از دوبارهخوانی شاعران همیشه: «سیدمحمود سجادی»
میکاییل مغموم
ارمغان بهداروند: «تا شعر هست -که همیشه خواهد بود- از شعر گفتن هم ادامه خواهد داشت. مبحث شعر به مثابه یک هنر والا، ارزشمند و نیز بهعنوان یک دانش ممتاز، منضبط و منظم، یک علم دیرینه مصدور از ناحیه عقل و عاطفه و احساس و فرهنگ و انسان دوستی و اجتماعگرایی از اولین دورههای زایش تمدن بشری وجود داشته و خواهد داشت. انسان اولیه صدا را کشف کرد. برخورد نسیم را با شاخ و برگ درختان، افسونِ صدا برایش درک موسیقی را به همراه داشت و با اختراع کلمه، شعر در ذات جستوجوگر و کنه معصومش پدید آمد. زبان فارسی همیشه و در طول تاریخ با شعر آمیختگی و انس و الفت داشته است.» اگر به همین اندک پاسخ استاد سیدمحمود سجادی به معنا و مفهوم شعر خوب دقت کنیم متوجه خواهیم شد که باید یک عمر، شعر را زیسته باشی تا چنین شیفتهوار به ستایش شعر قلم بزنی. در سال 1338 نخستین مجموعه خود را بهنام «کندوهای بیشهد» در اهواز منتشر میکند. مجموعهای که تحسینِ «نیما یوشیج» را بهدنبال داشت و از پس دیگر مجموعههایش همچون «قندیل»، «میکاییل و گاوآهن مغموم»، «با مومیایی نفس گریه» و «شعرهای جنوبی» بهعنوان یکی از چهرههای مطرح شعر روزگار خود، نام برده میشود. نشریات وزینی همچون «فردوسی» و «جُنگ اصفهان» پایگاه اصلی انتشار آثار سجادی بودند. سجادی به رعایت انسان کوشیده است و صلاح جهان را در مهرورزی و اخلاق و عدالت خلاصه دانسته است. در شعر او جهان، وطن شاعر است؛ همچنان که در سال 1345 در ستایش قیام فلسطین، شعری بهنام «با گذشته به مهر بنگر» سرود و ترجمه آن شعر به تقدیر «یاسر عرفات» رهبر آزادیخواهان فلسطینی منجر شد.
دوبارهخوانی شعر این نسل از آن رو باید به تأکید اتفاق بیفتد که شعر امروز ریشه در شیوههای شعری و جسارتهای ادبی و منظرآفرینیهای آنها دارد و در غبار ماندن نامها و نشانههای ادبی امروز قطعاً به نفع شعر امروز نخواهد بود. استاد سیدمحمود سجادی از پس سالها تلاش و مجاهدت ادبی اکنون در شهر شعر؛ شیراز سکنی گزیده است و درک حضور ایشان برای شاعران جوان قطعاً مغتنم خواهد بود که او همه سالهای پس از بازنشستگی خود را خرج آموزش شاعران جوان و نقد ادبیات امروز کرده است. سهشنبههای شعر با تقدیم شعری از استاد، برای ایشان آرزوی سلامتی و طول عمر مینماید:
غروب را دیدم
که مثل شیهه اسب موقری
آرام
میان دستم ریخت
و توی باغچه
گلهای پوک شیپوری
غروب را دیدند.
که خانه را
به گرفتاری هوا میداد
و خانه را و هوا را
ز لطف و همدلی و مهر
هدیه میآورد.
درست توی دلم
توی حفرههای دلم
از آشنایی خانه ملال میرویید
و خوب میدیدم
که مثل بلبلی آرام و مهربان میخواند
ملال خانگی من
صدای خوبی داشت
ملال خانگی من
در آستینم بود.
و آستین کتان من
رهاترین سفر التجای چشمم را
به سینه میپوشاند.
ببین غروب مرا
که مثل بچه بیمادری
یواش، یواش
به روی شانه من
اشک و اشک میریزد
ببین غروب مرا
که چگونه میخواند
و من چگونه
غریبانه
در ملال غروب
کنار باغچه خانه آستینم را
به پوکی شب چشمان خویش
میبخشم.
واکاوی شعری از علیرضا مطلبی/ مجموعه پیراهن بیرگ/ نشر سیب سرخ
شعر، شعبدهبازی است
سریا داوودی حموله
منتقد ادبی
تا بیاید
آی بیکلاه را
برداشته از آماده
و تا برگردم
بپرسم آمده،
با یک الف تنها
که کلاهش را بردهاند
قدم میزدیم روی انتظار
من آمادهام
این طرف
یک آی با کلاه
که چسبیده به ماده
منم که دزدم و
کلاهم خالیست هنوز
و اَم
یک ضمیر توهمزا
که دنبال گوش
به هر مادهای که نیستی
منفصل میچسبد.
به این شعر از «علیرضا مطلبی» باید از زاویای مختلف ساختاری و معنایی نظر کرد. شعر با حرف شرطی «تا» آغاز شده است، که در همراهی با فعلهای «تا بیاید» و «تا برگردم» دلالت بر فاصلههای زمانی دارد. زبان شفاف و ساختاری آن بر دوش زبان روایی است. در این روایت خطی، هر سطر، ابژههای مکانی و زمانی منحصر بهخود را دارد اما ضمیر به کار رفته «ام» دارای معنای مستقلی است.
شاعر نگاه متفاوتی به ساختار معنایی کلمات دارد. با واژه «آماده» چندین ساختار معنایی (آمده، ماده) آفریده است که دلالتهای معنایی خاص خود را دارند. در این سطرهای کوتاه چند تصویر ساخته شده است: (آی بیکلاه را/ برداشته از آماده) و (یک آی با کلاه/ که چسبیده به ماده) اگر از «آماده» آی بیکلاه را بردارد «آمده» میماند و اگر آی با کلاه را بردارد، «ماده» میماند. در این تقابلهای تقارنی جزئینگری شاعر درگیر دال و مدلول است. با برقراری پیوند میان سطرها، کلمات را به بازی گرفته است. راوی دلواپس و مضطرب است، روایتگر دنیای بیرون (ماده) و دنیای درون (وضعیت درونی راوی) است. با تکنیک روایی سطرها را جلو میبرد. با بازیهای کلامی از تکمعنایی فاصله میگیرد. بواسطه واژهسازی ذهنیت مخاطب را درگیر میکند و با موتیفهای زمانی نهفته در افعال بر تکرار زمانهای سپری شده تأکید دارد.
شاعر با حروف کاراکترسازی میکند. در یک لحظه ناگهانی رابطهای رقم میخورد، یا از هم گسسته میشود. در پایان تصویری تلخ و گزنده ارائه میدهد: (و اَم/ یک ضمیرِ توهم زا/ که دنبال گوش/ به هر مادهای که نیستی/ منفصل میچسبد.) ضمایر(اَم، ای) در محور همنشینی ما به ازا دارند. ضمیر «اَم» به گفته شاعر توهمزا است، کنایه از ذهن مالیخولیایی است که برای هر گوشی حرفی دارد. در این بین راوی اول(شاعر) با راوی غایب قدم میزنند: (قدم میزدیم روی انتظار) انتظار بین دو واژه «آماده، آمده» نوعی روزمرگی است. سطر کوتاه «من آمادهام» بین دو بند آغازین و پایانی، به فاصله آمده است و نشان از انتظار بیشتری دارد. این شعر لحظاتی از پازل زندگی است. بیان مستقیم احساسات و عواطف شاعری است که لحظاتی خاص را در مکانی خاص و زمانی خاص زیسته است. وابستگی به زمان (آی بیکلاه) و وابستگی به مکان(آی با کلاه) است. البته سفیدخوانی دلالت بر ساختارهای معنایی است: «با یک الف تنها/ که کلاهش را بردهاند.» حروف در واژههای «آماده، آمده، ماده» بیشترین تکرار را در کلمات شعر دارد: (34 بار الف، 21 بار م، 17 بار د، 23 بار ه) در کلمات تکرار شده است. از زاویه دیگر شعر مثل یک فیلم (کارتون) کاملاً نمایشی است. گویا شاعر شعبدهبازی است که کلمات را از زیر کلاه درمیآورد. در این حالت کلاه چهار دفعه تکرار شده است و کلمه «آماده» هر دفعه با تغییری به شکلی ساختاری تغییر پیدا میکند و ماهیت معناییاش متغیر میشود. در جایگزینی حروف«ا و آ» چند ساختاری معنایی شکل میگیرد. ساختار زبان بر اساس مونولوگ گویی بنا نهاده شده است. از لحاظ فرم روایی، سطرها از عینیتی توصیفی برخوردارند. روایت خطی در مداری معنایی و مفهومی میچرخد. این شعر تک ساحتی بر مدار مفاهیم کلامی در نوسان است. در این مضمونگرایی، توصیفها ملموس و واقعی هستند. در این ساختار متعارف ایجاز، احساس، اندیشه، تصویر و تمثیل بر انسجام فضای شعر افزوده است. اگرچه این شعر میتوانست ادامه داشته باشد و بازیهای کلامی با کم و زیاد کردن برخی حروف رقم زده شود، اما ساختار کلی آن در متغیرهای «آی با کلاه و آی بیکلاه» بوده است.
گروه فرهنگی: کشف مؤلفههای ادبی مشترک شعر جوان امروز و مطالعه اثرگذاری شاعران جوان بر یکدیگر میتواند به درک وضعیت و توسعه وُ تصحیح شعر کمک کند. بسامد بهرهمندی شاعران جوان از شیوهها و شگردهای شعری اغلب متأثر از شیفتگیهای ذوقی و اقبال مخاطبان به یک اثر یا جریانی ادبی است. غلظت پردازش رسانهای و تبلیغ باشگاههای مخاطب کتاب بسیاری وقتها منجر به تحمیل وضعیتی به شاعران جوان شده است که ناخواسته شبیه دیگری بنویسند و بیهیچ اشراف و اطلاعی از سرشت و سرنوشت یک اتفاق، چشمبسته دنبالهروی نمایند. «اتاق شعرخوانی» با تأکید بر اهمیت شعر جوان و بهمنظور جایگاهبخشی به کنشگران جدی این عرصه، با بررسی آثار منتشره و تمرکز بر شاخصههای شعری مشترک خواهد کوشید پنجرهای روشن به وضعیت موجود باز کند. در اتاق شعر جوان؛ به مؤلفههای بنیادی ساحت ساخت شعر همچون تخیل/ اندیشه/ موسیقی، فنون، عاطفه و همچنین نقش مؤثر مؤلفههایی همچون جهان فردی/ بومگرایی/ جامعهانگاری/ محیط زیست و... خواهیم پرداخت و امیدواریم در تصحیح الگوها و تعمیم درستیهای شعر امروز جوان مؤثر باشیم. «امیرعلی سلیمانی»؛ شاعر جوان و دانشاندوخته دوره دکترای زبانشناسی که خود بهعنوان یکی از ناشران شعر جوان امروز فعالیت دارد، با انتخاب مجموعههای منتشره و بررسی مؤلفههای شعری و تطابق ادبی، این اتفاق را رقم خواهد زد. در این شماره؛ «سلیمانی» با معرفی پنج مجموعه منتشره شعر سپید، اولین اتاق شعر جوان را به مخاطبان تقدیم میکند:
سید مجید موسوی
در اصفهان باغ بزرگی هست به نام غدیر...
این باغ/ هرچقدر هم غدیر باشد
یادش نمیرود
تجمع زیبای درخت
چقدر تلخ
از دهان کلاغها به گوش رسید
تاخ ت سرو
با هرزه علفی
وقتی درخت پیر
در شعلههای هیزمی
زبان وا کرده بود
من/ نشستن روی این نیمکتها
نگاه کردن به فوارهها
حتی/ خرد کردن پاییز باغ
زیر پا را
حرام میبینم
وقتی/ حلالترین شکوه
تلخترین مزه است
در دهان کلاغها...!
علیرضا بیرانوند
یار مراد
برنو را پر کن
سینه مرا نشانه بگیر
شلیک کن
تا پرندهها پرواز کنند
و این دارکوب در سرم...
به مادرم بگو
پسرت، برادر نداشتهات
در شتر کوه
وقتی که تنها ایستاده بود
وقتی هزاران پرنده در او رمیده بودند
تیغ آفتاب را
با شلیک گلولهای
شلیک کن، یارمراد
خون باید پای این درخت بریزد
و توتها
سرخی لبانش را ادامه دهند
نادر سهرابی
خواستم بگویم سقف
نشد
بگویم در
نشد
بگویم باران از سمت مادرانی خواهد آمد
که با اجاق گرم گرفتند و
بچههاشان را به خاک سپردند
نشد
کاش ساعت 5 دقیقه قبل روی سکوت پدر میایستاد
نه
دیوار دیگر سینهای برای گریههای پنجره نداشت
سقف آرام پایین میآمد و
خانهها توی خودشان میرفتند
خواستم فرار کنم
دیدم پاهایم نمیآید
خواستم بگویم کمک/ نشد.
امیر منتظری
فکر همه جا را کرده بودم
که روزی اگر نباشی
دست به چه کارهایی خواهم زد!
همه چیز را تا ابتدا تعقیب کردم
بر عکس لباس پوشیدم
بر عکس به خیابان رفتم
بر عکس به خانه ات آمدم
اما لحظهای که به پنجره رسیدم
جسد از خیابان
به پنجره باز نگشت
نازنین حاتمنژاد
عاقبت میمیرم
همهچیز سرجایش میماند
خانهها
آسمان
زمین
کمی هم بگذرد
قسمتی از خاک میشوم
شاید برگی
ازهزاران برگ یک درخت
که هزاران سال بعد
خواهد رویید
مرضیه فرمانی
نوشتم... پاک کردم... آن چه را که بر زبانم بود
چه میگفتم از این احساس با آن کس که جانم بود؟
نوشتم دوستت... اما زبانم الکن از گفتن
فقط میسوختم از غم که عمری میهمانم بود
منی که داغ دیدم، زخم خوردم، سوختم عمری
چه آمد بر سرم حالا؟ چه وقت امتحانم بود؟
چگونه دست رد بر سینهام زد بیمحابا عشق
منی که پیشکش کردم هر آن چه در توانم بود
چه کردی با من و یک عمر عشق و آبروداری
که دیگر داستانم نقل جمع دشمنانم بود
گذشت آب از سرم دیگر، چه دارم غیر از این دل؟ هیچ!
به غیر از داغ ننگی که از عشق تو نشانم بود
کجا باید پس از این سرپناه امن من میشد
به جز آغوش تنهایی که عمری میزبانم بود
سرم بر شانه اندوه و دستانم به دست غم
بگو دیگر به چه امید زنده میتوانم بود؟
دلت با من نبود از اول این را دیر فهمیدم
حواست پرت رفتن بود اما دیر فهمیدم
تو که رفتی، صدای پای تو پیچید در گوشم
شکستم در خودم، افتادم از پا دیر فهمیدم
پس از تو گوشهای کز کرد فارغ از هیاهوها
جهان کوچکم محو تماشا...، دیر فهمیدم
گرفت از چشمهایم خواب خوش را بعد تو کابوس
کجا رفت آنهمه رؤیای زیبا؟ دیر فهمیدم
برای کشف چشمانت اگر چه سخت کوشیدم
تو را ای راز پنهان، ای معما دیر فهمیدم
شبیه رود سرگردانی از آغوش تو دورم
نخواهم برد راهی سوی دریا دیر فهمیدم
همیشه چوب عاشق بودنم را خوردهام، افسوس
چه بد تا میکند با عشق، دنیا دیر فهمیدم
در این بازی جهانم هر دو مشتش پوچ خواهد بود
دریغا ای دریغا ای دریغا دیر فهمیدم
زهرا نظریپور
سه بار از طبقاتت افتاده بودم
که بمیرم از تو
یادم برود خوابت را در خوابم
و هر بار حجم بیشتری از حفرههای تنم
خالی میشد
پر میشد
که بمیرم از تو
از اتاقی که دیگر نمیخوابد
و زمانی که در خوابها جا مانده
پرت شدیم در خواب زمین
غمهای هم را خورده بودیم
و لباس دنیا اندازه تنمان نبود
شبیه بودی
به دردی در سینهام
و به طبقه اول نشانم میدادی
گفتی هیچ سؤالی از اینجا به آنجا نبر
و در همین خواب کرختی تنت را بگذار
در طبقه دوم
خالی میشدم
از رنگ چشمانم در شبهات
که زمان را میشکست
در استخوانهام
نشسته بودم روبهروی آیینه
در طبقه سوم
میان موهایم شانه میکشید مرگ
و بر قامتم که پیرتر از شب بود
روایتش را خالی میکرد
فردا در ابتدای آخرم هنوز
و به رنجی که از زخمها بالا کشیده
به خواب خوابها میروم