ارمغان بهداروند
کارشناس شعر
تدارک صفحه ادبی در روزنامه پیش از هر چیز ترویج ادبیات در شکلهایی همچون نشر آثار، معرفی پدیدهها، نقد اثر، تحلیل وضعیت و گفتمان ادبی است. روزنامه ایران، علاوه بر پوشش حوزه تخصصی خبر و تبادلات رسانهای و مواضع سیاسی اجتماعی و اقتصادی و... فضای مطلوبی برای انعکاس ادبیات است. مجالی مناسب که مخاطب عام و خاص ادبیات علاوه بر مجاورت با اخبار و اقوال و... امکان مطالعه آثار ادبی و مواجهه با پدیدههای هنری و ترغیب مطالعاتی و معرفی کتب و رویدادها را خواهد داشت. بازتولید این صفحه در روزنامه ایران که به تناسب دیگر روزنامهها از سهولت توزیع و دسترسی، قیمت مناسب و امتیاز انتشار رایگان اینترنتی برخوردار است قطعاً مؤثر و نشاط بخش خواهد بود. آنچه که در این رویکرد پیش از نگاه تخصصی به موضوعات ادبی که مأموریت تعریف شده نشریات خاص ادبیات است باید مورد تأکید قرار گیرد ترویج و تبلیغ ادبیات و استخراج کارکرد اجتماعی آن در مجاورت دیگر مأموریتهای روزنامه ایران است. تلاش خواهد شد بیهیچ تمرکز و تأکیدی بر گفتمانهای غالب و نحلههای مطرح، نگاهی متوسع در پیش گرفته شود که به گفتوگویی مؤثر ختم شود. گام نخست این تدارک، فراخوان مخاطبان در چرخه انتشار آثار و معرفی تولیدات ادبی است و پس از آن بنا به مقتضیات و مطالبه مخاطبان و ضرورت رسانه، اتفاقاتی دیگر رقم خواهد خورد.
از این رو با معرفی ایمیلbehdarvandarmaghan@gmail.com چشم در راه آثار شاعران، پژوهشگران و منتقدان ارجمندی در حوزه شعر، ترجمه شعر جهان، نقد ادبی، تحلیل گفتمانهای ادبی، بررسی رویدادهای شعری و جامعهشناسی ادبی خواهیم بود.
بهزاد خواجات
Kami H اسم کاربریاش بود
در حالی که هیچ کاری برنمیآمد اَزَش.
در حینِ ثبت نام فهمید
قبلن اسم کاملاش را بردهاند
و رقمی جز تاریخ تولد نداشت
که پسوردِ خود کند؛
نه هیچ لایک و نه دعوت به دوستی؛
عکس دختری در ساحل غروب
و پرندهای بر سیم خاردار
و یک دو جمله نغز از بودا و کامو،
این تنها بضاعتاش بود
و یک روز که رفت... رفت... رفت...
هیچ کس این را نفهمید،
تنها صفحهای ماند با شش هفت پُستِ قدیمی
و شبحی زنانه در کادرِ تصویرِ شخصی...
باد پردهها را کنار نمیزند
پردهها، خود از شکلهای تابستانی این اتاق خستهاند
و صدای بازی بچهها در کوچه
آن قدر بریده بریده است
که نمیتواند حجمی واقعی بسازد
برای این اتاق که نیاز دارد
به اثبات خود در جغرافیا و غیبت در تاریخ.
من را میشناسید؟
یک روز در بارانی شبانه که برق رفته بود آمدم
ساعتتان را قرض گرفتم،
و در زمانهای شما گم شدم
در این اتاق رو به عقب که بر طاقچهاش
عکسهای تک نفره، دونفره اند
و لیوانی نیمه پُر
تنها چند شبح را با ویزویزِ سرخشان
مریی میکند.
در را ببند
من باید زبانی تازه بیاموزم
و از این چهار مرد گیر کرده در دیوار
خود را بشناسم
و گر نه باد، پردهها را کنار نمیزد
غلامرضا طریقی
جزای اینکه رها کردی شب زلال جنینی را
تمام عمر تحمل کن عذاب چلهنشینی را
به جرم آن که شبی جدت لبی به سیب بهشتی زد
بِتَن به خاک و تناول کن خوراک سیب زمینی را
بمان و جان بکن و در خاک برای خویش فراهم کن
کلاه و عطر فرنگی را حریر و کاسه چینی را
جهان و جدول ضربش را بخوان و درس بگیر آنگاه
به هر حساب و کتابی شد بگیر نمره دینی را
به سِحر خو کن و جادو کن برای قهوه ورق رو کن
به فالِ لب که عمل کردی بگیر طالعِ بینی را
جنین خیره سری بودی که سر ز خاک درآوردی
بدا که فرصتِ جبران نیست خطای لانه گزینی را
علیرضا پنجهای
میان باران راه افتادم
که ببینم تو را
نه چتر و چراغ راه
که بیتو چتر چه را
چراغ به چه کار
که اگرچه
لباریز چشم جامم شوی
آنقدر باقیم هست هنوز
عقل
که ببینم تو کیستی
باران کجاست
و این که چشمم مدام تو را
در هاله میبیند
ابهام نامش است یا که ایهام
چه
تو جناس منی!
استعارهای ممکن
کنایه عشقی
که به اسطوره پیوند میدهدم
و از تمام توست که برگلبرگ عرفانم
پیچیده به دامان باران
گرداگرد شهری
که شهر بارانش خواندم
چه
همیشه در باران
دیدنیترین ممکن تو بودی
خیال از تو
رنگآرنگ نقشید
پیچید
گرد احساس
و عاطفهها در بدعت
کینهها پرتابیدند گوشهای
و چه گپها که بیرون نشد
در خیس هم
هم من
هم تو
هم شعری برای تو
زیر باران شهری که
از تو نام گرفت
حمیدرضا شکارسری
بیهودهتر از گلی روییده در قلهای دست نیافتنی
گلیست روییده در حیاط بیمارستان
در مسیر رفت و آمد بیاعتنای مرگ و زندگی
گلیست روییده در دست من
برای تو که دیگر هیچ شوک الکتریکی
به زندگی تشویقت نمیکند.
گلیست روییده بر شیشه اتوبوسی
که گریهها و لباسهای مشکی را به گورستان میبرد.
گلهاییست خشکیده که سرانجام به ناچار
به سطلهای زباله میریزم
و همانند گلی روییده در قلهای دست نیافتنی
فراموش میکنم.
داود سوران
خلبانی افسردهام
که از بمباران یک روستا برگشته است
و مدام فکر میکند
دست به هر دکمهای که بزند
چند ثانیه بعد
زنی با گریه
چادر سفیدش را
روی صورت کودکش خواهد کشید.
خلبانی افسردهام
که چای در دهانش طعم خون میدهد
و ته مانده ماهی را در بشقاب برنج
به گورهای دسته جمعی تشبیه میکند.
خلبانی افسردهام
که خودش را مسئول ستون مردگان میداند
و هر حرف، انسان بیگناهیست
که روی خطوط اعصابش رژه میرود
و جدولهای حل نشده
در ذهنش
شهریست نیمه روشن
با دیوارهای نیمه سوخته.
ــ اندوه
مویههای مادریست در گوشم
که مثل آسمان، تمامی ندارد ــ
خلبانی خستهام
که دلش میخواهد این بار
به جای بمب
خودش را رها کند.
فرزاد آبادی
من اگر دو نفر بودم
یکی به بالای کوه میرفتم
برای پرندگان بیمارستانی میساختم
یکی به زیر آبها
که مرواریدها را از تنهایی در بیاورم
من اگر سه نفر بودم
یکی را به جنگ میفرستادم
پاهای من از تعداد مینها کم میکرد
سر و سینهام بخشی از گلوله را
یکی کنار مادرم
دلش را از دلشورهاش دور میکردم
و دیگری را در غاری برای هرچه دلش خواست پیاده
من اگر چهار نفر بودم/من اگر پنج
یک نفرم و تنها
کنارِ تو میمانم …
مهرنوش قربانعلی
سه گاه
(1)
کهنگی کفشی را که غنیمتی شده بود
جا میگذارم بیابان!
دور میشوم خواهی دید
تنهاییام
دونده دوی استقامت شده است!
(2)
چطور به تنهاییام شلیک کنم
پشت خودم سنگر گرفته است!
(3)
این آخرین جدال میان ماست!
ترووا و اسب چوبی را به عقبنشینی وا میگذارم
دروازه را که رو به غنائم باز کنی
فوجی از دوستت دارم تاریکی را فتح میکند!
رُزا جمالی
چند شعر از راجر مگاف
به ترجمه «رُزا جمالی»
راجر مگاف شاعر طنز پرداز لیورپول که از سوی ملک الشعرای کنونی انگلستان خانم کارول آن دافی، «قدیس حامی شعر» لقب گرفته است و از پیروان فیلیپ لارکین و شعر حرکت است، شاعریست که از مفاهیم عظیم و بزرگ میگریزد و به جای تصویرپردازیهای پیچیده به طنز زندگی روزمره میپردازد.
صف
میرم ته صف
چقدر خوب داریم جلو میریم
از خانم جلویی میپرسم
برای چی اصلاً صف بستیم؟
خانم توضیح میده:
«که بعدش بریم ته یه صف دیگه،
آخرِ این صف یه صف دیگه است"
من میگم:
«چه بیمعنی»!
خانم جلوی من میگه: «من دارم ازین صف میرم دیگه،
باید برم سر یه صف دیگه
بعدِ من، تو میتونی بیای جای من بایستی»
تو صف هستم الان
و داریم قشنگ جلو میریم.
نجات یافته
هر روز
درباره مرگ فکر میکنم
درباره فقر و قحطی و بیماری
خشونت و جنگ و خونریزی
آخرالزمانی که قراره بیاد
ببین چه جوری دارم ذهنم رو هی مشغول نگه میدارم
که به هیچ چیز دیگه فکر نکنم.
داوود مالکی
آیا گریه
از نی هفت بند شنیده خواهد شد
و دهل جنازه را
از آب ها بیرون خواهد آورد؟
چَنگِ زنان
بر گونه های گودافتاده
چیزی از اندوه به ما نخواهد گفت
گریه
آب ها را افسرده خواهد کرد
گورها
به مویه خواهند رسید
و دیگر دستی
برای آشتی
به آب ها تعارف نخواهد شد
این است اندوه
این است اندوه
همانطور که اردیبهشت 83 با کوچ حسین منزوی، بدترین اردیبهشت غزل معاصر ایران بود، فروردین98 هم بدترین فروردینی شد که غزل امروز، پشت سر گذاشته است؛ با ناگهانی که بر شاعر ناگهانهای جسورانه غزل این سالها دکتر حسین جلالپور گذشت؛ چهره امیدآفرینی که علاوه بر جایگاه شاعریاش، به عنوان استاد دانشکده ادبیات، مصحح متون کهن و ویراستار نیز دلهای بسیاری را به فرداهایی روشنتر گرم کرده بود. اما دریغ.... اگرچه به دلیل گزیدهکاری جلالپور، به عنوان شاعر، فقط یک مجموعه شعر به نام «کلاغ بعد از باغ» از او منتشر شده و به جای مانده که شامل ۴۳ اثر است، میتوان وی را یکی از متشخصترین و متمایزترین غزلسرایان سه دهه اخیر دانست؛ شاعری که در عین باورمندی به باورهای اقلیمی خود، در جایجای شعرش، باب گفتمانهایی فرامرزی درباره انسان و دغدغههای امروزینش را گشوده و حتی عشق را هم به مثابه جوهره تغزل، از دریچه خودش به تماشا نشسته است. تأکید بر عینیگرایی و جزءنگری که از آموزههای اصلی نیما محسوب میشود، در کنار بهرهمندی از ظرفیتهای هزارساله غزل، وقتی به لحن جنوبی (بندر گناوه) جلالپور آمیخته میشود، طرز تازهای میآفریند که نمونههای رستگارش را در کتاب مورد اشاره، کم نمییابیم. بررسی چند و چون شاعرانگیهای جلالپور، مجالی فراخ میطلبد تا با اشاره به نمونهها و مصادیق، حق مطلب گذارده شود. در مجال فعلی، چند غزل از او را که دورههای مختلفی از شاعریاش را نشان میدهد پیش رویتان میگذاریم تا وقتی دیگر که به مرور و بررسی غزل حسین جلالپور بپردازیم.
حسین جلالپور
کوه بودم فشردهام کردند شاعری در دهان غار شدم
سنگ خوردم به دستهای خودم در دهان خودم هوار شدم
در دلم رختشویی تنگی در سرم یک کلاغ محکوم است
که صدایی کمی عمیقتر از رنگ مسموم قارقار شدم
ابر بودم در آسمانی که باد میآمد و تو میرفتی
شاخهای بودم از تو از سر شب آنقدر دیر شد که خار شدم
پایم از حجم شب سیاهتر از رنگ بیرنگی قدم زدن است
رنگ میریخت از تنم بر راه روی بیرنگیام سوار شدم
رگ من را گذاشت در ته خون تیغ را میبرید روبهجنون
چشمهایم دو تکه ابر شدند بعد یک گریه روی دار شدم (سرکشیدم به سرخی چشمت)
و به عمق همین ترانه که هست رفتم و آمدم کدرتر از این
نقشهاش را کشید در پایم راه بنبست در فرار شدم
دست بردم به بطن این کلمات و تو را دیدم از تمام جهات
هیچ راهی به پای من نرسید گوشه دنج یک قرار شدم
من خودم راه رفتهای بودم ایستادم در انتظار خودم
ایستادم در انتظار خودم ایستادم که انتظار شدم
پشت هر روزنه صدایی بود نور تاریک روبهجایی بود
گنگ بودم درون چشمانت روبهسوی سپیده تار شدم
راه رفتم درون پنجرهات شیشه را پاک کردم از سر شب
آنقدر سر زدم زدم به خودم تا پس پنجره غبار شدم
مرد اینجای داستانش را زیر مصراع بعد پنهان کرد
زیرچشمی قضیه را پایید و نگاهی به نصف لیوان کرد
صحنه: تاریک، گوشهای روشن آنطرف ایستاده پشت به زن
رو به آیینه کرد از آن تُو: «یه شب سرد من رو مهمون کرد
گلدونُ سمت رأس میز گذاشت خودشم صاف روبهروم نشست
شمعا رو با سلیقه یکیک چید اینجوری خونه رو چراغون کرد»
#
مرد از این روزها عقبتر رفت داشت میگفت عاشقش بوده
داشت میگفت... جمله مبهم زن درمانده را پریشان کرد
زن در آیینه قطرهای را دید که روی گونههاش سُر میخورد
زن در آیینه هقهقش را دید و لبی را که زیر دندان کرد
گفت میخواست دور از او باشد گفت روی «بخواب...» خوابش برد
قسمت بعد این روایت را وسط حرفهاش کتمان کرد
#
برف از ردّ پا گذشت آرام نور از زیر پرده توسی
رد شد افتاد روی فرش کدر در شب خانه قصد عصیان کرد
#
فکر کرد و گذشته را هم زد «پس چرا امشب او نیامده است؟»
توی یک رختخواب شبمانده ذهن را لخت کرد عریان کرد
عشق را پشت در گذاشته بود خانه را روی سر گذاشته بود
دست انداخت گوشه لیوان تف در این ارتباط ویران کرد
رفت نزدیک گوشه روشن برکه میگشت با خودش میگفت
میشود از گذشته دست کشید؟ میشود خوب بود و جبران کرد؟
#
«اصلاً این قصه مال حالا نیست» چیزی از جسم مرد بیرون زد
زن کنار اجاق سردش شد تا نگاهی به طرح گلدان کرد
که میافتاد از روی گلمیز و روی آن دو شمع روشن بود
بغضها را، چروک لبها را کنج لبهاش خورد و بیجان کرد
صحنه: روشن (صدای پایی را از تهِ یک اتاق میشنویم)
زن هم از متن قصّه بیرون رفت... باد شومینه را پریشان کرد
ـ عشق را روی میز بگذاریم سهم هرکس که بیشتر باشد
مال او بوسههای آخر شب
ـ عشق در این میان اگر باشد
فکر کن آخرین شبیست که ما مینشینیم رو به پنجرهها
فکر کن! پس بیا که فردا را بگذاریم پشتِ در باشد
چشمها را ببند و هیچ نگو دستهای مرا به دست بگیر
من زبانم گرفته و... بگذار از تو با من همین اثر باشد
رقصِ تو پیرهن نمیخواهد، دور دیگر چه شد! که میخواهم
چشمم از فرط زلزدن در تو... دستم آن دستِ در کمر باشد
و زمان عزیز گلچیدن بدنت را نپوش از دیدن
لحظههای مرا نخواه که از دیدنیهات بیخبر باشد
مبلها جای دلپذیری نیست بنشینیم بر زمین خدا
آنچنان که هزار و یک شب هم یک شبِ تلخ مختصر باشد
***
بعد از آن روی میزِ آخرِ شب ناگهان گونههات گل دادند
کاش هر شب کنار این گلدان سهمم از شب همینقدر باشد