مروری برحضور مؤثر محاسن سفیدانی که صف اول نماز جماعت را به خط مقدم جبهه متصل کردند

پیرمرد و دریا


اسماعیل علوی
دبیر گروه پایداری
اهالی جبهه خاطرات شیرینی از «عمو»‌ها و «حاجی»‌های مناطق جنگی دارند؛ سالمندانی که غیرتمندانه همراه فرزندان و بعضاً نوه‌های خود روانه جبهه‌ها شدند، اما به‌دلیل کبر سن توان جوانان را نداشتند تا سلاح به دست گیرند و درخطوط مقدم جنگ به مصاف با دشمن بپردازند. لذا درکسوت پدرو بزرگ یگان به خدمت‌رسانی به رزمندگان مشغول شدند. سرآمد همه آنان «حاجی بخشی» بود که رزمندگان خاطرات بسیاری از وی در یاد دارند واو را به علم سبز، سیمینوف، لندکروز بلندگودار و «یام یام»های طلایی‌اش می‌شناختند.
نادر آزادی یکی از رزمندگان بسیجی دوران دفاع مقدس با یادآوری خاطره‌ای از وی می‌گوید: «در یکی از عملیات ها‌ درمحوری که یگان ما مأمور به پیشروی بود، با وجود تقدیم تعدادی شهید موفق به تأمین اهداف از پیش تعیین شده نشدیم و به عقب آمدیم. بچه‌های یگان بابت عدم پیشروی و همچنین از دست دادن دوستان و همرزمانشان افسرده و غمگین بودند. در این حین دیدیم وانت حاجی بخشی که دارای شناسه‌های زیادی از جمله بلندگویی بزرگ بود از دورنمایان شد. با آنکه هربار بچه‌ها با دیدن وانت ایشان به وجد می‌آمدند و به استقبالش می‌رفتند، اما این بار به‌دلیل روحیه ضعیف و افسردگی، کسی عکس العملی از خود نشان نداد، تا آنکه حاجی بخشی با وانتش رسید و با حرف ها و حرکات و شوخ طبعی‌هایش جو را تغییر داد و با رفتن ایشان بچه‌ها شور و نشاط اولیه خود را باز یافتند.» وی که خود نیز فرزند و دامادش در مناطق جنگی و حین عملیات به شهادت رسیده بودند با کارخانه‌داران مواد غذایی در کرج هماهنگ کرده واقلام خوراکی و مواد غذایی برای رزمندگان می‌گرفت و با کامیون به خط مقدم جبهه‌ها می‌فرستاد.
یکی دیگر از این افراد حاج حسن امیری‌فر است که رزمندگان لشکر 27 محمد رسول‌الله او را با عنوان «عمو حسن» می‌شناسند ؛ پیرمرد خوش مشرب و بذله گویی که بین بچه‌های لشکر تهرانی‌ها از محبوبیت فراوانی برخوردار بود. عموحسن قبل از انقلاب در چهارراه مختاری تهران دکه یخ فروشی داشت و در کنار فروش یخ، گاهی هم دوغ محلی می‌فروخت.
اغلب رزمندگان سال‌های دفاع مقدس که از تهران و کرج به منطقه اعزام شدند، حاج حسن امیری‌فر را می‌شناسند یا لااقل با اسم و رسمش آشنا هستند. او  بعد از انقلاب به محله نازی آباد کوچ کرده بود. اهالی محله نازی آباد او را با اذان‌هایش که هر صبح از بام خانه خود سر می‌داد، دعوت به نماز اول وقت می‌کرد و در میان اهالی به دیانت و حسن‌خلق شهرت داشت، می شناختند.
با شروع جنگ ،وی کسب و کار را رها کرد و به یاری رزمندگان مدافع میهن در مناطق غرب و جنوب شتافت، اما به‌دلیل سن و سال و حسن سلوکش در واحد تبلیغات لشکر ۲۷ به کار گرفته شد و خیلی زود شد «عمو حسن» بچه‌های جنگ که به دویدن‌های میدان صبحگاه دوکوهه و شعر‌های حماسی اش معروف بود.
«عمو‌حسن» رانندگی بلد نبود تا همچون حاجی بخشی با وانت لندکروزش به همه جا سر بزند، لذا بیشتر با رزمندگان بویژه بسیجیان دمخور بود. هر صبح قبل از همه در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه سرحال و با نشاط آماده می‌شد و به همراه همه گردان‌ها، دور زمین صبحگاه می‌دوید.به دلیل کمبود فضا، گردان‌های لشکر، به نوبت محیط زمین صبحگاه را می‌دویدند. اغلب رزمندگان حتی جوان‌ها با هر دور دویدن به زحمت می‌افتادند، اما «عمو حسن» با وجود سن و سال بالا، همراه هر گردانی می‌دوید و شعارها و سرودهای حماسی و مذهبی می‌خواند و به رزمندگان روحیه می‌داد. شعارهایش غالباً هیچ وزن و قافیه‌ای نداشتند و آنها را فی‌البداهه از خودش می‌ساخت. هنگام نماز‌های جماعت هم مخزن گلاب را روی کول می‌انداخت و در میان صفوف نماز گزاران می‌گشت و سر و صورت بچه‌ها را با گلاب عطرآگین  و همزمان با صدای نمکین خود، همان شعار‌ها را تکرار می کرد.
قاسم زینلی یکی از رزمندگان لشکر 27 نقل می‌کند: «روزی «عمو حسن» از من پرسید؛ لباس‌هایت را کجا می‌شوری؟ گفتم خودم می‌شورم. گفت لباس‌های خودت و رفقایت را بیاور تبلیغات تا با ماشین لباسشویی برایتان بشورم. من هم کلی لباس جمع کردم و بردم تبلیغات، پرسیدم؛ عمو! پس ماشین لباسشویی‌ات کجاست؟ خندید و چیزی نگفت. بعد دیدم «عمو حسن» یک پیت حلبی گذاشته روی اجاق و با یک چوب، لباس‌ها را به هم می‌زند و اسم آن را گذاشته ماشین لباسشویی.
خودش می‌گفت، توی خواب دیده پرچم بزرگی به دوش گرفته و همراه رزمندگان راهی کربلاست، بعد از آن خواب سر ازمناطق عملیاتی درآورد و با نیروهای خط شکن لشکر همراه شد. عمو‌حسن پرچمی با شعار یا ابا عبدالله الحسین(ع) را بر دوش می‌گرفت و جلوی گردان‌ها راه می‌افتاد و با شعارهایش به رزمندگان روحیه می‌داد. دریکی از شعارهایش رزمندگان را مخاطب قرار داده و با صدایی پرطنین می‌پرسید؛ «کجا می‌روید؟» آنگاه جمع رزمندگان یک پارچه جواب می‌دادند «کربلا»! او همه جا همپای جوان‌ها بود حتی در بلندی‌ها و ارتفاعات و با آنان می‌جوشید. بچه‌های لشکرهم احترام خاصی برایش قائل بودند و از صمیم قلب دوستش داشتند.
عکسی از شهید همت وجود دارد که وی را در یک فضای کوهستانی در حالی که انگشت شست خود را باند پیچی کرده نشان می‌دهد که دست بر سینه گذاشته و لبخند زیبایی  بر لب دارد. عکاس این عکس (اباصلت بیات) نقل می‌کند: «شوق زیادی داشتم تا محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) را ببینم و از ایشان عکس بگیرم. قبل از عملیات «والفجر۴» با هماهنگی ستاد تبلیغات جنگ به منطقه عملیاتی اعزام شدم.وقتی به منطقه عملیاتی رسیدم هوا رو به تاریکی می‌رفت؛ پیرمرد خوش‌سیمایی به استقبالم آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گرم پرسید« پسرم چرا با لباس شخصی آمده‌ای؟ گفتم: عکاس و خبرنگار هستم. از او پرسیدم چگونه می‌توانم حاج همت را ببینم؟ گفت امشب را اینجا بمان تا ان‌شاءالله ببینم فردا خدا چه می‌خواهد.
آن شب را در سنگر این پیرمرد گذراندم. بعدها فهمیدم ایشان «عمو حسن» از اهالی نازی‌آباد منطقه جنوب تهران هستند که در تبلیغات لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) مشغول خدمت است. بجز من و «عموحسن» یک نوجوان ۱۶ساله و یک جوان ۲۵ ساله هم در سنگر بودند. آن شب برای من فراموش نشدنی است؛ ساعت ۱۲شب خوابیدم، ساعت ۲ بامداد با صدای قرائت قرآن کریم از خواب بیدار شدم و بیرون رفتم. دیدم در فاصله ۱۰ متری از سنگر، چاله‌ای را به شکل قبر کنده‌اند وبچه‌ها در آنجا تضرع و نیایش می‌کنند. آرام آرام جلو رفتم، دیدم آن جوان با یک شمع کوچک در داخل قبر، نشسته و قرآن می‌خواند و گریه می‌کند.
این صحنه برای من تکان دهنده بود صبح از «عمو حسن» پرسیدم: جریان دیشب چه بود؟ «عمو حسن» گفت، این مسائل اینجا عادی است. خیلی از بچه‌ها همین کار را می‌کنند. در هر حال با راهنمایی و حمایت «عمو حسن» شهید همت را کنار یک تانکر آب در حالی که آماده می‌شد تا وضو بگیرد ملاقات کردم و آن عکس مشهور را گرفتم.
فردای آن روز عملیات شروع می‌شود. قبل از عملیات شهید همت برای جمع رزمندگان سخنرانی کرده و می‌گوید «به شما برادران و عزیزانم با اطمینان می‌گویم که تاریخ، بعد از مقطع صدر اسلام، مثل شما انسان‌های پاک‌ سرشت، شجاع، ایثارگر و شهادت‌طلب به خود ندیده است. بدانید که مردم ولی نعمت ما هستند، ما هم سرباز کوچک آنها هستیم و از وجب به وجب خاکمان دفاع می‌کنیم و نمی‌گذاریم در دست دشمن باشد و... .
قدرت‌طلبی، انسان را در دنیا و آخرت به تباهی می‌کشد و بدانید که نسل‌های آینده به شما غبطه خواهند خورد؛ در حال حاضر که من حقیر با شما بزرگواران صحبت می‌کنم، مردم در گوشه و کنار کشور عزیزمان دست به دعا گرفته‌اند و از خداوند متعال می‌خواهند در عملیاتی که  پیش‌رو داریم، پیروزی بزرگی را برای ملت عزیزمان به ارمغان بیاوریم. بله عزیزانم، راه درازی در پیش داریم، عملیاتی با رمز«یا الله» اجرا خواهد شد. برادران عزیزم، من مخلص تک تک جوانان و پیرمردانی هستم که الان در اینجا حضور دارید، ان‌شاءالله مرا حلال کنید.»
بعد از سخنان «شهید همت»، «حاجی بخشی» و «عمو حسن» شروع به میدانداری می‌کنند و توان رزمی رزمندگان را با روحیه بخشی چند برابر می‌کنند.
عملیات کربلای ۵ که شروع شد «عمو حسن» غیرتش قبول نکرد توی چادر تبلیغات بماند، اسلحه به دست گرفت و راهی خط شد و در بحبوحه عملیات ، مظلومانه به شهادت رسید. آنانی که در مراسم تدفینش شرکت داشتند گفتند که پیکرش سر در بدن نداشته است.

برش

حاج حسن جوشن از پیران روشن ضمیری بود که از استان مرد خیز گیلان از همان روزهای اول جنگ راهی جبهه شد و شد مونس و همدم بچه های خطه سرسبز شمال در لشکر25 کربلا، انس حاج جوشن با بچه های لشکر خط شکن 25 کربلا تا آن حد بود که وقتی یگان مستقلی که مخصوص بچه های گیلان بود تأسیس شد باز هم در لشکر 25 ماند و بیش از 78 ماه از عمر خود را در جبهه‌های حق علیه باطل سپری کرد. حاج جوشن، همان سقای لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس است که اغلب شهدا و رزمندگان لشکرطعم شربت ایستگاه صلواتی های اورا چشیده اند.وی با حوصله ای پدرانه به رزمندگان خدمت کرده و با شیرینی از شیطنت رزمندگان یاد می نماید. وی در یکی از خاطراتش به نمونه ای از شیطنت بسیجی ها اشاره کرده و می گوید:« روزی بعد از عملیات فاو مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم ولی این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. یکی از بچه های قم بار اول کلاه آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم کلاه سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: «این بار برو چادر مادرت را بگذار و بیا شربت بخور.» بچه ها خندیدند ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید:چطور مرا شناختی؟ گفتم: پسرجان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباسهایت که همان است».



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7829/13/599296/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها