ذکر جلاده الجلود مریم رجوی
امین شفیعی
آن یگانه دوران، آن صاعقه فروزان، آن کالرکس و الکفتار، آن سبزه بنفشه پوش خونخوار، آن حناق و برونشیت ریوی، جلاده الجلود و قلاده القلود مریم رجوی (انفجرت ارکانها)
وروره جادوی ناطقین و رئیس گروهک منافقین بود.
از عنفوان جوانی وی را به صُوَر دنیا هیچ اعتنا نبودی و جمله صور از خود زدودی تا بهصورت مسعود رجوی رسید. پس دانست که وقت آناست که آخرین صورت دنیا را فرو فکند که صورت ناموس بود. پس به همراه مسعود نزد شوی که از مریدان هر دوان بود شد و فرمود: از جمله بحور جهان قطرهای و از جمله جبال جهان، ذرهای و از جمله تسمه پروانگان، پرهای نبود الا که بر سویدای دل سودا فکند و جیفه بر خلیفه جان باشد که روح است و تو را نیز گسست جمله بستها لازم. شوی عرضه داشت: هاتان مولاتان لا تفهمان الی تدرُّ بتفنگ، یعنی ای دو مولای من! از آن چه گفتید هیچ نفهمیدم جز سر لوله تفنگ که خواهشاً آن طرف بگیریدش تا تیر آن در نرود. هر چه خواستید کنید.
از جمله کرامات که عرفای پاکطینت و صوفیان صافی مسلک داشتند، وی را فرمان حمله بود که هی کرامت فرمودی و به هر کرامت، یاران به ذکر یا مسعود حمله بردندی و خلق بکشتندی و از این روی، خویش را مجاهدین خلق نامیدندی. یک زمان که کثرت کرامت از ذره ذره پوستش کهیرگونه بیرون زده بود ذکر حمله فرمود فروغ جاویدان را و جمله مریدان افسار دریدند و به سمت ایران رمیدند؛ لیک ارتش ایران چو دیدند، مجدداً رمیدند. مریم را که یارای رمیدن به توان 2 نبود، به ذکر حمله فرمانده آن عملیات را شهادت نوشاند که وی را شمر المارکسیستان گفتندی.
چون انتقام فرمانده مقدر شد، خواست به وردی جدید جان شوهر خویش محفوظ بدارد. پس ورد بگفت و مسعود رجوی پنهان گشت. لیک مقامش تنها در حد ورد پنهان کردن بود و چون ورد پیدا کردن ندانست مسعود را برای همیشه گم نمود و از آن روز مدام به تذهیب نفس مشغول است تا با فتح وادی جدید، درس ایشان به ورد پیدایش رسد و مسعود را مجدداً بازیافت گرداند.
گویند روزی ده تن از یاران خواص خویش گرد آورد و گفت دهبند بیاورید. مریدان دهبند بجستند و به نزد ایشان برگشتند و جمله بندها پاره کردند. گفت ایها الاراونه (جمع مکسر روانی) بندها ز چه پاره کردید؟ گفتند ای مراده! (مراد مؤنث) مگر در مرحله بعد دهبند دگر کنار هم نگذاری که ما گسستن آن را نتوانیم و بگویی باید با هم وحدت داشته باشیم؟ گفت ایها الحمقا! آن چوق بود نه بند! خواستم دهبند ایران فردا را بنویسم! پس چون مریدان را بند دیگر نبود، بند از تنبان خویش گشودند و دهبند تنبان فردا بنوشتند.
یکی از مریدان را سؤال پیش آمد که ای مراده! چگونه در یکی از بنود ده گانه از لیبرالیسم سخن گفتی که ما مارکسیست خلقیم و با شیوخ سعودی چگونه نشینی و مارکسیست خلق اگر لیبرالیست گردد لیبرکیست میگردد و به نیستی متصل! مریم فرمود این سری غریب است که اغیار را تاب شنیدن آن نیست! گوش هوش جلو بیاور تا بگویم. چون مرید گوش بیاورد، گوشش را گاز گرفت تا بداند در اردوگاه آلبانی فقط مریم سؤال میپرسد و مرید، گوش گیران به سمت توئیتر شتافت.
سر به سر سعدی
بازخرید حکیم
محمد اسدی
دو درویش خراسانی ملازم یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود و هر دو شب یکبار غذا خوردی، دیگری قوی بود و روزی سه بار خوردی. هرگاه درویش قوی طعام میخورد، درویش ضعیف به او معترض میشد که: «مگر خوردی فراموش کردی که دوباره میخوری؟»
از قضا این دو درویش بر در شهری به تهمت جاسوسی، گرفتار آمدند. مأمور پادشاه، این دو را گفت: «به ما خبر دادهاند که سه جاسوس زن که هر سه خالی درشت بر پیشانی دارند، اسناد مملکت را از کاخ ربودهاند. شاید آن سه زن شما باشید.» درویش اول که بنده خدا چیزی نخورده بود، نای حرف زدن نداشت. درویش دوم گفت: «اما ما مرد هستیم.» مأمور گفت: «شاید حیلهتان باشد.» درویش گفت: «اصلاً ما دو نفر هستیم. شما دنبال سه نفر هستید!» مأمور گفت: «راستش را بگو پدرسوخته! نفر سومتان کجاست؟ شما را دربند میکنم تا نشانی از آن سومی به ما بدهید!» خلاصه دو درویش را در خانهای محبوس کردند و در خانه را گل گرفتند.
بعد از چند روز، مأمور به حضور پادشاه رسید. سه زن را با خالهای سیاه بر پیشانی دید که بر گرد امیر نشستهاند. مأمور از این صحنه تعجب کرد و گفت: «این همان سه جاسوس نیستند مگر؟» امیر گفت: «این سه را من خود میدانم چگونه مجازات کنم.» مأمور، پشیمان از زندانی کردن آن دو درویش بیگناه، در را برای آنها گشود. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان سالم به در برده. حکیمی گفت: «آن یکی بسیارخوار بوده است و طاقت بینوایی نیاورد و هلاک شد. وین دگر خویشتندار بوده است و بر گرسنگی صبر کرد و به سلامت ماند.» درویشی که زنده مانده بود، گفت: «چرا چرند میبافی؟ آن خدابیامرز، نقشه زندان را بر کمرش خالکوبی کرد تا از حبس بگریزیم، اما از شدت عفونت خالکوبی، جان سپرد. من نیز از انبان آذوقههای او خوردم و جان سالم به در بردم.» از همین رو، حکیم خود را باز خرید کرد و از جایگاه حکیمی استعفا داد.
فـــــــال هفته
هی نگویید فال هایت الکی است!
محدثه مطهری
فروردین: این هفته به مراد دلتان میرسید. بالاخره در این هفته یک دست لباس مناسب که هم جایی از آن پاره نباشد، هم آستین و پاچهاش وسط راه کم نیاید و هم چهارتا دکمه داشته باشد، پیدا خواهید کرد. بالاخره یک کف دست بیشتر پارچه استفاده شده، پارچهاش هم سالم بوده، تازه دکمه هم دارد. طبیعی است قیمتش بیشتر باشد!
اردیبهشت: این هفته به یک کنفرانس بینالمللی مهم که بهصورت آنلاین برگزار میشود، دعوت میشوید. بهبه، تبریک میگوییم. چقدر شما باکلاس شدید. زبانتان خوب بود دیگر؟ خیلی هم عالی. اینترنت تان چطور؟ آها، صحیح... پس ولش کنید. اصلاً این کنفرانسها مگر برایتان آب و نان میشود؟
خرداد: این هفته باید امانتی دوستتان را پس بدهید. نه عزیزم، نمیشود، باید پس بدهید. یعنی چه که دوستش داشتم، خیلی قشنگ است، برود یکی برای خودش بخرد! خجالت بکشید. آدم وسایلش را به صندوق امانات بانک فلان بسپارد امنتر از شماست!
تیر: آقا ما هرکجا لازم باشد شهادت میدهیم که شما قلب بزرگ و مهربانی دارید. کوتاه بیایید و این هفته سراغ خریدن گوشت و استخوان برای سگهای ولگرد نروید. لامصبها تکه پارهمان کردند! به جای آن یک مقدار گوشت بخرید و به همسایه نیازمند ته کوچهتان بدهید. هوم؟
مرداد: این هفته اتفاق خاصی در فضای مجازی نمیافتد. بروید استراحت کنید و قسمت «اظهارنظردان» مغزتان را خاموش کنید. سوخت از بس اظهارنظر کرد!
شهریور: این هفته برای تفریح در بستر هیچ رودخانه و در ساحل هیچ دریا و دریاچهای نروید وگرنه یا سیل میبردتان یا سونامی! مگر زایندهرود در اصفهان یا دریاچه ارومیه؛ اینجاها خبری نیست.
مهر: میدانم هفته سخت و پر استرسی است ولی نگران نباشید. اگرچه دوستانتان از امروز برنامه چیدهاند که جمعه بعد، قبل از طلوع آفتاب بروید کوه، ولی خودشان هم جمعه تا ساعت ۱۰ صبح میخوابند. پس آرام باشید، جای نگرانی نیست.
آبان: این هفته حتماً یک خبر خیلی خوب میشنوید. اگر خبر خوب نشنیدید، به ماه تولدتان شک کنید؛ شاید ماه دیگری به دنیا آمده بودهاید. هی میگویید فالهایت الکی هستند. نهخیرش هم! خیلی هم راست راستکی هستند.
آذر: این هفته هم به سردرگمی خواهد گذشت. دارید خودتان را برای کنکور سال ۱۴۰۲ آماده میکنید ولی همچنان سردرگم هستید. آن هم نه برای رشته و آموزشگاه کنکور و مدرسه خوب، بلکه برای اینکه بدانید بالاخره دینی و زبان و عربی در کنکور هستند یا نه! انصافاً پیشبینی کارهای سازمان سنجش برای فالگیر قهاری چون من هم قفل است!
دی: این هفتهتان با یک کمپین که نه، پویش جدید گره خورده. حالا یا میپیوندید یا به آن انتقاد جدی میکنید یا هرکس عضو شده را شماتت میکنید یا به هرکس شماتتان کرد، تکه میاندازید. خلاصه اگرچه با این پویشها اتفاقی نمیافتد، ولی لااقل دورهم حوصلهمان سر نمیرود.
بهمن: این هفته هم غصه میخورید. یعنی حالا حالاها غصه میخورید. کلی پول پسانداز کرده بودید، دادید اشتراک شبکه نمایش خانگی خریدید که آن سریال معروف را قانونی تماشا کنید، ولی سریال توقیف شد!
تقصیر خودتان است. دخترخالهتان هزار بار گفت بیا بهصورت غیرقانونی برایت روی فلش بریزم، گوش نکردید!
اسفند: این هفته شما هم مثل بهمنماهیها میگذرد. با این تفاوت که شما غصه پول اشتراک را نمیخورید، شما ناراحتید که کلی وقت گذاشتید سریال را دیدید ولی دیگر نمیفهمید آخرش چه میشود. بالاخره دغدغهها متفاوتاند دیگر.
مروری بر مطبوعات طنز قدیمی ایران
شِمر زمانهات نباش!
بهزاد توفیقفر
قدیمترها که هنوزهنرکهن تعزیهخوانی، شهرت و جایگاهی داشت وازتکیه دولت وسط طهران تا دورترین روستاهای ایران، برای خودشان «حسینخوان» و «ابوالفضلخوان» داشتند، یکی از نقشهایی که «مرد» میخواست تا قبولش کند،«شمرخوان» بود. چون حتی اسم شمرهم موجب لعنت و تنفرمردم بود، چه رسد به... اما این روزها با پیشرفت علم و ظهور و گسترش رسانههای جمعی و فردی، دیگر قبول نقش شمروخولی وسنان، «مرد» نمیخواهد، هیچ! باید «نامرد» هم بود تا نقش این اشقیا را زیرپوستی و کاملاً واقعی قبول و بازی کرد. میپرسید کی؟ چی؟ چطور؟ عرض میکنم. مثلاً همین صاحبخانههایی که مثل شمر، اجارهخانههایشان را چندبرابرکردهاند و زیربارهیچ مصوبه وانسانیت و انصافی نمیروند. یا شرکتها و تاجرهایی که مثل خولی، روی مایحتاج مردم چنبره زدهاند و رحم ندارند. یا حرملههایی که هشت سال، مال و جان و حتی آب این مردم را به امضای عمروعاصها و معاویههای زمان گره زده بودند وهنوزهم شمشیر به دست، علی را توصیه به بازگشت به برجام اشعری میکنند. یا مثلاً همین موشهدایان جانی که مثل رژیم کودککش صهیونیستی درحال عادیسازی روابط با شمر و ابنملجم، به نمایندگی از برخی کشورهای عرب منطقه است.