چیستی در ساحت نیستی و نمیدانم کجایمها
منیر خلیلیان
رواندرمانگر
«گوشه خورشید، از پشت کوهها، برآمده بود. هوا داشت روشن میشد. سایهها، جان گرفته بودند. درخت جوان و تنهای بید، کنار رودی جاری، چشماناش را آرام باز کرد. به سایهاش نگاه انداخت. فریاد زد: «بزرگ شدم!». رود خندید. بید، دلخور شد. قهر کرد. ظهر شد. هوا گرمتر. بید، سایهاش را دید. آرام گفت: «کوچک شدم!». رود صدای حزنانگیزش را شنید. بید تشنه شد. به رود لبخند زد. رود، سیراباش کرد. خورشید، نزدیک کوههای مغرب رسید. بید، چشماش به سایهاش افتاد. فریاد زد: «بازهم بزرگ شدم!». هر دو، بلند خندیدند. آهسته، شب رسید. سایهها محو شدند. بید، از غصه خواباش برد. رود، آرام سیراباش کرد.»
کمالگرایی، در روان انسان، جایگاهی دستبالا دارد. در سبک زندگی امروزین، شتاب و بیحوصلگی، میهمانهای ناخواندهای هستند که میزبان شدهاند و شیوه و روش اندیشه ما را دستخوش تغییر قرار دادهاند. از سوی دیگر، هنر، همچنان در زندگی ما حاضر است. عصر ارتباطات و انقلاب چهارم صنعتی هم، هنر را نتوانستهاند تماماً از آن خود کنند. پستمدرنیسم اندیشمندانه و بازگشت به خویش، گهگاه، بر ساحت امروزین هنر میتابد و داشتههای اصیلمان را یادآوری میکند. تئاتر، همچنان تئاتر است. اجراهای ساده و تمیز، روی صحنه میروند و تماشاگر، با روح بازیگر، همسو میشود. موسیقی و هنرهای تجسمی نیز، چنیناند. حتی سینما که با جلوههای ویژه و فناوریهای نو، در کار تسخیر ذهنها است، از جایگاه مجازی و دستنایافتنی پایین میآید و بهدنبال دمی آرامش و اندیشه، ذهن و روان مخاطب را میکاود.
در این میان، «معنای زندگی» گاهی آنچنان تبدیل به اصل میشود که خود زندگی، از یاد میرود. عادت کردهایم که در گذران امور، سایههایی از زندگی را مشاهده میکنیم و همان را برای خودمان اصل قرار میدهیم. همه چیزمان را با آن میسنجیم و متأثر از آنیم. برای همین است که دائماً در تلاطم هستیم. اینها همه ریشه در آسیبهای تربیتی دارد. پدر و مادرها، فرزندانشان را با این تلاطمها بزرگ میکنند و کودکان همینگونه با طرحوارههای ناقص یا ملتهب، بزرگ میشوند. یک اصل در قانون گشتالت وجود دارد بهنام «تکمیل یا بستار». براساس آن، ما مؤلفههای اطراف را که ناقصاند در فرایند ذهنیمان، تکمیل میکنیم. اینطوری میشود که مثلاً با موسیقی ما بهدنبال رفع نقصها یا تکمیل احساسات و درونیاتمان هستیم. اما آنگاه که دچار تلاطم میشویم، این پازل ذهنی بههم میریزد. حاصل این سرخوردگی، حالتی است بهنام «خودآرامبخشی». ما را افسرده و ایزوله میکند و میشویم آدمی که از همه طلبکار است و هیچ کاری نمیکند. پیشنهاد میکنم، به جای یافتن معنای زندگی، خود زندگی را با هنرها، جستوجو کنیم. بازهم در این باره خواهم نوشت.
رواندرمانگر
«گوشه خورشید، از پشت کوهها، برآمده بود. هوا داشت روشن میشد. سایهها، جان گرفته بودند. درخت جوان و تنهای بید، کنار رودی جاری، چشماناش را آرام باز کرد. به سایهاش نگاه انداخت. فریاد زد: «بزرگ شدم!». رود خندید. بید، دلخور شد. قهر کرد. ظهر شد. هوا گرمتر. بید، سایهاش را دید. آرام گفت: «کوچک شدم!». رود صدای حزنانگیزش را شنید. بید تشنه شد. به رود لبخند زد. رود، سیراباش کرد. خورشید، نزدیک کوههای مغرب رسید. بید، چشماش به سایهاش افتاد. فریاد زد: «بازهم بزرگ شدم!». هر دو، بلند خندیدند. آهسته، شب رسید. سایهها محو شدند. بید، از غصه خواباش برد. رود، آرام سیراباش کرد.»
کمالگرایی، در روان انسان، جایگاهی دستبالا دارد. در سبک زندگی امروزین، شتاب و بیحوصلگی، میهمانهای ناخواندهای هستند که میزبان شدهاند و شیوه و روش اندیشه ما را دستخوش تغییر قرار دادهاند. از سوی دیگر، هنر، همچنان در زندگی ما حاضر است. عصر ارتباطات و انقلاب چهارم صنعتی هم، هنر را نتوانستهاند تماماً از آن خود کنند. پستمدرنیسم اندیشمندانه و بازگشت به خویش، گهگاه، بر ساحت امروزین هنر میتابد و داشتههای اصیلمان را یادآوری میکند. تئاتر، همچنان تئاتر است. اجراهای ساده و تمیز، روی صحنه میروند و تماشاگر، با روح بازیگر، همسو میشود. موسیقی و هنرهای تجسمی نیز، چنیناند. حتی سینما که با جلوههای ویژه و فناوریهای نو، در کار تسخیر ذهنها است، از جایگاه مجازی و دستنایافتنی پایین میآید و بهدنبال دمی آرامش و اندیشه، ذهن و روان مخاطب را میکاود.
در این میان، «معنای زندگی» گاهی آنچنان تبدیل به اصل میشود که خود زندگی، از یاد میرود. عادت کردهایم که در گذران امور، سایههایی از زندگی را مشاهده میکنیم و همان را برای خودمان اصل قرار میدهیم. همه چیزمان را با آن میسنجیم و متأثر از آنیم. برای همین است که دائماً در تلاطم هستیم. اینها همه ریشه در آسیبهای تربیتی دارد. پدر و مادرها، فرزندانشان را با این تلاطمها بزرگ میکنند و کودکان همینگونه با طرحوارههای ناقص یا ملتهب، بزرگ میشوند. یک اصل در قانون گشتالت وجود دارد بهنام «تکمیل یا بستار». براساس آن، ما مؤلفههای اطراف را که ناقصاند در فرایند ذهنیمان، تکمیل میکنیم. اینطوری میشود که مثلاً با موسیقی ما بهدنبال رفع نقصها یا تکمیل احساسات و درونیاتمان هستیم. اما آنگاه که دچار تلاطم میشویم، این پازل ذهنی بههم میریزد. حاصل این سرخوردگی، حالتی است بهنام «خودآرامبخشی». ما را افسرده و ایزوله میکند و میشویم آدمی که از همه طلبکار است و هیچ کاری نمیکند. پیشنهاد میکنم، به جای یافتن معنای زندگی، خود زندگی را با هنرها، جستوجو کنیم. بازهم در این باره خواهم نوشت.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه