گروه فرهنگی: در سالهای نخستین دهه شصت، بهدنبال تحمیلشدن جنگی نابرابر، بخشی از خاک ایران ما مورد تهاجم قرار گرفت و شهرهایی به اشغال دشمن درآمد. در کارزار جنگ و صفآراییها، توان نظامی ایران با عزم و اعتقاد عمومی مجموع گردید و رؤیای تصرف این سرزمین ناکام باقی ماند. شاعران بسیاری با سلاح شعر در این مصاف شرکت داشتند که در آن سالها به آثار صادره که اغلب مضامینی همچون میهندوستی، ستایش رزمندگان، تقدیس شهدا، روحیهبخشی و امید و تضعیف دشمن داشتند شعر جنگ خطاب میکردند و شمار شایانی از شاعران آن روزگار به سبب حماسهسراییها شاعران دفاع مقدس نام گرفتند. گسترش شبهای شعر و تولید سرودهایی که منبعث از شعرهای هیجانآفرین شاعران به خاطره جمعی مردم و نشانگان ادبی جنگ بدل شده بودند؛ از مهمترین جلوههای این مشارکت به شمار میآمد.
نیکیاد شهدا، الگوپذیری از کربلا، اعتزاز خانوادههای شهدا و شادمانی فتوحات از دیگر موضوعات شعری سالهای میانی و پایانی جنگ بود. پس از قبول قطعنامه و اعلام پایان جنگ، شاعران با تغییر وضعیت جنگ و شروع دورانی جدید، از کمرنگ شدن بسیاری ارزشها و تبدیل آرمانها، موضعی انتقادی انتخاب کردند و از بازگشت به روزهای یکرنگی و همانندی آحاد اجتماعی شعر نوشتند و همپای بسیاری از رزمندگان، ظهور و ترویج برخی الگوهای اجتماعی را مذموم شمردند و در آثار خود با ارجاع به جنگ و مؤلفههای دوران دفاع مقدس، اعتراض خود را آشکار میکردند و همین استمرار شعر موسوم به جنگ را تقویت میکرد. با ظهور نسل جدید شاعرانی که جنگ را تجربه نکرده بودند اما بواسطه باورهای خویش، مسأله جنگ را در تعیین سرنوشت اجتماعی مؤثر میدانستند دو دسته موافق و منتقد جنگ در ادبیات بروز پیدا کرد که برای آثار خود عناوینی همچون جنگ و شعر ضدجنگ انتخاب کردند.
پذیرش این جریان بهعنوان جریان شعر دفاع مقدس به کمک پژوهشگران و با همراهی مجامع دانشگاهی و انتشار مستمر دفاتر شعر، شناختنامههای شاعران جنگ و گزینش آثار ممکن گردید و از آن اصطلاح ادبیات مقاومت یا ادبیات پایداری مصطلح و کوشش شد که شاخصهها و معرفههای این جریان در قالب رسالههای دانشگاهی و مقالات ژورنالیستی تبیین شود. از میانه دهه هشتاد به بعد آثاری منتسب به این ادبیات منتشر شد که شاخصههای مرسوم این شعر را با تجربیاتی تازه که متأثر از شناخت آگاهانهتر و برخورد فلسفی با موضوع جنگ بود پیوند میزد که در هر شکل و شمایل، مؤید تداوم شعر جنگ و توجه انسانشمولتر به این پدیده بود. سهشنبههای شعر در سالروز آغاز جنگ تحمیلی با انتخاب آثاری از شاعران برآمده از تلاش شاعران دهه شصت و هفتاد، توجه مخاطبان خود را به کنکاش در این وادی معطوف میدارد....
نغمه مستشارنظامی
پدرت بیصدا صدایم زد، پدرم گفت: روسپید شدی
عکست انگار لحظهای خندید، بعد ناگاه ناپدید شدی
هشت سال سپید آمد و رفت، موی من رنگ موی مادر شد
هشت سال سپید من بودم، تو ولی قاب عکس عید شدی
آه یادش به خیر یادت هست، اولین عید اولین دیدار
مادرم تا رسید سرخ شدم، مادرت آمد و سپید شدی
عید دوم چه عید خوبی بود، عطر نارنج، هفت سین، باران
و تو آن شاهزادهای که مرا از بلندای شاخه چیدی
سالها، سالهای پی در پی، آمد و رفت، آمدم، رفتی
یک نفر گفت: باز منتظری؟ دیگری گفت: نا امید شدی؟!
نا امیدم مکن قرار شده عید هشتم کنار هم باشیم
هشت سال سپید طول کشید، تا که باور کنم شهید شدی!
سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان در آوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم
چقدر خیره بهدنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم
شما حماسه سرودید و ما بهنام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازیها
برای این سر بیخانمان در آوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
علی داوودی
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
بگو تا به کی تا به کی تا به کی
در این کربلا مصطفی میکشند؟
نمیمیری ای نور! ای زندگی!
اگر مرده دلها تو را میکشند
اگر چه به اصرار و انکارشان
تو را بارها و بارها میکشند
کنون بذر خورشیدها خون توست
چه باکی اگر شعله را میکشند
هوای نفسهای مایی هنوز
اگر چه تو را بیهوا میکشند
چنین بوده آیین تاریکشان
که خفاشها روشنا میکشند
شکستیم و آغاز روییدنیم
که ما را برای بقا میکشند...
شهادت چه جانی به ما داده است
که ما زنده هستیم تا میکشند
نجمه بناییان
هی چشم چشم، پلک، دو ابرو... و بعد از آن
یک صورت شبیه به ماه و لب و دهان
یک جفت دست روی تنی که کشیده ای
یک جفت مثل دست من و دست دیگران
پایین صفحه سبز بکش زیر هر دو پاش
بالای صفحه آبی پر رنگ آسمان
تصویرهای ساده ذهنت قشنگ شد
نقاشیات چه خوب، چه خوش آب و رنگ شد
یک دفعه این همه آبی، سفید و سبز
طوفان وزید، شهر به هم ریخت، جنگ شد
گم شد صدای شادی زنها و هلهله
آغاز نعرههای گلوی تفنگ شد...
حالا تو ماندهای و قلم مو و بعد از آن
یک صورت شبیه به ماه و لب و دهان
تو جای دست هاش، دو تا بال میکشی
تصویری از به اوج رسیدن و آسمان
این طور بهتر است، شبیه فرشتههاست
این طور بهتر است، که پایان داستان...
پایان قصه مثل دو چشم تو روشن است
چشمی که تا همیشه تاریخ با من است
با این که تو بزرگی و بالایی و بلند
پایان قصه، کوچه به نامت مزین است
محمدحسین ملکیان
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: هواپیما... بمب روی قرارگاه انداخت
پدر از روی صندلی افتاد، پا شد و گفت: «یاعلی»... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد، او به بالاسرش نگاه انداخت
تانک از روی صندلی رد شد، شیشه عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد، طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت و من و او سینهخیز میرفتیم
او به جز عکس خانوادگیاش هرچه برداشت بین راه انداخت...
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت
موشک آرام روی تخت افتاد، زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را روی ایوان جلوی ماه انداخت
محمدمهدی سیار
هنوز ماتم زنهای خون جگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد
ز یاد، خاطره باغ شعله ور شده را
کسی نبرده ز خاطر، نه صبح رفتن را
نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را
نه آهِ مانده بر آیینههای کهنه شهر
نه داغهای هر آیینه تازهتر شده را
جنازهها که میآمد هنوز یادم هست
جنازههای جوان، کوچههای تر شده را...
نه، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد
خبر برید دو سه شاخه تبر شده را
میلاد عرفانپور
در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ
بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ
ما نسل سپیدبخت سوم بودیم
از راه شمال هم نرفتیم به جنگ
در رقص گلوله دلنشین میمیرند
روی هیجان سرخ مین میمیرند
خاکستر پیکر تو هم گم شده است
مردان بزرگ اینچنین میمیرند!
ما را به تب گلولهها بسپارید
خاکسترمان را به خدا بسپارید
سخت است میان خاک و خون رقصیدن؟
این کار بزرگ را به ما بسپارید!
این سفره رنگ رنگ مال خودتان
آرامش بعد جنگ مال خودتان
شیرینی مرگ، سهم من از دنیاست
این زندگی قشنگ مال خودتان!
محمدکاظم کاظمی
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستهایی که پولکنشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانیام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بیسرت را
کجا میروی ای مسافر؟ درنگی!
ببر با خودت پاره دیگرت را
امیر اکبرزاده
نیامدی و فقط آمده است یک پوتین
از آن سفر که تو رفتی به قلّههای یقین
... شبی که رفت دعای تو، تا خدا بالا
و ماه آمد تا سجده گاه تو، پایین
... شبی دعای تو هم مستجاب شد آن شب
پس از دعای تو، یک «مین» بلند گفت «آمین»
و رفت جسم تو، همراه روح تو، تا عرش
و مانده خاطره هایت، فقط برای زمین
... برای این که به ما راه را نشان بدهد
قدم گذاشته در راه آمدن «پوتین»
ندا هدایتیفرد
تا اشک را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیبهای دفتر من زرد
تکرار شد، یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد، دستم سردتر از سرد
درس نخستم را نوشتم: آب... جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چند این دفتر پر است از واژه «برگرد»
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمیآورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد
بر گردنم انداختم، بابا، پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت، دلخوشم میکرد
آموزگارم داد زد: گفتم بگو: «بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»
رضا علیاکبری
خیابان، دوربین و آب و قرآن، ... اولین برداشت
کسی در صحنه خم شد، ساک خود را از زمین برداشت
تریبونها ـ پر از احساس ـ رفتن را هجی کردند
تمام شهر را آوازهای آتشین برداشت
بیا «ای لشگر صاحب زمان آماده باش» اکنون
وطن یا دین؟ برای هردو باید تیغ کین برداشت
در اینجا ـ صحنه دوم ـ غبار و خون و باروت است
کلاش کهنه را بازیگر ما با یقین برداشت
دلاش در بند بود و... بند پوتین خودش را بست
قدمهای خودش را عاشقانه تا کمین برداشت
ـ شروع جلوه ویژه ـ شب و مین، کاوش و... میریخت
اناری دانهدانه خون خود را روی این برداشت
اناری دانهدانه بسته شد، مردی کبوتر شد
ولی در پشتجبهه مادری تا خورد، چین برداشت
و روی شانه مردم، سبکتر میوزید از باد
مکعب، خالیخالی، خیابان، واپسین برداشت!
عبدالرحیم سعیدیراد
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست...
قرآن جیبی، قدری از پیراهنی خاکی
یک ساعت کهنه کنار دفترم آنجاست...
دست و... خشابی خالی و... مشتی گره کرده
عکس امام و قطعهای از باورم آنجاست
یک قمقمه، یک فین غواصی و یک لبخند
یک یادگاری از نگاه مادرم آنجاست
مهر نمازم لای شببوها نمایان است
«یک چشمه، یک رود» از دو چشمان ترم آنجاست
حالا ببند آن چشمهای نازنینت را
تا ننگری که استخوان پیکرم آنجاست
علی فردوسی
این بمبهای باخته خیلی هنر کنند
شمشیرهای آخته را تیزتر کنند
«قدقامتالصلوه»، علیهای شهر من
رسم است اقتدا به نماز پدر کنند
غیرت مکیدهاند از آغوش مادران
با خونشان عجین شده سینه سپر کنند
گیرم کلاس جبهه شود، میز خاکریز
«حی علیالجهاد»، مبادا حذر کنند
وقتی تفنگ پیش قلم کم میآورد
باید قلم بهدست بگیران خطر کنند
این طبلهای پوچ، تو را -کور خوانده اند-
با توپ و با تشر از میدان به در کنند
قتل است و غارت است و فساد است و دشمنی است
گیریم که به اسم حقوق بشر کنند
بگذار دشمنانت این عمر مانده را
ایران من، ز بیم تو با ترس سر کنند
محمدعلی مؤدب
سقراط نیستی
که شوکران نوشیده باشی
در محاصره آتنیان معذّب
امیرکبیر نیستی
که دست شسته باشی از زندگی
وقتی میلرزد دستان قاتل
با آب خونین حوض فین
و ناصرالدین شاه
سبیلش را میجود
در خواب
حلّاج نیستی
که اناالحق گفته باشی بر سر دار
نه شمسی، نه عینالقضات
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
احتمالاً گلولهای خوردهای
و نالهای کشیدهای
نالههایی
یا در کسری از ثانیه
با چند همسنگرت
خاکستر شدهای
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
چوپانی ساده دل
که همیشه زیر دندانهایت داری
مزه برف کوههای تربت جام را
ولو که کاسه سرت
مانده باشد سالها
روی خاک گرم خوزستان
یکی هستی از همین استخوانهایی
که هر روز میآورند
که مینامند شهید گمنام
که هیچ کدامشان هم نیستی
تو مثل خدا هستی، محمدعلی!
این را فرزندت خوب میفهمد
تو رفتی
باقرِ بیبی زهرا رفت
حسین عمو رفت
حسن عمو رفت
اما هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
تنها بعضی از دختران ده
گیسوهایشان را
دور از چشم شویشان
سپید کردند
تنها مادرت
بعضی شبها
گریه کرد
و حرف زد
با قاب عکسات
در گوشه خانه
که قبری نداشتی
دایی هر شب قرصهایش را خورد
و هذیانهایش را گفت
فقط اگر بودی
تشنه نمیمرد شاید
شاید اگر بودی
یک غروب که برمیگشتی
با بار علف برای گوسالهها
مهمان تهرانی تو میشدم من
که با سادگی روستاییات
احوال جناحهای سیاسی پایتخت را
از من سؤال کنی
صغری چای بریزد
تو بگویی
که در تلویزیون دیدهای
که شعر میخواندهام
و مغرورانه به همسرت نگاه کنی
به یاد تو نبودم
وقتی در پارکهای تهران
شعر میخواندم برای دختران
به یاد تو نبودم
وقتی در هتل آزادی
ملخ دریایی میخوردم
با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف میزدند
به یاد تو نبودم
در اتوبوسهای جمالزاده ـ تجریش
وقتی نیازمندیهای روزنامهها را
مرور میکردم
حتی گاهی
مادرت
از یاد میبرد تو را
در صفهای شلوغ نانواییهای گلشهر
میبینی
بعد از تو هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
داریم همانجور زندگی میکنیم
دارند همینجور میمیرند!