اخگر به گریبان؛ برگ‌هایی از خاطرات منیر شفیق (6)

خروج از قطمون


صادق حسین جابری انصاری
مترجم
کتاب «من جمر الی جمر: صفحات من ذکریات منیر شفیق» (به فارسی: از اخگری به اخگری دیگر: برگه‌هایی از خاطرات منیر شفیق) نوشته منیر شفیق است. این کتاب توسط نافذ ابوحسنه تدوین شده و مطابق برنامه، بخش‌هایی از ترجمه فارسی آن در این ستون منتشر می‌شود.
من همراه با مادر و خواهر و برادرانم، «قطمون» را دو شب، پیش از سقوط، یعنی در ۲۸ آوریل ۱۹۴۸ ترک کردیم. همین جا ممکن است، برخی پرسش‌هایی از این گونه بپرسند که آیا یک مکان، به‌خاطر دوری از آن، در ذهن انسان، زیباتر از آنچه هست، می‌شود؟ آیا انسان، گذشته خود را به‌خاطر سختی حال امروزینش، زیباسازی می‌کند؟ آیا «قطمون»، همین جایگاه فعلی خود را در ذهن ما می‌داشت، اگر زندگی در آن، به‌طور طبیعی ادامه می‌یافت و در همان مکان باقی می‌ماندیم؟ یا اگر حداقل امکان بازگشت و دیدار از آن، هر وقت می‌خواستی، فراهم بود؟ این واقعیتی است که اگر «قطمون»، فلسطینی و عربی باقی مانده و اشغال نشده، اهالی آن کوچانده، و از دیدار دوباره‌اش محروم نشده بودند، وضع، متفاوت بود. من خود از سال ۱۹۴۸، نتوانسته‌ام، «قطمون» را ببینم. محروم کردن اجباری اهالی «قطمون» و «فلسطین»، از بازگشت به آن، بسیار سنگدلانه، و تأثیری شگرف بر روحیه، اندیشه، احساسات، کرامت و خاطرات همه ما بجا گذاشته است.
این خاطره و احساس، با کوچ اجباری، محرومیت از بازگشت، احساس غربت و «نکبت اشغال فلسطین» و سیاست‌های منتهی به آن پیوند دارد. همچنان که با «حق» و «عدالت» و خشم آدمی از فاجعه «اشغال فلسطین» ارتباط دارد. ایجاد «رژیم صهیونیستی»، فاجعه‌ای برای «فلسطین» و بزرگ‌ترین مصیبت برای امت بود که هنوز هم همراه همه ما است. این فاجعه، زخمی درمان‌ناپذیر آفرید و اشتیاقی همراه با التهاب در قلب من پدید آورد که هفتاد و یک سال از آن می‌گذرد و هر سال، این زخم، عمق بیشتری و آن اشتیاق، اندازه زیادتری می‌یابد. شاید اگر زندگی در فلسطین به شکل عادی خود می‌ماند و ما از «قطمون»، خارج و به محله دیگری می‌رفتیم، خاطره جدید دیگری در تکمیل خاطره زیبای «قطمون»، در جان و دل ما شکل می‌گرفت. اما آتش آن خاطره، با خشم ناشی از کوچ اجباری و کنده شدن از سرزمین خود شعله‌ور شد.
این درست است که من و خانواده‌ام، آوارگانی خیمه‌نشین نشدیم و از محله‌ای در «قدس»، به محله دیگر آن جابه‌جا شدیم، اما فرق زیادی میان این هست که در جایی از کشور خود زندگی کنید و بعد به منطقه دیگری از شهر و دیار خود جابه‌جا شوید، با اینکه مجبور به مهاجرت به مکان دیگری شوید و حتی از دیدار از مکان اصلی زندگی‌تان محروم شوید. خانواده ما در «قدس» ماند و به محله «باب الساهره»، و بعدتر، «وادی الجوز»، منتقل شد، اما این، یک جابه‌جایی عادی نبود، و نتیجه کنده شدن غیرعادی و اجباری از مکان سکونت خود بود. از آن پس، چقدر دیدن سیم خاردار‌ها و منطقه ممنوعه‌ای سخت بود که شرق قدس را از غرب آن جدا می‌کرد. از همین رو، این تحول، به خاطراتی در اندرون من و دیگر فلسطینی‌های خسته دل شکل داد که بی‌همتا است. من همین الان هم می‌توانم «قطمون» را با خیابان‌ها، خانه‌های ورودی‌ها، و درختان آن نقاشی کنم. جزئیات «قطمون» هنوز از خاطر من نرفته است، با اینکه پس از آن، در مکان‌ها و با خاطرات بسیار دیگر زیسته‌ام، اما خاطره‌های دوران کودکی، دهشت انگیز و پربرگ و بار است. بعدتر و پس از اشغال شرق «قدس» در سال ۱۹۶۷، احساسی مشابه، نسبت به «قدس قدیمی» و شرق، شمال و جنوب آن، در وجود ما شکل گرفت.
این به هیچ وجه بدین معنا نیست که ما از واقعیت‌های عادی، اسطوره می‌سازیم. ما، زندگی شادمانه‌ای داشتیم. «فلسطین»، برای من «قطمون» است، منطقه‌ای که کودکی خود را در آن گذرانده‌ام، با همه زیبایی‌هایی که چکیده وار، از آن سخن گفتم. اما در همان حال، «فلسطین» برای من «حیفا»، «ناصره»، «یافا»، «بیسان» و «دریاچه طبریه» هم هست. دریاچه‌ای که در شب‌های مهتابی تابستان، برای شنا به آن می‌رفتیم. ما در این شب‌ها، از شهر «ناصره» به دریاچه می‌رفتیم و در آن شنا می‌کردیم و در کنار آن، شب را به صبح می‌رساندیم. تصویر «دریاچه طبریه»، در ذهن من با موضوعی پیوند دارد که در کشور ما، ماه کامل شب چهارده نامیده می‌شود. «عکا»، شهر زادگاه مادرم، هم شهری بود که به آن می‌رفتم. پدر نیز مرا با خود به مناطق زیادی می‌برد، و با او به تقریب، در همه شهرهای فلسطین گشت زدم و آنها را در همان کودکی شناختم‌. طبیعی است که اینک دیگر، این شهرها تغییر کرده و به همان شکل باقی نمانده است. راه میان «یافا» و «حیفا» در فصل پرتقالی آن فراموش ناشدنی است. نسیمی در حال وزیدن بود که بوی خوشِ گل‌های پرتقال را به خودروی می‌کشاند. خودروی که با آن در حال عبور از این راه بودی. این منظره زیبا و خاطره انگیز را در هیچ جای دیگری نمی‌توان دید و این بوی خوش را در جای دیگری نمی‌توان احساس کرد. مسیر سی یا چهل کیلومتری در میان باغستان‌های پرتقال، با چنین حالی سپری می‌شد. احساسی وصف ناشدنی برای تو و ریه هایت، هنگامی که در آن جاده سبز و نمناک می‌رفتی و در طرف دیگرش ساحل مدیترانه پیدا بود. هیچ کس مرا سرزنش نخواهد کرد، اگر بگویم، آن بوی خوش پرتقالین، هنوز در ریه‌های من مانده و هیچ گاه آن را ترک نکرده است.
«حیفا» و «یافا» دو مرکز اقتصادی متمایز از «قدس» بود و در هر دو شهر، ثروت زیادی وجود داشت. پدربزرگم، یک ساختمان مسکونی بزرگ در منطقه «الهداره کرمل» داشت. خیابان اصلی این منطقه، شبیه خیابان «حمرا» در «بیروت» امروز بود. ساختمان بزرگ و چهار طبقه‌ای که هر طبقه اش، چهار آپارتمان داشت و مادربزرگ و عمه‌ام در یکی از آپارتمان‌های این ساختمان بزرگ زندگی می‌کردند. این خانه، در مالکیت وارثان پدر بزرگم از جمله من و خواهرانم و پسران و دختران ما است. روبه‌روی ما در این خیابان، «کاخ سرسق» قرار داشت و تنها خیابانی شش متری میان ما فاصله می‌انداخت.
یهودیان بیشتر بخش‌های منطقه «الهداره» را پر کرده بودند، اما بخش عربی نشین هم در آن مانده بود. دریا را به‌خاطر می‌آورم که دو عمه‌ام مرا برای شنا به آن می‌بردند. من، دریا و شنای در آن را بسیار دوست می‌داشتم. این خوشی‌هایی بود که در تعطیلات تابستانی دوره کودکی و نوجوانی، از آن برخوردار می‌شدم. مادربزرگم، زمینی در بالای «کوه کرمل» داشت که صهیونیست‌ها به بهانه اهداف نظامی آن را مصادره کردند.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7927/6/615877/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها