روایت دوام آوردن


لیلا کردبچه
شاعر و منتقد
انگار کسی یک‌بار تا پای مرگ رفته و بازگشته باشد، انگار سال‌ها دستی در دست زندگی و دستی در دست مرگ راه رفته باشد و در نهایت دست مرگ را رها کرده و دست زندگی را محکم‌تر فشرده باشد، انگار یک‌بار با تمام وجودش برسر دوراهی انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته باشد و بعد از آن، زندگی را با تمام سختی‌ها، دشواری‌ها و بدی‌هایش برگزیده باشد، انگار کودکی در حال بالا رفتن از درختی بوده باشد که مصداق عینی زندگی است و در تمام مدت بالا رفتن، سگی که مصداق عینی مرگ است، پایین درخت ایستاده و لباسش را به دندان گرفته و کشیده باشد و کودک در نهایت، پیراهنش را رها کرده و خود بالا رفته باشد، رها و سبک‌بار...، کتاب «آب تا زانوی مترسک» سروده حیدر کاسبی که به‌تازگی توسط نشر نگاه منتشر شده است، روایت حال چنین انسانی است، «روایت دوام آوردن» است این کتاب، دوام آوردن زندگی دربرابر مرگ؛ به هر دلیلی و به هر شیوه‌ای است.
واقعیت این است که در این مجموعه، آن‌قدر که میل به زندگی، میل به بازگشت دوباره به زندگی، میل به دوام آوردن دربرابر مرگ، و شادمانی به‌خاطر جان سالم به‌در بردن از مرگ پررنگ است، عناصر انتزاعی دیگر بروز چندانی ندارند، حتی «امید» که توقع می‌رود جایی‌ که سخن از «زندگی» و «مرگ» است، به‌عنوان عناصر اصلی، پای ثابت ماجرا باشند، به‌شکل «امید به زندگی کردن» صرف بروز می‌یابد.
شاعر در این مجموعه، به «زیستن»، به چشم «شانس زیستن» می‌نگرد، و متعاقباً «بازگشت دوباره به زندگی» و «جان سالم به‌در بردن از مرگ»، می‌شود «شانس دوباره زیستن»، و شاعر از اینکه چنین بخت و اقبالی به او روی آورده که زیستن را ادامه دهد یا آن را دوباره ازسر بگیرد، راضی و خشنود است، بی‌‎آنکه نشان بدهد که برای این شانس دوباره، برنامه‌هایی ویژه دارد. او فقط «زیستن» و «دوباره زیستن» را می‌خواهد.
مضمون «زندگی دوباره یافتن» از پربسامدترین مضامین در شعرهای این مجموعه است:
«شاخه شکسته از درد به خودش پیچید/ و سارها را/ از نشستن/ منصرف کرد// دستی که دست مادرم نبود/ عرق پیشانی‌ام را خشک کرد/ و ساچمه خون‌آلود/ در ظرف نقره‌ای افتاد»
«به روزنامه‌های فردا اعتماد کن/ آنها از همین حالا/ جنگ را تمام کرده‌اند// هرچقدر می‌خواهی به صلح امیدوار باش/ فقط/ از این کشوی لعنتی مرا بیرون بکش/ از چهل‌درجه زیر صفر/ و بخار دهانم را از جهنمی به‌در کن// یک زخم کوچک وسط سینه‌ام که چیزی نیست!/ بزرگ می‌شوم/ فراموش می‌کنم»
«چراغ اول/ اجاق روشن یک تنهایی بود/ چراغ دوم آفتابگردانی در مه/ چراغ سوم تو بودی/ که از دهلیزهای کما برمی‌گشت/ مثل ماه روشن بود/ ـ صدای مادرم را شنیدم ـ/ اما چطور بلند می‌شدم؟/ صف مورچه‌ها از کاسه سرم می‌گذشت»
و می‌بینیم که دور کردن موقت شخصیت شعرها از زندگی و نزدیک کردن‌شان به مرگ نیز با دلایلی چون «سکته»، «کما»، «جنگ»، «گلوله»، «ماشین هیژده‌چرخ»، «هاراگیری» و... به تصویر کشیده شده است:
«مشت گره‌کرده لرزید/ لیوان آب به لبه‌های افتادن رسید/ پارکینسون، / یاکریم دربه‌دری شد/ که خانه‌اش را به ایوان روبه‌رو می‌بُرد// محمدعلی/ از کما درنمی‎آمد»
«کمی زودتر از یک سکته ناقص/ قبل از آن‌که نصف صورت‌مان کج شود/ من و حیدر کاسبی خوش‌شانس بودیم/ که از غصه مردیم»
بویژه آنجا که روایت «جان سالم به‌در بردن از مرگ» و به‌عبارتی دیگر «به خیر گذشتن»، مضمون اصلی می‌شود و شاعر سعی می‌کند کمی ریزبینانه‌تر وارد متن روایت شود، از انتزاعیات فاصله بگیرد، و کمی دقیق‌تر تشریح کند که چه شد توانستیم جان سالم به‌در ببریم و دوباره به زندگی برگردیم:
«باید سرم را بدزدم/ می‌دزدم// این تنها چیزی‌ست که از جنگ آموخته‌ام»
«اگر شده/ اسم تو را از یک ترانه محلی می‌گیرم/ و تنور سینه‌ام را گرم می‌کنم/ با موج رادیو می‌چرخم/ می‌چرخم/ و از این فرکانس غمگین عبور می‌کنم»
«با این قهوه‌ای‌های کم‌سو/ دنیا را/ شادتر از این نمی‌شود دید/ شامّه قوی‌تری می‌خواهم/ تا راست و چپم را بو بکشم/ و رد شوم/ و خوشحال باشم/ که یک‌بار دیگر به‌خیر گذشته است// آن‌طرف همه جاده‌ها خانه من است/ هرطور شده/ از لابه‌لای ماشین‌ها به خانه برمی‌گردم/ و در امان می‌مانم از بوق هیژژژژژژده.../ چرخ»
و گاهی به‌طور واضح از زندگی می‌خواهد که تلاش‌های مرگ را نادیده بگیرد و او را رها نکند:
«هم آفتاب، / هم باران؛/ اتاقی با مراقبت‌های ویژه باش زندگی!/ و فکر کن که تیر/ به پاهایم خورده»
با اینکه می‌داند که مرگ همواره در کمین است، و هر لحظه ممکن است به شکل دیگری و در هیأت دیگری، وارد صحنه بازی بشود:
«و تقدیر/ حشره‎‌اش را در منقار گرسنه‌ای به دام می‌اندازد// از پنج‌تا دهان باز/ یکی را زنده بمان ای بخت»
انگار شاعر اصرار دارد که راه‌های گوناگون «مردن» و روش‌های گوناگون «گریختن از مردن»، «زنده ماندن»، «دوام آوردن» و «جان سالم به‌در بردن» را با دقت توضیح دهد و پیش روی مخاطب بگذارد و درنهایت به شیوه‌های تصویری و مضمونی مختلف، به او بگوید: «خلاصه چنین شد که ما زنده ماندیم»
«اتفاقی که می‌افتد این است:/ بالاخره/ یکی از تیرها به خطا می‌رود/ و ما زنده مانیم»
«امید» در این مجموعه، امید به زنده ماندن و دوام آوردن و داشتن عمر طولانی و رسیدن به پیری است:
«وِرد آن کتاب کاهی/ از انبار آب‌ها پایینم برد/ از پشت‌سر، موهای ژولیده‌اش را دیدم/ به همین سوی چراغ!/ من پیری خودم را شناختم»
«کمک می‌کنم بلند شوم، / بایستم، / راه بروم در خواب این سامورایی/ که از یک هاراگیری گریخته است/ بعداً درخشیده می‌شوم در آبی که رفته است/ رفته است/ دور بزند/ تاکستان کمر آن کوه را»
اما برای چه؟ شاعر این زیستن را برای چه می‌خواهد؟ این امید رسیدن به پیری، این امید داشتن عمر طولانی را برای چه می‌خواهد؟ چه برنامه‌ای دارد؟ شاعر از این ماجرا هیچ نمی‌گوید و اصلاً به‌نظر می‌رسد که برنامه‌ای هم در پیش نداشته باشد، تنها برنامه موجود، «زندگی» کردن است. گویی «شاعر/ راوی » مرگ را زیسته باشد، و آنگاه میان مرگ و زندگی، زندگی را با تمام هیچ و پوچ بودنش بر مرگ ترجیح داده باشد، انگار بیهودگی زیستن را بر بیهودگی مرگ ترجیح داده باشد.
شاعر این مجموعه، گویی روح سرگردانی است بالای جنازه خود یا بالای جنازه زندگی خود، یا اینکه دست‌کم این موقعیت را یک‌بار تجربه کرده است. او به کرات به دوپارگی روح و جسمش اشاره دارد و گویی به آگاهی ویژه‌ای درمورد مرگ و زندگی دست یافته است؛ به تجربه‌ای شگرف، که باعث شده با چند پاره موجود و زنده‌اش، درباره حقیقت مرگ و زندگی‌اش حرف بزند. شاعر ناظر بیرونی بر روایت مرگ و زندگی خویش است. به‌هرحال در فضاسازی‌ اشعار این مجموعه، شاعر آن بالاست؛ روح درجریانی، که تمام وقایع را از آن بالا می‌بیند، و خود را به‌مثابه جسمی خالی از روح و زندگی می‌نگرد که دارد تلاش می‌کند دوام بیاورد:
«ظهور زنی از پنجره قطار/ سنگ‌ها را از دست کودکی‌ام انداخت/ غلتیدم با بوته‌های خار در بیابان‌های اطراف/ نگاهم نکردی// ممکن بود زنده بمانم زیر آفتاب»
«شمارش معکوس تمام می‌شود/ خَشی که در گلوی صدا بود تمام می‌شود/ آفتاب در پوکه‌های طلایی تمام می‌شود// این/ افتاده من است که هنوز تکان می‌خورد/ برمی‌خیزد، / و خودش را به اولین مخفیگاه می‌رساند»
و در نهایت سرانجام تصمیم می‌گیرد که خود پایین بیاید و به دوام آوردن جسمش دربرابر مرگ کمک کند:
«چون ماشین گریخته از صحنه تصادف/ زوزه می‌کشم/ نفس‌نفس می‌زنم/ و از اطراف زنده‌ام دور نمی‌شوم» «دارم وسط این جراحی به هوش می‌آیم/ این شانس بزرگ را از من نگیر!/حالا به تاریکخانه دنیا قدم می‌گذارم/ و نعش لبخندم را/ از آب‌ها بیرون می‌کشم//....// می‌خواهم شیشه‌ها را بشکنم/ و از آجرها بگریزم.../ دارم وسط این جراحی به هوش می‌آیم// یک‌بار دیگر/ می‌خواهم از شرمگاه این جهان به دنیا بیایم/ ای خدا»
و حتی این میل بازگشت به زندگی را تا سال‌ها پیش نیز عقب می‌برد و آن را به داشتن میل آگاهانه به دنیا آمدن و تولد می‌رساند، و البته به «به دنیا آمدن» خود با دیده تردید می‌نگرد:
«من احتمال برف/ در کوهساران بی‌کلاغ دورم/ قرار بود از قبیله کردها باشم/ و پدرم/ مهربان‌تر از هر مردی به همسرش اخم می‌کرد/ یک‌جوری/ که هیچ‌کدام از پسرانش سقط نمی‌شد// کاش به دنیا می‌آمدم/ و مادرم یک اسم خوب رویم می‌گذاشت؛/ مثلاً/ حیدر»
«یک سکه شانس بود، با دو روی شیر/ و تنها/ یکی از ما می‌توانست به دنیا بیاید»
حیدر کاسبی در مجموعه «آب تا زانوی مترسک» روایتگر به دنیا آمدن، دوباره به دنیا آمدن، جان سالم به‌در بردن از دست مرگ، و دوام آوردن دربرابر مرگ است، اما درنهایت اذعان می‌دارد که زندگی هم گرچه از مرگ بهتر است یا دست‌کم او این‌طور فکر می‌کند، اما آن هم چیز دندان‌گیری نیست، و به‌هرحال باید یک‌جوری با آن کنار آمد و آن را ادامه داد:
«آب شدن با قالب‌های یخ در دکه روزنامه/ و نان درآوردن/ رکاب زدن در بوی نو آن دوچرخه...// از جان زندگی چه می‌خواستم؟/ که دنبال گل‌های پیراهنی را گرفتم/ و اضافه شدم به اتوبوس پاکستانی‌ها/ در «تی‌بی‌تی» سابق»
«به خانه جدیدم رفتم/ تلویزیون را گذاشتم روی یخچال/ و از زندگی پرسیدم: چه می‌خواهی»
«با دستانم؛ مملکتی در برف، / من هم چراغ و باغچه‌ای می‌خواستم، / به آب شور یک ولایت/ خو می‌گرفتم با تو، / و آب‌های شیرین را فراموش می‌کردم»
در این مجموعه، دوام آوردن، تنها دوام آوردن انسان یا هر موجود زنده‌ای دربرابر مرگ نیست، که بگوید:
«اعتصاب غذا مرا نکشت/ اعتصاب هوا مرا نکشت/ اعتصاب خدا مرا نکشت»
و جان‌سختی خود یا دیگری را به نمایش بگذارد، بلکه دوام آوردن هر چیزی و هر حسی دربرابر زوال، نابودی و فراموشی است، و شاعر به آنچه از زوال و نیستی در امان مانده، با نگاهی تیزبین و اغلب تحسین‌آمیز می‌نگرد، مانند باقی ماندن اسم کسی روی دیوار مدرسه:
«کلاس پنجم رو به شاخه‌های اقاقی باز می‌شد/ رو به آبخوری سیمانی/ همانجاکه تو/ اسمت را فراموش کرده بودی با خودت ببری»
شاعر «آب تا زانوی مترسک» دوام آوردن را می‌ستاید، و اصرار دارد در سال‌های پیری سرش را بالا بگیرد و با غرور بگوید «زنده‌ام که روایت کنم» از آنچه بارها بر من گذشت، و از اینکه چگونه هربار از مهلکه گریختم.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7596/15/573487/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها