لپ تاپ بسته و ناهار ماکارونی
آمنه اسماعیلی
نویسنده
صدای جیرجیر پارکتها انگار صبحها ده برابر میشود. روی نوک پا راه میروم. از لای در اتاقشان نگاهشان میکنم. خیلی عمیق و آرام خوابیدهاند. در را آرام میبندم. دمپایی روفرشیام را پایم نمیکنم که صدای لخلخ کفههایش، خانه را بیدار نکند. آرام درِ دستشویی را باز میکنم و با صورت خیس که بیرون میآیم، باز از لای در اتاق نگاهشان میکنم که مطمئن شوم خوابند. صورتم را خشک میکنم و بافته بیحوصله و هولهولکی موهایم را باز میکنم. شانه را تا جایی که گره ندارد، آرام حرکت میدهم که صدای روز را که از لای در ایوان میچرخد در خانه، بهتر بشنوم. موهایم را با کش صورتی سرحالی میبندم. لپتاپ و کتاب و مدادم را میآورم بیرون اتاق و باز روی نوک پا میروم داخل آشپرخانه و زیر کتری را روشن میکنم. صدای مادرم در گوشم تکرار میشود که: «خب مادر! اول زیر کتری را روشن کن بعد برو دستشویی و...» صدا را با بازکردن در لپتاپ در ذهنم قطع میکنم. دکمه روشن/خاموش را که فشار میدهم، صدای ریز و خوابالویی از پایین اپن آشپزخانه میگوید: «مامان...!» کمی عقب میپرد سرم از صدا و میگویم: «عه! شما کی بیدار شدی پسرم؟ کی از اتاق اومدی بیرون؟» میروم بغلش کنم ساعت را نگاه میکنم؛ هشت و پنج دقیقه است. بغلش میکنم و با امیدواری میپرسم: «امیرحسن جان! مامان جان! خوابت میاد هنوز؟» سرش را گذاشته روی شانهام و کمکم دارد کف پاهایش به زانوهایم میرسد.
زیر نفسهای گرم و کوچکش فکر میکنم که چند ماه دیگر زورم میرسد بغلش کنم... دوباره میپرسم: «بریم توی تختت؟ خوابت میاد؟» سرش را از شانههایم بلند میکند و میگوید: «صبونه مربا داریم؟» میبرمش دم در دستشویی و مربا و کره و پنیر را از یخچال میگذارم بیرون. نان اما یخزده در فریزر است. نان را باید گرم کنم. میدانم صدای بوق بوق دکمههای مایکروفر حتی، بیداری را بیشتر جار میزند در خانه و اگر پسر بزرگتر بیدار شود، هم او شاکی میشود و هم من به کارهایم نمیرسم.
نان را آرام از کشوی فریزر در میآورم. صدای کوبیده شدن در دستشویی چشمها و دندانهایم را روی هم فشار میدهد. تا میآیم به امیرحسن بگویم آرامتر، با صدایی که خواب در آن محو شده، بلند میگوید: «مامان! صورتمو شستم... آفرین بگو» دستم را میگذارم روی بینیام و میگویم: «باشه... باشه... هیس... آفرین... بیدار میشه داداشت... آرومتر... باشه؟»
مینشیند پشت میز و بلند میگوید: «من خستهام مامان! صورتم خیسه... تو خشکش کن...»
با حوله آشپزخانه و مربا و کره و پنیر در سینی میروم کنارش. صورتش را خشک میکنم. تا حوله از جلوی چشمانش کنار میرود، بلند میگوید: «من از این مربا قرمزا دوست ندارم... چرا آوردی؟ از اون نارنجیا میخوام...» سریع جای مربای آلبالو را با هویج عوض میکنم و با صدای خفه میگویم: «ناراحتی نداره که... میتونیم بهتر هم حرف بزنیم... حالا هم اینطوری آروم صحبت کن تا امیرحسین بیدار نشه...»
نان و کره و مربا در دهانش تاب میخورد که با چشماش اشاره کرد به پشت سر من... برگشتم دیدم که امیرحسین برزخ و عصبانی و خوابالو ایستاده پشت سرم. واقعا نمیفهمم چرا صدای پای من در خانه اکو میشود، ولی صدای پای بچهها را نمیشنوم.
دستانم را باز میکنم که بیاید جلو و همینطور که نشستهام روی صندلی بغلش کنم.
- خوشاخلاق من! سلام. سلامت کو کلاس دومی من؟
با مشتش چشمش را میخاراند و میگوید: «کی در دستشویی رو کوبید؟»
امیرحسن با دهانی که خیلی آهسته هنوز دارد لقمه را میجود، شیطنتآمیز میگوید: «صبح شده گیگه (دیگه) باید بیدار بشی...»
امیرحسین عصبانی از روی پایم بلند میشود و با داد بغضآلودی میگوید: «مگه از تو پرسیدم؟ها؟ با تو بودم؟ هر وقت از خواب بیدار بشه بقیه هم باید بیدار بشن. اه»
مطمئن میشوم روز خیلی آرامی نیست با این مشاجره اول صبح. یک لقمه دیگر میگذارم در دستهای امیرحسن. به امیرحسین میگویم: «دوست داری بری دوباره بخوابی؟ من و امیرحسن قول میدیم ساکت باشیم...»
خودش را با ناراحتی از پاهایم بلند میکند و میرود سمت دستشویی.
لپتاپ روشن نمانده و رفته در حالت خواب و مدادم لای کتابم ماسیده. امیرحسین از دستشویی آمده و نشسته روبهرویم. میگویم: «میشه امروز روی کمکتون حساب کنم؟ من برای فردا خیلی کار دارم و شب هم با عمو اینا قرار داریم از قبل که بریم جایی... یادتون که هست؟»
امیرحسین یک تکه نان میگذارد در دهانش و با قاطعیت میگوید: «بله روی من حساب کنین مامان! البته اگه اگه اگه آقاامیرحسن حرف منو گوش بده...»
رو به امیرحسن کردم و گفتم: «با داداش نوبتی بازیهای مورد علاقهتون رو انجام بدید. داداش دوست داره به تو خوش بگذره...»
امیرحسن سکوت کرده بود و غرق مزهی مربای نارنجی بود.
امیرحسین چند لقمه صبحانه خورد و به امیرحسن گفت: «اول لگوبازی کنیم...»
لپتاپم را مجدد روشن کردم. کتابم را باز کردم که پاورقی آن صفحه را بررسی کنم که دیدم صدای امیرحسن فریاد میزند: «من اول میگم چه بازی کنیم.» و امیرحسین بلند میگفت: «امروز من رئیسم...» داشتند دست به یقه میشدند که پیشنهاد دادم همه بازیها را بنویسیم و تا کنیم و قرعهکشی کنیم. دعوا سر بازیها هم بالا گرفت. گفتم: «یک بازی تو بگو... یکی بازی تو...» نوشتیم در کاغذ و قرعهکشی کردیم و کاغذهای قرعه را چسباندیم روی کاغذ بزرگتر و چسباندم به در اتاق...
دوباره صفحه لپتاپ را روشن کردم که امیرحسن داد زد: «اصلا من نمیخوام با تو بازی کنم. میخوام تنها باشم.»
هر کدام رفتند سراغ بازیشان و امیرحسین به تلافی بدقولی امیرحسن هر چیزی را دست او میدید، میگفت: «من میخوام با این بازی کنم و من سعی میکردم مشاجراتشان را نشنوم. تا اینکه صدای گریه مخلوط با درد امیرحسن از اتاق بیرون آمد. دویدم سمت در اتاق. امیرحسن با صورت زمین خورده بود و تا سر پا ایستاد از دهانش خون چکید. دست امیرحسین را با عصبانیت فشار دادم و بلندش کردم و گفتم: «بشین این گوشه و تا بابات نیومده از جات بلند نشو» امیرحسن را به روشویی رساندم. دهانش را شستم. یکی از دندانهایش فرو رفته بود در لبش... زخم جدی و بدی نبود. گریهاش که آرام شد گفت: «پام گیر کرد به ماشین وسط اتاق. امیرحسین کاری نکرد مامان!»
یک تکه یخ کوچک دادم امیرحسن در دهانش بچرخاند. و رفتم کنار امیرحسین. زد زیر گریه... گفتم: «ببخشید... من فکر کردم تو... خب تو هم حرف بزن پسر من... عه...» بغلش کردم و آوردمش بیرون. رنگ امیرحسن پریده بود. امیرحسین لپهایش پر از باد بود.
لپتاپم را با عذاب وجدان یک مادر شاغل که قضاوت اشتباهی کرده، خاموش کردم و درش را بستم و گفتم: «بیاید با هم برای ناهار ماکارونی درست کنیم... هوم؟»
میدانستم چند ساعت مختصر و خوابالوی بعدازظهر کم است برای حجم کارهایم و باید تا نیمه شب بیدار باشم...
نویسنده
صدای جیرجیر پارکتها انگار صبحها ده برابر میشود. روی نوک پا راه میروم. از لای در اتاقشان نگاهشان میکنم. خیلی عمیق و آرام خوابیدهاند. در را آرام میبندم. دمپایی روفرشیام را پایم نمیکنم که صدای لخلخ کفههایش، خانه را بیدار نکند. آرام درِ دستشویی را باز میکنم و با صورت خیس که بیرون میآیم، باز از لای در اتاق نگاهشان میکنم که مطمئن شوم خوابند. صورتم را خشک میکنم و بافته بیحوصله و هولهولکی موهایم را باز میکنم. شانه را تا جایی که گره ندارد، آرام حرکت میدهم که صدای روز را که از لای در ایوان میچرخد در خانه، بهتر بشنوم. موهایم را با کش صورتی سرحالی میبندم. لپتاپ و کتاب و مدادم را میآورم بیرون اتاق و باز روی نوک پا میروم داخل آشپرخانه و زیر کتری را روشن میکنم. صدای مادرم در گوشم تکرار میشود که: «خب مادر! اول زیر کتری را روشن کن بعد برو دستشویی و...» صدا را با بازکردن در لپتاپ در ذهنم قطع میکنم. دکمه روشن/خاموش را که فشار میدهم، صدای ریز و خوابالویی از پایین اپن آشپزخانه میگوید: «مامان...!» کمی عقب میپرد سرم از صدا و میگویم: «عه! شما کی بیدار شدی پسرم؟ کی از اتاق اومدی بیرون؟» میروم بغلش کنم ساعت را نگاه میکنم؛ هشت و پنج دقیقه است. بغلش میکنم و با امیدواری میپرسم: «امیرحسن جان! مامان جان! خوابت میاد هنوز؟» سرش را گذاشته روی شانهام و کمکم دارد کف پاهایش به زانوهایم میرسد.
زیر نفسهای گرم و کوچکش فکر میکنم که چند ماه دیگر زورم میرسد بغلش کنم... دوباره میپرسم: «بریم توی تختت؟ خوابت میاد؟» سرش را از شانههایم بلند میکند و میگوید: «صبونه مربا داریم؟» میبرمش دم در دستشویی و مربا و کره و پنیر را از یخچال میگذارم بیرون. نان اما یخزده در فریزر است. نان را باید گرم کنم. میدانم صدای بوق بوق دکمههای مایکروفر حتی، بیداری را بیشتر جار میزند در خانه و اگر پسر بزرگتر بیدار شود، هم او شاکی میشود و هم من به کارهایم نمیرسم.
نان را آرام از کشوی فریزر در میآورم. صدای کوبیده شدن در دستشویی چشمها و دندانهایم را روی هم فشار میدهد. تا میآیم به امیرحسن بگویم آرامتر، با صدایی که خواب در آن محو شده، بلند میگوید: «مامان! صورتمو شستم... آفرین بگو» دستم را میگذارم روی بینیام و میگویم: «باشه... باشه... هیس... آفرین... بیدار میشه داداشت... آرومتر... باشه؟»
مینشیند پشت میز و بلند میگوید: «من خستهام مامان! صورتم خیسه... تو خشکش کن...»
با حوله آشپزخانه و مربا و کره و پنیر در سینی میروم کنارش. صورتش را خشک میکنم. تا حوله از جلوی چشمانش کنار میرود، بلند میگوید: «من از این مربا قرمزا دوست ندارم... چرا آوردی؟ از اون نارنجیا میخوام...» سریع جای مربای آلبالو را با هویج عوض میکنم و با صدای خفه میگویم: «ناراحتی نداره که... میتونیم بهتر هم حرف بزنیم... حالا هم اینطوری آروم صحبت کن تا امیرحسین بیدار نشه...»
نان و کره و مربا در دهانش تاب میخورد که با چشماش اشاره کرد به پشت سر من... برگشتم دیدم که امیرحسین برزخ و عصبانی و خوابالو ایستاده پشت سرم. واقعا نمیفهمم چرا صدای پای من در خانه اکو میشود، ولی صدای پای بچهها را نمیشنوم.
دستانم را باز میکنم که بیاید جلو و همینطور که نشستهام روی صندلی بغلش کنم.
- خوشاخلاق من! سلام. سلامت کو کلاس دومی من؟
با مشتش چشمش را میخاراند و میگوید: «کی در دستشویی رو کوبید؟»
امیرحسن با دهانی که خیلی آهسته هنوز دارد لقمه را میجود، شیطنتآمیز میگوید: «صبح شده گیگه (دیگه) باید بیدار بشی...»
امیرحسین عصبانی از روی پایم بلند میشود و با داد بغضآلودی میگوید: «مگه از تو پرسیدم؟ها؟ با تو بودم؟ هر وقت از خواب بیدار بشه بقیه هم باید بیدار بشن. اه»
مطمئن میشوم روز خیلی آرامی نیست با این مشاجره اول صبح. یک لقمه دیگر میگذارم در دستهای امیرحسن. به امیرحسین میگویم: «دوست داری بری دوباره بخوابی؟ من و امیرحسن قول میدیم ساکت باشیم...»
خودش را با ناراحتی از پاهایم بلند میکند و میرود سمت دستشویی.
لپتاپ روشن نمانده و رفته در حالت خواب و مدادم لای کتابم ماسیده. امیرحسین از دستشویی آمده و نشسته روبهرویم. میگویم: «میشه امروز روی کمکتون حساب کنم؟ من برای فردا خیلی کار دارم و شب هم با عمو اینا قرار داریم از قبل که بریم جایی... یادتون که هست؟»
امیرحسین یک تکه نان میگذارد در دهانش و با قاطعیت میگوید: «بله روی من حساب کنین مامان! البته اگه اگه اگه آقاامیرحسن حرف منو گوش بده...»
رو به امیرحسن کردم و گفتم: «با داداش نوبتی بازیهای مورد علاقهتون رو انجام بدید. داداش دوست داره به تو خوش بگذره...»
امیرحسن سکوت کرده بود و غرق مزهی مربای نارنجی بود.
امیرحسین چند لقمه صبحانه خورد و به امیرحسن گفت: «اول لگوبازی کنیم...»
لپتاپم را مجدد روشن کردم. کتابم را باز کردم که پاورقی آن صفحه را بررسی کنم که دیدم صدای امیرحسن فریاد میزند: «من اول میگم چه بازی کنیم.» و امیرحسین بلند میگفت: «امروز من رئیسم...» داشتند دست به یقه میشدند که پیشنهاد دادم همه بازیها را بنویسیم و تا کنیم و قرعهکشی کنیم. دعوا سر بازیها هم بالا گرفت. گفتم: «یک بازی تو بگو... یکی بازی تو...» نوشتیم در کاغذ و قرعهکشی کردیم و کاغذهای قرعه را چسباندیم روی کاغذ بزرگتر و چسباندم به در اتاق...
دوباره صفحه لپتاپ را روشن کردم که امیرحسن داد زد: «اصلا من نمیخوام با تو بازی کنم. میخوام تنها باشم.»
هر کدام رفتند سراغ بازیشان و امیرحسین به تلافی بدقولی امیرحسن هر چیزی را دست او میدید، میگفت: «من میخوام با این بازی کنم و من سعی میکردم مشاجراتشان را نشنوم. تا اینکه صدای گریه مخلوط با درد امیرحسن از اتاق بیرون آمد. دویدم سمت در اتاق. امیرحسن با صورت زمین خورده بود و تا سر پا ایستاد از دهانش خون چکید. دست امیرحسین را با عصبانیت فشار دادم و بلندش کردم و گفتم: «بشین این گوشه و تا بابات نیومده از جات بلند نشو» امیرحسن را به روشویی رساندم. دهانش را شستم. یکی از دندانهایش فرو رفته بود در لبش... زخم جدی و بدی نبود. گریهاش که آرام شد گفت: «پام گیر کرد به ماشین وسط اتاق. امیرحسین کاری نکرد مامان!»
یک تکه یخ کوچک دادم امیرحسن در دهانش بچرخاند. و رفتم کنار امیرحسین. زد زیر گریه... گفتم: «ببخشید... من فکر کردم تو... خب تو هم حرف بزن پسر من... عه...» بغلش کردم و آوردمش بیرون. رنگ امیرحسن پریده بود. امیرحسین لپهایش پر از باد بود.
لپتاپم را با عذاب وجدان یک مادر شاغل که قضاوت اشتباهی کرده، خاموش کردم و درش را بستم و گفتم: «بیاید با هم برای ناهار ماکارونی درست کنیم... هوم؟»
میدانستم چند ساعت مختصر و خوابالوی بعدازظهر کم است برای حجم کارهایم و باید تا نیمه شب بیدار باشم...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه