جهان را به شاعران بسپارید
نگاهی به مجموعه «لغتنامه کلمات مهجور» از رسول پیره
لیلا کردبچه
شاعر و منتقد ادبی
«لغتنامه کلمات مهجور» چهارمین مجموعه شعر رسول پیره، شاعر جوان و نامآشنایی که هر یک از کتابهای پیشین او، برگی قابل دفاع در کارنامه شعر این سالها محسوب میشود. شاعرِ مجموعه «لغتنامه کلمات مهجور»، قاعدهای پنهان و ساری و جاری در جریان طبیعت یافته است؛ از آن نوع که میگویند هر اتفاقی در هر جای جهان میافتد، ربطی به اتفاق دیگری در جای دیگری از جهان دارد و اینکه شاعر خود را بهعنوان شاهدی آگاه در این میان مییابد، بیآنکه بداند حالا چه باید بکند، برای او مسئولیتی در برابر آنچه میداند ایجاد میکند، چراکه او از تأثیر هویت انسانی بر طبیعت آگاه است:
«... میدانم/ وقتی غمگینم/ زیر درخت آلو نروم/ و دست در چشمه نبرم/ و رودها را غمگینتر نکنم»
و حال آنکه به این حقیقت نیز واقف است که او در جریان هستی، تنها یک ناظرِ خاموش است؛ پس بارها و بارها، هویت خود را به عنوان مطالعهگرِ هستی معرفی میکند. او تماشا میکند: «من تماشا را از یاد نبردم»، «گفتم بگذارید/ غرق کاشی کوچکی شوم/ که آسمان را به مسجد شیخ لطفالله آورده» و جهان را به مطالعه میایستد: «چون نسیمی سرگشته/ شروع به خواندن شاخهها میکردم.»
شاعر خود را در جریان هستی، یک تماشاگر خاموش میبیند؛ یک حلقه در میان بیشمار حلقههای زنجیر ارتباط های موجود امّا غیرقابل رؤیت، غیرقابل درک و غیرقابل توصیف برای دیگران، که البته جز وظیفه و مسئولیت حلقه بودن، کار دیگری در این جهان ندارد:
«حتماً تو گریستهای/ که من این شعر را مینویسم/ حتماً تو گریستهای/ وگرنه من از کجا میدانستم/ میان اینهمه درخت/ شاخه بلند گیلاس را شکستهاند.»
شاعر این وضعیت را پذیرفته و به این باور رسیده که بودنش، بیش از بودن دیگر اجزای طبیعت، و نبودنش بیش از نبودن دیگر اجزای طبیعت، مهم نیست:
«آفتاب، مرثیهخوان من است/ چراکه آفتاب/ بینامونشانها را مشایعت میکند// از یاد ابرها و دوستانم میروم/ آنها سوگوار نیستند/ آمدهاند چشمی و گلویی تَر کنند»
به جرأت میتوان گفت نوع نگاه شاعرِ «لغتنامه کلمات مهجور» چنان با نوع نگاهِ حاکم بر ادبیات ما متفاوت است که حتی در ریزنگرانهترین توصیفات و تحلیلهای عاطفی و حسیِ شعرها نیز حس میشود، بهعنوان نمونه در ساخت صورتهای خیالانگیز در این مجموعه میبینیم که از آن صور خیالِ متأثر از نگاه مردسالارانه حاکم بر ادبیات فارسی خبری نیست. ما عادت داریم که اگر با تشبیه «انسان» (مرد یا زن) با «کوه» مواجه میشویم، صفات آن کوه (که اغلب بهصورت وجه شبه بروز مییابند)، حول محور صلابت، شکوه و اقتدار، استحکام، حمایتگری، بلندی و... باشد، یا اگر تنهایی کوه را مورد توجه قرار دادهاند، آن تنهایی باید یک تنهایی شکوهمند و خودخواسته و خاص و منحصر به فرد باشد. امّا در شعر پیره میبینیم که تشبیه انسان به کوه، دیگر تشبیه انسان به هویتی محکم و باصلابت و مقتدر و... نیست، بلکه آن کوه، حس دارد، حافظه دارد، قلب دارد، و تمام اینها یعنی شاعر به مثابه یک «انسان» به «کوه»ی تشبیه شده که آن «کوه» خود در ذات، دارد تشبّه میکند به «انسان»ی که حس دارد، حافظه دارد، قلب دارد و... یعنی جاندارانگاری، از آن نوعی که اگر «من» را از آن بگیریم، به نوعی از استعاره میرسد:
«شکفتن گلی کوچک/ بر دره تنهاییام/ مرا باشکوه کرده است/ ... / بیشتر کوهها/ ریختن سنگها را فراموش میکنند/ اما من/ برای هر سنگی که کنده شد، گریستم// حتی کوتاهترین کوهها/ بلندترین صداها را از یاد میبرند/ اما روزی/ چوپانی عاشق برایم آوازی خواند/ و حُزن صدایش/ بارانی نابهنگام بود/ و علفهای دامنه ایمان آوردند...»
شاعر این مجموعه به زیست طبیعی و سازگاری حتی درکنار مرگ رسیده و «مرگ» در این مجموعه، دیگر آن مفهوم تهیکننده پایاندهنده اندوهگین نیست؛ بخشی از زندگی است و دست برقضا بخش شیرین و گوارا و خوشایندی هم هست:
«صدایش مثل افتادن یخ در لیوان تابستان/ گوارا بود/ و از مرگ که سخن میگفت/ آدمها دورش جمع میشدند/ انگار برای پرندهها گندم ریخته باشد»
فضای شعرهای رسول پیره، جهان تسری یافتن احساسات از حیطهای به حیطههای دیگر است؛ جهان تعمیم یافتن جزئیات به مفاهیم بزرگتر و کلی است و این تنها شاعر است که میتواند قدرت جزئیات را آنگاه که عاطفه شاعر را درگیر میکنند، به رخ بکشد: «منظومههای غنایی را/ از بَر کردهام اما/ مرثیه نوشتن/ دستانم را سوگوار کرده// او رفته است/ و در مرثیهها/ رودخانهها به مرداب میریزند/ و شکوفههای صورتی هلو غمانگیزند»
و نشان میدهد قدرت بزرگ غمها و شادیهای کوچک را: «من مشقت کشیدهام؛/ برای دیدن دختری که دوستش داشتم،/ هرروز/ با اتوبوسهای کهنه کرج/ به تهران رفتم/ مثل ارکیدهای افسرده او را تماشا کردم»
با خواندن این مجموعه، یاد شعری از استاد محمدرضا عبدالملکیان افتادم، آنجا که اصرار داشت جهان را به شاعران بسپارند و سطرسطر این مجموعه نشان میدهد که با سپردن جهان به شاعران، با چگونه جهانی مواجه خواهیم بود و چقدر ناچار خواهیم بود که برای بسیاری از پدیدهها، نامها و تعریفهای تازهای برگزینیم، مثلاً «آنجا که آبهای دو دریا بههم میرسند/ و نام دریاها عوض میشود»، یا آنجا که «با شکفتنِ لاله رُخِ او،/ کتابها کمحرف شدند،/ و نامگذاری گیاهان از همان روز شروع شد» و...
پیره در این مجموعه به طبیعت زندگی بسیار نزدیک شده است و این اتفاق را فصل ممیز این کتاب از آثار پیشین او میدانم. گویی شاعر به عرفانی دست یافته که بسیار شهودی، شخصی و مستقل از وابستگی به مؤلفههای عرفانهای شناختهشده شرقی و غربی و... است. شاعر خود را بخشی از طبیعت میداند، نه اینکه به نمایندگی از طبیعت، صرفاً گلی در گلدان، یا ماهی قرمزی در تنگ، یا پرندهای در قفس را به خانه آورده باشد:
«من هرجا میروم ابرها پیدایم میکنند/ به باد میگویم مرا تعریف کن:/ دستهای پرنده/ که مدام از این کوه به آن کوه میرود/ به ابر میگویم مرا صدا کن/ میگوید:/ گیاه معطر دامنهای/ که موقع نیایش/ خُلقش از ساقه شبدر تنگ است»
فکر میکنم باید به رسول پیره تبریک گفت، نه بهخاطر انتشار مجموعه تازهاش و نه صرفاً بهخاطر سرایش شعرهایی چنین زیبا و مسحورکننده. رسول پیره به نوعی جهانبینی خاص و منحصربهفرد دست یافته است که برخلاف اغلب نگرشهای اندیشمندانه، راهی به تاریکی و اندوه و ناامیدی باز نمیکند. نوع نگاه پیره به جهان، روزنه نور و امید و روشنایی است. این مجموعه، سوای تمام زیباییها در حوزه زبان و مضمون و تصویرسازی و تخیل و ساختار و موسیقی شعر و... میآموزد به مخاطبانش.
چندبار در چندجای این مطلب خواستم بنویسم رسول پیره نیز معتقد است که «آب را گل نکنیم...»، اما دیدم پیوند زدن ذهنیت او به ذهنیت سپهری، درست نیست. اگر در دنیای سپهری، «آب» پذیرنده کنش دیگران است، در دنیای پیره، کنشگر است و چهبسا شاعر، پذیرنده کنش او.
پیره در این دنیای شخصیِ خود، حتی آن قاعده مألوف تأثیر و تأثر انسان و طبیعت از هم و بر هم را بههم زده و خود، گاهبهگاه بخشی از طبیعت میشود:
«گفتم بگذارید چشمهای کوچک باشم/ ساکت و خنک!/ جهانی را/ تشنه خواهم کرد»
درکنار تمام اینها اما، شاعر همچنان یک ادبیاتی است (و چقدر شعر ولنگار و بیمایه این سالها که دست مؤلفان مجازی افتاده است، نیاز دارد به اینکه شاعرانی آگاه، اصالت زبان فارسی را به مخاطبان یادآوری کنند). شاعر همچنان یک ادبیاتی است، همانطورکه در آثار پیشین خود بود؛ فارسیدان و زبانگرا، بهگونهای که هنوز هم بهراحتی از کنار تناسبات پنهان و آشکارِ میان واژهها نمیگذرد و مثلاً برمبنای همین پیوندهای معنایی پنهان، جای نحویِ صفت را در جمله عوض میکند و به «کدام وحی شیرین به زنبورهای عسل میرسد...» دست مییابد و شاید بتوان گفت از همین منظر است که به حس آمیزیهای بکر و بدیع نیز میرسد و مثلاً میگوید: «دعاهای روشن شنیدم» و «از طعم آفتاب سوزان در مزارع پنبه میگفت» و «صدایم را شبیه سیبی سرخ به آدمها تعارف کردم» و... گرچه معتقدم که این نوع دخل و تصرف در حوزه خیال، دستکم در شعر رسول پیره، چیزی فراتر از کارکردهای زبانی و جابهجاییها در محورهای جانشینی و همنشینی است. درواقع این نوع رفتارهای زبانیِ شاعر را بیش و پیش از آنکه رفتارهایی ادبی بدانم، حاصل پیوند عمیق حواس چندگانه او در عالم خیال میدانم که خبر از حیات فراواقعی عواطف شاعر میدهند.
اما به هر حال شاعر این مجموعه، یک شخصیت آگاه زبانی است که آگاهانه یا ناآگاهانه، از برخی ظرفیتهای بلاغی زبان فارسی در راستای مدرن کردن زبان و فضای شعرش بهره میبرد، همچون کاربرد کنایه، با همان شیوهای که از شاعران امروزی توقع داریم؛ اینکه بهجای بیان یک مفهوم کلی و انتزاعی، تنها یک تصویر کوچک و جزئی را نشان بدهند، بهگونهای که بتواند نماینده کلیت آن مفهوم باشد، اما با دنیای زیسته روزمره مخاطبان پیوندی طبیعی و جدی داشته باشد. مثلاً شاعر قدیم بهجای «روز شدن» میگفت «خورشید برآمد» (که کنایهای است بسیار خنثی)، اما مثلاً رسول یونان میگوید «کرکرههای شهر بالا رفت» و رسول پیره میگوید «تنور نانواها گرم شد»، یعنی عناصری از زیستبومِ عامه مردم را بهکار میگیرند که برای عموم بسیار قابل درک و پذیرش است، و این یعنی قدم برداشتن شعر به سمت مردم، بیآنکه ادعای نزدیک شدن به مرزهای شعر گفتار را داشته باشد: «صبح/ پیش از آفتاب رفت،/ پیش از آنکه تنور نانواها گرم شود». درواقع مقایسه کنایههای بهکاررفته در شعر قدیم و امروز (البته سعدی را اگر کنار بگذاریم از این قیاس) نشان میدهد که فضای مدرن حاکم بر شعر امروز، چه نوع نگرشی را در انتخاب و کاربرد تصاویر کنایه ای ایجاد کرده است. مجموعه «لغتنامه کلمات مهجور» از مجموعههای بسیار متفاوت و خواندنی و اندیشیدنی است که بیتفاوت گذشتن از کنار آن، در این روزگار قحط شعر، ظلمی است که گذرنده بر خود روا میدارد.
رسول پیره
اعترافنامه گیاهِ معطرِ دامنه
مگر نمیدانی؟
شیشه آویشن در عطاری
خودش را لو میدهد
من هرجا میروم ابرها پیدایم میکنند
به باد میگویم مرا تعریف کن:
دستهای پرنده
که مدام از این کوه به آن کوه میرود
به ابر میگویم مرا صدا کن
میگوید:
گیاه معطرِ دامنهای
که موقعِ نیایش
خُلقش از ساقه شبدر تنگ است.
روایت علاقه در عهد شباب
نگهداری از غمهای ظریف و بیهوده در پستوی روح
مراقبت از غزلیات شمس
دلجویی از غروبِ دوشنبهها
و دلدادگی به پنجرههای خانه با تماشای او شروع شد
گذاشتم آفتاب به تنهاییام بتابد
به خانه رفتم و به ترکیبِ فلفل و اسفناج
و پیدا کردنِ لغتی مهجور در دستِ دهخدا مشغول شدم
او را به ناگاه دیدم
مطمئنم آن چهره گندمگون
مسیرِ بارانها را عوض کرد
علاقه/ مثل آمدنِ سیلِ ناگهان
معماریِ زندگی را بههم ریخت
پنهان نمیکنم
که شکفتنِ لاله رُخَش
آثارِ عجیبی داشت؛
پنجرهها نور بیشتری گرفتند
کتابها کمحرف شدند
و نامگذاری گیاهان از همان روز شروع شد
پنهان نمیکنم
که آمدنِ او
کشف آتش در اولین برفِ کوهستان بود
به او که نگاه میکردم
سکوتم طولانیتر میشد یا شادیام؟
غافل بودم
اگر شاخههای دو درخت بر هم بیفتند،
کدام زودتر میشکنند؟
پونه نیکوی
من از خاکسترم برخاستم از نو بسوزانم
که پیدا میشود هر بار جانی تازه از جانم
زدم از خود برون مثل شکوفه از درخت گل
نمیبینی مرا، چون باغ گل در شیشه پنهانم
همانم من، همان صورت نگار آسمان هستم
که شبها در میان ابرها پولک میافشانم
زنی هستم که در پیراهنم خورشیدها دارم
مرا بهتر ببین خورشیدم و مرگ شبستانم
شبیخونم بزن؛ هان قتل عامم کن، بمیرانم!
بیا بشکن مرا آیینه ام، عطرم، فراوانم
صدف تا نشکند انوار مروارید پنهان است
بسوزانم که عودم، دود و هیزم نیست در جانم
نمیبینی و باغی درگلابِ شیشه میبینم
نمیدانی و رازی هست در شعری که میخوانم
چه آتشیست که انداختی به بیشه و رفتی
چه شد که پاسخ من شد صدای تیشه و رفتی
به ضربههای تبر اکتفا نکردی و دیدم
شرنگ و زهر چکاندی به جان ریشه و رفتی
شکستههای دلم شعر میشود سر راهت
گمان مبر که زدی سنگ را به شیشه و رفتی
گریستم، به هوای دلم گریست خدا هم
تو شاد بودی، خُرّمتر از همیشه و رفتی
میان شورش گرد وغبار دیدمت از دور
سوار توسن هجران زهرپیشه و رفتی
تو آمدی به رگ عشق خون تازه بریزی
نیامدی بروی مثل عمر من بگریزی
مگر ترنم باغم که جان من به تو بند است
مگر نسیم بهاری مُحَی و مرگستیزی
تو آنچنانتری از هر چه آنچنان و چنین است
چه کردهای که تو اینقدر نور چشم و عزیزی
مگر طریقت و دینی مگر شهود و یقینی
مگر تو روحالامینی که نور کفر ستیزی
بهشت گمشدهام تاروپود پیرهن توست
جهان بدون تو ارزش نداشت قدر پشیزی
تمام زندگیم شد فقط برای تو مردن
ببین که زندگیام را گره زدی به چه چیزی
از دوبارهخوانی شاعرانِ همیشه «محمدجواد محبت»
او که گرم گفتوگوست
ارمغان بهداروند: محمدجواد محبت، معلّم است و به همان صمیمیتِ کلاسِ درس، در شعر هم گرمِ گفتوگوست. محمدجواد محبت متولد1322 است. در زادگاهش کرمانشاه تحصیل کرد و پس از پایان مقطع دیپلم، شغل معلمی را در شهرستان قصرشیرین برگزید. نام او پیش وُ بیش از بسیاری از چهرههای امروز در کارنامه شعر ثبت گردیده است. روزگاری که به استقبال، آثار او در نشریاتی همچون توفیق، خوشه، روشنفکر، دریچه، تهران مصوّر و هفتهنامه مشیر منتشر میگردید و بنمایه اجتماعی شعرهای او به تناسبِ روزگارِ پرمصیبتِ دهه چهل و پنجاه چنان بود که از جانب قلم او احساس خطر شود و مدتی مدید گرفتار بازجوییها و زندانها گردد. سادگی و صراحت و معاصرت زبان شعری محبت، در شناسه کردن نام او مؤثر بود و از او بواسطه همین سادهنویسیها و سادهاندیشیها در جایزه شعر فروغ تقدیر شد. خصیصه غالب شعرهای استاد محمدجواد محبت، معنامحوری است و آن چه را که در همه این سالها نوشته است، زیسته است. دکتر عبدالعلیدستغیب با مرور کارنامه شعری محمدجواد محبت چنین نوشته است که: «اشعار او حتی آنجا که به سبک نو میگراید به سبک کلاسیک جدید تعلق دارد. اگر صفت خاصی به سراینده اختصاص بدهیم باید بگوییم که او شاعری است معناگرا، چرا که او باورهایی محکم و استوار دارد و همین باورهاست که از او شاعری دوستداشتنی ساخته است.» محمدجواد محبت در موطن خویش، «کرمانشاه»، باقی ماند و به تربیت شاعرانی مشغول گردید که بسیاری از آنها اکنون، موفقیت و موقعیت ادبی خود را مدیون معلمی او در ادبیات این سرزمینند.
بهرهمندی کتب درسی از آثار او، مولّد خاطراتی شده است که برای هر کدام از ما میتواند به ارجمندی دوچندان استاد منتهی گردد. نیکیاد او را در این روزها که توجه دوبارهای به شعر کودک و نوجوان معطوف شده است به فال نیک میگیریم و با تقدیم شعر خاطرهانگیز «دو کاج» آرزومند سلامتی و طول عمر حضرتش خواهیم بود.
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده، دو کاج روییدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
یکی از روزهای سرد پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاجها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب درحال من تأمل کن
ریشههایم زخاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
من کجا طاقت تورا دارم
بینوا را سپس تکانی داد
یار بیرحم و بیمروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پیجویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند