سه شنبه های شعر
عبدالله محمدزاده
سامانلو
اینجا کسی دایره را نمیفهمد
چرخش زمین را
کوه به کوه رسیدن را
و تو آخر به من خواهی رسید!
حتی تو هم نمیدانی
برای شکستن
همین که چشمهایت را میبندی
پهن میشوی شبیه علف
پاییز به راه میافتد
و نشانههای ظهورت را باد میبرد.
برای روشنی راه
چخماق خیالم را به هم میکوبم
که من نه آتشپرستم
نه کوه را میشکافم و نه دریا را
آنقدر شکستههای روزگارم را
به هم چسباندهام
که مرغان ابراهیم هم برایم شعبدهبازیست.
من از تکاپو برای به خود آمدن
به خود میبالم
هر چند بالی برای رهایی
در آغوشم نیست
جز وبال روزهایی
که در خیالم طواف میکنند
و من کعبهدار خانه خود هستم
وقتی سر سوزنی خاک در دستم نیست.
اینجا هیچکس دایره را نمیفهمد
و من هم هیچ کسی را
ستاره جوادزاده
سینهام خرمشهر است
سقف خانههایش آتش گرفته...
زنها سراسیمه اینسو و آنسو میدوند
بچهها جیغ میکشند
و مردها
هیچوقت برنمیگردند
سرم تبریز است
شبها
قطاری سوتکشان از شقیقهام میگذرد
برف
ساکت نشستهاست
و ردپاها رفتهاند تا دورها...
دهانم شیراز است
باغ پرندگان...
بغضهایم را که قورت میدهم
پرهای ریخته از دهانم میپرد...
چشمهایم اصفهان است
رودی خشک از میان زندگیام میگذرد.
و دستهایم...
پنجره فولاد و کبوترهای پریده
پاهایم ولی
اهل هیچکجا نیستند
در خیابانهای تهران گم میشوند
و به تو فکر میکنند.
جواد گنجعلی
چنان تسبیح یسر نقرهکوبی در کف غافل
مرا در عشق میچرخاند و میگرداند بیحاصل
از این گیسو به آن گیسو، از این لب سمت آن لبخند
شبیه جام چرخیدم هزاران دور، بر باطل
دلم از دست بازیهای چرخ افتاد دست تو
دلم چون چاقوی زنجان بهدست آدم جاهل
گمان میکردم آغوشت پل آرامشم باشد
نهنگ قاتلی بودم که جان میداد بر ساحل
ز دست مرگ جان بردم، به دست عشق افتادم
امان از پرتگاه وسوسه - تبّت یدا - ای دل
معصومه داودآبادی
چه کوهی که سنگ از آن نمیلغزد
سرد نمیشود حتا در اوج
که وقت سقوط
آغوش میشود
وقت غم
گوش
آهای کوه خسته از ایستادن
بزهای جوانت را کدام شکارچی کشت
که حتا عقابها از تو گریختند و هنوز
امتداد بالهایشان در آسمان ابر میشود؟
آتشفشان خاموش!
سینای هیچ پیامبر!
چرا خدا صدایش را از تو دریغ کرد؟
چرا هر چه پیاده آمدم
آتشی، کاج بر سنگت روییده را نسوزاند
من گرسنهام پدر
و نمکها آن قدر با دریا یکی شدهاند
که نمکگیر شدن
غرق شدن است
گرسنهام
ابرها توهماند
درختها دورند
دریا دورتر
آسمانِ گرسنه ترک نمیخورد
نمیخشکد
تنها مردم را ناامید میکند
و چه مردنی
که لذت غرق شدن در چشمها را از تو بگیرد
پرندهها قفسگیر شدهاند
و بالهایشان را
با حقوق پایه میفروشند به آنها
که هیچ ندارند جز همین بالها
و حسرت رسیدن به آبی عمیقی که دور است
دورتر از فاصله دو بال
که پرواز را فراموش کردهاند
دورتر از ابرهایی که باریدن را
من گرسنهام پدر
یا سقوط مرا میسر کن
یا به ابرها بگو گندم ببارند
سامانلو
اینجا کسی دایره را نمیفهمد
چرخش زمین را
کوه به کوه رسیدن را
و تو آخر به من خواهی رسید!
حتی تو هم نمیدانی
برای شکستن
همین که چشمهایت را میبندی
پهن میشوی شبیه علف
پاییز به راه میافتد
و نشانههای ظهورت را باد میبرد.
برای روشنی راه
چخماق خیالم را به هم میکوبم
که من نه آتشپرستم
نه کوه را میشکافم و نه دریا را
آنقدر شکستههای روزگارم را
به هم چسباندهام
که مرغان ابراهیم هم برایم شعبدهبازیست.
من از تکاپو برای به خود آمدن
به خود میبالم
هر چند بالی برای رهایی
در آغوشم نیست
جز وبال روزهایی
که در خیالم طواف میکنند
و من کعبهدار خانه خود هستم
وقتی سر سوزنی خاک در دستم نیست.
اینجا هیچکس دایره را نمیفهمد
و من هم هیچ کسی را
ستاره جوادزاده
سینهام خرمشهر است
سقف خانههایش آتش گرفته...
زنها سراسیمه اینسو و آنسو میدوند
بچهها جیغ میکشند
و مردها
هیچوقت برنمیگردند
سرم تبریز است
شبها
قطاری سوتکشان از شقیقهام میگذرد
برف
ساکت نشستهاست
و ردپاها رفتهاند تا دورها...
دهانم شیراز است
باغ پرندگان...
بغضهایم را که قورت میدهم
پرهای ریخته از دهانم میپرد...
چشمهایم اصفهان است
رودی خشک از میان زندگیام میگذرد.
و دستهایم...
پنجره فولاد و کبوترهای پریده
پاهایم ولی
اهل هیچکجا نیستند
در خیابانهای تهران گم میشوند
و به تو فکر میکنند.
جواد گنجعلی
چنان تسبیح یسر نقرهکوبی در کف غافل
مرا در عشق میچرخاند و میگرداند بیحاصل
از این گیسو به آن گیسو، از این لب سمت آن لبخند
شبیه جام چرخیدم هزاران دور، بر باطل
دلم از دست بازیهای چرخ افتاد دست تو
دلم چون چاقوی زنجان بهدست آدم جاهل
گمان میکردم آغوشت پل آرامشم باشد
نهنگ قاتلی بودم که جان میداد بر ساحل
ز دست مرگ جان بردم، به دست عشق افتادم
امان از پرتگاه وسوسه - تبّت یدا - ای دل
معصومه داودآبادی
چه کوهی که سنگ از آن نمیلغزد
سرد نمیشود حتا در اوج
که وقت سقوط
آغوش میشود
وقت غم
گوش
آهای کوه خسته از ایستادن
بزهای جوانت را کدام شکارچی کشت
که حتا عقابها از تو گریختند و هنوز
امتداد بالهایشان در آسمان ابر میشود؟
آتشفشان خاموش!
سینای هیچ پیامبر!
چرا خدا صدایش را از تو دریغ کرد؟
چرا هر چه پیاده آمدم
آتشی، کاج بر سنگت روییده را نسوزاند
من گرسنهام پدر
و نمکها آن قدر با دریا یکی شدهاند
که نمکگیر شدن
غرق شدن است
گرسنهام
ابرها توهماند
درختها دورند
دریا دورتر
آسمانِ گرسنه ترک نمیخورد
نمیخشکد
تنها مردم را ناامید میکند
و چه مردنی
که لذت غرق شدن در چشمها را از تو بگیرد
پرندهها قفسگیر شدهاند
و بالهایشان را
با حقوق پایه میفروشند به آنها
که هیچ ندارند جز همین بالها
و حسرت رسیدن به آبی عمیقی که دور است
دورتر از فاصله دو بال
که پرواز را فراموش کردهاند
دورتر از ابرهایی که باریدن را
من گرسنهام پدر
یا سقوط مرا میسر کن
یا به ابرها بگو گندم ببارند
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه