فرازی از حماسه آفرینی های سردار شهید علیرضا موحد دانش در خاطرات عابدین حیدرزاده، یکی از همرزمانش
فرمانده روزهای سخت جنگ
اسماعیل علوی
دبیر گروه پایداری
بین فرماندهی جنگ و نخبگی، نسبتی مستقیم وجود دارد. چرا که لازمه فرماندهی ومدیریت بحران، جسارت، عقلانیت، قاطعیت وخودباوری بوده و میان این عناصر با نخبگی نیز رابطهای منطقی برقرار است. 8 سال دفاع مقدس فرصتی برای راهیابی استعدادهای درخشان به ردههای فرماندهی درمیدان عمل بود تا با داشتههای خود برظرفیت دفاعی کشور بیفزایند. سردار شهید علیرضا موحددانش یکی از بیشمار جوانان نخبهای بود که با پشتوانه ایمانی راسخ و احساس مسئولیت به عرصه مدیریت و فرماندهی جنگ راه یافت تا از تمامیت ارضی کشور و امنیت ملی صیانت کند. ابتدا و تقریباً پیشتراز بقیه با جمعی محدود به کردستان رفت تا با جانفشانی، دشمن را از دستیابی به نیات شوم خود ناکام بگذارد. در این مقطع چون هنوز تجربه کافی نیندوخته بود از سرغیرت و راد مردی با جمع همراهان به تپههای شریف آباد در مرکز شهر سنندج که در اختیار گروههای مسلح تجزیه طلب قرار داشت و ناامنی بخش وسیعی از شهر را رقم زده بود، یورش میبرد و به رغم نفرات بسیار کمتر از نیروهای دشمن، آنجا را پس میگیرد. اما با روشن شدن هوا تجزیه طلبان، از ساختمانهای مسلط برآن تپه گروه علیرضا موحددانش را زیر آتش میگیرند تا جایی که ناچار میشود با تقدیم چند شهید موقعیت را ترک کند. علیرضا موحددانش از این واقعه درس بزرگی میگیرد و در طول حضور پر برکت خود در مناطق جنگی بهکار میبرد. او پس از دفع خطر گروهکها وآرامش نسبی کردستان، با آغاز جنگ تحمیلی به رویارویی با ارتش بعث عراق میشتابد و بازی دراز را بهعنوان اولین مقصد بر میگزیند. درعملیات آزادسازی ارتفاعات «بازی دراز» در کنار سایر دوستانش حماسههای ماندگاری را خلق و از خود به یادگار میگذارد و در قامت فرماندهی قدر و هوشمند ظاهر میشود. دراین عملیات با تجربیات ارزشمندی که اندوخته با کمترین تلفات به پیروزیهای بزرگی دست مییابد تا آنجا که شهید بهشتی درتجلیل ازحماسه آفرینیهای آنان میفرماید: «عرفان واقعی، خانقاهش بازی دراز است.»
علیرضای 24 ساله پس از درخشش در چهار عملیات پیروز، با حکم فرماندهی کل سپاه پاسداران به فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا(ع) که بعدها لشکرشد منصوب میشود. هنگامی که دستور عملیاتی در شهر مندلی عراق به وی ابلاغ میشود، بعد از شناسایی منطقه به این نتیجه میرسد که این عملیات به پیروزی نخواهد انجامید، درنتیجه مخالفت خود را با اجرای عملیات به سلسله مراتب نظامی اعلام میکند. لکن رأی و تصمیم فرماندهان عالیرتبه برانجام عملیات است. از اینرو وی بعد از مشورت با تعدادی از همقطاران خود از جمله سرداران شهید؛ حاج کاظم رستگار، احمد غلامی، سلمان طرقی، حسن بهمنی وسردار حاج منصورمحسنی(کوچک محسنی)، موضوع را با دفتر امام(ره) بهطور شفاهی درمیان میگذارد و با توضیح این نکته که من با توجه به مسئولیتی که دارم(فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا) پس از شناسایی منطقهای که ما موظف به عملیات در آن هستیم تقریباً مطمئن هستم این عملیات موفقیتی دربر نخواهد داشت، ضمن آنکه میتواند تلفات وخسارتهای زیادی را به نیروهای ما تحمیل کند. با وجود این تکلیف من بهعنوان فرمانده تیپ چیست؟ دفتر امام بهنقل از امام(ره) پاسخ میدهد؛ «اگراطمینان بهگفتههای خود دارید میتوانید مسئولیت قبول نکنید.» این موضوع موجب استعفای وی از فرماندهی ومنجر به شکلگیری گروه منتقدان فرماندهی کل سپاه در بهکارگیری شیوههای جنگی میشود که آیتالله هاشمی رفسنجانی در خاطرات روزانه خود به آن اشاره دارد. سردار موحددانش پس از آن بهعنوان یک نیروی عادی به جبهه میرود و سرانجام در 13 مرداد 1362، درعملیات والفجر2 مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفته و به شهادت میرسد. علیرضا موحددانش در عملیات آزادسازی ارتفاعات بازی دراز، یک دست خود را از دست میدهد که شرح آن را همراه و همرزمش عابدین حیدرزاده در قالب خاطره نقل کرده است که از پی میآید.
در کمین دشمن
سیزدهم مرداد مصادف است با سالروز شهادت علیرضا موحددانش، اولین فرمانده تیپ 10سید الشهدا(ع)که بعداز مدتی به لشکر ارتقا پیدا کرد. انسانی بزرگ و مصداق این جمله پیامبر اکرم(ص)که فرمود «در آخرزمان شهادت، خوبان امت مرا گلچین خواهد کرد.» با موحددانش، اوایل جنگ، وقتی که همراه بچههای گردان به سرپل ذهاب رفته بودیم، درعملیات بازی دراز آشنا شدم. در آن عملیات وی مسئول یکی از محورهای ادغامی با ارتش بود. آنجا او را فردی شاداب، ورزیده و پرتلاش یافتم که بسیار سریع با سایر افراد ارتباط برقرار میکرد.
هدف از انجام عملیات بازی دراز، تصرف منطقهای حساس بود که راههای قصرشیرین - سرپل ذهاب و گیلانغرب به پادگان ابوذر را آزاد و سرزمینهای وسیعی را از دیدرس و آتش مؤثردشمن دور میکرد. قرار بود عملیات ازچند محور انجام گیرد اما مسئولیت محور اصلی یعنی ارتفاعات بازی دراز با شهیدان محسن وزوایی و علیرضا موحددانش بود. از ارتش هم سرهنگ شهید فتحاللهی و سرهنگ بدری مسئولیت داشتند. برآورد ما از توان دشمن نیرویی به استعداد یک لشکر بود. براساس قواعد نظامی نیروی «حملهکننده» بایستی سه برابر نیروی پدافندی «ساکن» باشد تا عملیات به موفقیت دست یابد، اما نیروهای ما حتی یک سوم نیروی دشمن هم نبود. بهدلیل برابرنبودن نیرو، کار در میانه راه گره خورد و محورها از تأمین اهداف خود بازماندند. وقتی وضعیت به فرمانده اصلی عملیات، «شهید غلامعلی پیچک» اعلام شد، وی تصمیم گرفت عملیات را متوقف کند. ولی به اصرار موحددانش، شهید محسن وزوایی و یکی دیگر از فرماندهان، عملیات ادامه یافت و در ادامه عملیات، شهید موحددانش نقش بسیار چشمگیری ایفا کرد. در آن عملیات، من در گروه علی موحد بودم. گروه ما هنگام طی مسیر از یک شیار برای رسیدن به خط اصلی، با گشتیهای دشمن روبهرو شد. تک تیراندازان دشمن به شکل ضربدری همدیگررا پوشش میدادند و ما ناچاربه تغییر مسیرشدیم. در ادامه به یک میدان مین برخوردیم که برای پشت سرگذاشتن آن باید از یک ارتفاع صخرهای عبور میکردیم. علی موحد در آن لحظه برای رفتن به بالای صخره تقاضای طناب کرد، کسی نمیدانست طناب در این زمان ازکجا باید پیدا کرد. در همین اثنا یکی از برادران که بعدها شهید شد بهنام حسن توکلی که از ارتش به سپاه آمده و ما به شوخی تیمسار صدایش میکردیم، گفت: من طناب دارم. شهید موحددانش طناب را گرفت و به نقطهای پرتاب کرد، پس از اتصال به سنگی خودش قبل از همه بالا رفت. این درحالی بود که آتش دشمن هر لحظه شدیدتر میشد. پس از رسیدن وی به بالای صخره بچههای دیگرهم بالارفتند. وضعیت جدید موجب شد تا با تسلط بیشتری به مقابله با دشمن بپردازیم. با کمی پیشروی به نقطهای رسیدیم که تک تیراندازان عراقی مانع حرکت ما شده بودند. با هدف قرار دادن سنگرآنان راه گشوده شد و با سرعت بیشتری جلو رفتیم و ارتفاع 1050 را فتح و دشمن را از آنجا بیرون کردیم. پس از آن بهسمت ارتفاعات 110گچی راه افتادیم، ولی با روشن شدن هوا، ضد حمله ارتش عراق هم شروع شد و بارانی از انواع گلوله و خمپاره برسرمان باریدن گرفت بهطوری که تا آن روز مشابه آن را کمتر دیده بودیم. در این مرحله بالطبع سرعت مان کم و زمینگیر شدیم.
غروب آن روز، شهید موحددانش با سازماندهی مجدد نیروها، گروه خود را در بالای شیاری مستقرکرد. بچهها خسته بودند و از بیخوابی در رنج، با وجود این به انتظار نیروهای تازه نفس دشمن نشستند. هوا گرگ و میش بود که صدای پیشروی افراد دشمن از طریق شیاری که ما در بالای آن به کمین نشسته بودیم به گوش رسید. تا اینکه عقبه عراق وقتی متوجه کمین ما و در تله افتادن نیروهای پاتککننده خود شد شروع به آتشباری سنگین از زمین و هوا کرد. حفظ ارتفاعات تصرف شده برای عراق خیلی اهمیت داشت تا آنجا که نفرات عراقی که در آن عملیات به اسارت نیروهای ما در آمدند، خبر دادند صدام شخصاً وارد منطقه شده و فرماندهی را به عهده گرفته و3 لشکر را به منطقه فراخوانده است. بهگزارش اسرای عراقی صدام دستور بازپسگیری تمام نقاط ازدست داده را داده و برای کسانی که مقاومت نکرده بودند دادگاه صحرایی تشکیل داده بود.
شهید موحددانش با آرایش مداوم نیروها و بسیار هوشمندانه هدایت عملیات را عهده دار بود. عملیات به جنگ تن به تن رسید طوری که طرفین به سوی یکدیگر نارنجک پرتاب میکردند. شهید موحددانش لحظهای آرام و قرار نداشت و مدام از این سو به آن سو میرفت و نیروها را هدایت میکرد. تا اینکه متوجه شدیم به محاصره نیروهای دشمن درآمدهایم. شهید موحددانش با شجاعت برخی از نارنجکها را که به سوی بچهها پرتاب میشد قبل ازانفجار به سوی خود عراقیها پرتاب میکرد. وقتی به او میگفتیم؛ تا این حد به عراقیها نزدیک نشو، ممکن است آسیب ببینی، با خنده و شوخی پاسخ ما را میداد. در نوبت آخر درحالی که کمتر از 20 متر با دشمن فاصله داشت، وقتی میخواست نارنجک پرتاب شده را بهسمت دشمن پرتاب کند، زمان کم آورد و نارنجک در دستش منفجر شد، به یک باره گرد وخاک زیادی به هوا برخاست ولحظهای بعد چهره شهید موحددانش از میان آن نمایان شد. بلافاصله خودم را به او رساندم، احساس کردم حالت عادی ندارد. یک لحظه دیدم دستش در شلوار است. خطاب به من گفت حواست به جلوباشد. پرسیدم؛ چیزی شده؟ گفت نه! ولی من همچنان نگران بودم، اوکه متوجه کنجکاوی من شده بود با اشاره به من فهماند تا جلو بروم. وقتی نزدیکش رفتم، آهسته گفت: نخ داری؟ گفتم نه! گفت: پس بند پوتینم را باز کن. در این هنگام متوجه شدم یک دست اوقطع شده است، ازمن خواست تا به کسی چیزی نگویم. با عجلهبند پوتین را درآوردم و بالای بازویش را بستم. خون زیادی از محل قطع شده میرفت بهطوری که ضعف ورنگ پریدگی از چهرهاش نمایان بود. هرلحظه تلفات ما بیشتر وفشار نیروهای دشمن افزایش مییافت و محاصره تنگتر میشد. وضعیت دشواری پیش آمده بود، ساعاتی بعدکه تقریباً از همه جا قطع امید کرده بودیم به یک باره صدای تکبیرنیروهای خودی بلند شد و شهید احمد بابایی با افرادش به کمک ما آمدند. با حضورآنان صحنه جنگ تغییر کرد و نیروهای عراقی با دادن تلفات مجبور به عقب نشینی شدند.