شبیه همان نگاهی که در این دیالوگ نمایشنامه «خط باریک قرمز» وجود دارد «مثل آشغالی هستم که انگار نمکی باید من را با خودش ببرد.»
این ایده از کجا آمد که تئاتر و هنر میتواند به آدمهایی که به آخر خط رسیدهاند کمک کند؟ اساساً هنر از چه میزان قدرت، ظرفیت پالایش و ایجاد تغییرات مثبت برخوردار است؟
بهلحاظ روانی انسان امروز به هنر واقعی خیلی نیاز دارد اما آنقدر درگیر روزمرگی شده که خودش نمیفهمد به دنبال چیست. این وظیفه هنرمند واقعی است که آن را در ظرفی زیبا جلو رویش بگذارد. حتی در مباحث روانشناسی هم ثابت شده هنرمندان واقعی با تجربیات معنوی بالاتر، قادرند هستی را از زاویهای دیگر بنگرند. حالا در مواجهه با آدمی که به آخر خط رسیده، مسئولیت شما سنگینتر میشود. آن هم مخاطبی که اصلاً با فرهنگ و هنر میانهای ندارد و از سویی یکسری هنجارهای اجتماعی جامعهای که در آن بزرگ شده، او را حقیر کرده و به بیان و نگاه و تفکرش اجازه رشد نداده است. اگر هنرمند درست عمل کند، قلب این آدم تکان میخورد، احساسش متبلور میشود و نگاهش به جهان و هستی قدری عوض میشود. مثل یکی از بچههای فیلم که دو سال بعد از فیلمبرداری ازدواج کرد و بچهدار شد. وقتی دیدمش و گفتم علی قرار گرفتن در این پروسه کار هنری چه فایدهای برایت داشت؟ کف دستش را محکم به روی میز قرار داد و گفت «ببین هیچی هم نشده باشه، با بچهام که داره به دنیا میاد میدونم چطور حرف بزنم.» گفتم فکر میکنی روزی به او بگویی که خلافکار بودی و چه کارهایی کردی؟ گفت «آره بهش میگم و بهش میگم بابای تو با وجود این تجربهها به نقطهای رسید که فهمید باید جور دیگهای زندگی کنه، یکجور دیگه به آدمها نگاه کنه. یکجور دیگه به آقای خوشدست نگاه کنه، به چشمهاش نگاه کنه و نه به موبایل دستش و اینکه چطور اون رو بزنه.» ما داریم درباره جامعهای حرف میزنیم که بیتعارف طبق آمار، آدمهایی مثل علی سابق را کم ندارد. اما از این طرف ما برای آنها چه کار کردیم؟ چی دادیم به آنها؟ آیا به انداره تعداد کمپهای ترک اعتیاد و بازداشتگاهها و...، سالن تئاتر داریم؟ سالن سینما چطور؟ نداریم. در هر منطقه و محله چند کمپ ترک اعتیاد وجود دارد و چندصد نفر هم داخل آن هستند. تعداد کمپها در جنوب شهر با تعداد مراکز هنری را مقایسه کنید. کاش پیش از اینکه پایشان به اینجا باز شود فضای احساسی هنر را در دلشان ایجاد کنیم.
طبق همین تجربه به اعتقاد خودتان، مهمترین خاصیت نمایش تراپی در کدام نقطه اتفاق میافتد؟
«خط باریک قرمز» متفاوت از کارهای دیگرم بود. انگار در کارهای قبلی برونریزی کلامی داشتم مثل انسانی که وقتی حرف میزند به نوعی برونریزی و تراپی خفیف اتفاق میافتد به این معنی که در مقطعی چند روز حالش خوب است. اما در این مستند این اتفاق بسط پیدا کرد و جدیتر شد. اگر بخواهید تأثیر تراپی را بیشتر کنید باید از بیان فراتر برود. در «خط باریک قرمز» هم این تراپی در ابتدا کلام است، بعد رفتار میشود و بعدتر به حس میرسد و در نهایت همه اینها جمع میشود و موقعیت مجازی که رؤیای آن کاراکتر بوده خلق میشود و او در آن موقعیت قرار میگیرد. 10 سال بعد هم با رجعت به این خاطره و تخیل، همان آرامش را دریافت میکند. صبح برخی روزها یکی از همین بچهها به من زنگ میزند یا پیام میگذارد که خواب اجرای آن تئاتر را دیده که دو سال و نیم پیش در جشنواره تئاتر فجر روی صحنه بردند. هر چقدر از این دست اتفاقات در زندگی بیشتر باشد در نهایت آدمهای آرامتری میشوند.
یعنی به تعبیری در این نمایش و بازی دیگری شدن، لذت تغییر را احساس کردند؟
این نکته در حقیقت یک بازی است که در درام تراپی به آن ایگو یا دیگری میگویند. همه ما در وجودمان داریم و پنهانش میکنیم. برخی وقتها دوست داریم در زندگی جایمان را عوض کنیم. یکی از مهمترین دیالوگهایی که بچههای کانون در جشنواره تئاتر فجر استفاده کردند و در نسخه فیلم هم هست دیالوگی است که معین، فیالبداهه در صحنه اجرای جشنواره گفت. لحظهای که بچهها روی او آب میپاشند یکهو میگوید «سرده و سرپناهی نیست» من باورم نمیشد این بچه چنین دیالوگی را روی صحنه اضافه کند. بهخاطر اینکه این برونریزی نیاز داشت. همین دیالوگ شاید معین را متفاوت کرد و آنطور که شنیدهام قرار است برنامه تلویزیونی اجرا کند. من در این دو سال، در دیدار با مسئولان مهم دولتی و کشوری بارها گفتهام که خیلی به مدرسه «سایکودرام» نیاز است. میتواند معجزه کند. میتواند نهالی باشد که یک نسل بعد از من و شما زیر سایه آن در آرامش زندگی کنند. اگر دوست داریم کار بلندمدت انجام دهیم که روی روح و روان جامعه تأثیر مثبت بگذارد باید مدرسه سایکودرام را تأسیس کنیم. پس از اکران این مستند من بازخوردهای مختلف از سراسر ایران داشتم که باور نکردنی بود. عدهای چیزهایی از کودکان بیسرپرست تعریف میکردند که فاجعه است و من نمیتوانم آنها را رسانهای کنم. مربیهایشان از من طلب کمک دارند اما مگر من چقدر قدرت دارم. من یک فیلمساز معمولیام و مستندم را ساختهام و باید سراغ موضوع بعدی بروم. اما مسئولان باید جریانسازی کنند و آن را ادامه بدهند.
طراحی من برای شروع کار و اینکه 11 روز با همه بچههای کانون در فضای ورزشگاه بودیم، جواب داد. این فضای نافرمانی روزهای اول خیلی به من کمک کرد. جو برای خیلی از همکاران من در پشت صحنه ناامیدکننده بود ولی من بدرستی مسیر ایمان داشتم. اگر کار را با همین جمعیت 170 نفری شروع نمیکردیم، نافرمانی آنها روی گروه 15 نفره میآمد و آن وقت ذوقی برای ادامه کار نداشتند. وقتی از بین چنین جمعیت نافرمانی، 15 نفر را انتخاب میکنید در همان لحظه انتخاب، غرور و شخصیت و تفاوت به آنها دادهاید. اگرچه برخی هم کنار کشیدند اما باز هم یک بار مثبت بر جمعی که باقی ماند، داشت؛ اینکه میگفتند ما انتخاب شدیم، نمایندهایم و باید تا تهاش بایستیم، مثل یک مرد تا آخرش ادامه بدهیم. آنها دنبال نتیجه بودند. در سایکودرام، نتیجه و تراپی مهم است، باید هدفگذاری کنی و بدون هدفگذاری آنها قدم برنمیدارند. ما هدفگذاری کرده بودیم و بچهها بهدنبال هدف بودند اما برای من و عوامل مستند هدف مهم نبود، مسیر مهم بود. بچهها نمیدانستند که این مسیر دارد باعث تغییر آنها میشود. شبیه یک گالری که اگر چه شما از همان دری که وارد شدهاید خارج میشوید اما با سیر حرکت 30 دقیقهای بین آثار هنری در وجودتان و ذهنتان تغییری رخ میدهد که آن مهم است. اتفاقی که طی مسیر برای بچهها میافتد برای من، هنگامه قاضیانی، فرهاد اصلانی و خصوصاً توماج (دانش بهزادی) اهمیت داشت. ما میدانستیم در این مسیر چیزی نصیب بچهها میشود که به درد آیندهشان میخورد.
هانا کامکار
خواننده، بازیگر، فیلمساز، نوازنده دف
«خط باریک قرمز» من را به یک آرزو نزدیک کرد و تماشای آن حالم را خوش کرد. آرزوی همیشگی من برچیده شدن دیوار زندانها به آن مفهومی است که در کشورمان با آن روبهرو هستیم. زندان برای کودکان قرار بود کانون اصلاح و مدرسهای برای آشتی با اخلاق شود.
آشتی با همه چیزهایی که به خاطر موقعیت خانواده و شرایط نامناسب اجتماعی فرصت لمس و درک آن دریغ شده است. میگویند هفت سال نخست مهمترین دوره آموزش و پرورش است، اگر شرایط جامعه و خانواده، آنها را از تجربه این مفاهیم محروم کرده بایسته است به جای پافشاری بر تنبیه، مدارسی ویژه همین افراد بنا شود تا این مفاهیم را مشق کنند و یاد بگیرند.
کاش شبیه انجیاوها و سازمانهای مردم نهادی که در پشتیبانی از زنان سرپرست خانوار یا کودکان بدسرپرست کنشگرند، نهادهایی برای اصلاح و تربیت این دست از کودکان و نوجوانان جامعه بنا شود؛ البته که بایسته است حضور افراد بزهکار در جامعه محدود شود اما کاش پشت همین درهای بسته شرایط بهگونهای باشد که آنها جامعهای سالم و درست را تجربه کنند. «خط باریک قرمز» تصویر همین موقعیت و بخشی از ساختار آرمانی من برای افراد بزهکار است.
با هنر ارجمند تئاتر و آموزش ارزشمند چهرههای تئاتری بهعنوان مدرس میهمان، گروهی از جوانان بزهکار با واقعیت زندگی و این باور آشنا میشوند که همه چیز قرار نیست بد باشد.
میتوان از دل همین بدیها چیزهایی را بیرون کشید و با همبستگی به آن زندگی را بهسوی نیکی برد. میتوان با یاری پدیده معجزهوار هنر در کنار دانش روان شناسی، جامعه شناسی و فلسفه دست نسل جوان بزهکار را گرفت و به مسیر درست کشاند. «خط باریک قرمز» را باید همه مردم از بالای شهر تا پایین شهر ببینند.
اگر زودتر با شما آشنا شده بودم
توماج دانشبهزادی
بازیگر
به یاد میآورم روزهای اول این تجربه را که همچون قرار گرفتن برابر امواج بلند و قدرتمندی از سؤالات بود. به سراغ نظریهها میرفتم تا کمی درونم آرام بگیرد و بتوانم مسیر را ببینم؛ سخت بود و طاقتفرسا. از دور و از کنج خانهها، قضاوتها در مورد این بچهها تند و ترسناک بود. انگار هیولایی هستند که باید نابود شوند؛ ولی از نزدیک جوانانی با انرژی و هوش بالا و آماده پذیرش و دریافت و فراگیری بودند. بهیاد میآورم روزی را که میلاد که به جرم قتل دوستش زیر حکم اعدام بود بعد از گذراندن تجربهای چند ماهه در روز آخر دیدارمان زیر گوشم زمزمه کرد که اگر من زودتر با شما آشنا میشدم الان اینجا نبودم و دوستم زنده بود!!! سؤال این است: اینجا وقتی میگوید «شما» منظورش در حقیقت چیست. مطمئنم که فقط منظورش حضور شخص توماج نیست بلکه نظرش درباره این فرایند و این تجربه جدید است تجربه حضور در کلاسهای تئاتر با رویکرد روان درمانی و شناخت خویش. آنها برای اولین بار با هدفی روشن در مسیری متفاوت دورهم جمع شده بودند. بسیاری سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند از جمله میلاد. اما شناخت و درک از خویش و دیگری و مواجهه با معضلات و مسائل لازمهاش سواد آکادمیک نیست هر چند که نیازش را در آنها فعال میکند. باید موضوع تئاتر و نمایش خلاق در مدارس را جدی بگیریم و برای تشکیل مدرسه سایکودرام کوشا باشیم. جوانی که آماده فراگیری است و چیزی در اختیارش نیست در برابر سیراب کردن نیاز کنجکاوی و آموختن بیکار نمینشیند اما در جهان بیرون او خشونت و روابط کنترل نشده و اعتیاد جولان میدهد و دادههایی در اختیار ذهن خواهان نوجوان قرار میدهند. محیط زندگی آنها خالی از تجربههای فرهنگی است. خشونت حرف اول را میزند. جای خالی فرهنگ و بازی در محلهها به چشم میخورد. باید زودتر و سریع تر برای پر کردن این جای خالی و حیاتی فکری کرد وگرنه جایش را خشونت و درد و اعتیاد پر میکند. به یاد میآورم آنها عشق و مهر و صداقت را میفهمیدند و تشنه آن بودند. هرجا که آنها را فردی مستقل میدیدیم و به احساسات و عواطف شان توجه داشتیم توان داشتند کوه را جابهجا کنند. از همه این بچهها سپاسگزارم که دوباره شور زندگی را در من ایجاد کردند آنها به من آموختند غیرممکن، غیرممکن است. همه چیز امکان شدنش هست اما…. و این اما شاید بیشترین سهم را در شدن و امکان وجود غیرممکن ایجاد میکند. راه دیگری برای برون رفت از معضلات نیست مگر راهی که از شهر فرهنگ عبور کند.