فرودگاه قلعه مرغی- 17
پنهان کردن کبوتران از چشم خان نایب
محمد بلوری/آنچه گذشت: بهخاطر سقوط یک هواپیمای نظامی که با دستهای از کبوتران برخورد کرده بود. پرواز کبوتر در تهران ممنوع و محاکمه کبوتربازان در دادگاه نظامی آغاز شد و دارندگان کبوتر ملزم به نوشتن توبهنامه شدند. مأموران کشتار، کبوتران متعلق به اصغرسیاه ر ا سربریدند و دو کبوتر خواهرش را هم که به نشانه تیرباران دو پسر دانشجویش نگه داشته بود کشتند. زنی که از مرگ دو پسرش حالت جنون پیدا کرده بود...
٭٭٭
سیاهی شب، پشت شیشههای دکان کبابی نشسته بود. اصغر سیاه با چهرهای غمزده از کبابی بیرون آمد. دلتنگی غریبانهای سینهاش را میفشرد و بیقرارش میکرد. دلش میخواست کینهای را که در وجودش طوفان بهپا کرده بود، با شکستن و دریدن چیزی فرو بنشاند. مشت به دیوار بکوبد، با سنگ، شیشههای پنجرهها را بشکند، یا حتی با کارد سلاخی، سینه رهگذری را بدرد تا دل بیقرارش آرام بگیرد. باد خنکی صورت تبدارش را نوازش میکرد. بهخانهای بر میگشت که در انزوای چهار دیواریاش موریانههای خیال، روحش را میجویدند، صدایی از تاریکی پشت سرش شنید: -اصغری وایسا کارت دارم.
سربرگرداند و نگاه تیزش، دل تاریکها را دراند. رضا سالکی، شاگر حلاجی سرگذر غربتیها را شناخت. صورت یرقانی خواجهوارش خیس عرق شده بود و نفسنفس میزد.-رضا تویی؟
-ها بعله. پیغومی برات دارم اصغرجان، از رجب مکانیک.
اصغر سیاه با کجخلقی پرسید: -چکارم داره؟
-چندتا کفتر از پشت آشپزخونه فرودگاه جمع کرده، چه کفترایی! پیغوم داده اگه خواستی، مفت چنگت.
پرسید: حالا کجا قایمشون کرده؟
-تو بیشه. یهجایی لب نیزار.
اصغر سیاه فکری کرد و گفت:
-آره میخوام شون، همه شو، بهش بگو فردا غروب میبینمش.
اصغر راه فوران آتشفشان کینههای انباشته در سینهاش را پیدا کرده بود.
٭٭٭
دکان خلوت شده بود. حسنکبابی، کنار منقل به خاکستر فرو مانده نشسته بود داشت چرت میزد. گاه به گاه پلکهای خوابزدهاش را باز میکرد تا ببیند آخرین مشتری، کی از دکان بیرون میرود. مردی تنها با شانههای فرو افتاده آرنجهایش را لب میز خوابانده بود و چانه باریکش را به کف دستهایش میفشرد. به یک کبوتر کاکلی نگاه میکرد که روی میز کز کرده بود و با نوک فرو برده در پرهای سینه، چشمهایی غمگین داشت. مرد تنها با سرانگشت، دانههای گندم را زیر سینه کبوتر جمع و جور کرد و زیر لب گفت:
-تک بزن کاکلی جان، نترس عزیزم، میدونم گشنته، اینورها امنیه و خبرچین نیست. حسن کبابی با لبخند محزونی، مرد تنها را صدا زد: - آقا مرتضی ببین قربونت، چشمت به در باشه، نکنه امنیهها سربرسند. پاک از نون خوردن میافتمها! - چشم حواسم هست. یک لیوان نوشابه را سرکشید و یک پر ریحان را در دهان جوید.
کبابی گفت: این زبونبسته رو میسپردی دست یک آشنا، میبردنش یه جای دور خلاص.
مرد تنها آه کشید و لب ورچید:-چهکنم حسنآقا، عاشقشم به مولا، همین یکی برام مونده که به دنیاش نمیدم نمیتونم ازش دل بکنم حسن آقا.
حسنکبابی گفت: عزیزم، خودت عشقباز هستی، میدونی کفتر پر میخواد که بپره. آسمون امن میخواد که بال بزنه. جفتی میخواد که باهاش عاشقی کنه. حالا این حیوونی پرهاش را چیدی، کردی تو جیب رو سینهات که چی؟ بهخدا اینجوری دق میکنه تلف میشهها!؟ گناه داره بهخدا!حسن کبابی با دیدن چهره نگران مرد تنها، جا خورد و به طرف در سرچرخاند. استوار نایب و گروهبان سالاری، وارد دکان شده بودند و لب پیشخوان ایستاده بودند.
ادامه در روز پنجشنبه آینده
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه