احمدعلی بعد از آخرین چهلپسین گم شد
مجتبی بنیاسدی
نویسنده
آسمان یکدست صاف بود. اصلاً ابری نبود که بخواهد باران ببارد. اما تا تابوت روی دستها به حرکت افتاد، باران زد؛ رگباری و اُریب. مستقیم میخورد به صورتمان. گرچه همه را خیس میکرد، اما برای رفیقهای احمدعلی بد نبود. با آن سبیلهایشان که روی لب بالایشان برگشته و استخوانبندیهای درشت، دور از ذهن بود که رویشان بشود اشک بریزند. اما کار خداست دیگر. چنان صورتها خیس بود که معلوم نبود چه کسی اشک میریزد. البته برای من که سالهاست میشناسمشان واضح بود. ابروانی که کمی به سمت هم خم شده و قدم از قدم برداشتنهایی که مثل همیشه نشان از شورِ جوانی نداشت. هر کدام گوشهای از جمعیت بودند. اما من همهشان را زیر نظر داشتم. البته دو سه نفرشان هم زیر تابوت احمدعلی را گرفته بودند. زیرِ تابوت، جای امنی برای گریه بود. از میدانِ شهدا تا گلزار راهی نبود. اما خیلی وقت بود به نظرم سه سالی میشد که شهیدی به شهر نیاورده بودند. آنقدر جمعیت آمده بود که تابوتِ بسختی پیش میرفت. حتی نمیتوانستم جلوی پایم را ببینم که توی چالهای نیفتم. البته بابا دستم را گرفته بود. کمی هم خجالت میکشیدم. سبیلم اندازه سبیلهای احمدعلی شده بود. نه سبیلی که آخرین بار دیدمش، سبیلی که توی قابِ عکسِ هست. قاب عکس را جلوی تابوتِ سرخ، سفید و سبز زدهاند که همه ببینند. تازه کمی هم ریشههای مَردی قرار بود روی صورتم رشد کند. فعلاً که خبری نبود. ولی بابا دستم را محکم گرفته بود. قدمها را لاکپشتی برمیداشتم. توی فکر بودم. توی فکر احمدعلی. سعی میکردم آخرین خاطرهای که ازش دارم را به یاد بیاورم شاید چشمهای من هم رطوبتی به خود گرفت. البته خیسِ واقعی از آب شور، نه آب شیرین. قدمی دیگر که برداشتم افتادم توی چاله. یعنی پایم رفت توی چاله. تا ساقِ پایم توی آب بود. خاطره پیدا کردم. پرت شدم به خاطره. پدر دستم را گرفته بود. گفت: «تو جلو بشین بابا.» حق با بابا بود. همه سیزده را رد کرده بودند. فقط من بودم که تازه میخواستم بروم مدرسه. نرفته بودم. یعنی چهلپسینِ تابستان که تمام شود، شروع پاییز، من میروم کلاس اول. اما من لجم گرفته بود. فکر میکردم بزرگ شدم. با کمی ناز گفتم: «بابا، من برم توی بار؟ بابا...» «بابا»ی آخر را کشیدم جوری که دلِ بابا لرزید. بابا فقط من را داشت. منِ ششهفت ساله، بعد از15 سال، بچه نداشتنِ بابا، دیگر عزیز بودم. وگرنه همه بچههایی که الآن توی بارِ نیسانِ آبی بابا نشسته بودند، تا بابا آنها را ببرد برکه، حداقل پنجشش خاطره از سیاه شدن کمرشان با سگک کمربندِ پدرشان را داشتند. تیوپ را که غلط نکنم همقدِ خودم بود روی دوش انداختم. پایم را که روی لبه بار نیسان گذاشتم، دستی جلوی صورتم سبز شد. فقط یکنفر میتوانست باشد؛ احمدعلی. دستم را گرفت و کشید بالا. تیوپ کمباد را وسط بار انداختم و رویش نشستم. دقیقاً شبیه نخودِ توی آش، آنقدر ضایع. همه روی لبه بار نشسته بودند که مثلاً بگویند ما نمیترسیم از اینکه با پشت سر از نیسان بیفتیم کفِ خیابان. اما من که میفهمیدم چطور از ترس ابروهایشان در هم رفته. مثل کسانی که میخواهند اشک بریزند ولی محکم خودشان را گرفتهاند که نکند سرریز شود. آسمان یکدست ابری بود. نمیگویم سیاه، اما آنقدر ابرها خاکستری بود که ساعت دو بعد از ظهر، پدر چراغهای نیسان را روشن کرده بود که نکند توی شُل بیفتیم و گیر کنیم. بیابان را آب گرفته بود. حتماً برکه پر آب شده و آماده میزبانی ما. من هم خود را جزئی از بچهها حساب میکنم. بابا توی 15 سالی که بچه نداشته، هر ساله، چهل پسینِ تابستان، که باران یکریز میآمده، بچهها را یک روز در میان میبرده برکه. حالا این هفت سالی که من آمدهام را هم رویش. خیلی از همین بچهها دیگر رویشان نمیشود پشتِ بار نیسان بنشینند. زن دارند، خانه دارند. همین است که کلِ بچههای محله بابا را دوست دارند. چارهای ندارند جز اینکه من را هم دوست داشته باشند وگرنه برکه بیبرکه. حالا بماند که همهشان، رشتههای خاکستری پخشوپلایی روی چانه و زیرِ شقیقههایشان در آمده بود. پشت لبشان هم که کامل سیاه شده بود. البته به جز احمدعلی که گرچه همسنوسال بقیه بود، ولی انگار این رشتهها قصد نداشت از توی لُپش در بیاید، بابا به رشتهها میگفت «ریشههای مَردی». اما من هر چه زور میزنم خبری از این رشتهها نبود که نبود. شاید من هنوز مرد نشدم. ناگفته نماند که ریشههای مردی بابا کاملاً که نه، ولی تا حدودی سفید و نوکتیز شده. و مثل الآن که دارد از توی آینه من را میپاید، از نیمرخ، این تیزی واضحتر هم دیده میشود. نمنم باران که شروع شد، نمنَمَک هم صحبت بچهها به جنگ کشید. چه ربطی دارد این دو موضوع به هم، فقط بچههایی میدانند که رشتههای خاکستری بهصورت دارند. و اینکه اصلاً از جنگ من هیچ نمیفهمم. مثلاً چرا باید یک گروه تفنگ بردارند آن هم از نوع راست راستکی و بیایند به همدیگر تیر واقعی بزنند؟ تیر بزنند و تیر بخورند و بمیرند. نمیدانم والا. ولی بابا میگفت: «کاظمجان، هر کی میره جنگ و خودش رو جلوی تیر قرار میده، مَرده.» حالا من نمیدانم مثلاً هر کس ریشههای مردی بهصورت دارد مَرد است یا هر کس میرود جنگ. بابا که هر دو تایش را دارد. تا به حال سه بار رفته جنگ. توی همین نیسان کلی پتو و بخاری و خوردنی گذاشت و برد برای مَردها. داشتم بهصورت تکتک بچهها نگاه میکردم ببینم کدام یکشان مَرد شدن یا نشدند که دیدم همه خودشان را از نیسان انداختند پایین. نیسان هنوز حرکت میکرد. نیمخیز شدم، دیدم همه میدوند به سمت برکه. نرسیده به برکه، تلپتلپ دمپاییها بود که از پاها بیرون میافتاد و گِل و شُل شتک میکرد روی سر و صورتشان. اما کسی توجهی نمیکرد. چنان با هم توی برکه پریدند که وقتی من با تیوبِ کمباد از نیسان پیاده شدم، دیدم آب زلالِ برکه، مثل مهیاوه تار و کدر شده. الحق که باران کار خودش را کرده بود. گودی برکه لبالب پر از آب. چنان شیبها به سمت برکه بود که اگر 10 دقیقه باران رگباری میزد، برکه پر میشد. بابا بیلش را از بالای سرِ کابینِ جلوی نیسان برداشت و پمپِ باد را هم داد به من. قبل از اینکه برود توی باغ تا پای نخلها و مرکباتی که تازه کاشته بود را کمی گود کند، نگاهی به من و نگاهی به تیوپ انداخت. گفت: «354 تا پمپ بزنی، آماده است.» حالا من مانده بودم و یک تیوپِ کمباد و پمپ باد. روبهروی برکه، معلق زدن بچهها توی آب را نگاه میکردم. میدیدم چطور احمدعلی با یکنفر کلنجار میرود که ببینند چقدر میتوانند زیر آب بمانند. همه میدانستند کسی نمیتواند رکورد احمدعلی را توی نفسِ زیر آب بشکند. تازه احمدعلی میتوانست دستانش را باز کند و پهن شود روی آب، بدون اینکه برود تهِ برکه. چیزی شبیه من وقتی روی تیوب خوابیدهام. به پنجاه نرسیده بودم که نفسم بند آمد. نشستم. کمی از جنبوجوش بچهها کم شده بود. لبه برکه نشسته بودند و به نوبت میپریدند توی برکه. مسابقه میدادند. هر کسی که میپرید و آب بعد از پریدنش، بیشتر بالا میآمد، او برنده است. یکی پرید، آب 30 سانت هم بالا نیامد. نفر بعد که اصلاً نتوانست بپرد. لبه برکه پایش سُر خورد و افتاد. نفر بعدی هم خوب پرید اما نتوانست خودش را جمع کند. احمدعلی اینجا هم حرف اول را میزد. همیشه میخواستم از احمدعلی یاد بگیرم که چطور روی هوا فرصت میکند دستهایش را جمع کند توی سینه، پاهایش را چهارزانو ببندد، کمرش را قوز کند تا گِرد شود، که آب، دو سه متری بالا بیاید. منتظر بودم نوبت احمدعلی برسد. اما نبود. خودم را جمع و جور کردم، دیدم کنارم یک نفر نفسنفس میزند و میشمارد: «دویس...ت...و...سی...سیو..یک.» از 231 به بعد را خودم شمردم. تا 300 که رسید، تیوب اندازهای بود که کارم را روی آب راه بیندازد. احمدعلی کمکم کرد که تیوب را توی برکه بیندازم. هنوز به برکه نرسیده بودم که پایم رفت توی چاله و پرت شدم سال بعد. در بیابان قطرهای آب به چشم نمیآید. از درختهای باغِ بابا فقط نخلها جان دارند، بقیه در شُرفِ تلف شدناند. بابا بیستلیتریهایی که پر از آب کرده و توی نیسان گذاشته، خالی میکند پای نخلها. میگوید: «حداقل نخلها جانی بگیرند.» من بالای برکه ایستادهام. شاید هم قدِ من، گِل و شُلِ سفت شده تهِ برکه بود. دریغ از کمی رطوبت. بابا صدا زد. ـ کاظم. بیا بطریهای خالی رو بچین توی بار تا بریم. از وقتی احمدعلی رفته و میگویند توی آب جبهه تیر خورده، کلِ ریشههای مردی بابا سفید شده، یکدست. برگشتم به سمت بابا. اصلاً خلوت بودن دور و بر برکه، نبودن آب، به این حوالی نمیآمد. دیگر آبی چالهها را پر نکرده بود که من چاله را نبینم و پایم برود داخلش و پرت شوم سال بعد. چون سال بعد هم همین آش و همین کاسه بود. همه بچهمحلهای احمدعلی، همانهایی که حالا ریشههای مردیشان کامل درآمده بود، منتظر بودند احمدعلی برگردد. بابا میگفت: «احمدعلی بعد از آخرین چهل پسین که رفت جبهه، گم شده.» دیگر هیچ بچهای پشت بار نیسان بابا نمینشست. برکه خشک، همه را از هم دور کرده بود. خیلی دور. آره، آره. لبهایم را آرام به هم زدم. رطوبت را از لبها به سوی دهانم فرستادم. درست بود. آب شور. شورِ شور بود. من اشک ریختم. بابا گفت: «مواظب باش کاظم توی چاله افتادی.» و دستم را گرفت و من را از توی چاله کشید بیرون. باران کماکان میکوبید، رگباری و اُریب. حتماً برکه الآن پر شده. لبالب. آره، احمدعلی برگشته. برکه پرآب، همه را دور هم جمع کرده. حتماً وقتی با تیوب دارم میدوم به سوی برکه، پایم میرود توی چاله. اینبار پرت نمیشوم. میایستم. مثل مَرد. میپرم توی برکه بدون تیوب. من هم دوست دارم مثل احمدعلی روی آب چشمانم را ببندم و بخوابم. از بابا میپرسم: «بابا! احمدعلی روی آبهای جبهه هم میتونسته چشماش رو ببنده و بخوابه؟».
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه