ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شرور محبوب!
احسان محمدی
روزنامه نگار
«خوشحالم که در زندگی خارج زمینم بدتر از پله بودم.» این جمله رندانه از دیهگو مارادونا شاید یکی از کوتاهترین قابها برای توصیف خود او باشد. آمیزهای از شیطنت، طنازی، رندی و فرصتطلبی! او بعد از ترک اعتیاد در سال 2005 بهعنوان مجری تلویزیون برنامهای بهنام La noche del 10
«شب شماره 10» از ستاره برزیلی پله دعوت کرد تا میهمانش باشد و آنجا این جمله را خطاب به یک رقیب-دشمن قدیمی گفت! مثل یکی از آن ضربههای نرم و چیپ در زمینهای گلآلود! حرف خودش را زد. ترجمه سادهاش این بود که «من در زمین از پله» بازیکن بهتری بودم. گرچه در ادامه همان برنامه گفت:«کدوم یک از ما بهترین بازیکن بودیم؟ مامان من که فکر میکنه من بهترین بودم ولی مامان پله نظر دیگهای داره!»
این ماجراها در کتاب «پسران بد فوتبال» نوشته جان فلیپس و ترجمه وحید نمازی آمده است. جایی که نویسنده دون دیگو را کنار جورج بست، پل گاسکوئین، اریک کانتونا، هریستو استویچکف و... بهعنوان شرورهای محبوب معرفی کرده است. از لحظه فوت مارادونا میلیاردها کلمه در توصیف او منتشر شده است اما انگار هرچه مینویسیم کافی نیست. مثل نوشیدن آب شور. بیفایده است، کلمهها انگار کافی نیستند. در این مدت کوتاه فیلمهای مستند و ویدئوهایی از گلها و آوازها و اشکهای او را دیدهایم اما باز هم کافی نیست. برای نسل ما که با پای برهنه روی زمینهای خاکی و آسفالت به توپهای پلاستیکی لگد میزدیم و میخواستیم «مارادونا» شویم هیچ توصیفی جواب نمیدهد. اما خوشبخت بودیم در عصری که او جادو میکرد بازیهایش را زنده دیدیم. ما که از او معجزهها دیدیم باور نمیکنیم مُرده است. مگر میشود مارادونا بمیرد؟ آدمی که آرژانتین را زنده کرد و به نقشه برگرداند و ما را عاشق فوتبال، هیچ وقت نمیمیرد.
مارادونا «بهترین پسر بد دنیا بود»، نماد نسلی که با خشم، ناکامی، نادیده گرفته شدن و عشق به دست به یقه شدن با قلدرها بزرگ شد و انگار دیهگو جای ما داشت با ذوق جام جهانی 86 را به سینه میچسباند، جای ما گریه میکرد وقتی گفت در فینال جامجهانی 90 حقش را دزدیدند، جای ما بغض کرده بود وقتی در جام جهانی 94 گفتند دوپینگ کرده و ما نمیخواستیم باور کنیم و هنوز هم دلمان میخواهد فکر کنیم آدمهای پولدار و ناپاک زیر پایش نشستند و کوکائین دادند بکشد تا او نتواند تیمهای محبوبشان را لوله کند...
ما نسلی بودیم که «قهرمان» میخواستیم. قهرمانی خاکستری شبیه خودمان که از اعماق خودش را بالا بکشد و سر آخر پوز همه پولدارها را بزند. حتی اگر این وسط جاهایی هم با تقلب زیرآبی برود و قانون را دور بزند. به کجای دنیا بر میخورد؟ مارادونا حق ما را از جهان گرفت، از همه آنها که قانونها را جوری میچینند که خودشان بازی را ببرند. شاید برای همین دوستش داریم.
اکنون دیگر مارادونا مُرده و یک «ژانر» به پایان خود رسیده است
درنگی بر مسأله ژانر و تفاوت آن در ادبیات و فوتبال
بهمن ساکی
روزنامه نگار
فوتبال نیز همچون ادبیات و سینما زایشگاهِ ژانر است. عجالتاً همین ابتدا سینما را هم با تسامح ادبیات بدانیم!
مسأله ژانر در ادبیات، موضوعی است «پدربنیاد». پس به ناچار هر ژانر باید فرزندانی داشته باشد و شباهتهایی از خود به هرکدام به ارث بدهد. یک ژانر میتواند به دنیا بیاید و از میان برود، اما آن وجهی که موجد و حامل صورتِ تعریفپذیر آن ژانر است، همواره مستدام باقی میماند؛ و حق داریم در کنار انواع نگرشها و تلقیها، برای ژانر سرشتی اسطورهای نیز قائل باشیم؛ همانگونه که نگرش دیگری میتواند وجود داشته باشد.
در ادبیات و سینما هر ژانر با ژانرهای پیشین و پسین خود نسبتی برقرار میکند و هر ژانر از دل ژانری دیگر بیرون میزند؛ بهعبارتی ژانری که متقدم است و سِمتِ پدری دارد، خُرده اجزای خودش را به پیکره ژانر نوپدید تحمیل میکند. همچنین در ادبیات، گونه منتزع از ژانر، گاه از چند پدر ارث میبرد؛ و در عین حال شجرهنامهای هم برای خود دارد؛ اما هر ژانر در فوتبال خودبنیاد است؛ نه پدری ، نه فرزندی و نه شجرهنامهای دارد و نه اجازه میدهد بقایایش مصادره شود و به کسی به ارث برسد.
اگر ژانرها و گونههای ادبی برآمده از آنها را قابل طبقهبندی بدانیم، ژانر در فوتبال تن به طبقهبندی نمیدهد.
در فوتبال هر ژانرِ جدید حتی باید «شباهت خانوادگی» ویتگنشتاینی خود را انکار کند. ژانر در فوتبال نمیتواند در دقت پاس دادن همچون «دیوید بکام» باشد و در زدن ضربه سر مانند «تلمو سارا»، او فقط باید خودش باشد. مارادونا همیشه مارادونا است و «پله» همیشه «پله» است. اینان برای اینکه در عصر فوتبال خود به مقام «ژانر» برسند، هیچ نسبتی با پیشینیان خود برقرار نکردهاند و حتی لازم است نسبتهای پیشین را به تمامی محو کنند؛ چراکه شباهت، یعنی تکرارِ نشانه یا بخشی از دیگری.
شباهت در فوتبال حداکثر سوژه را تا ستاره شدن اوج میدهد؛ اما سوژهای که شبیه سوژهای دیگر باقی بماند، همیشه سایهای سنگین از نام یا نامهای پیشین بر سر دارد و با همواره با آنها توصیف میشود. در این میان تنها بازیکنِ ژانر است که از طبقهبندی و قاعده بیرون است.
ژانر در ادبیات یک میانجی تاریخی است؛ به عبارتی از دل تاریخ بیرون میآید و حامل پیامهایی گاه ناهمگون و متناقض است و چه بسا گفتمانهای متضادی را همزمان نمایندگی کند؛ اما ژانر در فوتبال محدود به حیاتِ بازیکن ژانر است و فرصت انباشت و رسوبگذاری تاریخی نمییابد؛ به همین سبب متناقض نیست و اجزای خود را نفی نمیکند. ژانر در فوتبال از دل تاریخ بیرون نمیآید بلکه خود به دلِ تاریخ یورش میبرد.
ژانر در فوتبال همچون ژانر در ادبیات، مسألهای طبقاتی نیست؛ تا همانند تراژدی و کمدی مخاطب را به فرادست و فرودست تقسیم کند. بازیکنِ ژانر فروغ خود را یکسان به همگان میبخشد.
در فوتبال، ژانرها به جای اینکه همچون ادبیات و سینما، از بطن یکدیگر درآیند یا در یکدیگر ادغام شوند یا حتی یکدیگر را کنار بزنند، باهم ارتباطی تعامل دارند. ژانرِ مسی در روزگارِ ژانر رونالدو ظهور میکند؛ هیچ یک نافی دیگری نیست.
در بستر زبانی فوتبال انگار یک ژانر بدون دیگری طنین کمتری دارد؛ امّا با این حال هیچیک قطعه پازل دیگری نمیشود و فراتر از گزاره و مسأله شکست و پیروزی؛ هرکدام کنشگری در خلقِ امرِ زیبا را بهغایتِ ممکن میرسانند.
فوتبال تنها برای مربیان «بازی قاعده» است؛ امّا برای بازیکنِ ژانر، «بازی برهم زدن قاعدهها» است. سبک در فوتبال در تفکر مربی خلاصه میشود و هر بازیکن باید یک عنصر تکرارشونده در سیستمی بسته باشد؛ یا در بهترین حالت خردهروایتی باشد که درعینحال که قصه مختصر خود را میگوید؛ همچون پازلی با ابعاد و زاویههای مشخص در مکان معین خود بنشیند. در فوتبال اما این بازیکنِ ژانر است که از ابعاد بیرون میزند و سبک را زیر نفوذ خود میگیرد. بازیکنی که ژانر است؛ تنها یک بازیکن خلاق یا یک ستاره نیست؛ چراکه در آسمان ستارگان بیشمارند؛ و اگر اراده کنی یکی را ببینی، دهها ستاره دیگر را ناچاری که ببینی. در فوتبال ستارگان یک تیم تنها پیشِ پای بازیکن ژانر را روشن میکنند تا او شکوه و زیباییهای خود را به نمایش بگذارد.
ژانر در فوتبال مصادرهگر است. ستارگان را محو میکند و خردهروایتها را میبلعد و سبک را به انقیاد خود درمیآورد. «دیگو مارادونا» یک ژانر با تمام ویژگی منحصربه فرد ژانرِ فوتبالی است؛ نه شباهتی از ژانری پذیرفته بود و نه اجازه داده بود شبیهی به اوزاده شود.
وقتی از مارادونا حرف میزنیم، تنها از استارتهای انفجاری، ضربههای غافلگیرکننده، دریبلهای پیدرپی ویرانکننده و گریختناش از حلقه مدافعان و حتی از شیطنتهای شیرین او آنگاه که «دستِ خدا» یک تیم را قهرمان میکند، حرف نمیزنیم؛ از همه اینها باهم و همزمان و در یک لحظه حرف میزنیم؛ در مجموعه یک «آن» وصفناشدنی.
شاید چیزی شبیه توصیف ویژگیهایی که امرؤالقیس؛ شاعر عرب در وصفِ اسب خود برمیشمرده است:
مِکرٍّ مِفَرٍّ مُقبِلٍ مُدبِرٍ مَعًا/ کجُلمودِ صَخرٍ حَطَّهُ السَیلُ مِن عَلِ.
به آنی پیش میتاخت و در همان حال مینشست و همانهنگام روی میآورد و همزمان میچرخید و برمیگشت؛ همچون صخرهای بزرگ که سیلی عظیم آن را از بلندای کوه به دره بغلتاند.
اکنون نام کارلوس بیلاردو؛ مربی قهرمان 1986 و دانیل پاسارلا ستاره جامهای 1978 و 1986 را از یاد بردهایم؛ چرا که یکی «قاعده بازی» را میدانست و دیگری صرفاً ستاره بود؛ اما آنکه «بازی برهم زدن قاعدهها» را بلد بود و معجزه میدانست؛ و «دستِ خدا» را از آستین خود بیرون آورد، تنها یک «ژانر» بود؛ ژانرِ دیگو مارادونا.
روزنامه نگار
فوتبال نیز همچون ادبیات و سینما زایشگاهِ ژانر است. عجالتاً همین ابتدا سینما را هم با تسامح ادبیات بدانیم!
مسأله ژانر در ادبیات، موضوعی است «پدربنیاد». پس به ناچار هر ژانر باید فرزندانی داشته باشد و شباهتهایی از خود به هرکدام به ارث بدهد. یک ژانر میتواند به دنیا بیاید و از میان برود، اما آن وجهی که موجد و حامل صورتِ تعریفپذیر آن ژانر است، همواره مستدام باقی میماند؛ و حق داریم در کنار انواع نگرشها و تلقیها، برای ژانر سرشتی اسطورهای نیز قائل باشیم؛ همانگونه که نگرش دیگری میتواند وجود داشته باشد.
در ادبیات و سینما هر ژانر با ژانرهای پیشین و پسین خود نسبتی برقرار میکند و هر ژانر از دل ژانری دیگر بیرون میزند؛ بهعبارتی ژانری که متقدم است و سِمتِ پدری دارد، خُرده اجزای خودش را به پیکره ژانر نوپدید تحمیل میکند. همچنین در ادبیات، گونه منتزع از ژانر، گاه از چند پدر ارث میبرد؛ و در عین حال شجرهنامهای هم برای خود دارد؛ اما هر ژانر در فوتبال خودبنیاد است؛ نه پدری ، نه فرزندی و نه شجرهنامهای دارد و نه اجازه میدهد بقایایش مصادره شود و به کسی به ارث برسد.
اگر ژانرها و گونههای ادبی برآمده از آنها را قابل طبقهبندی بدانیم، ژانر در فوتبال تن به طبقهبندی نمیدهد.
در فوتبال هر ژانرِ جدید حتی باید «شباهت خانوادگی» ویتگنشتاینی خود را انکار کند. ژانر در فوتبال نمیتواند در دقت پاس دادن همچون «دیوید بکام» باشد و در زدن ضربه سر مانند «تلمو سارا»، او فقط باید خودش باشد. مارادونا همیشه مارادونا است و «پله» همیشه «پله» است. اینان برای اینکه در عصر فوتبال خود به مقام «ژانر» برسند، هیچ نسبتی با پیشینیان خود برقرار نکردهاند و حتی لازم است نسبتهای پیشین را به تمامی محو کنند؛ چراکه شباهت، یعنی تکرارِ نشانه یا بخشی از دیگری.
شباهت در فوتبال حداکثر سوژه را تا ستاره شدن اوج میدهد؛ اما سوژهای که شبیه سوژهای دیگر باقی بماند، همیشه سایهای سنگین از نام یا نامهای پیشین بر سر دارد و با همواره با آنها توصیف میشود. در این میان تنها بازیکنِ ژانر است که از طبقهبندی و قاعده بیرون است.
ژانر در ادبیات یک میانجی تاریخی است؛ به عبارتی از دل تاریخ بیرون میآید و حامل پیامهایی گاه ناهمگون و متناقض است و چه بسا گفتمانهای متضادی را همزمان نمایندگی کند؛ اما ژانر در فوتبال محدود به حیاتِ بازیکن ژانر است و فرصت انباشت و رسوبگذاری تاریخی نمییابد؛ به همین سبب متناقض نیست و اجزای خود را نفی نمیکند. ژانر در فوتبال از دل تاریخ بیرون نمیآید بلکه خود به دلِ تاریخ یورش میبرد.
ژانر در فوتبال همچون ژانر در ادبیات، مسألهای طبقاتی نیست؛ تا همانند تراژدی و کمدی مخاطب را به فرادست و فرودست تقسیم کند. بازیکنِ ژانر فروغ خود را یکسان به همگان میبخشد.
در فوتبال، ژانرها به جای اینکه همچون ادبیات و سینما، از بطن یکدیگر درآیند یا در یکدیگر ادغام شوند یا حتی یکدیگر را کنار بزنند، باهم ارتباطی تعامل دارند. ژانرِ مسی در روزگارِ ژانر رونالدو ظهور میکند؛ هیچ یک نافی دیگری نیست.
در بستر زبانی فوتبال انگار یک ژانر بدون دیگری طنین کمتری دارد؛ امّا با این حال هیچیک قطعه پازل دیگری نمیشود و فراتر از گزاره و مسأله شکست و پیروزی؛ هرکدام کنشگری در خلقِ امرِ زیبا را بهغایتِ ممکن میرسانند.
فوتبال تنها برای مربیان «بازی قاعده» است؛ امّا برای بازیکنِ ژانر، «بازی برهم زدن قاعدهها» است. سبک در فوتبال در تفکر مربی خلاصه میشود و هر بازیکن باید یک عنصر تکرارشونده در سیستمی بسته باشد؛ یا در بهترین حالت خردهروایتی باشد که درعینحال که قصه مختصر خود را میگوید؛ همچون پازلی با ابعاد و زاویههای مشخص در مکان معین خود بنشیند. در فوتبال اما این بازیکنِ ژانر است که از ابعاد بیرون میزند و سبک را زیر نفوذ خود میگیرد. بازیکنی که ژانر است؛ تنها یک بازیکن خلاق یا یک ستاره نیست؛ چراکه در آسمان ستارگان بیشمارند؛ و اگر اراده کنی یکی را ببینی، دهها ستاره دیگر را ناچاری که ببینی. در فوتبال ستارگان یک تیم تنها پیشِ پای بازیکن ژانر را روشن میکنند تا او شکوه و زیباییهای خود را به نمایش بگذارد.
ژانر در فوتبال مصادرهگر است. ستارگان را محو میکند و خردهروایتها را میبلعد و سبک را به انقیاد خود درمیآورد. «دیگو مارادونا» یک ژانر با تمام ویژگی منحصربه فرد ژانرِ فوتبالی است؛ نه شباهتی از ژانری پذیرفته بود و نه اجازه داده بود شبیهی به اوزاده شود.
وقتی از مارادونا حرف میزنیم، تنها از استارتهای انفجاری، ضربههای غافلگیرکننده، دریبلهای پیدرپی ویرانکننده و گریختناش از حلقه مدافعان و حتی از شیطنتهای شیرین او آنگاه که «دستِ خدا» یک تیم را قهرمان میکند، حرف نمیزنیم؛ از همه اینها باهم و همزمان و در یک لحظه حرف میزنیم؛ در مجموعه یک «آن» وصفناشدنی.
شاید چیزی شبیه توصیف ویژگیهایی که امرؤالقیس؛ شاعر عرب در وصفِ اسب خود برمیشمرده است:
مِکرٍّ مِفَرٍّ مُقبِلٍ مُدبِرٍ مَعًا/ کجُلمودِ صَخرٍ حَطَّهُ السَیلُ مِن عَلِ.
به آنی پیش میتاخت و در همان حال مینشست و همانهنگام روی میآورد و همزمان میچرخید و برمیگشت؛ همچون صخرهای بزرگ که سیلی عظیم آن را از بلندای کوه به دره بغلتاند.
اکنون نام کارلوس بیلاردو؛ مربی قهرمان 1986 و دانیل پاسارلا ستاره جامهای 1978 و 1986 را از یاد بردهایم؛ چرا که یکی «قاعده بازی» را میدانست و دیگری صرفاً ستاره بود؛ اما آنکه «بازی برهم زدن قاعدهها» را بلد بود و معجزه میدانست؛ و «دستِ خدا» را از آستین خود بیرون آورد، تنها یک «ژانر» بود؛ ژانرِ دیگو مارادونا.
در کمین اسطوره
کاوس صادقلو
خبرنگار- عکاس
لبخندی از رضایت داشت، انگار من هم به هدف زده باشم، در حال عکاسی از دیگو اسطوره فوتبال و محبوب جهان بودم، او همانند مانکنی که برای نمایش لباس جلوی دوربین ظاهر شده باشد، در مقابلم ایستاده بود و فیگورهای مختلف می گرفت.
چهره دوست داشتنی دهه 80 که تبدیل به یک چهره ای دیگر شده بود هرچند زشت، ولی چه میشود گفت او «دیگو آرماندو مارادونا»است محبوب دل های هواداران فوتبال جهان، گذشته اش را دوست داشتم و امروزش را هرگز.
صدایی بلند در میان همهمه خبرنگاران در راهروی محل چند رسانه ای ورزشگاه بلند شد؛ دیگو دیگو ...
همه هجوم آوردند تا پرسشی از او بپرسند و امکان عکاسی میسر نبود. به محافظ امنیتی ورزشگاه نگاه کردم که اشاره می کرد دنبال من بیایید، من قبل از دیگران در پی او رفتم، اتاق اول نه، در اتاق دوم را باز کرد رو به همکارش گفت: بیایید. از فرصت استفاده کردم و به آرامی وارد شدم و به آن سوی اتاق رفتم و در کمین ایستادم.
دیگو وارد شد من عکاسی کردم، محافظ به سمت من آمد و گفت عکس نگیر و من اشاره به در و هجوم خبرنگاران کردم، مرا رها کرد و به کمک همکارانش شتافت و من در آرامشی هرچند کوتاه کارم را به اتمام رسانده و خارج شدم. نگاه عکاسان و خبرنگاران، نگاهی آشنا بود و از سر رضایت. در همان لحظه نادر داوودی جلو آمد و گفت: کارت خوب بود. و حالا دیگو به پایان رسید و همان دستی که او را برد، انگار پیامی به گوش می رسد؛ اسطوره هم که باشی خط پایانی داری!
ساعت 20:20 دقیقه/ 9 ژوئن 2006 / افتتاحیه جام جهانی فوتبال/ مونیخ/ آلمان
لطفاً مارادونا را به موزه نسپارید!
محمدجواد آذری جهرمی
وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات
امیر حاج رضایی عزیز در مورد مارادونا تعبیری دارد که خیلی به دلم مینشیند؛ «مارادونا بدون ارتش وارد قلعه انگلیسیها شد.» من دوست دارم این جمله را کاملتر کنم و بگویم که اصولاً مارادونا بدون ارتش، دنیا را فتح کرد. فوتبال، مظهر روح جمعی ملتهاست. همه شادی و ناراحتی یک ملت یک جا جمع میشود و در فوتبال خود را نشان میدهد. مارادونا بیشک بهترین بازیکن تاریخ است ولی واقعاً فکر نمیکنم که فقط خوب بودن تکنیکهای فوتبالی او، مارادونا را ساخته باشد.
چیزی که در همه لحظات زندگی او به نظرم میرسد، این است که او صدای همه تحقیرشدگان بود؛ خیلیها را از خاک بلند کرد هر چند که خودش در سال های پایانی زندگیاش حال و روز خوبی نداشت؛ او مردم یک بندر تحقیر شده و حاشیهای به نام ناپل را به اوج افتخار رساند. گریهها را به خنده تبدیل کرد و به جهان سیاه سفید مردم آنجا با فوتبال جادوییاش رنگ پاشید. چند روز پیش، وقتی خبرنگاری از یک هوادار پرسید که چرا مارادونا را دوست دارد او جواب داد که اسم من دیگو آرماندو است! جوانی که در همان سالهای افتخارآفرینی مارادونا در ناپل به دنیا آمده بود.
در آرژانتین هم همین بود؛ وقتی مارادونا، دست خدا را به انگلیسیها زد من پنج ساله بودم. فقط یادم میآید که در بازی با کارتهای فوتبالی وقتی کارت مارادونا به ما میافتاد دلمان غش و ضعف میرفت. مارادونا، آرژانتینیها را از خاک بلند کرد، ملتی را که تحقیر شده بود، بزرگ کرد. انگار خودش به منزل همه آرژانتینیها رفته بود و با دست خدا، سرهای به زیر افتاده آنها را بلند کرد. دست خدا، میلیاردها نفر را در جهان خوشحال کرد و حالا میلیونها نفر در جهان میگویند خداحافظ آقای دست خدا! خداحافظ آقای دوست داشتنی!
به نظرم این محبوبیت و دوستداشته شدن و افتخار، سرنوشت همه آنهایی است که زندگیشان و توانمندیهایشان، به ضعیفترین مردم روی زمین خوشحالی میبخشد؛ میلیونها بچه را در دنیا خوشحال میکند که میشود، جهان را تکان داد. میشود جادو کرد. مارادونا تا وقتی که راهی برای خوشحال کردن بچههای محروم، تا وقتی که راهی برای امید بخشیدن به مردم نا امید، تا وقتی که راهی برای سربلند کردن مردم تحقیر شده وجود داشته باشد، هنوز زنده است؛ لطفاً مارادونا را به موزه نسپارید!
مارادونای توی ذهن ما!
فرهاد عشوندی
روزنامهنگار
مارادونا در قاب خاطرات من با یکی از صحنههای گنگ جام ۹۰ آغاز میشود. از عشق برادر بزرگتر به فوتبالش. از پوستر بزرگش روی دیوار اتاق مهرداد و آن تصویر خالکوبی شده چهگوآرا روی بازویش. این شمایل اما با گل به یونان در جام جهانی ۹۴ و شادی استثناییاش رنگیتر میشود. از لحظه انتقالش همراه با مأمور دوپینگ و اشکهایش پس از اعلام محرومیت در پایان بازی نیجریه در همان جام. مایی که هنوز هم بر این باوریم او قربانی دسیسه هاوهلانژ پیر، رئیس برزیلی وقت فیفا و دبیر فاسدش، پیتر بلاتر شد. اگرچه سالهاست که میدانیم او غرق در کشیدن کوکایین، زندگی را بارها دریبل زده تا مرگ خیلی زودتر از ۶۰ سالگی به دنیایش پایان دهد اما به قول مجتبی هاشمی 30 سالی را زندگی قاچاقی با او همراه شده بود تا سرانجام مرگ در برابرش سر تعظیم فرود آورد!
مارادونا برای ما همان قدیسی است که جماعت میلیونی را پشت در بیمارستان مرکزی شهر بوئنوسآیرس شبها و روزها، دست به دعا نگه داشت تا از سنکوپ جان سالم به در برد. قدیسی که در ناپل و سیسیل ایتالیا از یکسو و تکتک کوچه پسکوچههای فقیرنشین زادگاهش چنان پرستیدنی است که به قول محسن بهاروند، سفیر پیشین ایران در آرژانتین، مردم برای گرفتن شفا به پیشش میآمدند تا دست خدایش را بر سرشان بکشد و بیماریهای لاعلاجشان را علاج کند. نسل ما اوایل دهه شصتیها اینقدر شانس یارش نبود که جادوی بازیهای بینظیرش در ناپل و جام جهانی ۸۶ را به چشم ببیند و روزهای پایانی فوتبالش سهممان بود. روزهای افتادنش به بیمارستان روانی. روزهای افول. روزهای خشم و فریاد و تلختر از آن یعنی روزهای زوال. روزهایی که قهرمان مبارزات استکباری برای پول به کار در کشورهای عربی هم تن میداد. رفتاری که بیشترین فاصله را از آن مارادونای ضد استکباری چپگرا در ذهنها ترسیم میکرد. او اما همچنان مارادونا بود، بزرگ و رؤیایی. اینقدر بزرگ که وقتی آن کوه چربی در کرملین و در فاصله چند قدمیمان برای قرعهکشی جام جهانی ۲۰۱۸ ظاهر شد، انگار به برق وصل شده باشم. فقط محو تماشایش باشم. کوه پر از چربی که هیچ شباهتی به مارادونای اوایل دهه ۹۰ نداشت و تمام حواسش در آن لحظه کشاندن دوست دختر جوانش به داخل سالن مراسم بود، بیآنکه هماهنگیهای لازم انجام شده باشد! اما تماشای همان یک لحظه و بودن در اتمسفری که مارادونا در آنجا بوده برای من و همه بچههایی که آن عصر، آنجا، کمی نزدیکتر یا کمی دورتر ایستاده بودیم، خاطرهای است ابدی. چون او مارادونا بود که از نزدیک ملاقاتش کردیم و یکی از آنهایی بودیم که در میان این ۷ میلیارد نفر همعصر با صاحب دست خدا، افتخار دیدنش از نزدیک را داشتیم.
نسل ما یک قهرمان واقعی داشت
مجید کوهستانی
روزنامه نگار
قهرمان روزگار کودکی و نوجوانی ما همچون ما، از کوچههای خاکی سر برآورد، نه در استودیوهای لوکس با کمک جلوههای حیرتانگیز دیجیتال و نوک قلمهای نوری طراحان و خیالپردازان. قهرمان ما برخلاف سوپرمن و بتمن و هالک و بنتن و اسپایدرمن، شنل و تخته پرواز و عضلات تخیلی و ساعت همهکاره و لباس چسبنده نداشت تا در یک آن ، رقیب و دشمن را به زانو در آورد. او نه در آسمان، که همینجا روی زمین بود و برای همه در دسترس... قهرمان ما یک انسان معمولی مثل خود ما بود. چه وقتی ناجی مردم یک شهر فقیر و عصیانزده در قلب مافیای جنوب ایتالیا شد و چه زمانی که یکتنه کل استعمار پیر را دریبل کرد و آه سوزناک ملتهای مستعمره را به غریو شادی بدل ساخت. او مثل بازی کردن همه ما ، جر زد و تقلب کرد و هیچ یک را پنهان نکرد. قهرمان ما آنقدر معمولی بود که راحت فریب خورد و حتی حریف اشتباه ها و هوسبازی خودش هم نشد. در زندگیاش بارها خطا کرد و فنا شد. اتفاقاً اوج زیبایی اسطوره ما اینجاست که همچون همه ما که روزی نه چندان دور میمیریم، مرد. «دست خدا»همراهت قهرمان زمینی.
روزنامه نگار
قهرمان روزگار کودکی و نوجوانی ما همچون ما، از کوچههای خاکی سر برآورد، نه در استودیوهای لوکس با کمک جلوههای حیرتانگیز دیجیتال و نوک قلمهای نوری طراحان و خیالپردازان. قهرمان ما برخلاف سوپرمن و بتمن و هالک و بنتن و اسپایدرمن، شنل و تخته پرواز و عضلات تخیلی و ساعت همهکاره و لباس چسبنده نداشت تا در یک آن ، رقیب و دشمن را به زانو در آورد. او نه در آسمان، که همینجا روی زمین بود و برای همه در دسترس... قهرمان ما یک انسان معمولی مثل خود ما بود. چه وقتی ناجی مردم یک شهر فقیر و عصیانزده در قلب مافیای جنوب ایتالیا شد و چه زمانی که یکتنه کل استعمار پیر را دریبل کرد و آه سوزناک ملتهای مستعمره را به غریو شادی بدل ساخت. او مثل بازی کردن همه ما ، جر زد و تقلب کرد و هیچ یک را پنهان نکرد. قهرمان ما آنقدر معمولی بود که راحت فریب خورد و حتی حریف اشتباه ها و هوسبازی خودش هم نشد. در زندگیاش بارها خطا کرد و فنا شد. اتفاقاً اوج زیبایی اسطوره ما اینجاست که همچون همه ما که روزی نه چندان دور میمیریم، مرد. «دست خدا»همراهت قهرمان زمینی.
روزی روزگاری یک اسطوره
او که یک توپ سلاحش بود
افشین خماند
روزنامهنگار
کسی نمی نویسد او در 4 جام جهانی بازی کرده است ، قهرمان جام جهانی شده ، نایب قهرمان جام جهانی شده ، 2 بار در ایتالیا قهرمان شده ، قهرمان جام یوفا شده و ... وقتی نوبت به او می رسد، این اعداد حقیر به نظر می رسد ، او فرای ریاضیات ایستاده است ، او را نمی توان با معیارهای اندازهگیری نرمال محدود کرد، او دیگو مارادونا است ، مردی که اسیر کمیت نمی شود ، او عین «کیفیت» است .رکورد زدن ها برای زمینی هاست ، او بسیار وقت است که در دنیای « اساطیر» خانه کرده و اساطیر را چه به شماره کردن های کوچک ...
اگر اسطوره را در شکل کلاسیکش در نظر بگیریم، قهرمان اساطیری هیچ کدام خوب مطلق نبودند، همه اشتباهات بزرگ داشتند چه فرق می کند ، نویسنده قصه حماسی قهرمانان اسطوره ای هومر باشد یا فردوسی ، همیشه اشتباه بوده و دادن تاوان آن اشتباه ،اشتباه می تواند شکستن مجسمه ای توسط اولیس باشد یا کشتن فرزند توسط رستم .این قهرمانان اسطوره ای همه نقطه ضعفی هم دارند گاهی در پایین ترین جای بدن مثل پاشنه آشیل یا در بالاترین جای بدن مثل چشم اسفندیار ! مارادونا هم مجموعه ای کامل از این اشتباه ها و نقاط ضعف بود اما همه اینها بخشی از قصه او بود ، قصه مردی که در میدان جنگ بود که می توانست همه سرخوردگی یک کشور مثل آرژانتین را در یک جنگ بزرگ در یک میدان فوتبال تبدیل به بردن کند یا شهری فقیر در جنوب ایتالیا مثل ناپل را به جایگاهی بالاتر از همه تحقیرکنندگان شمال ایتالیا برساند.این قصه از پسربچه ای شروع می شود که روزگاری بزرگترین آرزویش این بود که با روپایی زدن و دریبل زدن خانهای بزرگ تر برای خانواده اش تهیه کند و به جایی ختم می شود که نبودنش غم را به خانه پسربچههای بسیاری در جهان می فرستد. مارادونا مثل همه اسطوره ها یک دست سلاح بیشتر نداشت، در اسطوره ها همیشه بخشی از قصه سردرگمی قهرمان بعد از ربودن سلاح است .سلاح او فقط یک توپ فوتبال بود ، اگر این سلاح را به او می دادی حتی آن بخش بی مزه فوتبال یعنی گرم کردن بازیکنان را تبدیل به تماشایی ترین می کرد. توپ که از او گرفته شد زوالش شروع شد انگار که چکش ثور را دزدیده اند ، موهای سامسون را کوتاه کرده اند یا از رستم رخشش را گرفته اند...توپ را که از مارادونا گرفتند ؛ دیگر مارادونا هیچ گاه مارادونا نشد!
وداع مردم آرژانتین با اسطوره شان
مارادونا: مجسمهای نمیخواهم
جمعه روز تلخی برای مردم آرژانتین بود. روزی که مردم آرژانتین با یکی از مشاهیر و اسطورههای کشورشان خداحافظی کردند. دیگو آرماندو مارادونا که چهارشنبه بهدلیل حمله قلبی در ۶۰ سالگی درگذشت، بامداد جمعه در بوئنوس آیرس به خاک سپرده شد.مراسم خاکسپاری و وداع با دیهگو آرماندو مارادونا که از ساعت ۶ صبح پنجشنبه (به وقت محلی) در کاخ ریاست جمهوری آرژانتین آغاز شده بود بهدلیل اوج گرفتن تنشها متوقف شد. پلیس از شروع مراسم در تلاش بود مردم را به صف وارد کاخ ریاست جمهوری کند اما هواداران صبور نبودند و خیلی زود نخستین درگیریها میان مأموران و مردم دیده شد که پلیس مجبور شد از گاز اشک آور استفاده کند. با این شرایط پیکر اسطوره فوتبال آرژانتین با شدیدترین تدابیر امنیتی از کاخ ریاست جمهوری به گورستان بیا ویستا، مکانی که والدین مارادونا به خاک سپرده شده اند، انتقال یافت. مراسم تنها با حضور خانواده و نزدیکان مارادونا برگزار شد. هواداران بیرون از گورستان با ستاره محبوب خود برای همیشه خداحافظی کردند. پیش از این قرار بود مردم هم هنگام خاکسپاری حضور داشته باشند اما تنشها در مراسم وداع موجب شد خانواده مارادونا تصمیم بگیرند خاکسپاری بدون حضور مردم برگزار شود که این برخلاف خواسته اسطوره آرژانتینی بود. این در حالی است که ویروس کرونا نیز مانع حضور پرشور مردم در مراسم بدرقه دیه گو مارادونا نشد و با اسطوره فوتبال در کاخ ریاست جمهوری آرژانتین، برای آخرین بار وداع شد. دیه گو مارادونا 45 روز قبل در یک دفتر اسناد رسمی وصیت کرد که بدنش پس از مرگ مومیایی شود و اکنون این سند در اختیار رسانهها قرار گرفته است. در وصیت رسمی مارادونا آمده است: «من، دیهگو مارادونا میخواهم در سلامت جسمانی و عقلی ابراز کنم که جسدم پس از مرگ مومیایی شود. من مجسمهای نمیخواهم و آنها را دوست ندارم. بیشتر مجسمههای افرادی را که ساختهاند هیچ شباهتی به آنها ندارد.»
یک ضد مرثیه برای دیگوی کبیر
تاریخ مرگ مارادونا جعلی است
رسول بهروش
روزنامه نگار
نمیشود عاشق دیگو مارادونا نبود. رقصنده با توپ، جادوگر همه اعصار با آن اعتماد به نفس لعنتیاش؛ حتی دشمنانش هم با چشمهایی گرسنه او را تعقیب میکردند و میستودند. آیا مارادونا بهترین بازیکن تاریخ فوتبال دنیا بود؟ سؤال مناقشهبرانگیزی است و در فضای احساسی فعلی شاید خیلیها به آن جواب مثبت بدهند. مهم نیست که این عنوان به الدیگو تعلق میگیرد یا نه. مهم این است که او «حافظ» فوتبال بود؛ سراینده نابترین غزلها در مستطیل سبز و به تعبیری دیگری نگهبان جایگاه تاریخی فوتبال. چندین نسل با دیدن دریبلهای او عاشق فوتبال شدند. میراث مارادونا برای فوتبال، جاودانگی بیکران بود، عشقی در مقیاس ابدیت که تاریخ انقضا ندارد.
همه اینها قبول، اما راستش به نظرم تاریخ مرگ مارادونا جعلی است. آقای شماره 20 در سال «2020»
نمرد. او زمانی مرد که خودش با دست خودش هیمنه و شکوه مارادوناییاش را تاراج کرد و جلال و جبروت آن شماره 10 فراموشنشدنی را به حراج گذاشت. دیگو زمانی مرد که پا به عرصه مربیگری گذاشت. به خاطر گل ثانیه آخری مارتین پارلرمو مقابل پرو، آنطور ذلیلانه در چاله پر از آب شیرجه رفت و مضحکه دنیا شد. مارادونا وقتی مرد که به ادعای خودش ارنج آرژانتین در جامجهانی 2010 را در «خواب» پیدا کرد و نتیجه این خواب آشفته، شکست تحقیرآمیز چهار بر صفر برابر آلمان بود. مارادونا وقتی مرد که در یک بازی سطح پایین از جام حذفی مزخرف امارات، بعد از گل دقیقه پایانی محمدرضا خلعتبری 50 متر دنبال بازیکن متوسط ایرانی دوید تا او را غرق در ماچ و بوسه کند. مارادونا وقتی تمام شد که در لیگ دوی امارات او را روی نیمکت الفجیره نشاندند و بعد از مدت کوتاهی به خاطر کسب نتایج ضعیف از آنجا هم بیرونش کردند.
نه، این مارادونای ما نبود. همه اعتبار دست خدا، به این بود که در دسترس نباشد. دیالوگ جذابی در فیلم هنرپیشه هست که میگوید: «مجنون هم که باشی، همین که لیلی اومد تو خونهت واست قرمهسبزی پخت، فاتحه عشق خوندهست.» لیلی ما مجانین هم به خاطر دوزار پول راهی امارات شد، اما مشکل اینجاست که قرمهسبزی هم بلد نبود بپزد. افتادن به دست و پای خلعتبری را کجای دلمان بگذاریم لامروت؟ با این همه اما، بعد از پایان جسم خاکی الدیگو، همچنان میتوان با انبوه قابهای روشن، آن خاطرات زیبای به جا مانده از این یاغی ناآرام، همه زمستانهای تاریخ را سر کرد. مارادونا چکیده فوتبال در شمایل یک انسان بود. همه ما عشاق دنیای توپ گرد تا ابد وامدار اوییم. روحش آرام.
روزنامه نگار
نمیشود عاشق دیگو مارادونا نبود. رقصنده با توپ، جادوگر همه اعصار با آن اعتماد به نفس لعنتیاش؛ حتی دشمنانش هم با چشمهایی گرسنه او را تعقیب میکردند و میستودند. آیا مارادونا بهترین بازیکن تاریخ فوتبال دنیا بود؟ سؤال مناقشهبرانگیزی است و در فضای احساسی فعلی شاید خیلیها به آن جواب مثبت بدهند. مهم نیست که این عنوان به الدیگو تعلق میگیرد یا نه. مهم این است که او «حافظ» فوتبال بود؛ سراینده نابترین غزلها در مستطیل سبز و به تعبیری دیگری نگهبان جایگاه تاریخی فوتبال. چندین نسل با دیدن دریبلهای او عاشق فوتبال شدند. میراث مارادونا برای فوتبال، جاودانگی بیکران بود، عشقی در مقیاس ابدیت که تاریخ انقضا ندارد.
همه اینها قبول، اما راستش به نظرم تاریخ مرگ مارادونا جعلی است. آقای شماره 20 در سال «2020»
نمرد. او زمانی مرد که خودش با دست خودش هیمنه و شکوه مارادوناییاش را تاراج کرد و جلال و جبروت آن شماره 10 فراموشنشدنی را به حراج گذاشت. دیگو زمانی مرد که پا به عرصه مربیگری گذاشت. به خاطر گل ثانیه آخری مارتین پارلرمو مقابل پرو، آنطور ذلیلانه در چاله پر از آب شیرجه رفت و مضحکه دنیا شد. مارادونا وقتی مرد که به ادعای خودش ارنج آرژانتین در جامجهانی 2010 را در «خواب» پیدا کرد و نتیجه این خواب آشفته، شکست تحقیرآمیز چهار بر صفر برابر آلمان بود. مارادونا وقتی مرد که در یک بازی سطح پایین از جام حذفی مزخرف امارات، بعد از گل دقیقه پایانی محمدرضا خلعتبری 50 متر دنبال بازیکن متوسط ایرانی دوید تا او را غرق در ماچ و بوسه کند. مارادونا وقتی تمام شد که در لیگ دوی امارات او را روی نیمکت الفجیره نشاندند و بعد از مدت کوتاهی به خاطر کسب نتایج ضعیف از آنجا هم بیرونش کردند.
نه، این مارادونای ما نبود. همه اعتبار دست خدا، به این بود که در دسترس نباشد. دیالوگ جذابی در فیلم هنرپیشه هست که میگوید: «مجنون هم که باشی، همین که لیلی اومد تو خونهت واست قرمهسبزی پخت، فاتحه عشق خوندهست.» لیلی ما مجانین هم به خاطر دوزار پول راهی امارات شد، اما مشکل اینجاست که قرمهسبزی هم بلد نبود بپزد. افتادن به دست و پای خلعتبری را کجای دلمان بگذاریم لامروت؟ با این همه اما، بعد از پایان جسم خاکی الدیگو، همچنان میتوان با انبوه قابهای روشن، آن خاطرات زیبای به جا مانده از این یاغی ناآرام، همه زمستانهای تاریخ را سر کرد. مارادونا چکیده فوتبال در شمایل یک انسان بود. همه ما عشاق دنیای توپ گرد تا ابد وامدار اوییم. روحش آرام.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
شرور محبوب!
-
درنگی بر مسأله ژانر و تفاوت آن در ادبیات و فوتبال
-
در کمین اسطوره
-
لطفاً مارادونا را به موزه نسپارید!
-
مارادونای توی ذهن ما!
-
نسل ما یک قهرمان واقعی داشت
-
او که یک توپ سلاحش بود
-
مارادونا: مجسمهای نمیخواهم
-
تاریخ مرگ مارادونا جعلی است
اخبارایران آنلاین