پنج شعر از غلامرضا بروسان
تنها تو وقتی صدا میزنی
نامم دهان به دهان میچرخد
ماه کامل میشود
و با ده انگشت میتابد.
بلبلی پشت سنگ میخواند
با رگههایی از طلا.
دستت
مثل یک شعر سیاسی گرم است.
تو را در کوهستان به خاطر میآورم
به هنگام در به دری باد
وقتی پلی را از جا میکند
در اتاقی کوچک، به اندازه کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است.
تو را به هنگام باریدن باران
-حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب میکند-
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک میشود
چون پیغامی خونین به خاطر میآورم
و سنگها
سعی میکنند خونت را پنهان کنند.
مهربانی ات را با گلها در میان بگذار
با سنگها
با رودی که میرود
با خنده کودکان عراقی
مهربانی ات را با جنگ در میان بگذار
صدای تو چشمهای خواهد شد
و انسان را با انسان
آشتی خواهد داد.
چطور باور کنم
که تنها یک گلوله تو را از من گرفت
تازه رودخانه میخواست شال کمرت باشد
و باران طوری میآمد
که درست روی دست راست تو بود
بهار میآمد تا از دست راست تو
نشانی روستاها را بگیرد.
تو کشته شدی
و ناچار بودی از رویایت دست بکشی
خبر مرگت را چون شاخه پر شکوفه گیلاس
آوردند گذاشتند وسط حیاط.
چشمهای تو درشت بودند با مژههای زیبا
و صورت گرد تو
مثل کاسه ماه بود
و پاهایت که میآمدند تا مرا در گوشهای پیدا کنند
مرا چون واشری، چون لبه ریش ریش فرش
یا «پلنگی از کار افتاده»
چشمهای تو مهربان بودند
دهانت مهربان بود
و گنجشکها واقعاً میآمدند
از گوشه لبت آب میخوردند.
چهار شعر
از الهام اسلامی
قوی نیستم، اگر شعری مینویسم
باد قوی نیست، اگر لباسهای روی بند را تکان میدهد.
غروب ساعت غمگینی است
نمیتواند حتی گلدانی را بیندازد
و غم کمی جابهجا شود.
در خانه نشستهام
زانوهایم را در آغوش گرفتهام
تا تنهاییام کمتر شود
تنهاییام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمیشود
تنهاییام حلزونی است
که خانهاش را با سنگ کشتهاند.
گاهی میخندم
گاهی گریه میکنم
گریه اما بیشتر اتفاق میافتد
بههرحال آدم
یکی از لباسهایش را بیشتر دوست دارد.
اسبم را بدزد
و تفنگم را تحقیر کن
ماه بر الوار میتابد
ماه بر نفت و چوب میتابد
و بر گُرده اسبم
که دیگر نیست
تحقیرم کن
و بر چمدان چوبی بنشین
آنجا که لباسهایم را تا کرده بودی
ما چقدر شبیه همیم
تو درخت لیمو
من درخت سپیدهدم
چوبها را بشکن
و سایهات را از چوبها بردار
بر الوارها بنشین و به من فکر کن.
شعری بگو رضا
شعری بلند
آنقدر که حال من خوب شود
بلند شوم
ظرفها را بشویم
دستی به سر خانه بکشم
و جورابت را رفو کنم.
میخواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
میخواهم شعرم
چون شایعهای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند...
دعوت شاعران به پذیرش تجربیات ادبی یکدیگر
مجید افشاری
شاعر
مضمون چیست؟ پیام عاطفی، اجتماعی، تعلیمی است که با بیان یا ایجاد نسبت میان کلمات به مخاطب داده میشود. نسبت مضمون با بلاغت؟ بلاغت سه رکن دارد: علم معانی، بیان، بدیع
بدیع شامل صنایع لفظی و معنوی میشود و بخش اعظمی از علم بدیع در خدمت مضمونگرایی است و بخش اعظمی از بلاغت هم در ساحت بدیع به تعریف میرسد. رسوخ مضمونگرایی را در شعر فارسی نمیتوان نادیده گرفت به شهادت تاریخ، مضمون، مغز استخوان شعر فارسی است. میتوان گفت ما با مفاهیم سخن میگوییم نه کلمات و کلمات ابزار مفاهیماند و مضمون، فرصت بیان فشرده مفهومی در یک مصراع، بیت یا سطر است. پرسش اینجاست که چرا عدهای مضمونگرایی را مخالف فرم میدانند؟
عدهای درباره مضمونگرایی صدور حکم کلی میکنند که این رویکرد در فرم روایت، اختلال ایجاد میکند. شاید بتوان ریشه صدور این گونه حکمها را در اموری هم چون: سهلپسندی و فرار از تعمق و کشف شاعرانه به بهانه سادهگویی برای مخاطب عام جست. زیرا آفرینش مضمون صلاحیت تسلط به بدیع را میطلبد؛ چه غریزی و چه آموخته؛ شاعر، ملزم به رعایت اصولی در آفرینش مضمون متناسب با عواطف فردی یا جمعی است که فقدان استعداد فنون ادبی و عدم توفیق توانش موجود باعث شده است شمار اندکی از شاعران مدعی تأخر تاریخی مضمونگرایی و عدم معاصریتاش با نیاز مخاطب باشند و انتخاب رویکرد محاوره یا گزارشگونگی روایت - بعضاً با توصیفات اعجابآور- را اختیار کنند و دلخوش به سرانه مخاطب بیشتر باشند. چرا که منتقدان مضمونگرایی با کمی درنگ متوجه میشوند که رویکردهای نگارشی تقابلی با هم ندارند. مگر این مفروض ما باشد که رویکردی خود را موجهسازی کند تا دیگر رویکردهای دیگر را مبتلا به تأخر تاریخی و فاقد معاصریت جلوه دهد. بهترین نقد رویکرد مضمونگرایی ساحتشناسی است بدون عصبیت فردی یا گروهی. خود من تجربیاتی از این دست دارم که چند بیت با کشف مضمونی در این جا ذکر میکنم:
پشت مرا جهالت هیزمشکن شکست/ با پول میوهام تبرش را خریده بود
زن محال است که آهن بشود یک لحظه/ میتواند که فقط شیشه نشکن باشد
به تو دل میدهم با عشق اما باز میترسم/ که دست شاخه میلرزد پس از بخشیدن میوه
روغن به روی آب ندارد فضیلتی/ با من به جای چربزبانی زلال باش
در ادامه، فهرستوار مضمونگرایی را ساحتشناسی میکنیم.
1- هر بیت روایت مستقلی دارد که میتواند یک بیانیه تلقی شود یا گفتمانی فشرده در تمثیل و...
2- انقطاع روایت در کار نیست زیرا هر بیت میتواند روایت کاملی از پیام مد نظر شاعر باشد.
3- در محور افقی ابیات مستقل هستند و در محور عمودی اشتراک محتوایی یا قرابت محتوایی دارند. پس شبهه پراکنده بودن ابیات سادهانگارانه است. این عدم یکدستی در روایت اما یکپارچگی در پیام کلی نوشتار، ویژگی شعر مضمونگراست نه کاستی آن.
4- به تعداد ابیات، رویکرد متنوع از محتوای پیام کلی به مخاطب پیشنهاد میشود که هیچگاه مخاطب نمیتواند به دلیل تنوع، رویکردهای بعدی را حدس بزند.
و البته میتوان سیاههای از ایرادهای احتمالی آن نیز برشمرد:
1- کلیت اثر یا سلبی به موضوعی میپردازد یا ایجابی؛ به نوعی منظر مواجهه شاعر با مطلع و ردیف یا چند بیتی لو میرود. در محاورهنویسی یا شعر توصیفی نفی و اثبات یک ماجرا طبیعی است اما شعر مضمونگرا محتوای کلیاش در خدمت نفی و اثبات یک موضوع است.
2- شاعر دچار پیش اندیشههای ساخت و ساز زبانی میشود که ممکن است عاطفه طبیعی نوشتار آسیب ببیند و نمایشهای زبانی تصنعی جلوه کند.
3- روایت مستقل ابیات به حیث تأثیرگذاری نوسان دارد و ممکن است بیتی درخشان خود را به ساختار تحمیل کند و التذاذ و حیرت باقی ابیات به نفع آن مصادره شود (شاهبیت/بیتالغزل)
4- گاهی عدم قرابت محتوایی بیت یا ابیاتی با کلیت روایت باعث مسیر عوض کردن جریان روایت میشود.
به یاد و احترام غلامرضا بروسان و الهام اسلامی که امیدهای بسیار به شعرشان بود
مرثیه برای درختی که به پهلو افتاد
حالا دیگر 10 سال از روزی که شاعران با تماسهای تلفنی و پیامهای سوگوار، خبر درگذشت دو شاعر آیندهدار را با بغض بههم میدادند و آرام میگریستند، گذشته است. 10 سال، مثل برق و باد رفت و شاعرانی که حالا میتوانستند در اوج بلوغ شعری باشند و ادبیات فارسی و شعر معاصر را غنیتر کنند دیگر نیستند و از آنها فقط نامی مانده و یادگاری از شعرهایشان. غلامرضا بروسان و الهام اسلامی آذرماه ۱۳۹۰در جاده قوچان و در یک سانحه رانندگی دست از نوشتن و جان از زندگی کشیدند و رفتند تا بروسانی که شعرش مرثیههایی بود ساده درباره پدرش، خودش مرثیهای شود برای شعر و شاعران. از بروسان در زمان حیاتش مجموعههای شعر «احتمال پرنده را گیج میکند» (۱۳۷۸) و «یک بسته سیگار در تبعید» (۱۳۸۴) منتشر شده بود و گزیدههایی از شعر مشهد به نام «به سوی رودخانه استوک» (۱۳۸۵) و «عصاره سوما» (۱۳۸۷) و چند مجموعه دیگر. دو مجموعه شعر دیگر بروسان «۵ عاشقانههای یک سرباز» (۱۳۸۷) و «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» (۱۳۸۸) هستند که «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» برگزیده دومین جایزه شعر نیما هم شد و آخرین کتاباش «در آبها دری باز شد»، شعرهایی است که اواخر دهه هشتاد (۸۹–۸۷) سروده شده و پس از درگذشت او توسط خانوادهاش گردآوری و منتشر شد. غلامرضا بروسان متولد 25 آذرماه سال 1352 در مشهد بود و فرزند اسماعیل بروسان یکی از شهدای جنگ تحمیلی که نقشی پررنگ در شعرهایش ایفا میکرد. الهام اسلامی نیز متولد سال 1362 بود. از او مجموعه شعر «دنیا چشم از ما برنمیدارد» منتشر شده است که بهعنوان نامزد دومین دوره جایزه شعر زنان (خورشید) معرفی شده بود؛ همچنین وی نامزد سومین دوره جایزه کتاب سال شعر جوان نیز شده بود. غلامرضا بروسان در بهشت رضای مشهد و همسرش الهام اسلامی نیز در محمودآباد به خاک سپرده شدند.
شاعری که ذاتش شعر بود
محسن بوالحسنی
شاعر
مرگ به او نزدیک بود انگار، مرگی که سراسر از آن حرف میزد و مینوشت. جزئی از او شده بود و او آنقدر از آن نوشت و صحنههای مرگ خود را به کلمه کشید که شد آنچه شاعر از آن نوشت. نامش غلامرضا بود و فامیلش بروسان. با پدری از دست رفته در جنگ. شعرش چیزی داشت که شاید حلقه مفقوده شعر معاصر بود، «عاطفه». بروسان از آن شاعران مشهدی بود که شعرش خون داشت و عاطفه. از آن تصنعهای دهه هفتادی و هیابانگهای شعر سخت و ساده گذشته بود و روایتگر جهان و جنون شاعری بود که نمیتوانست شاعر نباشد. شاید گناه او همین بود که نمیتوانست شاعر نباشد. اولین مجموعهاش که منتشر شد نه غوغایی به پا کرد نه زبانزد مردم کوچه و بازار شد. هیچ کدام؛ فقط به دل ادبیات معاصر ایران و شعری که در جریان بود، نشست.
نمونههای غلامرضا بروسان کم بودند. کم هستند. آدمهایی که برای معرفی و تبلیغ شعرشان به هر دری نمیزنند و پایی برای دویدن دنبال شعرشان ندارند. شعر این آدمهای معدود، شعر این شاعران ذاتی، خودش پا دارد. در اتاق نمیماند. بیرون میزند و از هر راهی میگذرد تا برسد به دست آنهایی که میدانند شعر خوب چیست و شعر روزمره و مصرفی چیست. حالا او مرده است. بروسان به همراه همسر و فرزندش در یک سانحه تصادف آنقدر یک دفعه از دست رفتند که مات و متحیر فقط میشد به صفحه خروجی خبرگزاریها نگاه کرد و باور نکرد که شاعری چنین مظلوم در شعر و مجنون در کلمه به این سادگیها دیگر نباشد. زندگی شاعرانه او و همسر شاعرش الهام اسلامی به همین سادگی تمام شد و تصویرهای آرام اما تلخی که مثل فیلمهای روسیه و اروپای شرقی در جریان بود به واقعیت تبدیل شد و او مثل درختی به پهلو، با آن چشمهای مظلوم برای همیشه به آخرین شعرهایش رسید و در همانها مرد. شاعر حیف، از آن تعریفها بود که تقریباً همه متفقالقول درباره بروسان و اسلامی به کار بردند. حیف برای ادبیات که داشت شاعر تازهای (تازه به معنای کامل کلمه) به خود میدید.
شاعری که شعر در ذاتش بود؛ نه در کوشش و تلاشاش برای شاعر ماندن. شاعری که میتوانست و البته توانست برای بعد از خودش چیزی به یادگار بگذارد و این یادگار ظرفیت شعر را در دوران معاصر افزایش بدهد. بروسان از دسته شاعرانی بود که با شعرش به تمامی یکی شد و این مرگآگاهی فیلسوفانه چیزی بود که در شعر او آنقدر رو و نخنما دیده نمیشد. هر چه بود انگار در شهود او بود. همین شهود بود که در عاطفه شعر و کلمات او به دل مینشست. حالا از آن پانزدهم آذر هفت سال میگذرد که او در کنار همسر و فرزندش در بغل خاک آرمیده است اما شعرهای هر دو هست. گاهی گوشهای زمزمه میشوند.
مثل وقتی که بروسان نوشت: «تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است، تنهایی در قطار هزار نفر» یا همسرش وقتی نوشت: «تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینیات کم نمیکند/ همیشه چای میخوری و شعر میخوانی/ صدای تو دلتنگم نمیکند/ تنهایم میکند.» مثل تنهایی فرزندی که از آنها به جا ماند... آنها که حالا با هم هستند و خانواده سه نفرهای را پیش میبرند؛ گیرم که نه در قید حیات.
هنوز هست...
سیدحسن مبارز
شاعر
گاهی در جلسات شعر حوزه هنری او را میدیدم. قرار نیست طوری بنویسم که او نبوده است یا آنگونه که خودم دوست دارم. دنیای غلامرضا بروسان برای خودش بود. نوشتن درباره شخصیت او چندان برایم آسان نیست که این امر برای دوستان نزدیکش سزاوارتر است. شاید تنها هنرم این بود که کاری به کارش نداشتم. یادم میآید روزی در جلسه شعر حوزه هنری که اتفاقاً آن روز من مسئول برگزاری جلسه بودم (عدم حضور قاسم رفیعا)، او هم آمده بود و تازه جایزه خبرنگاران را گرفته بود. خوشحال بود. ما هم خوشحال بودیم. بنا بر رسم معهود، موفقیتش در کسب جایزه شعر خبرنگاران را تبریک گفتم.
معمولاً در نقد شعرها و مجموعه شعرها با صراحت نظرش را میگفت و البته گاه این صراحت در نظر بعضی از دوستان چندان خوشایند نمیآمد که یکی از آنها خودم بودم. مدتها بود که میخواستم درباره غلامرضا بروسان بنویسم. اما اینکه چرا حالا این اتفاق میافتد؛ برمیگردد به تضادی که بین نوشتن و ننوشتن است در من. نوشتن بهخاطر احساس مسئولیت نسبت به ویژگیهای اخلاقی او و ننوشتن بهدلیل اینکه آیا اصلاً نیازی به این نوشته هست یا نه؟! احساس میکنم حقی داشت بر من به اندازهای که هنوز هم برایم مجهول است. شاید به قدر سلام و علیکی. حقی به آن اندازه که یک روز من و امانالله میرزایی را با همان پژو ۲۰۶ اش از پارک ملت و مجتمع امام رضا علیه السلام تا چهارراه گاز رساند و گفت بچهها من باید بروم جایی کار دارم و شما بقیه راه را خودتان بروید. غلامرضا بروسان. دو سه تا رباعی درباره حضرت ابوالفضل علیه السلام از او به یادگار مانده است که ارادت او را به آستان قمر بنی هاشم میرساند و من با خودم فکر میکنم آن حادثه دلخراش چرا باید در روز تاسوعا اتفاق میافتاد؟ محبت کار خودش را میکند. شاید غلامرضا بروسان با سرعت بیشتری حرکت میکرده است تا مراسم عزاداری تاسوعای حسینی را در مشهد باشد اما حتماً دوستش داشتم که چندبار در حرم به یادش گریستم و وقتی هم که در بهشت رضا برای مراسم تدفینش با برادرم سید ابوالفضل شرکت کردم، خودم را صاحب عزا میدانستم. یک بار برایش خواندم که: تو زیبایی و زیبا دام دارد/ لبت گرمای عالم نام دارد/ بپوشان تیغ ابرو را که دیگر/ سلاح سرد هم اعدام دارد. گفت برایم جالب است با صدایی که نمیدانم از دهانش بود یا از یقه اش. یک روز او را دیدم که با پسرش مجتبی و همسرش الهام اسلامی و دخترشان لیلا برای شرکت در جلسه شعر معاصر که در مجتمع امام رضای پارک ملت برگزار میشد، وارد فضای باز پارک شد. احوالپرسی کردیم و به مجتبی اشاره کرد و گفت اسمش را چون در ایام ولادت امام حسن مجتبی علیهالسلام به دنیا آمده است، مجتبی گذاشتم. چند ماه قبل از آن حادثه دلخراش بود که بعد از جلسه شعر به من گفت این روزها خیلی حال و هوای مرگ را دارم. همین! روز تاسوعا بود داشتم با یکی از شاعران مشهد تلفنی صحبت میکردم که دیدم بشدت منقلب شد و گفت: خدا کند دروغ باشد. پیامکی رسیده است که غلامرضا بروسان، همسرش الهام اسلامی و فرزندشان لیلا در هنگام بازگشت از شمال...