هــور
کوثر شیخنجدی
نویسنده
همه میگفتند سلیم آخر مرام و معرفت است، یعنی توی رفاقت هیچ چیز کم نمیگذارد و آن روز شانسم گفته بود یا دعای خیر ننهام بود نمیدانم، اما انگار که از من خوشش آمده بود. شاید هم به گوشش خورده بود که از زیر کار در رو نیستم. تازه از توی دار و دسته قاسم قورباغه زده بودم بیرون و داشتم برای خودم ول میچرخیدم که یک روز سلیم نمیدانم به چه کار آمد خانه ما. وقتی با بویه روی تخت گوشه حیاط نشستند، قهوه و قلیان را از دست ننهام قاپیدم و گذاشتم پیش پای کت و کلُفتش.
«ماشالله سی خوت مردی شدی عامو...»
خوشم آمد. اول بار بود کسی مرا لاغر ندیده بود. تو روش لبخند زدم اما انگار منتظر جواب من نبود. دست آفتاب سوختهاش را گرد کرد دور فنجان و قهوه را لاجرعه سرکشید.
«نه ایی حرفا نیس خالو. خدارو شکر هور دلش پُرِ ماهیه. لب تَر کن تا سیت چند تا تَر و تازهش بفرستُم».
بویه یکوَر، به زورِ مَخَده و بالش نشسته بود، میخواست که خودش را از تک و تا نندازد. تو دو سال اخیر، یعنی دقیقش از روزی که از بالای نخل افتاد، دیگر کمرش صاف نشد. وقتی از نخل افتاد اول صدای خشک استخوانهاش را شنیدند و بعد فریادی که از نخلستان ما و عمو عامر رد شد، از هور گذشت، لب مرز رسید و نالید که: «یا الله.یا بویه. شکستم.»
سلیم داشت یک پشت حرف میزد و مابین حرفهاش نیم نگاهی هم به ننه میانداخت که بین دو لته دَر ایستاده بود. نه میآمد و نه میرفت.
«مرد باید نانِ زن و بچهشْ دربیاره... مرد خوش باید جوهر داشته باشه خالو... قبول داری یا نه؟»
بویه با قیافهای که مثل یک دردِ کهنه خفه بود نگاه میکرد، گاهی هم با کلمهای خشک شرجی هوا را میبُرید. نگاهم به پای بویه بود که عین یک توپ، باد کرده بود و رگهای آبیریزی مثل کرم توش وول میخوردند. بویه سرش را تکان داد:«ها خالو. نخلسون همهاش بدبختیه.کم بلا که سرت نیومد. بخدا داری عقل میکنی خالو.»
دست آخر سلیم درآورد یک دسته اسکناس چاق لبِ تخت گذاشت و رو به من گفت: «وُلِک تو نمیخِی یه کاری سی خوت دس و پا کنی؟»
گفتم:«ها که میخوام. مثلاً که چه کاری عامو؟»
«تورت سالمه؟»
با سر جواب دادم«ها»
گفت: «فردا صبْ خواب نمونی...» و دست پت و پهن پشمالوش را تا نزدیک سرش بالا برد.
صبح علیالطلوع بویه کولرگازی را تازه خاموش کرده بود و خنکای کرختی داشت تو عمق خوابم نفس میکشید که ننه پتو را از روم کشید.
«پَه مگه مردم معطل تونَن؟ سلمان، مصیبت پاشو. ایی سلیم خیر ندیده درِ اَ جا کند.»
بویه اول صبحی عبا پوشیده بود. مخده سرخ را تکیه دستش کرده بود، زیر چشمی ننه را میپایید و با صدای سبکی زمزمه میکرد:
«هیچی نشرب مای مِن ذاک الزلال
وطینک الحری نخلطه بطینه...»
«آخ اگر از چشمه زلال لبهات بنوشم
آخ اگر گل رُس تو با خاکم بیامیزد...»
هروقت میخواست دل ننه را بهدست بیاورد این طور شیک میکرد و این آواز را میخواند. بعد میگفت: «نخند بویه، یادبگیر. با همی آوازا اول روز قلب دختر شیخ عدنان را ربودم. چه خیال کردی؟» پریده بودم جلوِ در که صدای دویدن دمپاییهای ننه بَرَم گرداند.
«ننه سلمان. دورت بگردوُم، بیا ایی یه لقمه رو بگیر، ضعف میکنی خو»
کوچه سکوت صبح اول تابستان را داشت. پژوی سلیم مثل قوی سفیدی به نرمی، راهش را از میان پستی و بلندی کوچه باز کرد.
«وُلک صبحونه که نخوردی؟.کلوچه معسله (1)، مقویه، بخور جون بگیری ها»
یادم آمد قاسم قورباغه چقدر از من حمالی کشید و آخرش هم پولم را نداد. هر بار یک بهانه میآورد. یک بار میگفت اوضاعش کساد است. یک بار میگفت ماهیها زاد و ولد نمیکنند، یا چه میدانم، بالغ نیستند. یک بار هم به زمین و زمان فحش میداد که مردم دیگر حلال و حرام سرشان نمیشود.
گوش هایشان آویزان شده بود و وقتی نگاه میکردی انگار همیشه یک تکه غم مثل ماهی پشت پلکهاش شنا میکرد. شبیه بویه شده بود که مدام شکایت میکرد که «نخلستان داره میخشکه، سال به سال زمین بخیلتر میشه، اگه نه پشت «قواله »ننهات نبود تا حالا صد باره فروخته بودمش. پَه مگه یه آدم چقدر جون داره بویه؟». میرفت رو تن نخلها دست میکشید و تو گوششان وِرد میخواند، به خیالش که خجالت میکشند و ثمر میدهند. بعد برمیگشت و تو خودش مچاله میشد. هیچ نمیگفت و یک تکه غم شبیه ماهی پشت پلکهاش شنا میکرد. اصلاً همهشان شبیه هم بودند. فقط مینالیدند. اما سلیم فرق داشت. از انگشتر سرخش معلوم بود و از ماشینش. اصلاً تو بگو شد یکبار همین قاسم دست توی جیبش بکند و یک فلافلی چیزی بخرد؟ نشد. همهشان داشتند مثل ماهیهای یخی میشدند.
«دست شنا که بلدی؟ ها؟ یه وقت کار دسمون ندی؟»
«ها که بلدم عامو. پَه چه خیال کردی»
از لبخندش خوشم نیامد، اما زود فراموش کردم. بادی در نیزارها چرخید و رطوبت خنکی از هور به صورتمان نشست. بوی علف و آب آفتاب دیده میآمد.
سلیم قایق را خاموش کرد. دور و برش را نگاهی انداخت. سایه ماهیهای بازیگوش توی آینه آب هر لحظه پیدا و پنهان میشد. دلم از خوشی میتپید. میدانستم دست پر برمیگردیم. راستی راستی شانس به من رو آورده بود، یا شاید دعای خیر ننهام بود. نمیدانم. منتظر بودم که تور بیندازد، اما سلیم خم شد و از کیسه سیاهش دو رشته سیم کلفت را بیرون کشید و به موتور قایقش چسباند. رشتهها مثل دو مار تشنه در آب فرو رفتند. آنوقت یک لحظه همه چیز ایستاد. پرندهها ایستادند. نیزارها و علفشورها ایستادند. آوازهای بویه از روز اول تا همین امروز صبح ایستادند. نخلستان ایستاد. آن تکه غم، که مثل ماهی پشت پلکهای قاسم و ننهام شنا میکرد ایستاد. من، قایق موتوری، هور، آسمان و حتی سلیم ایستادیم. آسمان سیاه شد و هزاران ماهی شبیه پرندگانی تیر خورده از آسمان باریدند.در هور، بوی دهان دیو میآمد.
1 کلوچه معسل: نوعی کلوچه محلی خوزستان که با خرما و ادویهجات میپزند
نویسنده
همه میگفتند سلیم آخر مرام و معرفت است، یعنی توی رفاقت هیچ چیز کم نمیگذارد و آن روز شانسم گفته بود یا دعای خیر ننهام بود نمیدانم، اما انگار که از من خوشش آمده بود. شاید هم به گوشش خورده بود که از زیر کار در رو نیستم. تازه از توی دار و دسته قاسم قورباغه زده بودم بیرون و داشتم برای خودم ول میچرخیدم که یک روز سلیم نمیدانم به چه کار آمد خانه ما. وقتی با بویه روی تخت گوشه حیاط نشستند، قهوه و قلیان را از دست ننهام قاپیدم و گذاشتم پیش پای کت و کلُفتش.
«ماشالله سی خوت مردی شدی عامو...»
خوشم آمد. اول بار بود کسی مرا لاغر ندیده بود. تو روش لبخند زدم اما انگار منتظر جواب من نبود. دست آفتاب سوختهاش را گرد کرد دور فنجان و قهوه را لاجرعه سرکشید.
«نه ایی حرفا نیس خالو. خدارو شکر هور دلش پُرِ ماهیه. لب تَر کن تا سیت چند تا تَر و تازهش بفرستُم».
بویه یکوَر، به زورِ مَخَده و بالش نشسته بود، میخواست که خودش را از تک و تا نندازد. تو دو سال اخیر، یعنی دقیقش از روزی که از بالای نخل افتاد، دیگر کمرش صاف نشد. وقتی از نخل افتاد اول صدای خشک استخوانهاش را شنیدند و بعد فریادی که از نخلستان ما و عمو عامر رد شد، از هور گذشت، لب مرز رسید و نالید که: «یا الله.یا بویه. شکستم.»
سلیم داشت یک پشت حرف میزد و مابین حرفهاش نیم نگاهی هم به ننه میانداخت که بین دو لته دَر ایستاده بود. نه میآمد و نه میرفت.
«مرد باید نانِ زن و بچهشْ دربیاره... مرد خوش باید جوهر داشته باشه خالو... قبول داری یا نه؟»
بویه با قیافهای که مثل یک دردِ کهنه خفه بود نگاه میکرد، گاهی هم با کلمهای خشک شرجی هوا را میبُرید. نگاهم به پای بویه بود که عین یک توپ، باد کرده بود و رگهای آبیریزی مثل کرم توش وول میخوردند. بویه سرش را تکان داد:«ها خالو. نخلسون همهاش بدبختیه.کم بلا که سرت نیومد. بخدا داری عقل میکنی خالو.»
دست آخر سلیم درآورد یک دسته اسکناس چاق لبِ تخت گذاشت و رو به من گفت: «وُلِک تو نمیخِی یه کاری سی خوت دس و پا کنی؟»
گفتم:«ها که میخوام. مثلاً که چه کاری عامو؟»
«تورت سالمه؟»
با سر جواب دادم«ها»
گفت: «فردا صبْ خواب نمونی...» و دست پت و پهن پشمالوش را تا نزدیک سرش بالا برد.
صبح علیالطلوع بویه کولرگازی را تازه خاموش کرده بود و خنکای کرختی داشت تو عمق خوابم نفس میکشید که ننه پتو را از روم کشید.
«پَه مگه مردم معطل تونَن؟ سلمان، مصیبت پاشو. ایی سلیم خیر ندیده درِ اَ جا کند.»
بویه اول صبحی عبا پوشیده بود. مخده سرخ را تکیه دستش کرده بود، زیر چشمی ننه را میپایید و با صدای سبکی زمزمه میکرد:
«هیچی نشرب مای مِن ذاک الزلال
وطینک الحری نخلطه بطینه...»
«آخ اگر از چشمه زلال لبهات بنوشم
آخ اگر گل رُس تو با خاکم بیامیزد...»
هروقت میخواست دل ننه را بهدست بیاورد این طور شیک میکرد و این آواز را میخواند. بعد میگفت: «نخند بویه، یادبگیر. با همی آوازا اول روز قلب دختر شیخ عدنان را ربودم. چه خیال کردی؟» پریده بودم جلوِ در که صدای دویدن دمپاییهای ننه بَرَم گرداند.
«ننه سلمان. دورت بگردوُم، بیا ایی یه لقمه رو بگیر، ضعف میکنی خو»
کوچه سکوت صبح اول تابستان را داشت. پژوی سلیم مثل قوی سفیدی به نرمی، راهش را از میان پستی و بلندی کوچه باز کرد.
«وُلک صبحونه که نخوردی؟.کلوچه معسله (1)، مقویه، بخور جون بگیری ها»
یادم آمد قاسم قورباغه چقدر از من حمالی کشید و آخرش هم پولم را نداد. هر بار یک بهانه میآورد. یک بار میگفت اوضاعش کساد است. یک بار میگفت ماهیها زاد و ولد نمیکنند، یا چه میدانم، بالغ نیستند. یک بار هم به زمین و زمان فحش میداد که مردم دیگر حلال و حرام سرشان نمیشود.
گوش هایشان آویزان شده بود و وقتی نگاه میکردی انگار همیشه یک تکه غم مثل ماهی پشت پلکهاش شنا میکرد. شبیه بویه شده بود که مدام شکایت میکرد که «نخلستان داره میخشکه، سال به سال زمین بخیلتر میشه، اگه نه پشت «قواله »ننهات نبود تا حالا صد باره فروخته بودمش. پَه مگه یه آدم چقدر جون داره بویه؟». میرفت رو تن نخلها دست میکشید و تو گوششان وِرد میخواند، به خیالش که خجالت میکشند و ثمر میدهند. بعد برمیگشت و تو خودش مچاله میشد. هیچ نمیگفت و یک تکه غم شبیه ماهی پشت پلکهاش شنا میکرد. اصلاً همهشان شبیه هم بودند. فقط مینالیدند. اما سلیم فرق داشت. از انگشتر سرخش معلوم بود و از ماشینش. اصلاً تو بگو شد یکبار همین قاسم دست توی جیبش بکند و یک فلافلی چیزی بخرد؟ نشد. همهشان داشتند مثل ماهیهای یخی میشدند.
«دست شنا که بلدی؟ ها؟ یه وقت کار دسمون ندی؟»
«ها که بلدم عامو. پَه چه خیال کردی»
از لبخندش خوشم نیامد، اما زود فراموش کردم. بادی در نیزارها چرخید و رطوبت خنکی از هور به صورتمان نشست. بوی علف و آب آفتاب دیده میآمد.
سلیم قایق را خاموش کرد. دور و برش را نگاهی انداخت. سایه ماهیهای بازیگوش توی آینه آب هر لحظه پیدا و پنهان میشد. دلم از خوشی میتپید. میدانستم دست پر برمیگردیم. راستی راستی شانس به من رو آورده بود، یا شاید دعای خیر ننهام بود. نمیدانم. منتظر بودم که تور بیندازد، اما سلیم خم شد و از کیسه سیاهش دو رشته سیم کلفت را بیرون کشید و به موتور قایقش چسباند. رشتهها مثل دو مار تشنه در آب فرو رفتند. آنوقت یک لحظه همه چیز ایستاد. پرندهها ایستادند. نیزارها و علفشورها ایستادند. آوازهای بویه از روز اول تا همین امروز صبح ایستادند. نخلستان ایستاد. آن تکه غم، که مثل ماهی پشت پلکهای قاسم و ننهام شنا میکرد ایستاد. من، قایق موتوری، هور، آسمان و حتی سلیم ایستادیم. آسمان سیاه شد و هزاران ماهی شبیه پرندگانی تیر خورده از آسمان باریدند.در هور، بوی دهان دیو میآمد.
1 کلوچه معسل: نوعی کلوچه محلی خوزستان که با خرما و ادویهجات میپزند
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه