چند سطر درباره اینکه چرا داشتن رؤیا، مثل نان شب واجب است
سگ کوچولوی من ناراحت نباش!
ابراهیم افشار / روزنامه نگار
او برای جمعخوانی این هفته از رؤیا در محرومیت نوشته است
گفته بود «رؤیاهایت را باد ترانهای میخواند» اما باد هم برای ما مضایقه کرد. انسان بیرؤیا چیزی مثل مرد بینان است که نان نیز نوعی رؤیاست و رؤیا نیز البته نوعی نان است. برای سق زدن در شبهای بیکسی و نمردن. رؤیاهای سقزده اما زیادند. به تعداد هر انسانی که در قبرستانها نفس میکشند؛ به تعداد مردههای بیگور و گورهای بیمرده.
هرگز باور نمیکنم آدمی بدون رؤیاهایش و بیگذر از درههای عمیق محرومیتها و محدودیتها به موجوداتی شبیه شجریان یا دولتآبادی، فرهاد مهراد یا حسین توفیق، سهراب شهیدثالث یا عباس گاوصدا، عمران صلاحی یا قوللرآغاسی، آن هم به این درجه از خلاقیت و رهایی برسد. هرگاه صحنه اولین مراجعه شجر به رادیو تهران را مرور میکنم که چگونه او را بیرحمانه سردوانده و سرش را به سنگ زدند و او تنها در سایه مقاومت و دلداریهای رفیقش دوام آورد باورم میشود که بیشتر جوانهای امروز با دیدن آن همه تبعیض و بیتفاوتی و قدرت دککنندگی اساتید زغنبوتی، صدبار راه خود رها کرده و سر به بیابان میگذاشتند. استعدادهایشان را خفه کرده و کنار جویها و سیخوسنگها جان میدادند.
هیچوقت باور نمیکنم آقای توفیق با آنهمه مصیبت در انتشار توفیق، تبدیل به رسانه شماره یک تاریخ طنز ایران شود و به عشق همان طنزآلودگی، تبعیدش به قلعه فلکالافلاک را تاب بیاورد. در آن دفتر کوچک کوچه برلن که نبض شاعران و طنازان و کاریکاتوریستهای ایران میتپید فقط در سایه رؤیاسازی بود که میتوانستند دنیا را از تفکرات خیامی لبریز کنند و تاب بیاورند. لابد آن شماره از توفیق در دوره سوم حیاتش یادتان هست که در اسفند 50 در شماره آخرش طرح جلد احمد عربانی را زد و آخرین گلوله خودکشی رسانهایاش بر سینه فراخ خود نشست. او طرحی از در مجلس کشیده بود که در آن، شیرهای سنگی مجلس داشتند کاه میریختند روی سر وکلا؛ و وکلا سینهزنان میگفتند: «آقا سرور ما، آقا تاج سر ما، اگر آقا نباشه، پس خاک بر سر ما!» همچنین باور نمیکنم عمران صلاحی عزیز با آنهمه محدودیتها و محرومیتها و بدون کارخانه رؤیاسازیاش تبدیل به آن شاعر طناز نازنین شود. نوه شیرین ننهلیلا در سالهای اول دهه شصت در خانه انتهای جهانی من تعریف میکرد که در روزگار نونهالیاش که در میدان بهداری راهآهن تهران در مغازه جگرکی عمواوغلیاش کار میکرد -کباب باد میزد و بشقاب میشست و گهگاه هم روی چرخدستی حمالها شعری برای پاپتیها میخواند - یکی از تفریحاتش جویگردی بود. مثل بسیاری از کودکان آن نسل. طلاییترین روزش وقتی ساخته میشد که در هر جویی تکهروزنامهای پیدا میکرد. انگاری که گنج سلیمون یافته است. لجنهای روزنامه را پاک میکرد و میخواند. از قضا در همین جویگردیهایش بود که یک بار وقتی روزنامهای گلآلود پیدا میکند گوشه آن، تیکهای چاپ شده از فرم درخواست همکاری با روزنامه توفیق را میبیند. عیمران وقتی شعر «من بچه جوادیهام و آهای کاکا» را به همراه کاریکاتوری خامدستانه برای حسینآقا توفیق میفرستد هرگز باورش نمیشده که یک روز حسینآقا برایش نامهای بنویسد و نهیب بزند که «زود بیا اینجا که کارت داریم.» چنین است که غولبچهها به پست غولها میخورند و ادبیات طنزآلود یک سرزمین شکاف برمیدارد.
هیچوقت باور نمیکنم ساموئل خاچیکیان با آنهمه قحطی امکانات آنهمه اثر رؤیاپرورانه بسازد. وقتی در آخرین ماههای زندگیاش در منزل مجیدیهاش به سراغش رفته بودم رزالین قشنگ داشت اشک میریخت و میگفت که آلزایمر امانش را بریده است اما ساموِل هنوز یادش بود که برای درآوردن یک سایه لرزان از فیلمش از چه امکانات بدوی استفاده کرده است.
هیچوقت باور نمیکنم فنیزاده عزیزم سلطان رؤیاهای شکلاتی سیاه، آنهمه روی پردههای نقرهای بدرخشد اما یکدست کت و شلوار نداشته باشد که برود جایزه سپاس بهترین بازیگر سال را روی سن بگیرد و آخرش از رفیقش قرض کند. و آخرش آرزوی دیدن مالکیت یک چاردیواری قوطیکبریتی مستقل را به گور ببرد. رؤیاها گاه چنین کوچک اما نابودکنندهاند.
هیچوقت باور نمیکنم ممد آغاجری تنها مربی نابینای جنوب بیشترین شاگرد نخبه را بپروراند. مربی رؤیاپرور گراندشاپوری آبادان که ستارههایی مثل غلامحسین مظلومی و بشاگردی و ده تای دیگر را تحویل تیم ملی فوتبال داد و خیلیهایشان هم وقت جنگ شهید شدند. قربان سوراخی چشمش بروم که از تمام مربیان جهان بیناتر بود. یک صحنه از دوران مربیگری او باید سوررئالترین تصویر عالم باشد که یکی از بچههای ذخیره تیم دارد در گوشش بازی را نود دقیقه تمام گزارش میکند و او میفهمد که در کدام دقیقه و کدام صحنه باید با روی آوردن به تعویضهایش و تغییر تاکتیکهایش برنده شود. مردی که گل خوردن و گل زدن را بو میکشید و همزمان با تمرین دادن ستارهها میگوی خشک در جیبش میریخت و وسط خستگی توی دهن پسرانش میریخت. وای بر مملکتی که از ممدآغاجری هیچ تصویری نگه نداشته باشد.
هیچوقت باور نمیکنم مرتضی کیوان، راهنما و مراد آنهمه شاعر و نویسنده غول باشد اما یک اتاق برای زندگی با عشقش پوری نداشته باشد. یا خانم منیر مهران در دهه بیست روشنفکریترین نشریه ورزشی ایران را سردبیری کند و کتابهایی درباره گرسنگی جهانی ترجمه کند که حتی عکس انداختن زنان در آتلیههای عکاسی با کتک مواجه میشد.
هیچوقت عبدالحسین نوشین پدر تئاتر مدرن ایران را باور نمیکنم با آن پیسهای پدر و مادردار، عمیقترین و روشنفکرانهترین نمایشنامهها را با کمترین امکانات روی صحنه ببرد و مالک سالن به او تیکه بیندازد که «تئاترهای شما اندازه آبریزگاه مسجد شاه درآمد ندارد، یالله بزنید به چاک» و لُرتا خانم بنشیند عین ابر بهاری گریهاش بگیرد.
هیچوقت باور نکردم و نمیکنم حسین قوللر آغاسی پدر نقاشی قهوهخانهای ایران آنقدر ندار باشد که به قهوهچیهای بهارستان التماس کند «بگذارید من اینجا در زغالدانی بخوابم ولی همه دیوارهایتان را از تابلوهای سیاوش و رستم و گردآفرید پر کنم، نهایتش روزی یکدانه دیزی هم به من بدهید.» الان هر تابلویش میلیارد میلیارد میارزد و رودابه و سودابه و اشکبوسش در تابلوهای او چشمهایی دریده دارند که انگار از آنها برف سیاه غم میریزد پایین.
هیچوقت باور نمیکردم سهراب شهیدثالث مسلول، عاشق این باشد که به مرض مرادش چخوف سلگرفته بمیرد. تصویری که سهراب از جوانیاش توی اتریش میدهد تصویری سیاه از جوانی ست که در همان حال مسلولی، شیشه میشوید، پرده میشوید و 112 پله را بُرس میکشد و ذاتالریه میکند. او که آن روزها هنوز بر و رویی داشت و خودش را مضمحل نکرده بود نزد دکتر اتریشی میرود و دکتره وقتی برای معاینه لختش میکند، میگوید وای خدایا چقدر شبیه حضرت مسیح میماند! اما سهراب از نزد دکتره ناامید برنمیگردد چون دلش فتوا میدهد که حداقلش اگر در جوانی به مرض سل میمیرد به مرض استادان خود چخوف و کافکا نابود میشود. در این دوره است که با تکیه بر کارخانه رؤیاسازیاش میگوید: «نسل ما بدون تجربه دوره جوانی، از کودکی به پیری میپریم و آدمی هم که کودکی نداشته باشد و زود پیر شود از این سه راه خارج نیست که یا نابغه میشود یا خیلی معمولی از آب درمیآید و یا خودکشی میکند.» سهراب نابغهای بود که ذره ذره خود را کشت و با کیف کوکش خود را از پا درآورد. ما عجیب شبیه همان پسره «یک اتفاق ساده» اوییم که وقتی در فستیوال تهران نمایش داده شد فرانک کاپرا گفت: «من در تمام عمرم هرگز چشمهای این بچه را فراموش نخواهم کرد.» سهراب که با فیلمنامههای قرنطینه، بلوغ، خاطرات یک عاشق، نظم، آخرین تابستان گرابه، درخت بید چخوف، اتوپیا، گیرنده ناشناس، گلهای سرخ برای آفریقا و فرزندخوانده ویرانگر، در یکجور رواقیگری غرقه بود عاشق این بود که فیلم چخوف را از روی پژوهشهایش از محل تولد او (تاگان روک) تا مکان مرگش (بادن بادن) بسازد. وقتی توصیفش از زندگی چخوف را میخواندم مو بر اندامم سیخسیخ میشد: «زن چخوف به او خیانت میکرد اما چخوف به او میگفت سگ کوچولوی من ناراحت نباش! زنش یکبار به او میگوید به من بگو این زندگی چیه؟ چخوف میگوید عین این است که از من بپرسی هویج چیه؟» سهراب که بالای چهار هزار نامه از چخوف خوانده بود درباره مرگ چخوف میگوید «او را دو مرض از پا درآورد؛ غذا باید میخورد به خاطر اینکه سل داشت، اما هر چه میخورد دفع میشد چون سرطان روده داشت.» سرطان روده در مقابل ریاهای آدمی، سگ کی باشد و بود؟
خدایا آن نهنگهای محروم اما رؤیاساز و رؤیاپرور که اگر بخواهم فقط نامشان را در این یادداشت بیاورم کل ایرانجمعه را باید سیاه و خط خطی کنم چه شکلی در آن درههای عمیق محدودیت با اتکا بر رؤیاهای شبانه توانستند ماندگارترین آثار هنری را تولید کنند؟ خدایا رؤیا نام کدام الهه عشق است؟
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه