بر لب جوی نشین و روزنامه بخوان
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
قبلترها یک مریضی داشتم که اسمش جمع کردن مجلات و روزنامههای قدیمی بود. خیلی وقت است که این مریضی از سرم افتاده. شاید برای این است که سعی میکنم خودم را از اخبار و حوادث دور کنم و تن به روزمرگیها ندهم. اما مگر روزمرگیها از آدم جدا میشود؟ بعید است روزمرگی از آدم جدا شود. شما میتوانید بیتفاوت باشید به آنها اما نمیتوانید خودتان را از آنها دور کنید یا جدا کنید. این نوشته اما در ستایش روزنامه و مجلات است. اینکه همین روزنامهها و مجلات هستند که خاطرات ما را توی خودشان نگه میدارند. وقتی به شیوه اطلاعرسانی فکر میکنم میبینم در دنیای امروز آنقدر که دنیای مجازی برد دارد مکتوبات برد ندارند. دلیلهای زیادی هم دارد. اما هنوز که هنوز است معتقدم برای اینکه چیزی را نگه دارید باید آن را فیزیکی داشته باشید. مجاز مجاز است و نمیماند. همه از بین میرود. البته میگویند هیچچیز در دنیای مجازی گم نمیشود اما فکر میکنم ما که عادت به آرشیو نداریم این مسأله کمی با اما و اگر همراه است. جایی کار میکردم که گروه عوض کرد و گروه جدید آمد. گروه جدید همه آرشیو گذشته را از روی سایت برداشت. بعد این گروه رفت و گروه بعدی آمد و آنها هم همه آرشیو را از روی سایت برداشتند. ما عادت به نابود کردن داریم انگار. اصلاً تاریخ انگار برایمان اهمیت ندارد. اما بالاخره این هم خصیصهای است. آدمی مجموعهای است از خوبیها و بدیها و این هم از بدیهای ماست انگار. این چیزهایی که دارم مینویسم برای این است که امروز اینستاگرام به من یادآوری کرد که پنج سال پیش چه مصاحبهای با چه کسانی کردهام. رفتم تا پیدا کنم اصل مصاحبه را. اما نتیجه همان شد که در بالا گفتم. این اینستاگرام بود که خاطره آن رویداد را برایم نگه داشته بود و سایتهای خودمان از آن رویداد خط و خبری نداشتند. اما آن روز بود که یکی از رفیقهایم آمده بود خانه ما. یک مجله نهچندان قدیمی روی میز بود. تاریخش مال سال 1391 بود. یکی از اولین نشریههایی که بعد از یک دوره طولانی بیکاری مرا در خودش جا داد و با آنها همکاری میکردم. رفیقم مجله را برداشت و ورق زد و مدام صفحاتش را نشان میداد و مقایسه میکرد با این روزها. بعد هم چند تا استوری و توئیت از مجله در آورد و مجله را گذاشت روی میز و رفت. بعید است از این نوشته نتیجهای بگیرم. اما اسم این مطلب را میخواهم بگذارم در ستایش نشریات. یادم است آنوقتها خیلی شور و شوق نشریات داشتم. روزنامه صبح کشور، غروب به دست ما میرسید. با پست. جمعیت زیادی بودیم که مینشستیم لب آب و کنار دکه روزنامهفروشی تا بالاخره روزنامه بیاید. درست عین یک آیین بود. ما روزنامهخریدهها یکیک به پارک میرفتیم و روزنامه میخواندیم و تحلیل میکردیم. حالا درست که تحلیلهایمان به هیچجای جهان بر نمیخورد اما سرمان توی روزنامه و نوشته بود و دنیا خلاصه نشده بود در موبایلهایمان. خلاصه جهان هر روز صبح توی موبایلهایمان نبود و ما در یک آیین دستهجمعی شرکت میکردیم که هم اقتصاد مطبوعات را نشانه رفته بود و جهان معنادارتر بود. در پایان این نوشته میخواهم بگویم درست است که دنیا پیشرفت کرده اما یادمان نرود که هنوز هم حیات روزنامهها و مجلات ضروری است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه