نمی توان بوی کاغذ را از جهان گرفت
گفت وگو با مجید افشاری شاعر و ترانهسرا
گروه فرهنگی: گفت وگو با اهالی ادبیات که خود در دایره کارشناسی تولیت دولتی قرار دارند میتواند نگاهی از درون به بیرون باشد. همیشه یکی از مطالبات هنرمندان امکان دخالتورزی در چرخه تصمیمگیریها و ارزشیابی آثار بوده است و اتفاقاً هر کجا که این اتفاق رقم خورده امکان تعامل مطلوبتر و تبادلات سازندهتر اجتماعی رقم خورده است. «مجید افشاری» از جمله شاعرانی است که سالها در شورای شعر و ترانه به همراهی دیگر اساتید و کارشناسان کوشیده است که اتفاقات بهتری را با شاعران تجربه کند. افشاری سابقه تدریس شعر و داوری رویدادها و همکاری با نهادهای حرفهای ادبیات را داشته است. در این گفتوگو تلاش شده است واقعیت ملموس ادبیات امروز را با او مرور کنیم.
اگر بخواهیم بنا به تجربه ادبی، از شما تعبیر واژه شعر را سؤال کنیم؛ چه تعبیری به کار خواهید برد؟
مجید افشاری: شعر در لغت به معنای شناخت است. شناختی مبتنی بر موضوع دانستن پدیدهها و خوانش فردی از آنها که به شکل منظومه فکری، واژههای هستیشناسانه، نشانگان متن نمودار میشود.
اگر به دنبال درک رابطهای از این شناخت با زیست شهروندی خود باشیم و در واقع بخواهیم میزان اثرپذیری جامعه از شعر را رصد کنیم؛ توسعهای در تعریف این تعبیر خواهیم داشت؟
زیست شهروندی اگر از منظر انتخاب و انصراف به شعر تعریف شود آن بخش عامه پسند شعر را بیشتر برمیتابد. اگر زیست شهروندی قرار است نسبتش با شعر از منظر توسعه فردی و سطح فرهیختگی ارزیابی شود باید بگویم پرسشگری، مطالبات مدنی و کرامت انسانی بدون قید و شرط باید در تولید محتوا تأمین شود و دولت از تصدیگری فاصله بگیرد و اجازه نقد را با شرح صدر به دوستداران و دلسوزان فرهنگ و هنر بدهد. اگر سنت نقد به عادتهای اجتماعی اضافه شود کم کم سرمایههای اجتماعی بدون تردید درصدد ترمیم رخنههای بیاعتمادی برمیآیند.
چه دلیلی میتوان برای ترجیح شعر در بسیاری از قرنها برای ابراز احوال انسان و این روزگار عنوان کرد؟
شعر زبان برتر و زبان دیگر برای بیان ادراکات، عواطف، حالات فردی یا جمعی جامعه انسانی است. گاهی برای بیان شدت و ضعف حالات و عواطف قیدهای کم و کیف کارساز نیست و تشبیه و تمثیل و کنایه و مجاز و استعاره کارویژه دارند که جمع آنها بیان میگوییم. مثلاً میخواهم بگویم که غم تو را با شادی عوض نمیکنم؛ به زبان شعر میگویم: غم تو خجسته بادا که غمی است جاودانی/ ندهم چنین غمی را به هزار شادمانی یا وقتی میخواهم بگویم حال مرا درک نمیکنی میگویم: من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. یا به جای خیلی منتظرم و مشتاق دیدنت میگویند: آن چنان منتظرم در ره شوق/ که اگر زود بیایی دیر است و هزاران شاهد مثال دیگر. آفرینش زیبایی و جاذبههای نگارشی، نوآوری افزایش ظرفیت زبان مادری مثل آثار سعدی که در تحقیقی خواندم بالای چهارصد عبارت از او ولو بیشتر به زبان ما اضافه شده است. همدلی و همافزایی و تأثیرگذاری بر مخاطب هم جنبه بارزی از چرایی شعر برای زیست انسانی است.
چقدر فکر میکنید براساس این تعریف شما از شعر، زندگی طبق الگوهای جامعه مدرن به شعر احتیاج دارد؟
شعر تعریف واحد، جامع و مانع ندارد. بنابراین بهتر است تعریف به مصداق کنیم. مثل گل که مصداق زیبایی است. به نوعی تعریف به مصداق، از رویکردها به چیستی شعر حاصل میشود. به طور کلی میتوان گفت منظرهای رویکرد به شعر را نمیتوان فهرستوار برشمرد. در ساحت کلمه و معنا فن یا هنر بودن عطف به ذوق و قریحه و استعداد و طبع و الهام و جنم و بارقه و آنِ شاعری و فنون و صناعات ادبی در قیاس با نثر و نظم. در زمره معنویات مثل زیبایی، دانایی و نیکویی که در هنر و علم و اخلاق تجلی دارند قوه تعقل عطف به دانش و قوه عاطفه عطف به هنر ممزوج شوند و در نهایت آن را جزو صناعات خمس منطقیون قدیم بدانیم (برهان، جدل، سفسطه، خطابه، شعر) چکیده رویکردها میشود. نوشتاری که دارای عاطفه، موسیقی، تصویر، کشف و اندیشه باشد. اساساً جامعه مدرن ابزار و ادوات دیگرگون شده به اقتضای زیست جهان معاصر را نمایش میدهد پارهای نیازهای انسان ازلی، ابدی هستند و عواطف هر چند دستخوش متغیرهای محیطی شوند، در هسته مرکزی آنها تصرفی حاصل نمیشود آنگونه که یک بومی آمازون با زیست بدوی، محتاج بیان عواطف انسانی خود است و یک کارمند در بورس توکیو... اما شیوه بیان عواطف و توصیفات قطعاً حسب ابزارهای معاصر متفاوت است... ایموجیها و ادات اختصاری پذیرفته شده در شبکههای اجتماعی برای بیان حال، گاهی جایگزین توصیفات شاعرانه میشوند اما نمیتوان بوی کاغذ کتاب را از جهان مدرن گرفت تا انسان وجود دارد عواطف انسانی وجود دارد و بیان عواطف تجلی در شعریت دارند.
این شعر که شما آن را زنده و زایا میدانید به چه عوامل و عناصری متکی است؟
شعر دارای سه رکن است در همه زمانها و مکانها: خردورزی، خیالپردازی، زبانمندی؛ البته با رعایت سه اصل بایسته که ترکیب، تناسب و تعادل است. ترکیب؛ بهرهمندی از امکانات زبانی و شبکه تناسب است. تناسب؛ تناسب داشتن توصیف و روایت با موضوع و مضمون مثال درخشان آن شعر زمستان اخوان است و تعادل؛ که میان تعابیر و نشانگان عینی و ذهنی تعادل باشد تا مخاطب سردرگم نشود البته نمیتوان نسخهای برای تعادل پیچید و موکول به مناسبت متنی میشود.
در رویکرد تاریخی شعر چقدر این وضعیت آرمانی قابل استخراج است؟
مجید افشاری: کنشگریهای سهگانه تقابل، تعامل و تقارن میان انسان/ پدیده، انسان/ انسان، پدیده/ پدیده؛ هستی شاعر را نمودار میکند. به طور کلی رویکرد تاریخی به شعر را میتوان در سه نحله رصد کرد. مضامین و تعابیری که از مشهورات، مسلمات و مقبولات اخذ میشوند. حدیث نفس و بزنگاه انسانی. متأسفانه اکثر شاعران در طول تاریخ دستخوش تکرار مشهورات و مقبولات شدهاند که پیشبرنده نیستند فقط به آنها نگاهی دیگر داشتهاند. مثل حمد و مدح و قدح و مراثی و مناقب. با شناسههای ثابت و متعارف شده برای جامعه مخاطب.
فقدان آموزش شعر بشدت در وضعیت موجود مشهود است. هیچ تلاشی هم برای نظامبخشی به این موضوع نمیشود. آیا میتوان شعر را پدیدهای بینیاز از آموزش دانست؟
آموزش از بایستههای جهان شعر است. البته تا جایی معتبر است که مانع خلاقیت و منجر به شبیه سازی نشود. تقلید از ضرورتهای منفی در آموزش است و تجربه آموزشیام این امر را برای شروع مشق شعر جایز میداند که از طرز شاعری تقلید شود اما تا جایی که تأثیرگذاریاش بازدارنده نباشد مثلاً برای تسلط یافتن به وزن، اشعار مولانا و به حافظه سپردن آنها کارآمد است یا زبان سعدی در غزل نحو خوبی را در ذهن برای گفتمان نهادینه میکند البته توصیهام توازن در مطالعه آثار قدما و معاصران است تا زبان خیلی کهن شیوه نشود. به طور خلاصه عاطفه شعر آموختنی نیست اما بیان عاطفه آموختنی است. ما حرف زدن و نوشتن را آموختهایم؛ به قدری آموختن در شعر، بدیهی است که نیاز به استدلال ندارد. ما عبارت رایجی داریم: «درس وُ مشق»: یعنی آموختن و کوشایی. رشد و اصلاح و توسعه فردی ناگزیر از پذیرش امر آموزش است در تمام حوزههای انسانی.
منتقدان نظام آموزشی شعر با طرح موضوعاتی انحرافی هم چون جوشش و کوشش در شعر و امکان مکانیکی شدن شعر، دستاندازهایی برای توسعه این مسیر ایجاد کردهاند. در این خصوص هم از شما بشنویم.
مجید افشاری: مهارت ذاتی شده در دل چگونه گفتن جوششی است. انسان در خواب هم شعر میگوید. اما تأمل در اینکه چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ برای که بگویم؛ کوششی است. حتی در خواب هم فرایند کوششی به نحو غریزی محقق میشود. شاید بشود هر جوششی را به تأثیر کوششی در گذشته دانست که مهارتهایی را سرشتی شاعر کرده است. چند گزین گویه: ما با مفاهیم گفت و شنود میکنیم نه کلمات، کلمات ابزار مفاهیماند. شعر زبان ساده و پیچیده ندارد. زبان مفهوم و نامفهوم دارد که آن هم نسبی است. برای همین ممکن است برای بنده اشعار خاقانی مفهوم نباشد در مواردی اما برای استاد کزّازی باشد. پریشانحالی بهانه پریشانگویی نیست. مولانا میگوید: حرف و صوت و گفت را برهم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم. حواسش به شمارش هست و ترکیب عبارات. هر چند پس از فرو کاست هیجان شهودیاش باشد. سلیقه مخاطب ملاک انتخاب اوست نه معیار ارزش ادبی نوشتار. احکام ادبیات توصیفیاند نه تجویزی و آنچه این حقیر بیان کردم بایستههای عمومی درخصوص شعر بود نه بدعت یا ادعا!
قطعاً تا سرزمین شعر با چنین پیشینه و دیرینهای به درک ضرورت درسنامههای شعر در مدارس نرسد، نمیتوان به تولید محتوای مؤثری دل خوش داشت یا تربیت نسلی هنرمند را طلبکار بود. عقده و عقیدهنویسی آن هم متأثر از امیال نظام حاکم هنرمند نمیسازد؛ هنر فروش چرا و کاسبکاری با مضامین اگر شایع شود که شده است فروپاشی ارزشها و گسست هویتی قطعی است.
چرا در بحث تربیتی شعر صرفاً خود شاعران فعالیت دارند و هیچ تعیین صلاحیت و ارزشگذاری برای تدریس در شعر صورت نگرفته است. آیا نمیتوان در قالب طرح تربیت مدرس این وضعیت را اصلاح کرد؟
مجید افشاری: اگر ارزشهای کریمانه و حقوق شهروندی، اخلاقگرایی و زیبااندیشی در چرخه شعر مجسم شود، بسیار مطلوب است. ما ظرفیتهای بسیاری را به فنا دادهایم. قلمهای بسیار زیادی از عقدهپراکنی حرام شدهاند و این جفاکاری در جامعه معیشتی قابل بخشش نیست. باید اهالی فرهنگ و هنر به خود بیایند و زیرساختها را نه در لاف و شعار عوامفریبانه که در عمل ایجاد کنند.
نقش جایزههای ادبی را در هدایتبخشی و هدایتگریزی شاعران بخصوص شاعران جوان چگونه ارزیابی میکنید؟
مجید افشاری: از منظر ایجاد رقابتهای سالم هنری خوب است اما بهتر از بنده میدانی. حقکشی، جانبداری و مصلحتاندیشی در آرای داوران کمابیش نشت میکند. مگر اینکه ناقدانی صالح تربیت شوند و داوران شایسته و مستقل از وساطتهای ذهنی به انتخاب آثار بپردازند. در نهایت به شکل جزیرهای، کلی جایزه ملی و محلی مرسوم شده که اهالی شعر را به رضایت نسبی رسانده است ولی با متولیگرایی در جوایز و جشنوارهها آن هم نوع دولتیاش موافق نیستم.
برگردیم به اصل قصه! آقای افشاری به انتخاب خودتان یکی از آثار خود را به عنوان حُسن ختام این گفتوگو انتخاب کنید. اثری که فکر میکنید میتواند مؤید این گفتوگو و براساس جهان فکری شاعر امروز باشد.
مجید افشاری: شاید اگر این شعر را که در سالهای واپسین دهه هفتاد نوشته شده است انتخاب کنم به زنده کردن خاطراتی نیز هم برای خودم و هم مخاطبانی که لطف داشتهاند منتهی شود. خوشحالم که این غزل به خوانش استاد جمشید مشایخی اعتباری دیگر گرفت.
آدمها یا خاطره دارند ، یا آرزو
نگاهی به مجموعه «رمز عبور بر بالهایم» روجا چمنکار/ نشر نگاه
لیلا کردبچه
شاعر و منتقد ادبی
نه، آدمی نمیتواند وطنش را همچون بنفشهها در جعبههای چوبی کوچک بگذارد و با خودش ببرد به هرکجا که دلش خواست! آدمیزاد ناچار است که با بازآفرینی آنچه روزی از چمدانش جا مانده و آنچه روزی در چمدانش جا نشده است، دنیای دوبارهای، دنیای تازهای بسازد برای خودش و دیگرانی که به تماشای آن دنیا مینشینند، پارههای آنچه نامش وطن بوده است را اینبار در هیأت مفاهیم انتزاعی «زمان» و «مکان» کشف کنند.
«رمز عبور بر بالهایم»، تازهترین اثر مکتوب روجا چمنکار که در قالب مجموعه شعر و از دریچه انتشارات نگاه منتشر شده است، چنین اثری است؛ دنیایی بازآفریده از پارههای از دست رفته زمانی و مکانی، در بستر حافظهای رو به اضمحلال، اما مُصر و پرتلاش برای حفظ همواره خاطرهها.شاعر این مجموعه نمیتواند و نمیخواهد خود را از قید تعلق به مکانها و زمانهای عینی و نه انتزاعی رها کند. فضاسازیها و فضاپردازیهای شعرهای چمنکار در این مجموعه، خانه ، خیابان ، کوچه ، کافه ، دریا ، ساحل ، کوچه و... در مفهوم عام نیستند، بلکه او دقیقاً خانهای خاص، خیابانی خاص، کوچهای خاص، کافهای خاص، دریایی خاص، ساحلی خاص و... را مدنظر دارد و در همین راستا، شب و روز و صبح و عصر شعر او نیز شب و روز و صبح و عصری خاصاند که بر حافظه شاعر جا خوش کردهاند و شاعر نه از آنها خلاصی دارد و نه میخواهد که از آنها خلاص شود. در جایجای این مجموعه، نقش پررنگ حافظه را در حفظ آن قلمروهای زمانی و مکانی بهوضوح میبینیم:
«ناگهان/ نفسهای قابل شمارشی/ که از راه مخفی کلمات/ که از فصل جفتگیری درختها در جنوب میآید/ که بر حافظهات مینشیند/ منم»، «از ترمیم حافظهام برمیگردم»، «امروز/ خاطرات را از انبار بیرون آوردم»، «پر و خالی میشود حافظه پنهانم/ از راهروهای سرد شب»، «و باران هر دوازده بار در دقیقه/ بر حافظه پنهانم بدمد»، «حافظهام آرامآرام/ مثل پلکانی سرد/ به اواخر زمستان منتهی میشود»، «تو اینجایی/... / در خاطرات برازجان، تهران، پاریس، استراسبورگ...»، «با ذکرِ نامِ ستارهها بیا/ با یاد شبی بلند...»
و گاه گاه اگر از بهخاطر آوردن ناامید میشود و میگوید: «امروز سهشنبه است/ و من اسامی را به یاد نمیآورم»، باز همچنان به آیندهای نزدیک برای چنگ زدن به دامن حافظهاش امید میبندد که: «روزی/ اسم تو را به یاد میآورم...» و درنهایت، یعنی آنجا که دیگر خاطرهها و خاطرهبازیها و زیر و رو کردن کیسه خاطرات را کافی نمیبیند، به خیالپردازی پناه میبرد، که: «پناه میبرم به خیال/ که پله اضطراری این زندگی است» و بر این واقعیت محتوم که انسان، یا خاطره دارد یا رؤیا، صحه میگذارد؛ یعنی روح هنرمند تا جایی که انبان خاطرههایش پر است، از آن ارتزاق میکند و آنجا که آن را تهی و ناکافی مییابد، دست به دامان خیالپردازی و رؤیابافی میشود و مگر رؤیا و خیال، چیزی غیر از خاطرههاییاند که باید در آینده ساخته و به ذخیره ارزشمند حافظه افزوده شوند؟
محوریت و اهمیت عناصر «یاد»، «خاطره»، «حافظه» و... در این مجموعه، درواقع نشأتگرفته از اهمیت و محوریت عناصر زمانی و مکانی است. شاعر بارها و بارها تعلق خاطر خود را به مکانها ابراز میکند:
«نفسهای قابل شمارشی/... / که از فصل جفتگیری درختها در جنوب میآید/... منم»، «عاشقت بودم/ که پاییز را پیاده گریستم/ جنوب را بوسیدم گذاشتم توی امروز...»، «تن من به جنوبهای جهان گره خورده است»، «همان شب/ که ستون فقرات نخل تیر میکشید/ همان شب/ که جنوب از جنگ به خود برنگشته بود/ که جنوب از جنگ به خود میپیچید...»و حتی آنجا که مکان در شعر او، اسمی خاص و مشخص نیست و تنها با لفظ «وطن» یا «سرزمین» از آن یاد میشود، باز هم مکانی بسیار خاص و مشخص است:«سرزمین مادریات دریاست/ آیرین!/ سرزمین مادریات دریاست»، «من/ بومی سرزمین تنت بودم»، «اینبار/ مرگ را از خودت بتکان/ آسمان را و زمین را/ سرزمین را از خودت بتکان»، «اینبار/ اگر از این پیله/ پروانه بیرون آمدم/ تو را از بندبند انگشتانت خواهم شناخت/ از شقیقههای خیست؛ سرزمینی که ترکم کرد»، «اینبار/ با سطرهای تازه بیا/ با سرزمین دوباره»
و از هر آنجا که «آنجا» نیست و از آن «سرزمین» دور است، بیزار است:«از پنجره این اتاق بیزارم/ از قابِ ثابتی که هر روز/ رو به تصویری تکراری گشوده میشود»، «از پنجره این اتاق بیزارم/ از آبی چرک روبهرو...»
در این میان اما، مکانی که شاعر حسی دوگانه نسبت به آن دارد، خطی فرضی است به نام «مرز»؛ واژهای که گاه بار معنایی خوشایندی برای او دارد و گاه رنجش میدهد، بسته به اینکه کدام سوی آن خط فرضی ایستاده باشد و چه حسی نسبت به آنسوی آن خط فرضی داشته باشد:
«اگر جهان/ از اسامی مرزهای بسته دوری میکرد...»، «سهشنبه بود/ به دلت افتاده بود از مرز میگذریم/ گذشتیم/ نمیخواستم آه بلندی در غربت شوم/ نمیخواستم دور شوم/ شدم»، «خلقت زمین/ از خیال تو آغاز شد/ وقتی به بال فرشتهای فکر میکردی/ که لغتبهلغت/ از مرزها گذشته بود»، «حالا که داری به من فکر میکنی/ عطر قهوه را بریز روی فال میز/ دریا از کافه سرریز کند و/ ماهیها بهسلامت از مرز بگذرند»، «حالا که داری به من فکر میکنی/ خوابهایم از مرز گذشتهاند»
مهمتر از «مکان» اما در این مجموعه، عنصر «زمان» است، گو اینکه شاعر اساساً با عبور از مرزها و پشتسر گذاشتنِ مکانها، اینک در زمان بیتوته کرده و زمان را بهعنوان سرزمینش برگزیده است و همین است که عناصر «یاد»، «خاطره»، «حافظه» و... را اینقدر مهم کرده است. در این مجموعه، چندین شعر علاوه بر اتکای تمام و کمال ساختاری خود بر زمان، در عنوان نیز وامدار زماناند: «آخرهای اردیبهشت»، «فردا»، «دیروز»، «پاییز»، «فصل پاک» و «پلان آخر» و گذشته از این عناوین، عنصر زمان، رفت و برگشتها و توالیهای زمانی، انقطاعها و انفصالها، یادکرد دیروزها و امید به فرداها، همه و همه حاکی از تبدیل مفهوم انتزاعی زمان (و آنچه گذر زمان را نشان میدهد و عناصر وابسته به زمان) به شیءوارهای محسوس و ملموس و قابللمس است که شاعر آن را همچون تنها دارایی و آخرین دارایی عاطفی خود در مشت گرفته و از شعری به شعر دیگری میکشاند:
«حالا که داری به من فکر میکنی/ زمان را روی پنجشنبه نگه دار»، «اینبار/ اگر از این پیله/ پروانه بیرون آمدم/ تو را از بندبند انگشتانت خواهم شناخت/... از شعری قدیمی لای کتابی قدیمی/ که ورق میزنی/ و میخوانی»، «اینبار/ با سطرهای تازه بیا/ با سرزمینِ دوباره»، «اینبار/ مرگ را از خودت بتکان...»، «فردا/ خورشید را زودتر از خواب بیدار خواهم کرد»، «بیا در زندگی بعدی ماهی باشیم»، «نشان به آن نشان که/... شتاب بگیرند عقربهها...»، «قرار ما/... درست رأس ساعتی که به جادههای جهان آلوده است»، «یک روز صبح/ از خواب بیدار خواهی شد/ و نامه سرگشاده مرا/ در پکهای طولانی قهوه خواهی نوشید»، «یک شب/ بیدار خواهی ماند/ آخرهای اردیبهشت/ نبش خرداد/ در گیرایی شناور شراب»، «دارم ماه جامانده از شبِ پیش را نجات میدهم/ کوچهای مینویسم خاکی/ ماه نجاتیافته را/ توی آسمانش میگذارم»، «خورشید را ببین/ که چطور/ از استخوانهای روز میگذرد/ استخوان روز میترکد/ کمان آسمان میدمد/ و ششهایت از روز پر میشود»، «هر دوازده بار در دقیقه/ پر و خالی میشود حافظه پنهانم/ از راهروهای سرد شب»، «نام تو دریا را با زمین آشتی خواهد داد/ نام تو روز را با شب»، «مرا به تاریکروشنا دعوت کن»، «این بالههای شبیه پلکهای بسته/ بهوقت اول صبح/ چترهای بسته/ بهوقت باران/ این بالههای وقتنشناس/ مرا زمینگیر کردهاند»، «روزی اسم تو را به یاد میآورم.../ دستان تو گرم خواهد بود/ به ساعت نگاه خواهی کرد/ و خواهی گفت/ ساعت سه صبح/ امروز/ چهارشنبه است»، «آن شب/ که از مویرگهای آسمان/ ماهیها آویزان بودند»، «زمان بهعقب میرود/ دیروز برمیگردد/ و فردا هرگز از راه نمیرسد»، «شاید شبی دیگر/ تکهتکههای شعرم را/ از زیر آوار بیرون کشیدم»، «دیگر زنگ هیچ ساعتی/ بچههای مدرسه را/ از خواب بیدار نخواهد کرد»، «استخوان شکستهای هر روز/ تقتق سکوتی ممتد را/ بر گلوگاهم حک میکند» و...
چمنکار در تمامی اشعار این مجموعه و با هر محوریت مضمونیای که دارند، با زمان، گذشت زمان، جا ماندن در زمان گذشته، حسرت گذشته، دلتنگی برای گذشته و دلخوش و امیدوار بودن به فردای نیامده درگیر است، این درگیری با کلان مضمون زمان، در عاشقانههای این کتاب، بیشتر و بهتر خود را نشان میدهد؛ گویی تمامی حسرتهای جهان، آنگاه که عشق فرایاد آدمی میآید، رنگ و بویی دوباره مییابند.
شعر «فردا» در مجموعه «رمز عبور بر بالهایم» را باید چکیده و عصاره تمام آنچه گفتیم دانست؛ ترکیبی درهمجوش و امتزاجیافته از عاطفه، نوستالژی، دلتنگی برای زمان و مکانی دوردست و دستبهگریبان بودن با ساعتها، روزها، فصلها:
«عاشقت بودم/ که... ضربانهای قلبم را/ پیچیدم لای ساعت/ کوک کردم روی صدایت/ وقتیکه نام مرا میخواندی// عاشقت بودم/ که پاییز را/ پیاده گریستم/ جنوب را بوسیدم/ گذاشتم توی امروز/ جاده را پوشیدم/ شوق دیدنت را پاشیدم روی فردا// فردا/ از دریا خالی بود/ از آسمان/ از نام مرا که میخواندی/ از صدایت خالی بود// امروز/ خاطرات را از انبار بیرون آوردم/ دریا/ فردا/ ضربانهای پیچیده لای ساعت/ آسمان/ پاییز/ جاده... // نه/ نمیتوانم خردهریزهای دیروز را/ دور بریزم