دختری که در زندان زاده شد
محمد بلوری/ مهتاب، در شرکت تجاریاش از پشت شیشه پنجره اتاقش به تماشای خیابان ایستاده بود که دختر جوانی برای استخدام در شرکت وارد اتاقش شد. این دختر برایش تعریف کرد که پدرش در تصادف کشته شده و مادرش به علت بیماری مرده است...
***
مهتاب از سرگیجهای که داشت، سرش را به پشتی صندلی خواباند. دختر پرسید: خانم آیا ناراحتتان کردم؟ عذر میخوام. من را ببخشید. مهتاب گفت نه دخترم. چیزیم نیست. یک سؤال خصوصی دارم.
مریم جواب داد: بپرسید خانم. جواب میدم.
از مادرتان برایم تعریف کنید.
بیچاره مادرم. باهمه مریضی قلبش، توخانههای مردم کار میکرد. برای خیاطی دیگران، شبها سوزن نخ میکرد و میخواست تا خرج تحصیلم را تأمین کند.
مهتاب غرق نگاه در چشمهای سبز دختر شد. پرسید: چه چشمهای قشنگی داری. به رنگ دریای یک روز آفتابی! دختر از شرمساری لبخندی زد و گفت: همرنگ چشمهای قشنگ شماست خانم. از این نظر خوشحالم.
مهتاب پرسید: چشمهای مادرت هم به همین قشنگی بود؟ یعنی سبز به رنگ دریای روزهای آفتابی؟
مریم جواب داد: نه خانم. رنگ چشمهای مادر خدا بیامرزم. سیاه و پوستش روشن بود
پدرتان چی؟
نه خانم. پدرخدا بیامرزم هم به همان رنگ بود. سیاه...
مهتاب پرسید: پس چشمهای شما رنگ دیگه است؟
مریم گفت: بله خانم همه دوستان و آشنایان از همین تفاوت رنگ چشمان من با پدر و مادرم میپرسیدند.
مهتاب پرسید: درمیان فامیل و خویشاوندان شما، کسی هم بود که چشمهایی به زیبایی رنگ چشمهای تو داشته باشد؟
مریم فکری کرد و گفت: فکر نمیکنم خانم.
مهتاب پرسید: از مادرت تعریف کن. خیلی دوستت داشت؟
مریم گفت: آره خانم. مهربانترین مادر دنیا بود وقتی میدیدم با حال بیمارش شبانه روز آنهمه تلاش میکند گریهام میگرفت با همه دردهایش لبخند میزد و میگفت: غصه نخور دخترم. درسهایت که تمام بشه کار پیدا میکنی و آن وقت من دیگه مجبور نیستم برای دیگران کار کنم.
مهتاب به چهره دختر زل زد و پردهای از اشک روی چشمهای غمگیناش لرزید. پرسید: از دوران بچگیات تعریف کن دخترم از وضع زندگی خانوادهات.
مریم جواب داد: درگذشته زندگی مرفهی داشتیم خانم. پدرم به تجارت مشغول بود و چیزی کم نداشتیم تا اینکه پدرم بهخاطر خیانت شریکش، همه چیزش را از دست داد، حتی فرش زیر پایمان را فروختیم. خونه و باغ و ماشینمان را به حراج گذاشتیم تا بدهی طلبکاران را بدهیم اما باز کم آوردیم و پدرم با شکایت عدهای از طلبکارها به زندان افتاد. بعد از مرگش هم من و مادرم روزهای سخت و دشواری را پشت سر گذاشتیم تا اینکه مادرم هم از غصه عمرش را داد به شما. مهتاب بغضاش به یکباره ترکید و به هقهق گریه افتاد. مریم خودش را در میان بازوان او انداخت. مهتاب خودش را در میان موهای دختر فروبرد و با همه گنجایش سینهاش بویید. احساس میکرد در عطر گیسوان دختر گمشدهاش مدهوش میشود. اشتباه نمیکرد همان بوی آشنای دخترش بود. رایحهای چون عطر تن کبوتران صحرایی قاتی بوی عسل بهاری. مهتاب با انگشتانی رعشهدار یقه پیرهن دخترک را پس زد و نگاهش به همان خال قهوهای افتاد که بر شانه دخترش -آزاده- نشان کرده بود. آنگاه با هقهق گریه، مویه کنان نام فرزندش را زار زد.
آه آزاده من، باور میکنم. من معجزه را باور دارم.
و آنگاه از هوش رفت...
پایان
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه