شبیه گیر کردن ماهی در تنگ
مریم رحیمیپور
نویسنده
«بیرون ذهن من» از آن کتابهایی است که بعد از خواندنش از خودت بدت میآید. معلولیت برای ما همیشه چیزی خارج از دنیایمان بوده. هر کسی به هر علتی تفاوتی با ما آدمهای سالم معمولی داشته خارج از دنیای ما زندگی میکرده. هیچوقت حواسمان نبوده که هر قدر هم ما آنها را نادیده بگیریم آنها حضور دارند، مثل ما فکر میکنند و فقط نمیتوانند مثل ما زندگی کنند.
ماجرای ملودیِ کتاب بیرون ذهن من هم همین است، ناتوانی حرکتی او باعث شده همه تصور کنند که او در دنیای دیگری زندگی میکند و همان طور که نمیتواند حرکت کند هیچ چیز هم نمیفهمد. اما ذهن ملودی به خوبی همهی آدمهای معمولی کار میکند، حتی بهتر ولی نمیتواند آنچه را در ذهنش گذاشته شرح بدهد، درست مثل ماهیِ توی تنگ روی جلد کتاب. ملودی همان ماهی است در همان تنگ. کسی صدای ماهی توی تنگ را نمیشنود.
بیرون ذهن من را سه یا چهار سال پیش از کتابخانه مدرسهای که کار میکردم به امانت گرفتم. روزگار کتابهای خوبِ نوجوان تازه شروع شدهبود و بیرون ذهن من یکی از بهترین کتابهای نوجوان موجود بود. البته هنوز هم در صدر لیست کتابهای نوجوان زندگیام قرار دارد.
به نظرم خواندن این کتاب برای نوجوانِ ایرانی (یا حتی غیرنوجوان ایرانی) همان بیرون آمدن از آکواریوم ذهن است. از نبودن شرایط مناسب برای تردد معلولان در شهرهایمان کاملاً مشخص است که در کشور ما با معلولین رفتار چندان مناسبی نمیشود و کسی به این مسأله زیاد فکر هم نمیکند. یک بار بعد از همخوانی کتاب در کلاس از بچهها پرسیدم:«اگر دختری مثل ملودی در کلاستان بود چه احساسی داشتید؟» یک نفر صادقانه جواب داد:«رفتار خوبی نداشتم. نمیتونستم تحمل کنم.» امیدم به این بود که خواندن این داستانها آرام آرام نگرش بچهها را تغییر بدهد.
از طرفی بیرون ذهن من از آن کتابهایی نیست که فقط بخواهد پیام «با مسأله معلولیت درست برخورد کنید» را به خواننده تزریق کند و برود. داستان تقریباًً همه ویژگیهای یک کتاب خوب را دارد. خواننده آن را با اکراه و اجبار نمیخواند. ما ملودی را دوست داریم، شرایطش و موفقیتش برایمان مهم است. حتی با وجود اینکه معلولیت او را تجربه نکردهایم توصیفات نویسنده میتواند کاری کند که کاملاً با او همراه بشویم. در کنار او احساس تحقیر و ناتوانی بکنیم و در کنار او برای ثابت کردن تواناییهایمان بجنگیم. به نظرم همین نکته ساده ثابت میکند که لازم نیست برای همذاتپنداری با شخصیتهای کتاب خواننده وضعیت مشابهی با آنها داشته باشد. چهارچوببندی دقیق و توصیف درست شخصیتها باعث میشود با هر شخصیتی همراه بشویم. علاوه بر آن، کتاب روند دلچسبی دارد، از خواندن خسته نمیشویم و میخواهیم یک نفس بخوانیم و ببینیم بالاخره چه
میشود.
چهار سال بعد از خواندن کتاب، فضایی که در ذهنم از مدرسه ملودی دارم فضایی سرد و خاکستری است. همان قدر که فضای خانهشان رنگی و دلچسب است. مادر و پدر و همسایه ملودی در ذهنم پررنگ و درخشاناند و معلم و همکلاسیهایش محو و خاکستری. احساس میکنم نویسنده آن قدر که برای پردازش شخصیتهای مثبت کتاب وقت گذاشته، برای شخصیتهای خاکستری وقت نگذاشته. و برای همین است که من فضای همکلاسیهای ملودی را فراموش کردهام.
نویسنده بیرون ذهن من نمیخواهد به ما امید واهی بدهد، قرار نیست در پایان کتاب نگرش همهی آدمها تغییر کند و همکلاسیها مهربان بشوند و خانم معلم به درک دقیقی از معلولیت برسد. قرار نیست ملودی دانش آموز نمونه مدرسه باشد و همه روی سن برایش دست بزنند. داستان بیرون ذهن من مثل زندگی واقعی است، مثل زندگی واقعی که همه چیز یکمرتبه به دست نمیآید، مثل زندگی واقعی که برای یک تغییر نگرش باید سالها جنگید. مثل زندگی واقعی درست زمانی که فکر میکنی همه چیز درست شده دوباره مشکل دیگری به وجود میآید. شاید چون نویسنده، مادر فرزندی با شرایط مشابه ملودی است، این تلخی را بیشتر درک کرده. و به خوبی فهمیده که این چیزها در عالم واقع با سرعت تغییر نمیکنند و معمولاً پایان خوشی مثل داستانها ندارد.
هنوز نمی دانم، کتاب مناسب برای نوجوان، کتابی امیدوار با پایان خوش است یا کتابی واقع بینانه و تا حدی تلخ مثل «بیرون ذهن من»؟ اما همین قدر میفهمم که بچهها و خود ما به هر دویش نیاز داریم. به کتابهایی که ما را امیدوار کنند و به کتابهایی که تلخی زندگی را تا حد معقولی یادمان بیاورد. کتابهایی که ما را از آکواریوم ذهنمان بیرون بکشند و با حقایقی رو به رو کنند که کمتر به آنها فکر میکنیم.
نویسنده
«بیرون ذهن من» از آن کتابهایی است که بعد از خواندنش از خودت بدت میآید. معلولیت برای ما همیشه چیزی خارج از دنیایمان بوده. هر کسی به هر علتی تفاوتی با ما آدمهای سالم معمولی داشته خارج از دنیای ما زندگی میکرده. هیچوقت حواسمان نبوده که هر قدر هم ما آنها را نادیده بگیریم آنها حضور دارند، مثل ما فکر میکنند و فقط نمیتوانند مثل ما زندگی کنند.
ماجرای ملودیِ کتاب بیرون ذهن من هم همین است، ناتوانی حرکتی او باعث شده همه تصور کنند که او در دنیای دیگری زندگی میکند و همان طور که نمیتواند حرکت کند هیچ چیز هم نمیفهمد. اما ذهن ملودی به خوبی همهی آدمهای معمولی کار میکند، حتی بهتر ولی نمیتواند آنچه را در ذهنش گذاشته شرح بدهد، درست مثل ماهیِ توی تنگ روی جلد کتاب. ملودی همان ماهی است در همان تنگ. کسی صدای ماهی توی تنگ را نمیشنود.
بیرون ذهن من را سه یا چهار سال پیش از کتابخانه مدرسهای که کار میکردم به امانت گرفتم. روزگار کتابهای خوبِ نوجوان تازه شروع شدهبود و بیرون ذهن من یکی از بهترین کتابهای نوجوان موجود بود. البته هنوز هم در صدر لیست کتابهای نوجوان زندگیام قرار دارد.
به نظرم خواندن این کتاب برای نوجوانِ ایرانی (یا حتی غیرنوجوان ایرانی) همان بیرون آمدن از آکواریوم ذهن است. از نبودن شرایط مناسب برای تردد معلولان در شهرهایمان کاملاً مشخص است که در کشور ما با معلولین رفتار چندان مناسبی نمیشود و کسی به این مسأله زیاد فکر هم نمیکند. یک بار بعد از همخوانی کتاب در کلاس از بچهها پرسیدم:«اگر دختری مثل ملودی در کلاستان بود چه احساسی داشتید؟» یک نفر صادقانه جواب داد:«رفتار خوبی نداشتم. نمیتونستم تحمل کنم.» امیدم به این بود که خواندن این داستانها آرام آرام نگرش بچهها را تغییر بدهد.
از طرفی بیرون ذهن من از آن کتابهایی نیست که فقط بخواهد پیام «با مسأله معلولیت درست برخورد کنید» را به خواننده تزریق کند و برود. داستان تقریباًً همه ویژگیهای یک کتاب خوب را دارد. خواننده آن را با اکراه و اجبار نمیخواند. ما ملودی را دوست داریم، شرایطش و موفقیتش برایمان مهم است. حتی با وجود اینکه معلولیت او را تجربه نکردهایم توصیفات نویسنده میتواند کاری کند که کاملاً با او همراه بشویم. در کنار او احساس تحقیر و ناتوانی بکنیم و در کنار او برای ثابت کردن تواناییهایمان بجنگیم. به نظرم همین نکته ساده ثابت میکند که لازم نیست برای همذاتپنداری با شخصیتهای کتاب خواننده وضعیت مشابهی با آنها داشته باشد. چهارچوببندی دقیق و توصیف درست شخصیتها باعث میشود با هر شخصیتی همراه بشویم. علاوه بر آن، کتاب روند دلچسبی دارد، از خواندن خسته نمیشویم و میخواهیم یک نفس بخوانیم و ببینیم بالاخره چه
میشود.
چهار سال بعد از خواندن کتاب، فضایی که در ذهنم از مدرسه ملودی دارم فضایی سرد و خاکستری است. همان قدر که فضای خانهشان رنگی و دلچسب است. مادر و پدر و همسایه ملودی در ذهنم پررنگ و درخشاناند و معلم و همکلاسیهایش محو و خاکستری. احساس میکنم نویسنده آن قدر که برای پردازش شخصیتهای مثبت کتاب وقت گذاشته، برای شخصیتهای خاکستری وقت نگذاشته. و برای همین است که من فضای همکلاسیهای ملودی را فراموش کردهام.
نویسنده بیرون ذهن من نمیخواهد به ما امید واهی بدهد، قرار نیست در پایان کتاب نگرش همهی آدمها تغییر کند و همکلاسیها مهربان بشوند و خانم معلم به درک دقیقی از معلولیت برسد. قرار نیست ملودی دانش آموز نمونه مدرسه باشد و همه روی سن برایش دست بزنند. داستان بیرون ذهن من مثل زندگی واقعی است، مثل زندگی واقعی که همه چیز یکمرتبه به دست نمیآید، مثل زندگی واقعی که برای یک تغییر نگرش باید سالها جنگید. مثل زندگی واقعی درست زمانی که فکر میکنی همه چیز درست شده دوباره مشکل دیگری به وجود میآید. شاید چون نویسنده، مادر فرزندی با شرایط مشابه ملودی است، این تلخی را بیشتر درک کرده. و به خوبی فهمیده که این چیزها در عالم واقع با سرعت تغییر نمیکنند و معمولاً پایان خوشی مثل داستانها ندارد.
هنوز نمی دانم، کتاب مناسب برای نوجوان، کتابی امیدوار با پایان خوش است یا کتابی واقع بینانه و تا حدی تلخ مثل «بیرون ذهن من»؟ اما همین قدر میفهمم که بچهها و خود ما به هر دویش نیاز داریم. به کتابهایی که ما را امیدوار کنند و به کتابهایی که تلخی زندگی را تا حد معقولی یادمان بیاورد. کتابهایی که ما را از آکواریوم ذهنمان بیرون بکشند و با حقایقی رو به رو کنند که کمتر به آنها فکر میکنیم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه