در باب افزایش شکار پرندگان مهاجر
داستان طوطی ساقی و بازرگان قاچاقچی
محمدرضا رضایی
در زمانهای دور بازرگانی زندگی میکرد که در حوزه قاچاق هروئین به اقصینقاط جهان فعالیت داشت. شبکه کاری بازرگان بهقدری گسترده بود که از کره تا اروپا را پوشش میداد. دلیل لو نرفتن بازرگان، استفاده از حیوانات بهجای انسانها بود؛ یعنی میلیونها پرنده و آبزی و خزنده برای بازرگان جنس حمل میکردند و در عوض بازرگان آنها را زیر چتر حمایتی خویش قرار داده بود و هیچ شکارچی در جهان جرأت شکار ساقیهای بازرگان را نداشت.
روزی یکی از طوطیهای ساقی که متاع کلّ ایالت پنجاب هند را توزیع میکرد، نزد بازرگان آمد و درخواست استعفا داد. بازرگان گفت: «تو اطّلاعات زیادی داری و اگر بخواهی ما را ترک کنی، مجبورم تو را بکشم.» طوطی که متوجّه خطای استراتژیک خود شده بود به دست و پای بازرگان افتاد و از وی طلب بخشش کرد. بازرگان که قاچاقچی دلرحمی بود و خصومت شخصی با طوطی نداشت، او را بخشید اما برای حفظ اسرار کاری وی را تا ابد در یک قفس زندانی کرد و به کنج طاقچه نهاد.
روزها و ماهها از حبس طوطی گذشت تا اینکه بازرگان برای سرکشی از وضعیت بازار هروئین ایالت پنجاب قصد سفر به هند را کرد. طوطی که متوجّه این موضوع شده بود، از بازرگان خواست سلام وی را به ساقیهای پنجاب برساند و به آنها بگوید که حبس ابد چه حال و هوایی دارد.
بازرگان راهی هند شد و پس از حساب و کتاب با ساقیهای هندی که همه از همکاران سابق طوطی محبوس بودند، پیغام طوطی را به آنها رساند. طوطیها بعد از شنیدن وضعیت رئیس سابقشان کولی بازی درآورده و خود را به مردن زدند و بازرگان نیز که بازار هروئین هند را از دسترفته میدید متوجّه نقشه شوم آنها نشد و خبر مردن دروغین طوطیان را به طوطی در قفس رساند.
طوطی که بسیار تیز و بز بود، ترفند طوطیان هند را روی هوا گرفت و خود را به مردن زد و بدینترتیب از قفس بیرون آورده شد اما بعد از آزادی از قفس از آنجا که میدانست هرکجا فرار کند دست بازرگان به وی میرسد، مستقیماً نزد پلیس رفت و ضمن اعتراف به جرم خود، بازرگان و شبکهاش را نیز لو داد و بدینترتیب بازرگان دستگیر و به جرم تولید و قاچاق هروئین اعدام شد. طوطی که به خیال خود آزاد شده بود، مجدّداً به جرم معاونت در قاچاق هروئین به حبس ابد محکوم شد و شبکه گسترده حیوانات بازرگان نیز از هم پاشید و بدینترتیب شکارچیان با خیال راحت به شکار حیوانات پرداختند و از آن زمان شکار غیرقانونی رونق فراوان گرفت.
خاطرات آمیز کلنل
وگان
مجتبی قبادی
با سوگلی رفتیم بازار برای خرید مایحتاج. گفتیم برنج بخریم. یا نبود یا ۹۰ قران. گفتیم چه خبرتونه؟ چههه خببببرتووونه؟! یکی از کسبه گفت زور دلالان و شلتوک خران زیاد است و زور ما خران کم و منظور از خران برنجخران بود. گفت چه بهتر، وگان میشویم. پرسیدیم وگان چیست. گفت آن است که بر سر سفره آن باشد که از هیچ حیوان نباشد. گفتیم هَع؟! و دهان به قاعده غار علیصدر گشادیم. ترشید و گفت همان علفخواری. گفتیم زکی، مگر احشامیم؟ و مگر برنج گوشت است؟ و مگر نه که ما سالهاست گوشت نخوریم محض گرانی؟ و مگر نه نخود و ماش و چه و چه قوت غالب باشد؟ گفت تصدقتان، همان است لیک نوعی دگر. پارمیس بیگم دختر خان باجی دیرگاهی ست با شوهرش به در و دشت روند و علوفه تازه چینند و طبخ کنند. ما نیز برویم علوفه تازه چینیم و خندق بلا را پر کنیم بی پشیزی. تومان و شاهی را نیز در بالش کنیم مگر با آن اتول قسطی خریم. گفتیم هوممم. خوشمان آمد. بی جهت نیست که سوگلی است پدرسوخته.
زهرا فرقانی
یاد باد آن زمان که این مردم
از هر انگشتشان هنر میریخت
بر زمین رود نفت جریان داشت
از هوا کیسههای زر میریخت
جادهها گرچه پرمخاطره بود
چه گناهان که در سفر میریخت
همه جا بود عافیت، جاری
بر سر راه عطر خر میریخت
بود تاریک کوچه ها و بشر
راحت آنجا قر کمر میریخت
گاه از شدت خوشی، در شهر
همه جا دختر و پسر میریخت
آریامهر مهربان، آنگاه
همه را روی یکدگر می ریخت
هر سر و دست تاکه می جنبید
هی سر و دست دور و بر می ریخت
گرم خدمت در اول صف بود
هرکسی خون بیشتر میریخت
شد زمستان آخر و ناگاه
از زمین و زمان شرر می ریخت
کاش بودیم و درک می کردیم
پهلوی را که کرک و پر میریخت
قیمت شلغم در بازار به ۲۰ هزار تومان رسید!
زهرا آراسته نیا
در بنز پرید توی ویلا که رسید
فهمید که خواب بوده فردا که رسید
کابوس به تکرار شبیه مختار
تکرار نداشت حرف رؤیا که رسید
از ضربه تحریم جهانی ترکش
گفتی نرسد به بنده. حالا که رسید!
زاییده به زیر قرض و قوله بابا
تبریک بگوی بچه بابا که رسید
شلغم شده صاحب کرامات عظیم
وقت جهش نوی کرونا که رسید
ما را به زمین زده گرانی اما
این شلغم شلغم به کجاها که رسید!
آن سقف بلند آسمان هم حتی
یکباره تپید نوبت ما که رسید
برای محدودیتهای بهکارگیری سلاح محیطبانان
هفت خان
طاهره ابراهیم نژاد آکردی
اگر چه رستم است و هفت خانش
به دستش هست آن گرز گرانش،
تو رستم باش و بی باک و دلاور
ولی نه با تبرزین ای برادر
بیا کوتاه و تجدید نظر کن
ز هفده خان ما اول گذر کن
نه که قانون هوایت را ندارد
برای تو شروطی می گذارد
اگر دشمن کشیده بر تو شمشیر
نکن کاری که گردد از تو دلگیر
نکن بهر دفاع از خویش تعجیل
کمیسیون بده فیالفور تشکیل
بیاور ضامنی با مهر و امضا
چک و سفته، سند از هر که، هر جا
نزن!هستند اهل صحنهسازی
هزاران شاخ دنیای مجازی
بترس از سازمان های جهانی
مصی و مریم و مسعود جانی
به فکر توییت مهنازها باش
خشونت با گوگولی های اوباش؟
گذشتی گر از این خانهای بسیار
شده وقت دفاع شخصی این بار
فقط یک چیز! آقای جنازه
بگیر از قاتل جانی اجازه!
افشار جابری
روزی مراد کار خاصی نمیکرد. نشسته بود که مریدی گفت: یامراد! مرا حاجتی است به صورت کوچک به معنی بزرگ، بر من ببخشای. مراد گفت: بخشیدم هرآنچه باشد. مرید گفت: یامراد! خدایت نگه دارد، لطفاً کد ملی، اطلاعات گواهینامه، شماره شبا و این چیزهایت را برایم بنویس که در قرعهکشی طرح فروش خودرو شرکت کنم. مراد گفت: برای فروش میخواهی؟ مرید گفت: یامراد! اگر پولم تا آن موقع جمع شود خیر. مراد گفت: چقدرش را داری؟ مرید گفت: یامراد! هیچش را، احتمالاً مجبور شوم همان حوالهاش را بفروشم. مراد گفت: فردا بیا اطلاعات را بگیر. مرید رفت فردا آمد اطلاعات را گرفت و رفت پای سیستم. لختی بعد برگشت و گفت: یامراد! شما قبلاً ثبتنام کردهاید. مراد گفت: بله. مرید گفت: یامراد! چرا نگفتید؟ مراد گفت: نپرسیدی. مرید گفت: یامراد! چیز دیگهای هم هست که لازم باشه من بدونم؟ مراد یکبهیک به مریدان اشاره کرد و گفت: این مرید را میبینی؟ ایرانخودرویم را دارد، آن یکی در بغلش سایپا را، اون یکی کارت بازرگانیام را دارد، آنی که آن پشت است یارانهام را میگیرد، آن یکی به نامم در سامانه مسکن ثبتنام کرده، آن پارهلباس بدبخت آسمانجل هم که توصیف بیچارگی است در اکانتم عرضه اولیه میخرید. پس مرید به نادانی خود پی برد، آستان و آستین بوسید و گوشه عزلت گزید. تَمَّتْ
بهزاد توفیقفر
بعض شما نباشد، جمعیت محترم اطباء و حکما، هیچوقت فکرش را هم نمیکردند که بعد از آن همه ب. ث. ژ(سِل) و هپاتیت B و فلج اطفال و سهگانه دیفتری، کزاز و سیاهسرفه و پنجگانه و دهگانه و واکسن آنفلوانزا و ویتامین ب نمی دانم چند و دگزا و مهمتر از همه، شلکننده عضلات برای رفع گرفتگی، حالا بعضی از مردم پیدا شوند و از واکسن کرونا، کأنه مار از پونه، فراری باشند و هرچی هم حجتهای مختلف بیایند بنشینند – یا بایستند – و دلایل عقلی و نقلی خود را ارائه دهند، قبول نکنند و دهانشان را غنچه کنند و به مرغ یک پا، بگویند زکی!
بدتر از اینها، بعضی از آن بعضیها هستند که مثل روغن بنفشه از دست شیوهنامههای بهداشتی لیز میخورند و همهشان هم یک پا پروفسور یا همه چیزدان یا یک همچین چیزهایی هستند و دلیل فوت همه این 133 هزار و چندنفری که از کرونا به دیار باقی شتافتهاند را ناشی از ثقلِ صدر میدانند ولاغیر. نه فقط «من آنم که ابنسینا کی باشه»، بلکه «ما خودمون آخر این چیپست بازیاییم» خاصی هم دارند که خدا نصیب دشمن انسان نکند. خلاصه که دیدیم عقل و منطقشان مثل همین کاریکاتوری است که از سالنامه توفیق، نوروز 1343 برایتان آوردهایم. یعنی با 60 سال پیش، مو لای درزشان نمیخورد! باور کنید.