صبــــــــــح ظهـــــــــــر بعدازظهـــــر ســـگی
افشار جابری
بوشوگ بلیت هواپیما را به میهماندار داد و گفت: میریم ایران دیگه؟ میهماندار تأیید کرد و صندلی بوشوگ را به او نشان داد. بوشوگ هاپهاپکنان روی صندلیاش نشست و رو به زومبه گفت: باورم نمیشه. زومبه قیافه دنیادیدهها را به خود گرفت و گفت: همچین جای خفنی هم نیست. سگ خالدار سرش را از روی صندلی پشتی دراز کرد و گفت: هست آقا هست، هیچجای دنیا اینجوری نیست. البته من تا با چشم خودم نبینم باور نمیکنم. بوشوگ با ذوق گفت: هاپهاپهاپ واسه من هم بگو هاپهاپ. سگ خالدار سرش را نزدیکتر آورد و پچپچ کرد: میگن اونجا قلاده اجباری نیست. بوشوگ گفت: منم شنیدم، منم شنیدم. زومبه خونسردانه گفت: دروغه، مگه میشه قانون اجازه بده؟ سگ خالدار گفت: فعلاً که شده، تازه تقریباً هیچ سگی پوزهبند نداره. بوشوگ گفت: بگو جون من؟ زومبه گفت: این دیگه از اون حرفاست، آدمها از هرچی نترسن از اینکه یه سگ گازشون بگیره خیلی میترسن. بیگلیبیگلی که گوریل انگوری را به حساب اضافه بارش زده بودند با عصبانیت آمد و کنار سگ خالدار نشست بعد هم گفت: کی برسیم راحت شم. سگ خالدار گفت: تو هم شایعهها رو شنیدی؟ بیگلیبیگلی گفت: شایعه نیست حقیقته. ظاهراً مردم میتونن راحت سگها رو ببرن تو پارک و تاکسی و اتوبوس، فقط نمیدونم چرا وقتی سگشون بزرگ میشه ولش میکنن؟ بالاخره بعد از رسیدن به سن قانونی استقلال لازمه. سگ خالدار گفت: خب اینجوری هرچی پرنده و جک و جونور تو طبیعته میشه شکار سگها. بوشوگ گفت: من حتی شنیدم واسه حفظ جون سگهای ولگرد مرغ و خروس میکشن میدن بهشون بخورن، واقعاً میشه؟ بیگلیبیگلی گفت: تا کسی اهمیت نده، میشه. ظاهراً لابی سگها خیلی قدرتمنده و حمایت شبکههای ماهوارهای ازشون خیلی جواب داده. همه چند لحظه سکوت کردند. سگ خالدار به چشمان بوشوگ خیره شد و به آرامی زمزمه کرد: فکر کن هرجا بخوای بتونی کار خرابی کنی، کسی هم بهت گیر نده. بوشوگ خرکیف شد و از خوشحالی آب دهانش را به صندلی مالید و فریاد زد: دیگه طاقت ندارم پس کی راه میفتیم بریم پیش دوستامون در ایران؟
ذکر دکتر الدَکاتِر، صادق زیباکلام
امین شفیعی
آن استاد بزرگ والامقام؛ آن طیار گام به گام؛ آن محو رخسار یار در خشت خام؛ آن جیم الجمال و کاف الکمال و ذوالصفا و المرام؛ مولانا صادق زیباکلام «واتَ دِ فازاته؟!»
«بهنامْبانی پَرِش» و «هنرْ حمیدْ هیراد» بود و در دانشگاه تهران استاد بود.
گویند چو پهلوی از کشور بگروخت، بانگ مستانه سر داد که «today is Americans deport day» «گاه برون راندن امریکا است» و جمله مریدان را ایول بود و دمت گرم؛ خاصه خواص یاران را که از این مکاشفت خونشان به جوش بود و آوایشان به خروش که نحن یزُدّون الیو اس ای؛ هین ماییم که امریکا از ایران بزدودیم.
پیوسته در حلقه ذکر لعن گفتی امریکا و اسرائیل را و «اُم الپِریال» همیخواندشان و در غربام الپریال را «امپریال» گفتندی. پهلوی را نیز «ابن پریال» دانستی و هرگز از ملاعن خوش بیبهره نگذاشتی. گویند کرامت خاصش چنین بود که چون پای اعازمت حج به کفالپَتی را نداشت، از باب ریاضت به مارکت سر کوچه پیاده میرفت که ریاضتی بسیار بود و سگِ نفس در مقابل ارادتش خوار.
شبی از لیالی مهتاب که حبیبش را همیطلبید، ندادند که خواب بود؛ پس طبیبش را طلبید، شیفت همی بود؛ پس چاره در این یافت که به خواب مشاهدت اندر شود. چون خر و پف مطابعت از دماغ متنافستش برون آمد خوابی بدید سخت که عبادتام الپریالش در افتاده بود به غرب. چون از خواب پرید، یاران را گفت که تعبیر این را سفر به غرب باید و در حلقه مریدان و خاصان و افتادگان و مشروطان و کنافرسه و لیسانوسیه به بلاد غرب اندر شد.چون غرب بدید حالش دگرگونی یافت که جذبه عشقش به آن بلاد اندر انداخته بود و دین و دل به بروج المتبرج آن باخته. یاران را گفت مرا دگر هیچ مجال جدالام الپریال نیست و لعنش را از اکنون حرام دانستم. جمله یاران به تعجب اندر که این چه مصیبت است شیخ، لعنی فرستام الپریال را گفت لا! گفتند انگلیس که میلیون میلیون ایرانی به احتکارت گندم بکشت! گفت احتکار را مقصر خودمان بودیم! گفتند اسرائیل که فلسطینیان میکشد و باید از صفحه گیتی بمحود! گفت به رسمیتش شناختم. گفتند امریکا را لعنتی فرست که اتم بر سر ژاپنیون ریخت. گفت هاراگیری کرده بودند شکست ۲-۰ مقابل کره را و به گردن امریکا انداختند. گفتند هواپیمای مسافریمان به موشک زد! گفت بنی آدم را چه افتخار است زدن هواپیمای مسافربری مگر؟ گفتند پس فرار پهلوی را تُفی حوالت ده. گفت پهلوی فرار نکرد که کشور را ترک گفت.
حالی مریدان مستأصل پرچم امریکا و اسرائیل بر زمین نقش زدند و گفتند گام حقارت بر این نماد شقاوت بنه. پس شیخ را به درجت کرامت که در آستین بود جانماز بر آسمان افکند و به ذکر یامریک و یانگلیس بر آن نشست و سپس به آفتاب بالانسی پرنس آف پرشیا وار به هوا جست بیآن که پای بر پرچمَین بیالاید. و مریدان را از این کرامت تسمه تایم و تسمه پروانه و تسمه دینام و تسمه کولر جملگی پاره گشت و جامه یاتاقان دریدند و ریپ زنان به سرگشتگی به صحرا رمیدند.
سر به سر سعدی
محمود سنگینتگین
محمد اسدی
اصل حکایت
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: «هنوز نگران است که ملکش با دگران است.»
خواب پنبه دانه شتر
یکی از وکول (جمع وکیل) ملت محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده بود مگر گوشهای او. درویش پس از دریافت حق تعبیر خواب گفت: «گوش با کیفیت است، که در انتظار خبر طرح شفافیت است.» وکیل گفت: «بنشیند تا بیاید.»
سجع ندارد، پول دارد
کَلی محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود مگر موهای سر او که چون کمند در باد موج میزد. درویش که همان جا رختخوابش را پهن کرده بود و اضغاث احلام ملت را تعبیر میکرد، سر از پتو برون آورد و گفت: «موی محمود بلند است، که شامپوی سرش از این تخممرغیها است.» درویش را گفتند: «این که سجع نداشت!» گفت: «عوضش پول خوبی دارد.» درویش زده بود توی کار تبلیغات شامپو.
آسوده نخواب
یکی از ملوک (آخرینشان) خراسان، محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که بیدار بود و جمله وجود او ریخته بود مگر پنجه دستانش که جنبان بود. محمود را گفت: «آسوده بخواب که من بیدارم.» محمود پنجه دستانش را جنباند و یکی چک افسری بر صورت ملک بنواخت و گفت: «یه چرت زدیم بحرین رو شوهرش دادی رفت.» درویش در تأویل خواب گفت: «محمود نگران است که ملکش با عنتران است.»
محمود سنگینتگین
همان درویش محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر درهمی که در دست داشت. درهم را به درویش داد و گفت: «حاجی ناموساً این پول را بگیر و اینقدر این ور و اون ور آبروی ما را نبر.» درویش دیگر بیخیال محمود سبکتگین شد و در عوض ایستگاه محمود سنگینتگین را گرفت.
فـــــــال روز
امروز به همه لبخند بزنید
محدثه مطهری
فروردین: خواب صبح خیلی شیرین است، مخصوصاً در بهار. ولی یک امروز را خواهشاً خواب نمانید. امروز اعصاب استادتان مگسی است و هرکس را غیبت کند حذف میکند. البته فکر کنم دیر شده و الان دنبال این هستید که ترم بعد هم این درس ارائه میشود؟
اردیبهشت: یک دوستی امروز با شما تماس میگیرد و میپرسد از فلان چیز خوشت میآید؟ خیلی تابلو نکنید، میخواهد برایتان کادوی تولد بخرد. بگویید خوب است، حتی اگر خوب نبود. از قدیم گفتهاند مفت باشد، کوفت باشد!
خرداد: به خودتان مسلط باشید. امروز میهمان دارید. از این میهمانها که هرکدام چهارتا بچه قد و نیمقد و فضول دارند که تا توی حفرههای شیرآب خانهتان را هم میگردند. اعصاب خود را تقویت کنید و به وسایل خانه سیم فشار قوی برق وصل کنید.
تیر: امروز روز شماست! وام خانوادگیتان به اسمتان درمیآید. مژدگانی من را هم فراموش نکنید. شماره کارت را برایتان پیامک میکنم.
مرداد: امروز یک نفر سرتان کلاه میگذارد. اگر دارید میخندید و میگویید خودتان کلاه دارید باید خدمتتان عرض کنم زرنگ! خب کلاهتان را برمیدارد. به جای مسخرهبازی حواستان را جمع کنید.
شهریور: چشمتان روشن. امروز فرزندتان به دنیا میآید. تاریخ تولدش را سوم اردیبهشت ثبت کنید تا رند شود. ۱/۲/۳. میدانم از قبل به آن فکر نکرده بودید. کمی سخت است چون گذشته؛ اما از قدیم گفتهاند کار نشد ندارد. این پاداش نیت صادقانه شما برای فرزندآوری است.
مهر: امروز صبح خواب ماندهاید ولی رئیستان پیام میدهد امروز دیرتر بیایید، برای نظافت و ضدعفونی کردن و اینها آمدهاند. به اتوبوس نمیرسید ولی همکارتان را میبینید که سوارتان میکند. کلید خانه را جا میگذارید ولی همسرتان زودتر به خانه رسیده. خلاصه امروز هی به مو میرسد، هی پاره نمیشود.
آبان: روز دلگیری را شروع کردهاید. بروید شهربازی کمی تفریح کنید، یک فیلمی در سینما ببینید، یک غذای خوشمزه سفارش بدهید. راست میگویید، پول ندارید که افسردهاید. خب پس زیر نیمکت یک زوج عاشق جوان در پارک که محو یکدیگرند ترقه بیندازید، به اورژانس زنگ بزنید سرکارش بگذارید، روی چشمی آسانسور یک مجتمع مسکونی چندین طبقه آدامس بچسبانید، خلاصه یک تفریح و هیجانی برای خودتان فراهم کنید تا سگ سیاه افسردگی خرخرهتان را نجویده.
آذر: امروز یک نفر میخواهد خودش را توی حوض وسط میدان غرق کند و با خودش عهد کرده اگر یک نفر به او لبخند بزند، خودش را نکشد. شما ناجی زندگی او هستید. یک طوری که زیاد احمق به نظر نرسید، امروز هرکس را دیدید به او لبخند بزنید.
دی: امروز یکی از این پیامکهای حاوی لینک پرداخت برایتان ارسال میشود. رویش کلیک نکنید. چقدر پلیس فتا بگوید؟ وقتی پیامکهای هشدار پلیس فتا را باز نکرده پاک میکنید، همین میشود.
بهمن: چه خبر است؟ خوشتیپ کردهاید! جایی قرار دارید؟ فعلاً هر قراری دارید کنسل کنید. امروز هرجا بروید کرونا میگیرید. بنشینید توی خانهتان، حوصله مریضداری نداریم. حسود یعنی چه؟ بیتربیت!
اسفند: امروز یک دوست خیلی خیلی قدیمی که حتی اسمش را هم یادتان نمیآید با شما تماس میگیرد، اظهار دلتنگی میکند و شما را به کافهای جایی دعوت میکند. اگر حوصله این بازاریابیهای شبکهای را ندارید، دعوتش را قبول نکنید.
مروری بر مطبوعات طنز قدیمی ایران
جدال با چهار عمل اصلی
بهزاد توفیقفر
مدرسهها که حضوری شد، مشکلات پدر و مادرها هم رو آمد، خصوصاً مشکل پیداکردن سرویس ایاب و ذهاب برای یکی دوماه باقی مانده از سال تحصیلی. مسأله و ما ادراک مسأله؟ و تو چه میدانی که اضافه شدن یک مسأله به مسائل خانواده یعنی چه و چگونه حتی! خصوصاً برای «پدر»ها که اغلب غر نمیزنند و یک جوری برخورد میکنند که انگار هیچ مشکلی نیست و همه مسائل موجود با چهارعمل اصلی حل میشوند؛ پدرهایی که فقط یک پدر میداند چطور از زیر سمِ ناکثین و قاسطین و مارقین، پول حلال درمیآورند و هزار تیرخورده و شمشیر شکسته، جلوی در خانه میرسند و تازه باید لبخندی توی صورتشان بکارند و برقی در چشمانشان و فردا دوباره راهی میدان جنگ هفتادودوملت شوند.
یک کنترل تلویزیون هم که میخواهند، تا به اخبار زل بزنند و خیالات کنند، کسی وقعی نمینهد و کولر هم که توی این سرما همش روشنه روی دور تند! چراغ اتاق برای کی روشنه؟ دمپاییهای دستشویی رو کی خیس کرده؟ بچه بیا از حموم بیرون، اندازه سد کرج آب مصرف کردی و... .
ای بچه شکرکن که غم نان ندیدهای
دنبال رزق، رنج فراوان ندیدهای
من صدهزار ورطه ناباب دیدهام
اما تو جز کلاس و دبستان ندیدهای
ننهادهای به درگه کس روی احتیاج
صدگونه اخم و تخم، ز دربان ندیدهای
از بهر نسیه سوی دکانی نرفتهای
ناز و عتاب صاحب دکان ندیدهای
از مفلسی به قرض نگردیدهای دچار
پول کسی نخورده و زندان ندیدهای
من در پی زغال بسی رنج دیدهام
تو جز اتاق گرم زمستان ندیدهای
دوز و کلک برای تو دشمن نچیده است
تهمت نخورده از کس و بهتان ندیدهای
حیوان شنیدهای که بود دشمن بشر؟
انسان که هست دشمن انسان، ندیدهای
چیزی شنیدهای تو در افسانهها ولی
چون من به چشم، غول بیابان ندیدهای
آگاه نیستی زپریشانی کسان
زیرا که حال و روز پریشان ندیدهای
هفتهنامه توفیق
23 فروردین 1341 - ص9