حسین شاهمرادی
روزنامهنگار
صدای گریهاش توجهم را جلب کرد. برگشتم سمتش. عاقلهمرد پنجاهوخردهای سالهای بود که بیتوجه به آدمهای دوروبرش توی خیابان، نشسته و تکیه زده بود به دیوار و مثل نوزاد جدااُفتاده از مادر زار میزد. مرد غریبه بود؛ اما چیزی توی آن مرد، بهشدت برایم آشنا بود که نمییافتمش.
صبح بود. سوز هوا بیشتر از سرمایش بود. دیماه داشت خودش را به رخ میکشید. با محسن که از اصفهان به تهران آمده بود، از میدان امام حسین(ع) بهسمت میدان انقلاب پیاده راه افتادیم. مرد غریبه هم بلند شده بود و کمی آنطرفتر کنار ما راه میآمد و همچنان گریه میکرد. نگاهم قفل شده بود رویش و میکاویدمش تا رمز آشناییاش را بیابم. ناگهان ذهنم جرقهای زد و مسعود را تویش دیدم.
مسعود، پسر همسایۀ دیواربهدیوار ما بود. رفیق و همبازیمان هم بود. این که مسعود را توی آن مرد دیدم، نه به این دلیل بود که مثلاً شباهت ظاهری یا حتی رفتاری داشتند، که نداشتند؛ اما چیزی در آن مرد بود که مسعودِ سال هفتادوشش را برایم زنده میکرد.
ما در محلهای زندگی میکردیم که تنوع فرهنگیاش از لبنان بیشتر و مسائل امنیتیاش از افغانستان پیچیدهتر بود. خیلی محلهها اینطورند که یک بافت غالب فرهنگی دارند و کسانی که آنجا زندگی میکنند، با ده درصد خطا، از اول پیداست که چکاره خواهند شد. در شهر ما هم مثلاً محلۀ خلافکارپروری بود که نودوپنج درصد از اهالی آن، حتماً یا ساقی میشدند، یا جیببُر یا چیزی شبیه به آن. اما محلۀ ما تکلیفش معلوم نبود. این طرف خانوادههایی داشتیم که در خوبی و مردمداری و صداقت و امانت زبانزد بودند و آن طرف هم خانوادههایی داشتیم که خلافکارانی نامی در دامانشان رشد کرده بود.
شش برادر در محلۀ ما زندگی میکردند که برادر اول حبس ابد بود، برادر دوم بقال، برادر سوم مکانیکی پاکدست که حافظِ قرآن هم بود، برادر چهارم خلافکار و حبسکشیده، برادر پنجم رانندهتاکسی و برادر ششم دلهدزد و ساقی. از آن سه برادر خلافکار هم حتماً حداقل دو نفرشان در زندان بود. قانون پایستگی زندانی را رعایت میکردند. یکی که بیرون میآمد، حتماً یکی میرفت تو. این شش برادر هم هرکدام خانوادۀ خودشان را داشتند و این تنوع در خانوادههایشان هم برقرار بود. آقامحمود، پدر این شش برادر که ما هیچوقت هم نفهمیدیم چکاره است، طوری رونالدینیویی فرزاندنش را تربیت کرده بود که ردی از خودش باقی نگذارد. یکتنه موضوع یک پایاننامۀ دکتری در جامعهشناسی و یکی در روانشناسی بود.
داستان سال هفتادوشش از آن روزی شروع شد که مسعود حین بازی، توپ میکاسای فوتبال یکی از بچههای محلۀ بالایی را انداخته بود توی خرابهای متروک و نفوذناپذیر و حالا باید پول توپ را میداد. توپ گرانی بود و آن روز، چهارهزار تومان قیمت داشت و طبیعتاً کسی مثل مسعود که خانوادۀ پولداری نداشت، از عهدۀ پرداختش برنمیآمد.
پدر مسعود نبود و از مادرش هم راحت نبود پول بگیرد. یک هفته وقت گرفته بود که خسارت طرف را بدهد. مسعود مشکلش را که با ما درمیان گذاشت، گفتم برویم درش بیاوریم. مزیت نسبی من در آن روزها این بود که مثل گربه از در و دیوار و درخت بالا میرفتم. گفتم میرویم درش میآوریم. من و مسعود و مهرداد بهراه افتادیم. مهرداد پسر همان زندانی حبسابد محل بود.
به خرابه که رسیدیم، خانه را برانداز کردم. دیوارهای گِلی قدیمی که جای پایی برای بالارفتن نداشت و درِ چوبی بزرگی که چارچوبش توی گل بود و راهی به تو نداشت. تنهاراهش استفاده از نردبان بود که نداشتیم. صاحب خانۀ مخروبه هم پیرمرد کجخلقی بود که یک کوچه آنطرفتر زندگی میکرد و معروف بود که توپها را پس نمیدهد. دست از پا درازتر برگشتیم.
مسعود چندوقتی بود که خلقش تنگ بود، قصۀ توپ بیحوصلهترش هم کرده بود؛ چون آن روزها داشت تلاش میکرد که مرد خانواده باشد و کارهایی را که پدرش برای مادر و خواهرش نمیکند، او بکند.
روزی مسعود خواهرش زهرا را دیده بود که گرفته و درهم است. علت را جویا شده بود و فهمیده بود همسایۀ حبسابدیمان که چند روزی آمده بوده مرخصی، رفته بوده مدرسه و درس دخترش را پرسیده بوده. حال زهرا برزخ شده بوده که یک زندانی حبسابد هم گاهی درس دخترش را میپرسد، و ما حسرت همین را هم داریم.
فردای آن روز، مسعود بهقصد کمک رفته بود مدرسۀ زهرا که درسش را بپرسد. زهرا از مسعود دو سال بزرگتر بود و بهش برخورده بود که چرا مسعود این کار را کرده است. حال آنکه مسعود میخواست کارهای نکردۀ پدرش را بکند. میخواست مرد خانواده باشد. حالا چنین کسی بیاید از مادرش پول بگیرد برای توپ؟ افت لاتی داشت برایش.
فردای روزی که رفتیم دم خرابه، بعدازظهر جمع شده بودیم توی کوچه که مهرداد صدا کرد که بیایید. من و مسعود از جمع جدا شدیم و رفتیم دنبالش. گفتیم: «چه شده؟» گفت: «مشکل توپ حل شد. خیالت راحت.» بی آنکه بدانیم چه شده، خنده نشست روی لبمان. اما لبخندم در کمتر از یک ثانیه ماسید و چشمانم تنگ شد. مهرداد چه کرده بود؟مهرداد بسیار خنگ بود. البته «خنگ» واژۀ مناسبی نیست و بهنظرم کششِ میزان خنگی او را ندارد. شاید کودن واژۀ بهتری باشد. مهرداد بهضربوزور و زمانی که همکلاسیهایش دوم دبیرستان بودند، تازه پنجم را تمام کرد و همانوقت شد تحصیلکردهترین فرد خانواده. اما هرچه در درس خنگ بود، در خلاف نابغه و خلاق بود. در کل شهر، بینظیر بود. جدولضرب را هیچوقت نتوانست حفظ کند؛ اما پشت هیچ دری نمیماند. نبوغ و استعداد و از همه مهمتر علاقهاش نویدبخش آیندۀ درخشانی در حوزۀ تخصصیاش بود.
گفتم: «مهرداد! چهجوری مشکل توپ حل شد؟» گفت: «بیا بریم. کاریت نباشه. بهت میگم.» رفتیم دم خانهشان. رفت تو و چند ثانیه بعد با یک پلاستیک مشکی برگشت. پلاستیک را رو به مسعود باز کرد. یک توپ میکاسای نو داخلش بود. مسعود لبخندش بسته و چشمانش باز شد: «این کجا بوده؟»
مهرداد که منتظر بود بابت خلاقیت و اقدامش در حل مشکل تشویقش کنیم، با لبخندی بر لب، و بادی بر غبغب گفت: «از مغازه بلندش کردم. بگیر برو بنداز جلوش دهنشو ببند مردک رو.» یا اباالفضل! مردک کودن رفته بود یک توپ دزدیده بود آورده بود که مشکل مسعود را حل کند. مسعود که شوکه شده بود، یکهو پا به فرار گذاشت و من ماندم و مهردادی که هنوز نفهمیده بود کجای کارش ایراد دارد و حتماً صفتی جز «مذبوحانه» برازندۀ تلاش من برای فهماندن این موضوع به او نبود.مسعودِ سال هفتادوشش کلاً مسعود چروکیده و مبهوتی بود. انگار داشت مرد میشد. تصمیم گرفته بود شانه زیر بار مسئولیتی بدهد که قاعدتاً باید پدرش میداد. مردبازی درمیآورد. بعد از مدرسه دیگر با بچهها بازی نمیکرد. میرفت کار میکرد تا درآمد داشته باشد. درآمد داشتن جزو لاینفک مردانگی بود.
صاحب توپ دوباره از مسعود پیگیری کرده بود. به مسعود گفتم: بهجای خرید توپ، چهار روز میرویم برای پدرش کار میکنیم و تمام. پدر صاحب توپ بسازبفروش بود. حقوق کارگر هم آن روزها، روزی دوهزار تومان بود که ما چون کمسال بودیم، نصف میشد. دو روز که دونفری میرفتیم برایش کار، تمام بود. مسعود از پیشنهادم خوشش آمد. رفت به طرف گفت و قرار شد پنجشنبه و جمعۀ دو هفتۀ پشتسرهم برویم کارگری. اما از هفتۀ آیندهاش، نه همان هفته؛ چون پنجشنبۀ همان هفته قرار بود برای زهرا خواستگار بیاید.
زهرا دوست داشت پدرش در مجلس خواستگاریاش باشد. این را به مسعود گفته بود. مسعود هم گفته بود کاری از دست من برنمیآید. وضع ما و پدر ما فعلاً همین است. پیش من اما گفت: «ای کاش پدرم برای خواستگاری زهرا بود.»
کماکان داشتیم با محسن توی خیابان انقلاب راه میرفتیم. نزدیک دروازهدولت تراکم جمعیت بیشتر شده بود. نیمنگاهی به محسن کردم. ساکت بود و دور را نگاه میکرد. مرد غریبه هم کماکان چند قدم آنسوتر داشت میآمد و من کماکان سال هفتادوشش بودم و منتظر خواستگار زهرا.
توی کوچه داشتیم هفتسنگ بازی میکردیم که دیدم دم خانۀ خدیجهخانم شلوغپلوغ شد. خدیجهخانم مادر مسعود بود. چشم چرخاندم که سردربیاورم چه شده، چیزی دستگیرم نشد. پا تیز کردم سمت خانهشان که دیدم داییِ مسعود زیر بغلش را گرفته و مسعود زار میزند و از خانه بیرون آمدند.
مسعود تکیه داد به دیوار و ولو شد روی زمین؛ درست مثل همان مرد غریبۀ میدان امام حسین(ع). عمویش کنارش بود. صدای قرآن که بلند شد، همسایهها دانهدانه از خانه بیرون آمدند. عبدالباسط سورۀ تکویر را شروع کرد که دلم هُرّی ریخت. إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ. پدر مسعود که وضعش آن بود و حالا مادرش را هم از دست داده بود. وَإِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ. باورم نمیشد. همانروز صبح دیده بودمش. وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ. خدیجهخانم زن خوبی بود. وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ. دلم یکهو برایش تنگ شد. وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ. این چه ابتلایی بود برای یک دختر و پسر نوجوان؟ وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ. همسایهها جمع شدند. وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ. ریز میگریستند و گاهی شیونی بلند میشد. وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ. اینها چرا گریه میکنند؟ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟
اما گریهها طبیعی نبود. قاعدتاً همسایهها برای خدیجهخانم نباید اینطور میگریستند. داییِ مسعود که در جواب یکی از همسایهها گفت: «آقاجعفر پیدا شده و دارد میآید»، فهمیدم خدیجهخانم سالم است. خبر همان خبر آقاجعفر بود.آقاجعفر، پدر مفقودالاثر مسعود بود که در همۀ این سالها نبود و حالا رخ نشان داده بود و پیدایش کرده بودند و قرار بود بیاید. حالا دیگر گریۀ مردان محل برایم معنا داشت. میفهمیدمشان. محلهمان مهمان داشت. آقاجعفر برای خواستگاری دخترش خودش را رسانده بود. دیگر نیازی نبود مسعود مردبازی دربیاورد. خانۀ خدیجهخانم مردش آمده بود. رفتم مسعود را در آغوش کشیدم و گریه کرد و گریه کردم و زار زد و زار زدم و توی آغوشم فشردمش.
محله به تکاپو افتاده بود. زنده شده بود. همه مهربان شده بودند و منتظر شهیدی که مال همۀ ما بود. شهید من و شهید مسعود و شهید مهردادی که پدرش ابد میکشید.
شهید را که آوردند، رفتیم تشییع. یک شهر جمع شده بود تا بابای مسعود و زهرا را با احترام مشایعت کند. زن و مرد و خرد و کلان آمده بودند و اشک میریختند. آنجا تنهابار و تنهاجایی بود که شش پسر آقامحمود را با هم دیدیم. قانون پایستگی را زیر پا گذاشته بودند تا بیایند تشییع. پشت تابوت شهید، گروهی دودمه میخواندند و سینه میزدند: «این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کربوبلا آمده.» و من یک چشمم به تابوت بود که داشتند گلبارانش میکردند و چشم دیگرم به مسعود. آن روز، همه داشتند گریه میکردند؛ اما همه یک جور گریه میکردند و مسعود یک جور دیگر. آن روز برای اولینبار، و آنجور که باید، فهمیدم وقتی میگویند یکی مثل پدرازدستدادهها گریه میکند، یعنی چه! مسعود پدر از دست داده بود و از سویدای دل میگریست. ما برای یک شهید میگریستیم و مسعود برای همان شهید، با این تبصره که آن شهید پدرش بود.
آن روز، شهر مثل دیروزش نبود. خیابانها جان گرفته بودند. خورشید مهربانتر میتابید. شانههای مردم به هم نزدیکتر بود. انگار کسی با کسی اختلاف نداشت. انگار مردم در توافقی نانوشته، همۀ اختلافات و مسائلشان را بهاحترام چیز بزرگتر و مهمتری کنار گذاشته بودند.
موقع تدفین، فاصلهام با قبر کم نبود؛ اما حتم دارم کفنی که بهعنوان پدر تحویل مسعود داده بودند، بهخاطر فاصله نبود که آنقدر کوچک مینمود. کلاً از آن رعناقامتی که به جبهه رفته بود، مشتی استخوان برگشته بود و بیش از این هم جایی نمیگرفت.
دیگر نزدیکهای میدان فردوسی بودیم. جمعیت آنقدر متراکم بود که مثل میتِ داخل کفن، دستانم به بدنم چسبیده بود و بیاراده، لای جمعیت، این سو و آن سو میرفتم. آن مرد غریبه را دیگر در کنار خودم نمیدیدم؛ اما شباهت آن مرد غریبه با مسعود را دیگر کاملاً کشف کرده بودم. آن روز، آنجا، همۀ کسانی که دوروبرم بودند، مثل همان مرد غریبه و مثل همان روز مسعود میگریستند. آری. ما آن روز، همه پدر از دست داده بودیم و مثل پدرازدستدادهها گریه میکردیم. آن روزِ سرد، شانزده دی 1398 خورشیدی بود.