روایت زندگی و ایثار در روزهای نخست جنگ از زبان یک بانوی خرمشهری
45 روز مقاومت زیر باران گلوله
یوسف حیدری
خرداد ماه برایش خاطرات بسیاری به همراه دارد. هنوز هم وقتی نام خرمشهر را میشنود ناخودآگاه روزهایی برایش زنده میشوند که برای نجات شهر از چنگ دشمن بعثی همدوش مردان مبارزه میکرد. روزهایی که التیام بخش زخمهای مردانی میشد که سینه هایشان را در برابر دشمن سپر میکردند تا مبادا یک وجب از خاک کشورشان به دست دشمن بیفتد. زنان مبارزی که باوجود تبلیغات سنگین دشمن حاضر به ترک شهر نشدند و تا آخرین روز مقاومت کردند. افسانه قاضیزاده یکی از دهها زنی بود که در کنار رزمندگان پاسدار 45 روز از شهر دفاع کرد و در آخرین روز با چشمانی پر از اشک همراه با 14 نفر از زنانی که باقی مانده بودند شهر را ترک کرد.
روزهای پر التهاب
31 شهریور وقتی صدای اصابت اولین خمپاره در شهر پیچید کسی باور نمیکرد که صدام به وعده هایی که به هم پیمانان عرب داده بود عمل کند. او با موشک باران خرمشهر به شکل علنی به ایران اعلان جنگ داد. صدام نام جدید برای خرمشهر انتخاب کرده بود و در خیال خود آن را محمره نامگذاری کرده بود و میخواست خوزستان را به خاک کشورش اضافه کند. اما مقاومت مردم خرمشهر و رزمندگان ایران همه معادلات او را به هم ریخت. افسانه قاضیزاده از آن روزها و ازدواج با همسر جانبازش که با وساطت شهید جهان آرا صورت گرفت و خاطرات 45 روز مقاومت در خونین شهر برای ما گفت.
«روزی که جنگ آغاز شد مثل همه دخترهای دانش آموز برای اولین روز مهرماه و شروع تحصیل آماده میشدیم. من در انجمنهای اسلامی فعالیت داشتم و در دبیرستان ایران دخت تحصیل میکردم. دانش آموز پایه چهارم دبیرستان بودم و همراه با سه برادر و خواهر کوچکترم با پدر و مادرم در خرمشهر زندگی میکردیم. دوشنبه 31 اردیبهشت ماه برای کارهای مربوط به انجمن اسلامی جهت برگزاری مراسم بازگشایی مدارس میخواستم از خانه بیرون بروم که با شنیدن صدای چند انفجار همه خانواده سراسیمه بیرون رفتیم. از آنجایی که مدتی بود ضد انقلاب با بمبگذاری در راه آهن و بیمارستانها و سطح شهر سعی در ایجاد رعب و وحشت بین مردم را داشت تصور کردیم صدای انفجار مربوط به بمبگذاری است اما صدای انفجارها قطع نمیشد و باران گلوله و خمپاره بر شهر میبارید. وقتی رادیوها را روشن کردیم متوجه شدیم عراق وارد جنگ با ایران شده است و هواپیماهای عراقی نیز فرودگاه مهرآباد را بمباران کردهاند. صدای آژیر که از رادیو پخش شد مطمئن شدیم جنگ شروع شده است. تعدادی از خانوادهها شهر را ترک کردند اما گروهی نیز در شهر ماندند. در آن لحظات به تنها چیزی که فکر میکردم حفاظت از شهر و مقاومت در برابر دشمن بود. در برابر انقلاب اسلامی که نوپا بود احساس وظیفه میکردم و نمیتوانستیم اجازه بدهیم این انقلاب به دست دشمن بعثی از بین برود. تصمیم گرفتم همراه با برادرانم و خواهرم در شهر بمانیم و دفاع کنیم. پدر و مادرم مخالف بودند اما وقتی سماجت و فعالیت ما را برای نجات شهر از دست متجاوزان و کمک به رزمندهها میدیدند اجازه دادند که در شهر بمانیم. پدر و مادر به همراه برادر و خواهر کوچکترم از شهر خارج شدند و به خانه یکی از اقوام که در بوشهر زندگی میکرد رفتند. آب و برق شهر قطع شده بود و ما با مشکلات زیادی مواجه بودیم.
جنگ 10 روز قبل از 31 شهریور در مرزها آغاز شده بود و چند نفر از نیروهای سپاه و ارتش در نبرد با دشمن به شهادت رسیده بودند و بعد از شروع رسمی نیروی نظامی دشمن با تجهیزات پیشرفته و پشتیبانی توپخانه ونیروی هوایی حمله به خرمشهر و آبادان را آغاز کرد.دشمن در حالی با آخرین تجهیزات نظامی به خرمشهر حمله کرد که رزمندگان پاسدار به فرماندهی شهید جهانآرا با سلاحهای ابتدایی و مهمات محدود مقابل آنها قرار گرفته بودند. صدام اعلام کرده بود خرمشهر را در یک روز اشغال خواهد کرد اما هیچگاه تصور نمیکرد با مقاومت مردم این شهر زمینگیر شود. 45 روز در مقابل دشمن بعثی مقاومت کردیم و روز 4 آبان ماه شهر سقوط کرد. از آنجایی که دورههای امدادگری و پرستاری را گذرانده بودم از همان اولین روز، مسئول رسیدگی به مداوای مجروحان شدم. قسمتی از شبستان مسجد جامع را به بیمارستان تبدیل کرده بودیم و با تکمیل شدن ظرفیت بیمارستان مجروحان را به مسجد جامع منتقل کردند. 60 نفر از زنان و دختران در شهر باقی مانده بودند و تعدادی از آنها به مجروحان رسیدگی میکردند و تعدادی نیز آذوقه برای رزمندگان تهیه میکردند و برخی نیز به رزمندهها برای ساخت نارنجکهای دستی کمک میکردند. به یاد ندارم که پوتین هایم را از پا در آورده باشم گاهی از خستگی به ستون مسجد جامع تکیه میدادم و چشمانم را میبستم. خواب و استراحت در آن روزها برای هیچ کسی معنا نداشت و لحظه به لحظه به تعداد مجروحان اضافه میشد. برای تهیه دارو همراه با خواهرم به داروخانه شهر که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره دشمن تخریب شده بود رفتیم. در مسیر بازگشت با شنیدن سوت خمپاره روی زمین دراز کشیدیم. خمپاره در چند متری ما اصابت کرد و موج انفجار آن من و خواهرم را به گوشهای پرتاب کرد. در آن لحظات احساس کردم شهید شدم. گوش هایم چیزی نمیشنید و وقتی خواهرم مرا تکان داد متوجه شدم هنوز زنده هستم. بلافاصله همراه او داخل تانکی که رزمندههای ما از عراقیها غنیمت گرفته بودند رفتیم تا از ترکش خمپارهها در امان بمانیم.
شهید جهان آرا و خانواده اش از همسایههای ما بودند. او فرمانده بسیار شجاع و دلیری بود. وقتی شهر به محاصره درآمد تعدادی از جوانان شهر از اینکه نیروی نظامی کشور توجهی به سقوط خرمشهر نداشت و نیرو اعزام نمیکرد ناراحت بودند و از شهید جهان آرا میخواستند کاری کند. او میگفت با مقامات بالا تماس گرفته است ولی متأسفانه بنی صدر که در آن زمان فرماندهی کل قوا را در اختیار داشت توجهی به این درخواست نکرد. جهان آرا با صدای بلند به همه کسانی که در اطراف او ایستاده بودند گفت اگر کسی بخواهد میتواند از شهر خارج شود زیرا ماندن در شهر و ایستادن در برابر دشمن بعثی مساوی با شهادت است. مهم نیست که خرمشهر از دست برود مراقب باشیم که مکتب و انقلاب از دست نرود.
لحظه به لحظه تعداد گلولههای توپ و خمپارهای که بر شهر فرود میآمد بیشتر میشد بطوری که صدا و سیما در یکی از بخشهای خبری اعلام کرد خرمشهر خونین شهر شده است. نیروهای عراقی در ادامه پیشرویهای خود به میدان شهدا در نزدیکی مسجد جامع رسیده بودند و ما صدای عراقیها را میشنیدیم. ازحدود 60 زن و دختری که روزهای اول مقاومت در شهر بودیم فقط 14 نفر باقی مانده بودند. تعدادی از آنها شهید و تعدادی نیز اسیر شده بودند. شهید جهان آرا دستور داد همه زنان و دختران شهر را ترک کنند تا به دست دشمن اسیر نشوند. تلخترین لحظه مقاومت وقتی بود که ما را سوار خودروی مینی بوس کردند و از شهر خارج شدیم. همه گریه میکردیم و با التماس از رزمندهها میخواستیم تا اجازه بدهند در شهر بمانیم. 24 مهرماه از خرمشهر خارج شدیم و به آبادان رفتیم. در مسیر خرمشهر به آبادان در امامزاده سید عباس توقف کردیم. تعداد زیادی از آوارههای شهر در آنجا بودند. ساعتها به دود سیاهی که آسمان خرمشهر را فرا گرفته بود خیره شده بودم. فردای آن روز دو نفر از رزمندههای سپاه خرمشهر به امامزاده آمدند و گفتند برای انتقال مهماتی که در مسجد جامع قرار دارد به کمک دو نفر از خانمها احتیاج دارند. بلافاصله من و خانم وطن خواه سوار ماشین شدیم و دوباره به شهر بازگشتیم. شهر به یک ویرانه تبدیل شده بود و لحظه به لحظه حلقه محاصره تنگ تر میشد. بلافاصله بخشی از مهمات را از مسجد جامع بیرون آوردیم و به خارج از شهر منتقل کردیم.»
ازدواج به وساطت شهید جهان آرا
ناگفتههای بسیاری از روزهای مقاومت خرمشهر در سینههای مردم این شهر وجود دارد. افسانه قاضیزاده ازدواج با همسر جانبازش را که با وساطت شهید جهان آرا و خانواده او صورت گرفت بهترین اتفاق زندگی اش میداند و میگوید: «وقتی از خرمشهر به آبادان رفتیم در بیمارستانهای این شهر به مجروحان امدادرسانی میکردم و گاهی نیز به رزمندگان با توجه به آشنایی کاملی که با مختصات خرمشهر داشتم مشاوره میدادم. در آن روزها با وجود مشکلات بسیار و لحظات تلخ جنگ اما زندگی همچنان ادامه داشت و اطرافیان از من میخواستند که زودتر ازدواج کنم. توجهی به حرفهای آنها نداشتم زیرا میخواستم ادامه تحصیل بدهم و پرستار شوم. به آنها گفتم من برای شهرم نتوانستم کاری انجام بدهم و به همین دلیل تنها با یکی از جانبازان سپاه خرمشهر ازدواج خواهم کرد. سپاه خرمشهر متشکل از 150 نیروی نظامی بود که 120 نفر از آنها به شهادت رسیده بودند و بقیه نیز مجروح شده بودند. چند روز بعد نوشین نجار یکی از امدادگران همسرم را که از نیروهای سپاه خرمشهر بود و یک پا و یک گوش خود را در روزهای مقاومت از دست داده بود به من معرفی کرد. روزی که محمد فضلی به من پیشنهاد ازدواج داد میدانستم که پدرم مخالفت خواهد کرد. پدر دوست نداشت من به خاطر ازدواج با یک پاسدار همیشه در جنگ باشم. شهید جهانآرا وقتی از این موضوع باخبر شد از پدرش خواست تا همراه با همسرم و خانواده همسرم به خواستگاری ام بیایند. روز 7 مهرماه سال 60 وقتی آنها برای خواستگاری آمدند. پدرم با دیدن پدر شهید جهان آرا به ازدواج ما رضایت داد. با اصرار پدر شهید جهان آرا قرار شد روز بعد مراسم عقد را برپا کنیم. فردای آن روز وقتی همسرم با پدر شهید جهان آرا برای دعوت به مراسم عقد تماس گرفت متوجه شدیم شهید جهان آرا به شهادت رسیده است. لحظات خیلی سختی بود. میخواستیم مراسم را به تأخیر بینداریم اما با صحبت های پدرشهید جهان آرا که نباید کار خیر را عقب انداخت و خواسته پسرش نیز انجام هرچه سریعتر این وصلت بود مراسم را برگزار کردیم.
وی در پایان گفت: خرداد هر سال دلم دوباره به آسمان خرمشهر پر میکشد. روزی که شهر آزاد شد من پسرم را باردار بودم و به توصیه پزشک به تهران آمدم. بهترین لحظه زندگیام وقتی بود که خبر آزادی شهرم را شنیدم و درحالی که اشک میریختم بین مردم شربت توزیع میکردم. هر سال برای تجدید خاطرات آن روزها و روایت روزهای مقاومت همراه با کاروانهای راهیان نور به خرمشهر میروم تا سرافرازی شهرم را با چشمانم ببینم.