کوهرنگ


نویسنده: راضیه رئیسیان
سوز پاییزی می‌خزد توی تنم و لرز بَرم می‌دارد. بخاری ماشین را روشن می‌کنم. چشمم می‌افتد به آویز دست‌سازی که از آینه آویزان شده است. شش سال قبل وقتی دانشگاه قبول شدم و بابا این ماشین را برایم هدیه خرید، «دا» هم این آویز را با نخ‌های رنگی و مهره‌هایی که در صندوقچه‌اش داشت برایم درست کرده بود. می‌گفت اینها خاصیت دارند و از تو محافظت می‌کنند. آن صندوقچه در بچگی حکم یک گنجینه را برایم داشت، موقع‌هایی که خیلی کوچک بودم وقتی دا می‌رفت از چشمه آب بیاورد و من در سیاه چادر تنها می‌ماندم یواشکی می‌رفتم سراغ صندوقچه؛ اشیای ریز و درشت رنگارنگ آن را برمی داشتم و ورانداز می‌کردم و دوباره می‌گذاشتم سرجایش. بعضی سنگ‌ها شفاف بودند و جلو نور تلألؤ بخصوصی داشتند. بند سیزن1 نقره، زنجیره‌ای از سکه‌های مختلف که شکل‌های جالبی داشتند. لچک های2الماس آتشین3از همه فوق‌العاده‌تر بودند. آرزویم این بود که زودتر شوهر کنم تا دا یکی از آنها را به من بدهد. و حالا که به آرزویم رسیدم و یکی از آن لچک‌ها توی چمدانم است ته دلم قرص نیست از این آرزو. نگاهِ آسمانِ ابری و دلگیر روی سرم سنگینی می‌کند. این قدر غمین است که اصلاً دل و دماغ باریدن ندارد. انگار نه انگار که یک ماه و نیم از پاییز رفته و کوهستانِ سنگلاخ، لخت و عور، دریغ از یک حریر برف که لباس این کوه‌های رنگ به رنگ باشد. دل من هم دارد می‌ترکد. پایم را بیشتر روی پدال گاز می‌فشارم؛ صدای دا توی گوشم می‌پیچد. وقتی اصرار‌هایش برای منصرف کردن من از تنها راه افتادن ناکام ماند قسمم داد که نکند گاز بدهی و توی پیچ و واپیچ جاده بی‌احتیاطی کنی. ولی من باید زودتر به چشمه برسم، کنار آن تخته سنگ که همیشه مأوای حال خوب و بدم بوده و سنگ صبورم. از آخرین بار چقدر می‌گذرد، اوایل بهار سال قبل بود آمده بودیم بهون 4 که دیدارها را با قوم و خویش تازه کنیم. این سه چهار سالی که بابا و دا به خاطر تحصیل من به شهرکرد مهاجرت کردند، دوری از فامیل خیلی برایشان سخت بود. درست همان موقع بود «باواجان» بدحال شد و از پیش ما رفت. و من رفتم سمت چشمه، کنار آن تخته سنگ. چقدر دلتنگ این پیچ و خم جاده بودم. یک پیچ تند مرا از دشت لاله و چشمه دیمه دور می‌کند. یادم پرواز می‌کند به بهشت بهاران و سرخی این لاله‌های گریانِ سربه زیر که مثل یاقوت از ساقه‌های سبز آویزان شده‌اند. دلم خون می‌شد وقتی می‌دیدم مسافرانی از استان‌های همجوار این گل‌های بهشتی را با ریشه از خاک بیرون می‌کشیدند و حمایل باربند ماشین‌های آخرین مدل‌شان می‌کردند.
دلتنگی فشار می‌آورد و بغض می‌شود در گلویم و افشره‌ای تزریق می‌شود به مجاری اشکی. نه حالا نباید بگذارم اشک‌هایم سرازیر شود، تا برسم به چشمه، کنار آن تخته سنگ. باید زودتر برسم تا دا نفهمد به جای اصفهان راهی کوهرنگ شدم. نگاهی به ساعت گوشی می‌اندازم، هنوز دو ساعتی وقت مانده به قرار آرایشگاه هرچند بعید است زودتر از چهار ساعت دیگر برسم. برنامه این بود که من با زن عمو مرضیه زودتر راه بیفتم به‌ سمت اصفهان و بعداز ظهر هم بابا و دا و بقیه فامیل با اتوبوس حرکت کنند تا حول و حوش پنج و شش عصر تالار باشند. اما من دلم بی‌تابی می‌کرد. باید برای آخرین بار می‌رفتم کوهرنگ تا با همه آن چه که از کودکی باهاشان عجین بودم خداحافظی کنم. گوشی را با انبوهی از تماس‌های از دست رفته و پیام‌های نخوانده حواله می‌کنم به صندلی عقب؛ کنار جعبه لباس عروس و کفش‌های ورنی سفید. به‌ همه چیزهایی که فعلاً نمی‌خواهم بهشان فکر کنم و اشکم را دربیاورند. می‌خواهم این چند ساعت آخر را به حال خودم باشم، با همه دلخوشی هایم. دکمه پخش را فشار می‌دهم و ملودی ساز و دُهُل و سُرنا کمی دلم را آرام می‌کند و افکارم سُر می‌خورند به روزهای کودکی.
روزهایی که غوطه ور بودم در بوی کرفس و موسیر و بُن سرخ کوهی، خاطراتی که دیگر هیچ وقت تکرار نمی‌شوند و باید امروز از آنها دل بکنم و راهی اصفهان شوم برای شروع فصل جدیدی از زندگی‌ام. با تکان‌های ماشین رشته افکارم پاره می‌شود و خودم را روی پل چوبی می‌بینم. اینقدر در حال خودم غوطه ور بودم که اصلاً نفهمیدم کی به چلگرد رسیدم و دره را رد کردم. عشایر هم بار و بنه بر کندند و راهی گرمسیر شدند و کوهستان تنها‌تر از همیشه شده. خشک و بی‌آب. این وقت سال بدون ذره‌ای برف که بن مایه چشمه‌ها شود. یادش بخیر روزهای نوجوانی به بهانه جمع کردن سبزی‌های کوهی با دخترهای هم سن وسال می‌آمدیم کوه و از آن بالای بالا تا خود کوهپایه روی برف‌ها سُر می‌خوردیم. هیچ بستنی به اندازه برف‌هایی که در آن گرمای تابستان از کوه می‌خوردیم بهم مزه نداده. نوای پرسوز سازِ چپ5 از اعماق افکارم پرتم می‌کند بیرون و چشمم می‌افتد به جمعیتی که دور چشمه
حلقه زده‌اند.
انگار که به عزای عزیزی دور مزاری جمع شده‌اند و با سوزِ ساز می‌گریند. دلم مچاله می‌شود و اشک‌ها سرخود سرازیر می‌شوند. مردی با سر و روی خاکی بر سر زنان از کنار ماشین رد می‌شود و یک بند می‌گوید بدبخت شدیم... چشمه خشک شد، به خاک سیاه نشستیم... چشمه خشک شد انگار زمین و زمان دور سرم می‌چرخد، آخر مگر می‌شود این چشمه چندصد ساله خشک شده باشد. همبازی روزهای کودکی‌ام، آرامش روزهای نوجوانی‌ام، ... ای وای... .
گوشی را بر می‌دارم و برای پرهام می‌نویسم: هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم این هوای پاک را، این آب زلال را، این خاک آبرومند را با همه آنچه در خود دارد بفروشم به قیمت اتوبان و آپارتمان و زرق و برق بازار و زندگی مرفه و ماشینی شهر. زحمت کنسل کردن قرار محضر و آرایشگاه و مابقی ماجرا با تو. خدانگه دار برای همیشه تُرنه6 و از ماشین پیاده می‌شوم آرام می‌روم سمت چشمه تا کنار آن تخته سنگ به سوگ بنشینم.

توضیحات:
1-بَند سیزَن: از زیور‌آلات زنانه و اجزای اصلی لباس محلی
2-لچک: سرپوش زنانه الماس
3-آتشین: الماس‌هایی که در نور به رنگ‌های مختلفی درمی‌آیند
4-بهون: محل برپا داشتن سیاه چادرها
5-ساز چپ:‌ سازی که در هنگام عزا و سوگواری نواخته می‌شود
6- تُرنه: نام دخترانه بختیاری به معنای گیسو



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7782/15/592644/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها