دختری که در زندان‌زاده شد



محمد بلوری-  قسمت  هشتم / مهتاب که در رابطه با قتل همسرش به حبس ابد محکوم شده از دوران کودکی‌اش یاد می‌کند که در پنج سالگی به‌عنوان کودک سرراهی به پرورشگاه سپرده و با پسرکی هم سن و سالش مأنوس می‌شود.
این پسر بچه (مهرداد) که او هم یک بچه سرراهیست، یک پروانه در قوطی کوچکی دارد که خیال می‌کند با فرار از پرورشگاه این پروانه را اگر در شهر پروازش بدهد می‌تواند مادر یا پدرش و مادر مهتاب را با نشستن بر شانه‌شان، شناسایی کند. تا اینکه موفق به فرار از پرورشگاه می‌شود و....
٭٭٭
مهرداد کوچولو نگران از فراز و فرود پروانه‌اش که در پیاده رو شلوغ بالای سر رهگذران در پرواز بود، در تعقیبش می‌دوید و با هجوم آدم‌ها، در فشار تندی سنگین‌شان به‌هر طرف رانده می‌شد، زمین می‌خورد، کف دست‌هایش در سایش با ریگ‌های کف زمین از درد می‌سوخت اما از زیر پا‌های پرشتاب آدم‌ها چشم‌های نگرانش را از قاصدک رنگین بال‌اش بر نمی‌داشت، با نگرانی از زمین بلند می‌شد. دست‌های مهربان رهگذری زیر بازو‌هایش را می‌گرفت و کمکش می‌کرد روی پاهایش بایستد و به تعقیب پروانه‌اش ادامه بدهد. گاهی هم از میان رهگذران بازویی به شیطنت رو به آسمان دراز می‌شد تا پروانه رنگین بال را در فراز و فرودش به روی سر رهگذران، به چنگ بیاورد اما با هجوم هر دستی پروانه‌اش بر دو بال خسته‌اش فشار می‌آورد تا اوج بگیرد و از دست شیطنت باری بگریزد.
آدم‌های پیاده به سر یک چهارراه رسیده بودند که چراغ راهنمایی برای‌شان قرمز شد و همه از رفتنش باز ماندند. مهرداد کوچولو زنجیره خودروها را دید که به راه افتادند. مهردادکوچولو با نگاهی به علامت‌های سرخ چراغ‌های راهنمایی با خودش فکر کرد آن‌که توی آن قوطی‌های پایه‌دار نشسته از دست‌ آدم‌ها عصبانی شده علامت داده، آنها بایستند و ماشین‌ها راه بیفتند و پروانه‌اش را دید با گذر از روی سر رهگذران به میانه چهارراه پرواز کرد، از فراز خودرو‌ها گذشت و به سوی پیاده روی مقابل پرکشید. مهرداد هراسان به خیابان زد تا در تعقیب پروانه‌اش از میان زنجیره خودروها بگذرد و خودش را به پیاده روی مقابل برساند اما اتومبیل‌های سواری، کامیون‌ها با بار آجر و تیرآهن و نفربرهای نظامی که تانک و زره پوش با خود می‌بردند مهلت گذر به پسرک نمی‌داد. تا خیز برای گذر از میانه خودروها بر می‌داشت، یک هیولای آهنی غرش کنان هجوم می‌آورد. فریاد‌های رهگذران پیاده و رانندگان بلند شده بود:
-‌‌آی... پسر برو کنار... زیر چرخ ماشین‌ها له می‌شی‌ها...!
پروانه‌اش را می‌دید که بر فراز پیاده روی آن‌سوی خیابان بال‌های خسته‌اش را به کندی برهم میزد و گل و گیاه و یک وجب چمن مرطوبی در حاشیه خیابان برای نشستن می‌جست اما جز آهن و سیمان و آجر در زیر پرهای خسته و کرخت‌اش پیدا نمی‌شد.
بر کف خیابان نگاه پسر به کبوتر سفیدی افتاد که در شلوغی خودروها با پرهای گشوده خونین‌اش، سینه بر کف خیابان می‌کشد تا از زیر خودروها بگذرد و تن زخمی‌اش را به کناری بکشد. پولک زیر چشم‌هایش دردمند و هراسان به‌نظر می‌رسید و هربار که سینه به آسفالت خیابان می‌کشید، چرخ‌های سنگین نفربرهای نظامی از راه می‌رسیدند و از روی پرهای خونین‌اش می‌گذشتند. زنجیره کامیون‌های ارتشی بود که مدام از راه می‌رسیدند و با عبور هر نفربر از کناره‌های پیکر نیمه‌جان کبوتر رهگذرانی با هیجان هو می‌کشیدند!
مهرداد کوچولو به یاد یکی از قصه‌های شبانه مادر خوابگاه افتاد. از کبوتران پیام‌رسانی حکایت می‌کرد که خبر پیدا شدن بچه‌های گمشده را به مادران‌شان می‌رسانند و به کودکان سرراهی پرورشگاه وعده می‌داد اگر بچه‌های خوبی باشند، یکی از این کبوترها آنها را به مادران گمشده‌شان خواهد رساند...!
مهرداد کوچولو در رؤیای کودکانه‌اش با خودش گفت:
-‌ حتماً این کفتر سفید وقتی فهمیده من از پرورشگاه فرار کردم پر زده می‌خواد بره به مامانم بگه خودش بیاد سراغم...!
در این هنگام کبوتر زخمی، سینه‌کش در تقلایی دیگر برای دوری از خطر بود که چرخ‌های سنگین یک نفربر نظامی از رویش گذشت و لاشه خونین‌اش کف خیابان پهن شد و برزمین چسبید.
پسرک هراسان به فکر پروانه‌اش افتاد و در جست‌وجوی سرگردان، قلب کوچکش تپش تندی داشت. گلویش خشکیده بود و از بغض گریه‌اش می‌گرفت. یکباره نگاهش به پروانه رنگین بال‌اش افتاد که بر فراز زنجیره خودروها با پروبال خسته در پرواز بود. هر لحظه با پرهای گشوده از هم از پرواز بازمی‌ماند و آنگاه تلاش می‌کرد خودش را بالا بکشد و از سقوط نجات پیدا کند. اما دیگر توان پرواز نداشت و پسرک هراسان پروانه رنگین‌بال‌اش را دید که به شیشه یک اتومبیل خورد و روی درپوش داغ موتورش فرود آمد.
دوید وسط خیابان و پروانه را کف دستش گرفت.
خدا جون، نمیره حیوونی!
دوید به پیاده رو و به‌هرکس که رسید التماس کرد:
-‌ آقا... خانم... پروانه‌ام داره می‌میره.
اما هیچ‌کس اعتنایی نکرد و با لبخندی از کنارش گذشت.
آستین مردی را گرفت و زار زد: آقا ببین! پروانه‌ام داره می‌میره.
مرد ایستاد، عینک ذره‌بین‌اش را به چشم زد. پروانه را از پسرک گرفت و روی کف دستش خواباند و خیره نگاهش کرد. نیمه جان داشت و بال‌های رنگینش به رعشه افتاده بود.با لبخندی از شوق زیر لب گفت: عجب نمونه تحسین‌انگیزی! می‌تونه کلکسیون پروانه‌هام رو تکمیل کنه. پسر!
در برابر چشمان بهت زده پسرک. سنجاق بلندی از پشت یقه کت‌اش درآورد و در کمر پروانه فرو برد. بعد یک قوطی کوچک از جیبش درآورد، پروانه به سیخ کشیده را درون قوطی گذاشت و با لبخندی گفت: مرسی پسرجان!
و راه افتاد. پسرک هراسان به اطرافش نگاه کرد و بغض‌اش ترکید، به هر رهگذر رسید با گریه گفت:
-‌ من گم شدم باید برگردم پرورشگاه...
ادامه دارد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7553/12/567762/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها