نگاهی به «کتابخانه نیمه شب» نوشته «مت هیگ»
قدم در راههای نرفته زندگی
مریم شهبازی: گرفتاری بر سر دوراهی تصمیمگیری از آن موقعیتهایی است که هرازگاهی گریبانمان را میگیرد. اجبار به یک انتخاب که اغلب به معنای چشمپوشی از یکسری شرایط و به دستآوردن چیزهای دیگری است. حالا فرقی هم ندارد که بحث شغل و رشته تحصیلی در میان باشد یا روابط خانوادگی و... تا اینجا شاید تنها دشواری همان لحظه انتخاب باشد، اما ماجرا وقتی پیچیده میشود که مدتها بعد، به آن دوراهیها بیندیشیم و کولهباری از حسرتها بر ذهنمان سنگینی کند کهای کاش تصمیم دیگری گرفته بودم.
«مت هیگ»، رمان نویس و روزنامهنگار انگلیسی کتابی در همین باره نوشته، داستانی درباره این حسرتها و اینکه اگر به جای فلان تصمیم، قدم در راه دیگری گذاشته بودیم حالا زندگیمان چطور بود! «هیگ» برای دورهای، در بیست و چهار سالگی مبتلا به افسردگی شدید بوده، هر چند در نهایت موفق به بهبود و بازگشت به زندگیاش میشود. شاید همین تجربه در تألیف کتابخانه نیمه شب «Midnight Library» مؤثر بوده، شرایطی شبیه «نورا»، شخصیت اصلی این رمان و ماجراهای پیش روی او که بنمایههایی روانشناختی دارد. دختر سی ساله «کتابخانه نیمهشب» از افسردگی حاد رنج میبرد، شرایط کاری و از سویی زندگی ناخوشایندی که خود را غرق آن میبیند او را به سوی برزخی میکشاند که به یک شیشه مملو از قرص ختم میشود. البته این پایان زندگی نورا نیست، به طرز شگفت انگیزی او به کتابخانهای عجیب راه پیدا میکند. فرصتی برای بازگشت به روزها و سالهای گذشته به دست میآورد و مجالی برای کسب تجربه در راههایی که از آنها چشمپوشی کرده است. قدم در دنیایی موازی میگذارد و به جای نوراهایی متفاوت از امروزش زندگی میکند. کسب این تجربه با شرط و شروطی نیز همراه است و چندان هم بدون سختی نیست. با شخصیت اصلی این رمان همراه شوید و به راههای نرفتهاش قدم بگذارید. این کتاب به همت مترجمان مختلفی از جمله «امین حسینیون»، از سوی نشر «ثالث» روانه کتابفروشیها شده است. اگر فرصت چندانی برای مطالعه ندارید، نسخه صوتی «کتابخانه نیمهشب» به گویندگی «نگین خواجه نصیر» هم پیشنهاد خوبی برای پیش از خواب یا زمانهایی است که صرف کارهای غیرفکری میشود. در خلال مطالعه سطر به سطر این داستان میتوان ردپای پررنگی از چگونگی نگرش «مت هیگ» به مضامینی همچون زندگی، مرگ و امید را از زوایای مختلف دید. در آخر شاید مانند نورا، زندگی و فراز و نشیبهای آن را اینگونه ببینید که: «هر جا که هستی، در هر لحظه، سعی کن چیز زیبایی پیدا کنی. خواه چهرهای باشد، یا خطی از شعری، یا ابرهایی که از پنجره دیده میشوند، یا گرافیتیهای روی دیوار یا حتی زمینی که با توربینهای بادی پوشیده شده است.زیبایی ذهن را پاک میکند.»
کتابخانه نیمه شب
نویسنده: مت هیگ
مترجم: امین حسینیون
ناشر: ثالث
روایتهای موسیقایی یک آهنگساز
ندا سیجانی: در میان آهنگسازان ایرانی، بویژه افرادی که در زمینه ساخت موسیقیهای پاپ فعالیت دارند، افرادی هستند که نگاه متفاوتی به این نوع موسیقی داشته و این دیدگاه در تولید آثارشان کاملاً مشهود است. آثاری که امضای آهنگساز را پای خود می نشاند، مانند کارهایی که فردین خلعتبری طی این سالها در همکاری با خوانندههای نام آشنایی چون همایون شجریان و علیرضا قربانی تولید و منتشرکرده است و توانسته جوایزبسیاری از جشنوارههای مختلف کسب کند. این هنرمند اسفندماه سال گذشته آلبومی منتشر کرد با عنوان «رامین و من» که شامل پانزده آهنگ بیکلام با محوریتساز «آکاردئون» است و به علاقهمندان پیشنهاد میشود. این آلبوم روایت موسیقایی فردین خلعتبری و برادرش رامین است که از دیدگاه موسیقی فیلمهای او نشأت گرفته، مانند «سینما نیمکت» به کارگردانی محمد رحمانیان، «آزمایشگاه» به کارگردانی حمید امجد، «کفش هایم کو» به کارگردانی کیومرث پوراحمد، «تنهای تنهای تنها» به کارگردانی احسان عبدیپور، «خنده در باران» به کارگردانی داریوش فرهنگ که فردین خلعتبری برای آنها موسیقی خلق کرده است. فردین خلعتبری در شرح این کار آورده: «سالها پیش برادرم رامین را فرستادند به کلاس موسیقی نزد آقای جواد صفری. رامین خواندن نت، نواختن ملودیکا و ارگ را یاد گرفت و من هم به تقلید از او دست به ساز شدم. یکی از اقوام که بعدها استاد دانشگاه یورک تورنتو شدند، یک آکاردئون به رامین هدیه داد و از آن به بعد هرجا رامین هست آکاردئون هم با او هست. تصمیم گرفتم قطعاتی را که برای آکاردئون در فیلمهای سینمایی نوشتهام در یک مجموعه به اسم رامین و من منتشر و به او هدیه کنم. نام قطعات این مجموعه از مکانهایی که با رامین در آنها خاطره داریم، انتخاب شدهاند. به یاد همه سالهای پرخاطره مان.» قطعاتی همچون «فردای روشن»، «محوطهکاخ»، «پوچینی»، «خیابان رادیو دریا»، «خط هشت»، «اسب سفید»، «مدرسه شریف»، «هتل هایت خزر»، «اردوگاه افسران»، «پل فلزی»، «سینما تخت جمشید»، «سینما زهره»، «بندر نوشهر». دراین آلبوم نوازندگانی همچون بهنام ابوالقاسم، غلامرضا کریمزاده، پدرام فریوسفی، میثم مروستی، آتنا اشتیاقی، سایوری شفیعی، شقایق صادقیان، بهتاش ابوالقاسم و امین طاهری همکاری داشتهاند.فردین خلعتبری علاوه بر آهنگسازی، در ساخت موسیقی فیلم و سریالها هم دستی پرتوان داشته و طی سالها فعالیت در این زمینه کارهای بیشماری در همکاری با کارگردانان نام آشنای ایران تولید کرده است. موسیقی فیلمهایی مانند «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا، «اتوبوس شب» به کارگردانی کیومرث پوراحمد، «پرتقال خونی» به کارگردانی سیروس الوند و...و موسیقی سریالهایی مانند «جیران» به کارگردانی حسن فتحی، «بانوی عمارت» به کارگردانی عزیزالله حمیدنژاد، «دندون طلا» و «شاهگوش» به کارگردانی سید داوود میرباقری، «همنفس» به کارگردانی مهدی فخیمزاده و...
رامین و من
اثری از: فردین خلعتبری
ناشر: مرکز نشر و پخش جوان
سال: اسفند 1400
مروری کوتاه بر شش سریال پرمخاطب قرن بیستویک
قدردیدهها و قدرنادیدهها
گروه فرهنگی: همهگیری کروناویروس با وجود تمام مشکلات و بدیهایش باعث شد بسیاری از فیلمبینهای حرفهای بهدنبال قرنطینههای خانگی و تعطیلی سینماها به تماشای سریالها بنشینند. همچنین طی یک دهه گذشته قواعد حوزه سینما و تلویزیون تغییر کرده و با ظهور و قدرت گرفتن سرویسهای آنلاینی همچون نتفلیکس و اچبیاومکس، هرساله شاهد پخش مجموعههای جذاب و خوبی هستیم. به همین دلایل نتفلیکس در جدیدترین نظرسنجی خود به سراغ بهترین سریالهای قرن بیستویکم رفته است. در این نظرسنجی از ۲۰۶منتقد از سراسر جهان خواسته شده تا بهترین مجموعههای تلویزیونی بیستویک سال اخیر را مشخص کنند. در این نظرسنجی سریال «وایر» یا «شنود» رتبه نخست را به خود اختصاص دادهاند و رتبههای دوم تا پنجم نیز به ترتیب به «مد من»، «بریکینگ بد»، «فلیبگ» و «بازی تاجوتخت رسیده است.» «شنود» بیتردید یکی از قدرنادیدهترین سریالهای تمام دوران است. اغلب سریالهای حاضر در این فهرست در زمان پخششان جوایز بسیار زیادی را از آن خود کردهاند و با استقبال گستردهای از جانب عموم سریالبینها مواجه شدهاند، اما این اتفاق برای «شنود» رخ نداد؛ حداقل به اندازهای که این سریال خوشساخت استحقاقاش را داشت، رخ نداد. این مجموعه داستان و اتمسفری گانگستری دارد و اتفاقات آن در اوایل قرن بیستویکم رقم میخورد و درگیری پلیس شهر بالتیمور با دلالان مواد مخدر و گروههای خلافکار را بهتصویر میکشد. داستان با آزاد شدن یک متهم سابقهدار به نام دیآنجلو آغاز میشود. پس از آزاد شدن این متهم، کارآگاهی به نام جیمز مکنولتی تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا دوباره دیآنجلو را پشت میلهها بیندازد. «مد من» در زمان پخشاش یکی از مجموعههای محبوب اِمی بود. عوامل این سریال ۱۶جایزه امی و ۴جایزه گلدنگلوب را به خانه بردند و متیو واینر بهعنوان کارگردان و سازنده اصلی آن تواناییهای خود را در خلق موقعیتهای احساسی شوکهکننده و شخصیتهایی چندوجهی به همه نشان داد. داستان «مد من» مربوط به یک بنگاه تبلیغاتی به اسم استرلینگ کوپر در خیابان مدیسون در شهر نیویورک طی دهه ۱۹۶۰ میلادی است. به همین خاطر اسم مجموعه «مردان مَد» (مخفف مدیسون) انتخاب شده است. تقریباً هیچ فهرستی از بهترین مجموعههای تلویزیونی تمام دوران را پیدا نمیکنید که در آن ردی از «بریکینگ بد» نباشد. این مجموعه توانست با 16 جایزه امی، ساعات پربینندهای را به دست بیاورد. از جمله این جوایز میتوان به دو جایزه امی بهترین سریال درام، یک جایزه امی بهترین نویسندگی، یک جایزه امی بهترین کارگردانی و چهار جایزه امی بهترین بازیگر نقش اول مرد، اشاره کرد. «فلیبگ» معنای واقعی خداحافظی در اوج را به شبکههای تلویزیونی یاد داد. این مجموعه دو فصلی با استقبال بسیار خوب سریالدوستان و منتقدان مواجه شد، اما شبکه بیبیسی به همراه فیبی والر-بریج بازیگر نقش اول سریال تصمیم گرفتند به خاطر حفظ کیفیت اثر، پس از فصل دوم به ماجراجوییهای فلیبگ خاتمه دهند. این سریال، داستان دختر جوان سردرگمی به اسم فلیبگ را به تصویر میکشد. قهرمان داستان شخصیتی خودخواه و تا حدودی مغرور اما بسیار مهربان دارد و تجمیع این ویژگیهای اخلاقی و رفتاری از او شخصیتی دوستداشتنی ساخته که دل تماشاگر را به دست میآورد.
«بازی تاجوتخت» یکی از ارکان افزایش محبوبیت سریالهای تلویزیونی در سالهای اخیر بوده است؛ مجموعهای عظیم و پرطرفدار که با اتفاقات شوکهکننده داستانی و شخصیتهای دوستداشتنیاش توانست طرفداران بسیار زیادی در سراسر جهان پیدا کند. بسیاری تصور میکردند بازی تاجوتخت پس از پایان کمی ناامیدکنندهاش، جایگاه و ارزش خود را از دست خواهد داد، اما چند ماه قبل این مجموعه تلویزیونی توانست در جوایز دیجیتالاسپای عنوان بهترین سریال قرن بیستویکم را کسب کند و حالا قرارگیری «بازی تاجوتخت» در جایگاه پنجم این فهرست نیز نشان میدهد کماکان محبوب و پرطرفدار است. «ممکن است تو را نابود کنم» سریالی است که با تمرکز بر نمایش اختلافهای طبقاتی، فکری و اجتماعی پیش میرود. این سریال زندگی معاصر را زیر سؤال میبرد و مرز درست و غلط در روابط عاطفی، جنسی و اجتماعی را به چالش میکشد. لوسی مانگن، منتقد گاردین، «ممکن است تو را نابود کنم» را اینچنین توصیف میکند: «این سریال دستاوردی فوقالعاده و نفسگیر است که همه اجزای آن در جای درست خود قرار دارند، ایدههای خلاقانه و موقعیتهای خندهدار بجایی در «ممکن است تو را نابود کنم» به چشم میخورد که با موقعیتها و شخصیتهای جذابی همراه شدهاند.
تجربه تاریخ معاصر از دریچه فیلم،کتاب و پادکست
محمد حمزهای
کارگردان و بازیگر
پیشنهاد و توصیهام برای خواندن کتاب از آثار نویسندگان ایرانی و مشخصاً آنها که شاید در گردونه اسامی نامدار و شناخته شده ادبیات معاصر نیستند، رمان جذاب و گیرای «بازگشت ماهیهای پرنده» از آتوسا افشیننوید است که انتشارات آگه منتشر کرده. راستش برای من که کم و بیش آثار نویسندگان کمتر شناختهشده را جدیتر دنبال میکنم، خوانش این رمان یک غافلگیری محض بود و این روزها شنیدهام بهرغم اینکه نشر «آگه» که بهطور تخصصی در حوزه ادبیات داستانی فعالیت نمیکند و همین شاید برای برخی نویسندهها و مخاطبین اولویت اول نباشد، چاپ پنجم این رمان را در آورده. به نظرم من که همه داستانها را از منظر روایت و از دریچه سینما میخوانم و میبینم «بازگشت ماهیهای پرنده» مثل یک فیلم روی پرده سینما بود که همه شخصیتها و موقعیتهای رمان در ذهنم تصویر میشد.
این رمان قصه دختری مهاجر به نام ترلان است که در انگلیس زندگی میکند و خبر مرگ یکی از بستگانش در ایران باعث میشود به مرور خاطراتش بپردازد و همین باعث میشود ما جدای از اینکه قصهها و موقعیتهای در هم تنیده شدهای را دنبال کنیم، بلکه بهواسطه شناخت و تسلط نویسنده از «وقایع شاخص تاریخی» نیز در سیر روایت داستان آگاه شویم. من تضمین میکنم که از خواندن این رمان پشیمان نخواهید شد.
اما پیشنهاد فیلم و سینما که این روزها با فاصله کمی دسترسی به آثار روز دنیا امکانپذیر است و شما غمی از بابت به روز بودن ندارید. خیلی پیچیده نیست و بسته به سلیقه ذهنی و سینمایی میشود جدیدترین فیلمها را پیدا و پیشنهاد داد. اما توصیه من این است که به سراغ فیلمهای کمتر دیده شد بروید که تماشای آنها عیش مداوم است و اینجا مقصودم سینماى مستند و مشخصاً مستند ایرانی است. اگر شرایطی فراهم شد خود را از دیدن مستند «رادیوگرافی یک خانواده» ساخته فیروزه خسروانی که اخیراً هم جایزه بزرگ هیأت داوران مستند جشنواره فیلم سیاتل را دریافت کرده، محروم نکنید. اینجا هم فیلمساز با استفاده از ابتداییترین چیزهای نزدیک خود یعنی عکسها و تصاویر خانوادگی با چیدمانی دقیق و تسلط مثالزدنی از روایت خود و خانوادهاش آنچنان دو مقطع تاریخی را پیش روی شما میآورد که یقین دارم بعد از پایان فیلم، بهواسطه قصه فیلمساز در این روایت مستند تا مدتی درگیر وقایع تاریخی این مملکت خواهید شد. به نظرم این فیلم مستند از هر فیلم داستانگویی قصهگوتر و جذابتر است و ای کاش شرایط نمایش گسترده آن در ایران فراهم شود.
اما اگر حوصله و وقت نداشتید و اسیر روزمرگی و دوندگیهای زندگی هستید به شما دو پادکست پیشنهاد میکنم که به نظرم آسانترین راه برای همراه شدن در یک مسیر برای استفاده از محصولات فرهنگی است.
«رادیو تراژدی» و «رادیو نیست» دو محصول شنیداری این روزها است که برای شنیدن هر شمارهاش در موعد مقرر، لحظه شماری میکنم، زیرا هر دو تقریباً رویکردی پژوهشی در حوزه تاریخ معاصر دارند. «رادیو نیست» به اماکن و جاهای خاص و نابود شده در دل تاریخ معاصر میپردازد و «رادیو تراژدی» به روایت سرگذشت محتوم آدمهای شناخته شده یا بعضاً تأثیرگذار اما مغفولمانده از اذهان عمومی میپردازد که بهواسطه تسلط تولیدکنندگان این پادکستها به روایت داستانی و تحقیق و پژوهشی دقیق، رویکرد آگاهیبخشی برای مخاطبان خود دارد و تجربه شنیداری این آثار را تلخ و شیرین به شنوندگانش هدیه میدهد.
پروانه مهرگان: «اینجا که بوی خاصی نمیآید، دکتر.» حالا معلوم نیست چرا در اتاق اینقدر خودش را پوشانده؟!، ماسک، ... شیلد. به گمانم الان که ابروهای سفیدش را داد بالا نفس عمیق کشید. چه خندهدار است! اگر میدانستم دربیمارستان همچین سوژهخندهای وجود دارد زودتر میآمدم. دو ماه پیش که تازه استخدام شده بودم خیال میکردم خیلی کار خشک و پراسترسی باشد، اما آنقدرها هم بد نیست. «تب و لرز؟!... نه دکتر.» ای کاش از وضع مزاجم بپرسد که در این دو روزْ استراحت بدجور آبوروغن قاطی کرده است. نکند من را اشتباهی جای یکی دیگر احضار کرده باشند. شاید هم... اِی احمدِ بیمعرفت! نکند راپرت شیطنت هفته پیشام در باغ لواسان را داده باشی و اینها به خیالشان که من همیشه میزنم میخواهند مچم را بگیرند؟! بندگان خدا به کاهدان زدهاند! کسی را که پاک است از محاسبه چه باک است، صد تا آزمایش بگیرید. حالا این آزمایشگاه کجاست؟ زده این سَمتی. عجب بیمارستانی است! همه کارکنانش عجیب و غریبند. از نگهبانهایش که یک قدم جلو نمیآیند و ماسک زدهاند تااا... دکترش. نکند روز جهانی چیزی است و من خبر ندارم؟ بَه، پسر! مسئول خونگیریشان چه خَفَن است! به قول احمد، مثل پرستارهای چینی در اینستا، لباسْفضایی پوشیده. ولی خدایی از نزدیک دیدنش خوف داردها. تیغه پشتم تیر کشید. انگار داغ هم کردهام. یادم نیست موقع استخدام برای آزمایش اعتیاد، خون هم داده باشم. ای خدا شکرت! ولی نمیشد تو که اینقدر خوبی و قد صدوهفتاد و همچین عضلات ورزشکاری به ما دادی، یک کم هم جرأت میدادی که اینطوری از این سوزن خوف نکنیم؟! حالا خوب است طرف پنجرهها را تا ته باز کرده است و خیال میکند سیخ شدن موهای دستم از سرماست. ولی خدایی سرد هم هست. طرف خودش را پوشانده فکر مردمی که مجبورند برای خون دادن لباسشان را درآورند نیست. چقدر میلرزم؟! اَیازخان، خودت را کنترل کن! سوزن که ترس ندارد.
مطمئن و با اعتماد به نفس بنشین روی صندلی! آفرین! میز متحرکش را هم بخوابان، آستینت را هم بزن بالا! آخآخ، دارد میآید. یک چیزی بگو که دردش را نفهمی، حواس خودت را پرت کن! - «اُهوم... با اینکه خبر نداشتم باید آزمایش خون بدهم، ناشتاام.» - «برای این آزمایش ناشتا بودن مهم نیست.» چه بیرحم است! یواشتر هم میتوانی این سوزن را در رگم فرو کنی. با اینکه چشمهایم را بستهام با تمام وجود پر شدن سرنگ از خونم را حس میکنم. دیگر نمیشود کاری کرد. خراب کردهام و قطعاً طرف هم فهمیده که از سوزن میترسم. آخر اَیازخان، خودت بگو! چرا باید برای آزمایش اعتیاد ناشتا بود؟! گاف از این بدتر هم داریم؟! آی خدا، اشکم را درآورد. فکر کنم تمام شد، بند خونگیری دور بازویم را باز کرد. جای سوزنش را نگاه، چه جور روی دستم مانده. بیرحمی در چشمهایش موج میزند. یک چیزی هم در نگاهش است که من را یاد احمد میاندازد. بگذار یک زنگی بهش بزنم. این موبایل کجا غیبش زد؟ توی جیب کاپشنم هم که نیست. آره دیشب زده بودمش به شارژ. از بس خانمه اول صبحی پشت تلفن هولم کرد که اگر دیر کنم از کار بیکار میشوم، که جا گذاشتمش. والا، زور داشت بگوید یک آزمایش خون ساده است. - «محض احتیاط تا سه روز دیگر که نتیجه آزمایش میآید قرنطینه باشید...» - «قرنطینه چی؟!... مگر چیزی به من تزریق کردید؟... فکر کردم یک آزمایش اعتیاد ساده است.» - «آزمایش اعتیاد؟!... مگر دکتر درباره همکارتان چیزی نگفتند؟» - «همکارم؟!» - «آقای احمد قربانی... همان تکنیسین فوریتهای پزشکی که با هم مأموریت میرفتید... مگر شما راننده آمبولانس نیستید؟» - «چرا. احمد همکارم است.» - «آخرین مأموریتی که رفتید بیمار یک پسر نوجوان بوده، درست است؟ حتماً اسم کووید یا همان کرونا ویروس را هم شنیدهای... متأسفانه همکارت از آن پسر... کووید گرفته. همان شب هم، آخر وقت، حالش بد میشود... بهخاطر سابقه دیابتش دوام نیاورده و متأسفانه... دیشب تمام کرده.» - «تمام کرده؟!» -«در فرم استخدامت که به داشتن بیماری خاصی اشاره نکرده بودی، اگر بیماری زمینهای نداشته باشی، شانس بیشتری داری.»... گفتم: «پسره شانس آورده احمد. اگر من این میانبر را بلد نبودم و حواسم جمع نبود نمیدیدمش که بین دو تا ماشین از حال رفته؟ حالا به نظرت چهاش شده؟» احمد گفت: «قندش افتاده، یک کمی هم تب دارد.» گفتم: «خیال نکنم همین باشد، پوستش زرد شده، کلی هم عرق به تنش نشسته.» گفت: «من حواسم بهش هست. حالا راه بیفت... تو بیمارستان ازش آزمایش میگیرند.» - «حالا مطمئنید کرونا بوده؟... منظورم این است که پس چرا جایی اعلام نکردند، حتی اینجا هم کسی حرفی نزد؟» - «متأسفانه چند مورد تو کشور گزارش شده. ساعت دو قرار است در اخبار اعلام شود. شما هم برای محکمکاری قرنطینه باشید تا جوابتان حاضر شود.» بیچاره احمد! گمانم با سختی کارش چهار یا پنج سال دیگر بازنشسته میشد. ای کاش باهاش درست و حسابی خداحافظی کرده بودم.
این قفل هم که گیر دارد، یادم باشد قبل از آمدن خانجان روغنکاریاش کنم. خانه چه دمی کرده! خورشید اسفند هم که رمق ندارد از پشت وسایلی که درْ بالکن روی هم تلنبار کردهام و روزنامههای پشت شیشه رد شود. کف سالن هم که پرِ از تکه پارچههای رنگیشده و روزنامه است. «چقدر برای سال جدید کار دارم!...» خسته شدمها یک کم بنشینم خستگیام که در رفت شروع میکنم به تمیزکاری. نمیدانم به خانجان چیزی از مریضی و این آزمایش امروز بگویم یا نه. ولی گمان نکنم خیلی جدی باشد وگرنه به این راحتی نمیگذاشتند بیایم خانه. هنوز هم که خودشان اعلام نکردهاند. تازه بعید است که من داشته باشم. آخر من که پشت رُل بودم و نزدیک پسره نبودم مثل احمد. راستی، بوی رنگ چه زود پریده! همه دروغگو شدهاندها! طرف کلید کرده بود که از رنگهای ارزانش نخرم که تا یک ماه بویش دَر نمیشود. حالا بعد از سه روز هیچی بو ندارد. بلند شوم زودتر خانه را مرتب کنم. خدا رحمتت کند احمد که مرگت هم برای من باعث خیر شد و سه روز دیگر وقت دارم تا کارهای خانه را سروسامان بدهم. باید تلفن بزنم به خانجان خبر دهم که رنگکاری تمام شده و این دو سه روزه باید برویم بازار برای خرید اثاثیه جدید.