مصاحبه کمتر دیده شده از سرلشکر اسماعیل قاآنی فرمانده وقت لشکر امام رضا(ع) در عملیات کربلای 4:
عبور از اروند با دستهای خالی
عملیات کربلای چهار در سوم دی ماه سال 1365 آغاز شد اما بعد از 24 ساعت، حمله رزمندگان ایرانی به ناگاه لو رفت و نزدیک به هزار تن از نیروهای انقلاب به فیض شهادت نائل آمدند. اگرچه پیروزی در عملیات کربلای پنج در کمتر از سه هفته پس از این عملیات توانست روحیه جبههها را بازیابی کند اما حرف و حدیثها درباره چرایی لو رفتن عملیات و نحوه مدیریت آن تا سالها باقی ماند. متن پیش رو مصاحبهای کمتر دیده شده و تنها مصاحبه با سرلشگر حاج اسماعیل قاآنی فرمانده وقت لشگر امام رضا(ع) در عملیات کربلای چهار و فرمانده کنونی نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که به واکاوی ابعاد مختلف این عملیات میپردازد. «ایران» به بهانه سی و پنجمین سالگرد شهادت شهدای این عملیات، این مطلب را که بخشی از یک مصاحبه تفصیلی است، بازنشر میکند.
بعثیها که در 31 شهریور 1359 به کشورمان حمله کردند، برنامهریزی کرده بودند سه روزه، هفت روزه و یک ماهه مناطق زیادی از کشورمان را بگیرند، اما با مقاومت از سوی ایران مجبور شدند استراتژیهای جنگیشان را در همان هفته اول جنگ تغییر بدهند. شما به عنوان یکی از فرماندهان و سرداران دفاع مقدس راجع به استراتژی رژیم بعث عراق در جنگ توضیحاتی بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. در ابتدا از همه شهدای عالیمقامی یاد کنیم که در دوره دفاع مقدس علمدار عزت و سربلندی کشور و جلودار دفاع همهجانبه از این مرز و بوم بودند و راه مقاومت مبتنی بر مبانی اعتقادی اسلام را به همه آموختند.
موضوع جنگ زوایای مختلفی دارد و هر یک از ما از زاویه دید خودمان بدان میپردازیم و از منظر خودمان راجع به سؤالاتی که درخصوص جنگ مطرح میشود، مطالبی به ذهنمان میرسد و عرض میکنیم.
در پاسخ به سؤالی که فرمودید، جنگ بر ما در شرایطی تحمیل شد که آمادگی ورود به آن را نداشتیم. معمولاً اینطور است که کسانی که جنگ را در دنیا راه میاندازند، همانها دیکته میکنند چگونه بجنگید تا از نتیجه دو قضیه در کنار هم سودهای مختلفی عایدشان میشود. یکی فروش سلاح و کسب منافع اقتصادی و دیگری سود سیاسی و توسعهطلبیهایی که مد نظرشان هست. امریکاییها جنگ را به واسطه صدام به ما تحمیل کردند، اما موفق نشدند چگونه جنگیدن را به ما تحمیل کنند. رمز اینکه برخلاف محاسباتشان نتوانستند موفقیتی به دست بیاورند و دوره دفاع مقدس هشت سال طول کشید، این بود که نتوانستند چگونه جنگیدن را به ما تحمیل کنند. آنها جنگ را با ما براساس محاسبات متعارف مادی و نظامی شروع کردند، اما ما در حالی وارد میدان جنگ شدیم که صرفا به محاسبات متعارف نظامی تکیه نداشتیم. امام عظیمالشأنمان به ما آموخت عواملی غیر از محاسبات متعارف مادی و نظامی را هم در نظر بگیریم و از آنها استفاده کنیم. لذا آنها در محاسبات متعارف همه عوامل مؤثر در قدرت نظامی را خوب برآورد کرده بودند، مثلاً چقدر نیرو داریم؟ چقدر آموزش دیدیم؟ چقدر سلاح، امکانات یا بودجه داریم؟ حتی عوامل غیرمادی نظیر آموزش، روحیه و رفاه را هم حساب میکردند، اما عوامل دیگری بود که ما از آنها به خوبی استفاده کردیم اما در سیستم محاسباتی دشمن جایگاهی نداشت؛ بنابراین نمیتوانستند در محاسباتشان بیاورند. مثلاً یک عامل بسیار تعیینکننده نگاه تکلیفمدارانه به جنگ بود و مردم ما از درون شهرها گرفته تا خطوط مقدم، چون امام عظیمالشأن، ولی امر، ولی فقیه و مرجع تقلیدمان فرمانده جنگ بود و اطاعت از امرش را در جنگ وظیفه خود میدانستند، ایثارگرانه دفاع کردند و جنگیدند. چنین نگاه تکلیفمدارانهای در محاسبات آنها جایی نداشت. جایگاه ارزشی که ما برای ولی امر قائل بودیم و نیز ولایتپذیری، قدرت معنوی، توسل به ائمه معصومین(ع) و توکل به خداوند تبارک و تعالی در محاسباتشان نمیآمد. حال آنکه برای ما که وارد یک جنگ کاملاً نابرابر شده بودیم، اینها جزو ارکان تصمیمگیری همه عوامل از یک رزمنده گرفته تا در سطوح بالاتر فرماندهان و تصمیمگیرندگان جنگ بود. چون عواملی داشتیم که با عدد و رقم و در ماشین محاسباتی دشمن قابل محاسبه نبودند، لذا آنها همه ظرفیتهای نظامی ما را حساب میکردند و بر همین اساس هم حرفشان درست بود و این جنگ چند روزه با موفقیت آنها تمام میشد، اما اینطور نشد. حرف در این زمینه زیاد است، اما ریشه اصلیاش این است که ماشین محاسباتی دشمن نمیتوانست همه عوامل قدرت ما را محاسبه کند. بنابراین وقتی به میدان میآمدند میدیدند نفرات، آموزش و تعداد سلاح دقیقاً طبق برآوردهای آنهاست و آنها هم براساس همان محاسبات پای کار میآمدند، ولی یکمرتبه میدیدند خروجیاش چیز دیگری است. چرا؟ چون آن رزمنده بسیجی آمده بود تکلیف الهیاش را انجام بدهد، پس وقت و بیوقت، شب و روز یا خستگی نمیشناخت. برای همین صحنه نبرد تغییر میکرد. کارش که گیر میکرد و از نظر عرف متداول نظامی به بنبست میرسید، با یک امیدواری به راهی که علیالظاهر بسته بود نگاه میکرد که این خط و جبهه امام زمان(سلامالله علیه) و تکلیف، جنگیدن در این جبهه است. میایستاد و در راهی که برای همه بنبست بود راهی میگشود. آنچه میگویم صرفاً از منظر اعتقادی نیست، شروعش اعتقادی بود، ولی بعد برای ما که در جنگ بودیم تجربه شد و دیدیم چطور راه بسته باز میشد. این قضیه را در عملیات مختلف به اشکال متفاوت دیدم. این همان پایه اصلی بود که دشمن در عین حال که خوب محاسبه کرده بود از آن آسیب دید. نمیتوانیم بگوییم دشمن محاسبه نشده جنگ با ما را شروع کرد. آنها درست محاسبه کردند، منتها ماشین محاسبه آنها بعضی از عوامل قدرت ما را- که عرض کردم- نمیتوانست محاسبه کند، لذا کم آوردند.
ضعف محاسبه دشمن فقط محدود به عراق نیست؛ امریکا و همه کشورهایی را که حامی صدام بودند، شامل میشود. آیا همینطور است؟
اصلاً ماشین محاسبه این چیزها هنوز برای قدرتهای مادی درست نشده است، چون آنها ظرفیت محاسبه اینها را ندارند و وقتی هم میخواهند وارد قضیه شوند، با ابزار مادی وارد مسائلی که بدانها معتقدیم میشوند. اعتقادمان به وجود مبارک امام زمان (سلامالله علیه) و حکومت جهانی ایشان است و این یک اعتقاد و باور فراگیر است و از پیرمردهای 90 ساله تا بچههای چهار پنج ساله شیعه که بپرسید، همه میگویند انشاءالله امام زمان(عج) ظهور خواهد کرد و حکومت جهانی تشکیل خواهد داد و این را هم با کمال اعتقاد و باورشان به زبان میآورند و تردیدی در آن ندارند. وقتی امریکاییها وارد این مسائل میشوند، اصلاً نمیفهمند قضیه چیست و مدام دنبال این میگردند که امام زمان کجاست؟ نمونهاش در عراق هست.همان اوایل که به عراق آمده بودند، با بعضی از شخصیتهای عراقی مصاحبه و بعضیها را دستگیر کردند و بردند و مدتها با آنها مصاحبه میکردند که چگونه میتوان به امام زمانی که اینها اینطور محکم پشتش هستند دسترسی پیدا کرد؟ سیستم محاسباتی اینها ظرفیت این را ندارد و این همان عاملی است که در میدان مبارزهای وارد شدهایم و کاملاً میتوانم بگویم میدان نابرابری است، ولی در همین میدان داریم جلو میرویم و تا الان موفق بودیم و بعد از این هم بدون تردید موفقیم.
یکی از عوامل موفقیت ما حضور فرماندهان جوانی بود که درس جنگ را در خود جنگ یاد گرفتند. در این باره هم صحبتی بفرمایید.
به نظرم خیلی زود به انتهای ماجرا رفتید. اول کار، این فرماندهان این چیزها را بلد نبودند. ما بچه مسلمان، بچه شیعه و بزرگشده پای منبر، مسائل دینی و جلسات قرآن بودیم، اما واقعاً این چیزها را بلد نبودیم و خوب درک نمیکردیم. اساس این کار وجود مبارک اماممان بود. امام اول این راه را نشان دادند، منتها در کشور ما حسن بزرگ این بود که مردم صادقانه و خالصانه برای خداـ همانطور که امام میخواست- ایشان را همراهی کردند. امام صادقانه به آنها راه را نشان میداد و آنها هم صادقانه و با تمام وجود میپذیرفتند و حرف، باور و اعتقادشان این بود که امام گفته است و باید برویم. بتدریج کارها سامان و سازمان گرفت. از همان اول فرماندهانمان اینگونه نبودند. فرماندهان مثل بقیه بچههای با ایمانی بودند که برای کار کردن آمده بودند، ولی اینجور ایمان به این مبانی داشتن از ناحیه امام در وجودشان تزریق میشد و میگرفتند و بعد به میدان میرفتند و با تعجب میدیدند راهی که امام فرمودند جواب میدهد. سپس روز به روز اینها در وجودشان نهادینهتر میشد. نقش فرماندهان در جنگ- که باید در جای خودش بحث شود- و تبعیت بچه بسیجی از آنها همگی به اعتبار حضرت امام(ره) بود. فرمانده با صلابت دستور میداد و جلو میرفت و در شکستن خط کوتاهی نمیکرد و هراسی نداشت. اگر اعتبار بخشیدن حضرت امام(ره) به جبهه نبود مگر جرأت داشتیم حتی در حد خون آمدن از بینی یک نفر تصمیم بگیریم؟ چه کسی به ما جرأت تصمیمگیری میداد؟ امام زیر این کار را امضا و پشتیبانی میکردند و جرأت پیدا میکردیم بچههای مردم را برداریم و پیش برویم. فرماندهان جلودار جرأت مییافتند اقدام کنند و این همه جمعیت را بردارند و پیش بروند. از همان لحظه اولی که پا به جبهه میگذاشتیم درست است فرمانده داشتیم و آنجا را اداره میکرد، ولی فرمانده به اعتبار چه چیزی بسیجیها را برمیداشت و میبرد؟ به اعتباری که امام به او داده بودند. بسیجی به چه اعتباری حرف ما را گوش میکرد؟ رزمنده بسیجی میدید تیر مثل باران دارد میریزد، ولی وقتی به او میگفتید برو، تردید نمیکرد و میرفت. او به اعتبار اینکه ما در سلسله مراتبی داریم حرف امام را میزنیم حرفمان را گوش میکرد، و الا مستقلاً خودمان چیزی نداشتیم و همه اعتبارمان به وجود مبارک حضرت امام(ره) بود. چنین نظامی در هیچ یک از ارتشهای دنیا حاکم نیست. این از همان عوامل غیرقابل محاسبه است. فرمانده ما به زیردستش مثل بچهاش نگاه میکرد؛ لذا معادلات به هم میخورد. بسیجیها معروف به این بودند که نظم و نسق نظامی بلد نیستند. ظاهرشان هم این را نشان میداد. ما نظم و نسق نظامی را برای چه میخواهیم؟ تا بتوانیم در میدان جنگ نفرمان را درست مدیریت کنیم تا به حرفمان گوش بدهد. بالاترینش همین است. بسیجیهایی با ظاهری که آن موقع داشتند و هنوز هم دارند، منظمترین آدمهای نظامی در دنیا بودند. نظم را پای کار میخواهیم، نه برای رژه و ظواهر. در جای ثمردهی نظم، بسیجی منظمترین آدم نظامی دنیا بود، زیرا دستور فرماندهاش را مثل امر ولی خودش اطاعت میکرد. میدید تیر صفیرکشان دارد میآید و احتمال شهادت 80-70 درصد به بالاست، ولی وقتی میگفتید برو، لحظهای تردید نمیکرد و میشتافت. سربازان کدام ارتش منظم دنیا اینگونه اطاعت میکنند؟ اینها عوامل قدرت ما در جنگ تحمیلی هشت ساله و دفاع مقدس بودند.
قدری به دوران انقلاب برگردیم. موقع پیروزی انقلاب، جنابعالی چند ساله بودید؟ مختصراً درباره چگونگی ورودتان به عرصه دفاع مقدس و مسئولیتهایی که تاکنون داشتهاید اشاره کنید.
زمان انقلاب جوان 20 سالهای بودم و مثل بقیه مردم در آن حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی طبعاً علاقهمند بودم در فضایی باشم و کارهایی انجام دهم که رابطه مستقیمی با انقلاب دارد. از اواخر سال 58 بحث ورودم به سپاه مطرح شد.
مشهد؟
بله، آن زمان آموزشهای سپاه عمدتاً در استانها برگزار میشد و موارد معدودی هم از استانها برای آموزش ابتدایی ورود به سپاه به تهران میآمدند. اوایل سال 59 با جمعی از دوستان برای آموزش به تهران آمدیم.
شهید یا چهره شاخصی از آن جمع را حضور ذهن دارید؟
بله، بچههای ارزشمندی بودند که با آنها از خراسان آمدم، مثلاً شهید خادمالشریعه مؤسس تیپ 21 امام رضا(ع) و شهید چراغچی فرمانده تیپ امام رضا(ع). بنده با این دو شهید در این دوره و معمولاً در یک کلاس آموزشی بودم. بعضی از دوستان یا مسئول هستند یا به شهادت رسیدهاند که همگی بچههای خوب و ارزشمندی بودند. ما در پادگان سعدآباد- که الان پادگان امام علی(ع) هست- آموزش دیدیم. بعد از آموزش به مشهد رفتم و در مرکز آموزش سپاه به عنوان کادر آنجا مشغول شدم که هم کادر را آموزش و هم کمی کار آموزش بسیج را انجام میدادم. با وقوع حوادث کردستان، اواسط سال 59 راهی آنجا شدم.
پس از بازگشت از کردستان جنگ شروع شد. اوایل جنگ بیشتر در مرکز آموزش مشهد فعال بودم و گاهی رفت و آمدهایی به جبهه میکردم، ولی از سال 60 تا پایان جنگ در خدمت دوستان در جبهه فعالیت میکردم که معمولاً مسئولیتهایم در یگانهای خراسان بود. در تمام حضورم در جنگ یا در تیپ و بعدها در لشکر امام رضا(ع) یا در لشکر نصر بودم و در این یگانها مسئولیتهای مختلفی داشتم. پس از پایان جنگ مدتی به خراسان برگشتم و بعد از تأسیس نیروی قدس در آن مشغول به خدمت شدم که تا الان هم ادامه دارد و در خدمت دوستان هستم.
ادامه در صفحه 16