سـفـــر بـا سهراب در مسیر باد
علیرضا کریمی صارمی/ عکاس و مدرس دانشگاه
او از سفر به دیار سهراب سپهری و گفتوشنودی خیالی با او نوشته است
کویر فضایی است پر رمز و راز و اسرارآمیز؛ تا بیکران سکوت است اما در دل همین سکوت، قدرتی وصفناپذیر وجود دارد که مسافرش را به ضیافت آفتاب و شبهای پرستاره میخواند که توصیفش محال است. دکتر آلفونس گابریل پزشک، جغرافیدان، محقق و سفرنامهنویس اتریشی میگوید: «کویر کسی را که یک بار گرفتار افسونش شده باشد، دیگر رها نمیکند.» این جمله را در سه سفری که به کویرهای ایران در سالهای ۱۹۲۸ و۱۹۳۳ و۱۹۳۷ داشته بیان کرده پس چگونه میتوان عاشق کویر بود و به دیدارش نرفت؟
خوروبیابانک، شهری است کوچک در حاشیه دشت کویر و روستاهایی چند هزار ساله که روزگاری مسیر رفتوآمد کاروانها بودهاند: گرمه، بیاضه، ایراج، اُردیب، نشابور، مهرجان، فرحزاد، چوپانان، مصر، عروسان، هفتومان و دیگر روستاهایی که هرکدام در دل خود گفتنیهای بسیار از تاریخ این کهن مرز و بوم دارند. من و دوربین عکاسیام ناگهان خود را در مسیر باد و در این پهنه آشنا از فرهنگ، هنر و ادبیات یافتیم. مسیری که باد در آن طرح میاندازد و رَملهای بزرگ شن را در چشم برهم زدنی ویران کرده و دوباره میسازد. روح الهام بخش کویر مرا هر از چند گاهی به این دیار خشک ولی مهربان فرا میخواند؛ تنها جایی که صدای نسیم شنیده میشود، سکوت معنا مییابد، تفکر شکل میگیرد و روح و جسم در آرامشی ژرف به بینهایت میرسد. همه چیز زیبا و پرمعنا است. باد به پیشوازم میآید و ذهن و اندیشهام را ساحرانه در اختیار میگیرد. در این مسیر گفتوگویی است میان باد و آفتاب و روح من که در جایجای ساباطهای سایه دار و خنک روستایی درهم میپیچند؛ کوچههایی محصور درمیان دیوارهایی بلند و سایه انداز، پر احساس و پر از ترنم و آواز.
در این مسیر، سروی بلند قامت، سبز و خرم، به یادگار از ۲۵۰۰ سال پیش، در روستای ایراج مرا به سوی خود خواند. با اشتیاق و شتابان به سویش رفتم. او خنکای سایهاش را بههمراه نسیم به استقبالم فرستاد، شوری عجیب سراسر وجودم را لبریز کرد زیرا در سایه بلند آن سرو کهنسال در کنار نهری به زلالی اشک چشم، آشنایی را دیدم که قبل از من در سایه سار آن مهرآفرین نشسته و به افق خیره شده بود. او سهراب سپهری بود. چشمان پر فروغ او لحظهای مرا نوشت و گفت: «صدای پایم را از راه دوری میشنیدم/ شاید از بیابانی میگذشتم/ انتظاری گمشده با من بود/ ناگهان نوری در مردهام فرود آمد/ و من در اضطرابی زنده شدم/ دو جا پا هستیام را پر کرد./ از کجا آمده بود؟/ به کجا میرفت؟
ناگهان سهراب گفت: تو کیستی و بهکجا میروی؟ گفتم گمگشتهای هستم عاشق، عکاسم، از هیچ به اینجا آمدهام بهدنبال شعور میگردم. دل به بیابان زده ام، تو را یافتم در کنار این سرو چمان. میدانی؟ چهار دهه با شعرهایت زیستهام و همچنان دوستشان دارم اما سر در گریبان هیچستانم. درآخرین ابیات شعر «مسافر» تو خود نوشتهای: «دریچههای شعور مرا بهم بزنید/ حضور هیچ ملایم را/ به من نشان بدهید.»
در پاسخ به نگاهش گفتم: ذهنت را خواندم، در بیابان بهدنبال باغی سرسبز از اندیشه هستم که روی بامهای گنبدی و کاهگلی کویر بایستم تا در قلب کویر بیابم شور و شعور را، در پرتو خورشید زرین فام، همچنان که تو یافتی. در پاسخ چنین گفت: «خورشید در پنجره میسوزد/ پنجره لبریز برگها شد/ با برگی لغزیدم / پیوند رشتهها با من نیست./ من هوای خودم را مینوشم/ و در دور دست خودم، تنها، نشستهام»
پساز ساعتی گفتوشنود در خنکای سایه بهشتی آن سرو کهن، عزم رفتن نمودم، برخاستم و سهراب را دعوت بههمراهی در این سفر بیابانی کردم. او نیز پذیرفت. با میزبان سایه گسترمان بدرود گفتیم و به راه افتادیم. آن سرو سرافراز پس از شنیدن سخنان ما گفت: در مسیر باد حرکت کنید تا بیابید آنچه را میجویید. دوباره سهراب با صدایی بلند خواند: «عبور باید کرد/ صدای باد میآید، عبور باید کرد/ و من مسافرم، ای بادهای همواره!/ مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید.»
ساعتها خفته بودند و زمان در تسخیر ما بود. در مسیر باد حرکت میکردیم و ناظر بر خرابههایی از گذشته نیاکانمان. بسیار سخنها داشتند برای گفتن. همچنان که ما دست بر این کهن دیوارهای مخروبه میکشیدیم تاریخ را صدا میزدیم.
انگار در کویر زمان متوقف شده بود؛ بازماندههای باستانی از کهن دژهای دوران ساسانیان در این وسعت بیکران رها شده بودند، دیوارهایی تنومند که سدهها حافظ جان و مال ساکنان خویش بودهاند و اکنون فروریخته و فرتوت روایتگر درد روزگار هستند. دست باد آنان را نیز بینصیب نگذاشته بود؛ شیارهایی عمیق از بادهای غبار آلود و گاه همراه با بارانهای تند فصلی تصاویری عجیب ایجاد کرده بودند. این باد است که در کویر سخن میگوید، گاه مهربان و گاه قاهرانه. من و سهراب غرق در افکار خویش همراه با باد و همچنان جستوجوگرانه به راه خود ادامه میدادیم. او لحظهای ایستاد و گفت: «پساز لحظههای دراز/ بر درخت خاکستری پنجرهام برگی رویید/ و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند / و هنوز من/ ریشههای تنم را در شنهای رؤیاها فرو نبرده بودم / که به راه افتادم/ من از مصاحبت آفتاب میآیم/ کجاست سایه؟»
گفتم: باد کویر همواره در جنگ بیپایان با آتشین گرمای روز است. از لابهلای بوتههای کویری بر میخیزد، ریگهای سوزان و تفت خورده را در مینوردد و نفیرکشان از نخلستانها میگذرد. به روستا که میرسد سایه را با خود همراه میکند و آنجا، در میانه دیوارهای سر به فلک کشیده یک ساباط، آرام گرفته، پنجرهای چوبین مییابد و خویش را به درون خانهای کاهگلی و ساده میهمان میکند. خنکای خانههای کویر، ارمغان گذر باد از این نخلستانهاست و صدالبته حوض آبی و کاهگل خیس که بوی نم آن گویی پارهای از بهشت فرو افتاده بر زمین است. او در پاسخ به من چنین کوتاه گفت: «رفته بودم سر حوض/ تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب.»
من نیز برخاستم و یار همیشه همراه دوربین عکاسیم را برای یافتن عاشقانه تصاویری از سایه دانایی در کویر مهیا ساختم. بیتردید میبایست اندیشهام را فراتر از آنچه چشم سر میدید بیان کنم. من روی مشتی خاک در بیکرانه تنهایی خود نشسته بودم که ناگهان جملهای در ذهنم به شور آمد «... و آنجاست که خرابهها تندیس میشوند.» هر چه جستوجو کردم منبع آن را نیافتم اما این جمله سرآغازی شد برای عکاسی از آنچه مرا به خود فراخوانده بود. از شور و نشاط در پوست نمیگنجیدم، آهسته زمزمه کردم «به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن، واژهای در قفس است» که دیدم سهراب با چشمانی مشتاق، گویی لحظه گمشده خویش را یافته بود و در پهنه رَملهای تخت عروسان به بلندای آسمان کویر فریاد زد: زندگی رسم خوشایندی است/ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ پرشی دارد اندازه عشق/ زندگی چیزی نیست، که لب طاقچهعادت از یاد من و تو برود./
این را گفت و رفت و من که تازه عطر خوش اندیشه را در مسیر باد و در سکوت کویر یافته بودم در جستوجوی هیچستان سهراب، راهی روستای گرمه شدم تا شاید در مسیرم او را در قلعه ساسانی روستای بیاضه بیابم. درمسیرم از نخلستانهای بسیاری گذشتم و از خرابههایی بسیار که به جا مانده از اندیشهای آشنا بود و مرا به سوی هیچستان سهراب هدایت میکرد. در مسیر باد کاروانی را دیدم که شعر میخواند و صدای زنگ شترهای آن، سمفونی صحرا را اجرا میکرد. آنها همراه با سهراب، به سوی غروب طلایی خورشید در افقی دور دست در حرکت بودند. سهراب مرا دید و گفت بدرود همسفر «گوش کن، جاده صدایت میزند از دور قدمهای تو را/ چشم تو زینت تاریکی نیست/ پلکها را بتکان، کفش به پا کن و بیا.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه