فرودگاه قلعهمرغی (9)
خواستگاری از دختر استوار نایب
محمد بلوری/ در نیمه دهه 30 یک هواپیما در برخورد با دستهای از کبوتران سقوط کرد و حکومت نظامی تهران اعلام کرد کبوترپرانی ممنوع است و دارندگان کبوتر در دادگاه نظامی محاکمه خواهند شد. در جنوب تهران فرودگاه قلعه مرغی نخستین فرودگاه تهران بود بهخاطر رونق کبوتربازی مبارزه با کبوتر بازی شدت بیشتری داشت و استوار نایب معاون پاسگاه ژاندارمری قلعهمرغی مأمور مبارزه با کبوتربازی در این منطقه شد...
****
غروب دلگیری بود. خورشید در پس کوهها، داشت میان برکه زرینی از ابرهای سرخ و طلایی فرو میرفت و پارههای ارغوانیاش را از فراز درختان بلند بر میچید. در خانه استوار نایب، پسر نوجوانش رشید روی پشت بام، جست وخیز کنان کبوترانش را گله میکرد تا به داخل گنجهشان براند. از اتاق پنجدری صدای تقتق چرخ خیاطی فرنگیس دختر استوار نایب میآمد که در صندوقخانه اتاق نشسته بود و با چرخاندن دسته چرخ قدیمی شان، النگوهای طلا در مچ دستش میرقصیدند. مادرشان کلثوم خانم در هشتی خنک حیاط سرش را به سینه دیوار خوابانده بود و روبهروی پیرزن بندانداز چشمهای پر آبش را به حالت دردناکی، روی انگشتان چابک و رقصان پیرزن میچرخاند. بندانداز پیر با نخی که دور انگشتان حناییاش میگرداند کرکهای طلایی صورت کلثوم خانم را بر میچید. پیرزن همانطور که نخ بنداندازی را قیچی وار روی صورت سرخ شده کلثوم میچرخاند چانه باریک استخوانیاش با دو تار موی سیاه بر نوک آن میجنبید و میگفت: کلثوم خانم داشتم تعریف میکردم دیروز ننه کبری مادر آقا رجب، آمده بود حموم. تنش را که شستم آمدیم سربینه داشتم رخت به تنش میکردم، دیدم یک بقچه ترمه گذاشت جلوم گفتش تبرک مشهده. بازش کردم دیدم یک طاقه پارچه چادری با تسبیح و جانماز ترمه است و چند تا شاخ نبات تبرک شده توش. با یک اسکناس دوتومنی نو. می دونستم خواهش و نیازی داره خواهر.
این دست و اون دست کرد تا حرف دلش را زد. اولش از کمال و جمال دخترتون فرنگیس خانم که الهی سفیدبخت بشه، کلی زبون ریخت. بعد ازم پرسید: میشه خدمتی برام کنی صغری خانم جان؟ گفتم فرمایش؟ گفت: این بقچه سوغات مشهد و اسکناس دوتومنی انعام شماست، در عوضش یک روز که فرنگیس دختر خان نایب به حموم میاد خبرم میکنی؟
پرسیدم، واسه چی؟ امر خیر در پیش هست؟
گفتش: این دختر خوشگل را برای پسرم آقا رجب در نظر گرفته ام. اما میخوام از بعضی چیزها دلم قرص بشه. عیب و ایرادی نداشته باشه.
گفتم: خاطرت جمع ننه رجب. رخسار ماهاش را که دیدهای. مثل برگ گل یاس میمونه.
بعد پرسید: لابد نفسش که بهت خورده؟ بو که نمیده؟
گفتم: خیالت راحت. دهنش بوی گل یاس داره این دختر! وقتی خاطرش جمع شد ازم خواست از شما زبون بگیرم. اگر اجازه بدید یک روز ساعت ببینیم بیاد خواستگاری دختر شما فرنگیس خانم.
پیرزن بندانداز یک روند حرف می زد و از رجب قهوهچی تعریفها میکرد که تقهای به در کوچه خورد و هر دو هول هولکی خودشان را جمع و جور کردند و چادرشان را روی سرشان کشیدند.
پیرزن در حالیکه بند و بساط مشاطهگری اش را توی کیف سیاه و کهنهاش میریخت، آهسته گفت:
- اینهم بگم خواهر که آقا رجب قهوهچی جوان سربهراهیه، اهل هیچ فرقهای نیست. میدونی که قهوهخونه را سپرده دست شاگرد و خودش تو فرودگاه قلعهمرغی زیر دست یک مهندس انگلیسی، مکانیکی میکنه. مداخل خوبی هم داره خواهر. امسال هم قراره مادرش را بفرسته کربلا. چه جوان نجیبی خواهر...
کلثوم خانم دستمالی بهصورت سفید سرخاب مالیدهاش کشید و گفت: چی بگم ننه جان. اختیار فرنگیس دست باباش هست. میپرسم، ببینم چی میگه.
استوار نایب پرده کرباس در کوچه را پس زد و پا توی حیاط گذاشت. به هشتی که رسید با پیرزن روبهروشد: حالت چطور ننه صغری حال و احوال؟
- سلامت باشی خان نایب خدا سایه شما را از سر ما کم نکند. با اجازه... از لای پیچه چادر گلباقلاییاش این را گفت و روانه حیاط شد. استوار نایب با صورتی خسته و عرق کرده، به فکر افتاد دستو رویی بشوید. برگشت و لب حوض که چندک زد نگاهش به پشتبام افتاد، پسرش رشید خیزخیزک در پی کبوتری میدوید تا اورا توی گنجه کفترها بیندازد. استوار نایب داد زد:
- بیا پایین پسر. این زبان بستهها را ذله نکن. بیا بشین به درس و مشقات برس!
آبی بهصورت گوشتآلود و خستهاش زد و بعد غرزنان تن خستهاش را از پلهها بالا کشید.
دخترش فرنگیس مقابل آیینه روی طاقچه، روی پنجه پاهایش قد کشیده بود داشت پیرهن تازه دوختهای را بر تنش امتحان میکرد و تا صورت برافروخته و چشمهای غضبناک پدرش توی آنها افتاد، کفدستها را روی سینهاش فشرد و قلبش مثل یک گنجشک اسیر به تندی تپید...
ادامه پنجشنبه هفته آینده
****
غروب دلگیری بود. خورشید در پس کوهها، داشت میان برکه زرینی از ابرهای سرخ و طلایی فرو میرفت و پارههای ارغوانیاش را از فراز درختان بلند بر میچید. در خانه استوار نایب، پسر نوجوانش رشید روی پشت بام، جست وخیز کنان کبوترانش را گله میکرد تا به داخل گنجهشان براند. از اتاق پنجدری صدای تقتق چرخ خیاطی فرنگیس دختر استوار نایب میآمد که در صندوقخانه اتاق نشسته بود و با چرخاندن دسته چرخ قدیمی شان، النگوهای طلا در مچ دستش میرقصیدند. مادرشان کلثوم خانم در هشتی خنک حیاط سرش را به سینه دیوار خوابانده بود و روبهروی پیرزن بندانداز چشمهای پر آبش را به حالت دردناکی، روی انگشتان چابک و رقصان پیرزن میچرخاند. بندانداز پیر با نخی که دور انگشتان حناییاش میگرداند کرکهای طلایی صورت کلثوم خانم را بر میچید. پیرزن همانطور که نخ بنداندازی را قیچی وار روی صورت سرخ شده کلثوم میچرخاند چانه باریک استخوانیاش با دو تار موی سیاه بر نوک آن میجنبید و میگفت: کلثوم خانم داشتم تعریف میکردم دیروز ننه کبری مادر آقا رجب، آمده بود حموم. تنش را که شستم آمدیم سربینه داشتم رخت به تنش میکردم، دیدم یک بقچه ترمه گذاشت جلوم گفتش تبرک مشهده. بازش کردم دیدم یک طاقه پارچه چادری با تسبیح و جانماز ترمه است و چند تا شاخ نبات تبرک شده توش. با یک اسکناس دوتومنی نو. می دونستم خواهش و نیازی داره خواهر.
این دست و اون دست کرد تا حرف دلش را زد. اولش از کمال و جمال دخترتون فرنگیس خانم که الهی سفیدبخت بشه، کلی زبون ریخت. بعد ازم پرسید: میشه خدمتی برام کنی صغری خانم جان؟ گفتم فرمایش؟ گفت: این بقچه سوغات مشهد و اسکناس دوتومنی انعام شماست، در عوضش یک روز که فرنگیس دختر خان نایب به حموم میاد خبرم میکنی؟
پرسیدم، واسه چی؟ امر خیر در پیش هست؟
گفتش: این دختر خوشگل را برای پسرم آقا رجب در نظر گرفته ام. اما میخوام از بعضی چیزها دلم قرص بشه. عیب و ایرادی نداشته باشه.
گفتم: خاطرت جمع ننه رجب. رخسار ماهاش را که دیدهای. مثل برگ گل یاس میمونه.
بعد پرسید: لابد نفسش که بهت خورده؟ بو که نمیده؟
گفتم: خیالت راحت. دهنش بوی گل یاس داره این دختر! وقتی خاطرش جمع شد ازم خواست از شما زبون بگیرم. اگر اجازه بدید یک روز ساعت ببینیم بیاد خواستگاری دختر شما فرنگیس خانم.
پیرزن بندانداز یک روند حرف می زد و از رجب قهوهچی تعریفها میکرد که تقهای به در کوچه خورد و هر دو هول هولکی خودشان را جمع و جور کردند و چادرشان را روی سرشان کشیدند.
پیرزن در حالیکه بند و بساط مشاطهگری اش را توی کیف سیاه و کهنهاش میریخت، آهسته گفت:
- اینهم بگم خواهر که آقا رجب قهوهچی جوان سربهراهیه، اهل هیچ فرقهای نیست. میدونی که قهوهخونه را سپرده دست شاگرد و خودش تو فرودگاه قلعهمرغی زیر دست یک مهندس انگلیسی، مکانیکی میکنه. مداخل خوبی هم داره خواهر. امسال هم قراره مادرش را بفرسته کربلا. چه جوان نجیبی خواهر...
کلثوم خانم دستمالی بهصورت سفید سرخاب مالیدهاش کشید و گفت: چی بگم ننه جان. اختیار فرنگیس دست باباش هست. میپرسم، ببینم چی میگه.
استوار نایب پرده کرباس در کوچه را پس زد و پا توی حیاط گذاشت. به هشتی که رسید با پیرزن روبهروشد: حالت چطور ننه صغری حال و احوال؟
- سلامت باشی خان نایب خدا سایه شما را از سر ما کم نکند. با اجازه... از لای پیچه چادر گلباقلاییاش این را گفت و روانه حیاط شد. استوار نایب با صورتی خسته و عرق کرده، به فکر افتاد دستو رویی بشوید. برگشت و لب حوض که چندک زد نگاهش به پشتبام افتاد، پسرش رشید خیزخیزک در پی کبوتری میدوید تا اورا توی گنجه کفترها بیندازد. استوار نایب داد زد:
- بیا پایین پسر. این زبان بستهها را ذله نکن. بیا بشین به درس و مشقات برس!
آبی بهصورت گوشتآلود و خستهاش زد و بعد غرزنان تن خستهاش را از پلهها بالا کشید.
دخترش فرنگیس مقابل آیینه روی طاقچه، روی پنجه پاهایش قد کشیده بود داشت پیرهن تازه دوختهای را بر تنش امتحان میکرد و تا صورت برافروخته و چشمهای غضبناک پدرش توی آنها افتاد، کفدستها را روی سینهاش فشرد و قلبش مثل یک گنجشک اسیر به تندی تپید...
ادامه پنجشنبه هفته آینده
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه