با سردار شهید سید حسین علمالهدی
آن زندانی، نوجوانی 13 ساله بود
سیرک مصری هرزهای سال 1351 به اهواز آمده بود که فساد و هتک حرمت و بیبند و باری در آن موج میزد. حسین نمیتوانست تحمل کند. 14 ساله شده بود. با دو تا از رفقا هماهنگ کرد و با بنزین سفرهشان را جمع کردند. بعداً نامهای برایشان نوشتند: «در زمانی که اسرائیل، مردم مظلوم فلسطین را آواره کرده، ما باید دست به دست بدهیم و مسلمانان جهان را بیدار کنیم، شما برای فاسد کردن جوانان ما به ایران آمدهاید...»
ساواک هیچ وقت از این نامه باخبر نشد و الا...
«حسین» روز عاشورای سال53 دسته عزاداری را از مسیری برد که دور مجسمه شاه طواف نکنند. 150 دانشآموز در سه ردیف. روی پارچهها عباراتی از امام حسین (ع) نوشته بودند از جمله: اِن لم یکن لکم دین فکونوا احراراً فی دنیاکُم. بلندگو هم دقیقاً به طرف کلانتری آخر دهنکجی بود. پلیسها حمله کردند. بچهها هم همه فرار کردند اما حسین وسط چند تا پلیس گردن کلفت گیر افتاد. در رفت. فردا ولی لو رفته بود. آمدند به دبیرستان و او را دستگیر کردند و به خانه آوردند.
مادر منتظر چنین روزی بود. تا صدای در شنید، پرید بیرون. یک ساواکی او را هل داد و هجوم برد به داخل. ساواکی، چهرهای خشن به خود گرفت و وارد اتاق شد، حسین گفت: «با کفش وارد اتاق نشو. ما اینجا نماز میخوانیم.» ساواکی از اتاق خارج شد و به سمت حیاط برگشت. مادر از این حرکت حسین خوشش آمده بود. جلو رفت و به ساواکی گفت: اتاق حسین آنجاست. پرونده حسین در ساواک از 13 سالگی باز شد و این سومین بار بود که در تظاهرات دستگیر میشد، اما ساواک از فعالیت او در گروه موحدین سر درنیاورده بود. چون بچه بود نمیشد ببرندش بند سیاسی. برای همین بود که انداختندش توی بند بچههای بزهکار! نوجوانان دزد و خلافکار اما چند روز بعد چند تا از آنها نمازخوان شدند و سر کلاس قرآن حسین مینشستند. نماز جماعت بند نوجوانان بزهکار که راه افتاد حسین را با مشت و لگد به بند زندانیهای سیاسی بردند. البته یک شب هم در نهایت سرما به درختی در حیاط زندان بسته شده بود. چند روزی گذشت به کاظم برادرش اجازه دادند بیاید ملاقات.
جلالخالق... قد حسین بزرگتر شده بود اما کی جرأت سؤال کردن داشت؟ وقتی حسین آزاد شد پرسیدیم ماجرا چی بود؟ حسین گفت: اینقدر با کابل و سیگار و... شکنجهام کرده بودند که نمیتوانستم راه بروم. کفش مخصوصی به من داده بودند که فقط 10 سانت پنبه در کفش گذاشته بودند تا معلوم نشود چه بلایی سرم آوردهاند!
در آن شرایط عجیب وقتی پرسیدیم چی لازم داری برات بیاریم؟
گفت: فقط یک قرآن. چیز دیگری لازم ندارم. ممنون!
حسین از مشهد آمده بود اهواز تا سری به خانواده بزند. اصلاً باورش نمیشد روی دیوارها هیچ شعاری نوشته نشده باشد. با یکی از دوستانش رفت چند قوطی رنگ از بازار گرفت و شب هم موتوری را قرض گرفتند. قرار شد نصف شب کارشان را شروع کنند. خوابشان برد و گرگ و میش صبح از خواب بیدار شدند. نماز صبح را خواندند. کار از کار گذشته بود و هوا داشت روشن میشد. حسین اما ول کن نبود. ترک موتور نشست و شهر را پر کرد. روی اولین دیوار نوشت:
«تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت»
سال 57 قرار بود یکی از روحانیون انقلابی در حسینیه اعظم اهواز سخنرانی داشته باشد اما ناگهان مزدوران رژیم پهلوی، حسینیه را با تانک و نفربر محاصره کردند. وقتی روحانیون شهر در حسینیه دیگری تحصن کردند، به آنجا هم حمله کردند. حسین پیشنهاد داد در تمام شهر و ساعتی معین از پشتبام همه مساجد 15 دقیقه یک نفس و بیوقفه تکبیر بگویند. در آن ساعت مشخص، ناگهان دیوارهای شهر با تکبیر مردم به لرزه افتاد و نوید پیروزی میداد.
سال 57 امام خمینی (ره) را هم از نجف بیرون کردند و حتی به کویت راهش ندادند. حسین خیلی برایش سخت بود. با چند تن از دوستانش آمد تهران. میخواستند به سفارت عراق حمله کنند اما بگیر و ببندی داشت که نشد. با سه تا از رفقا راه افتادند و رفتند کنسولگری عراق را در خرمشهر آتش زدند. کلی مأمور دور تا دور کنسولگری بود ولی حسین سری نترس داشت. رفته بود بالای دیوار ایستاده بود و میخواست بمبها را دقیق هدف گیری کند. هر چی میگفتیم: بابا میزنندت. میگفت: آخه باید ببینم کجا را میزنند یا نه؟ آتشی به پا کرد که خبرش مثل بمب در جهان صدا کرد. دل انقلابیون، حسابی خنک شد.
سال 57 مأموران شاه به مسجد جامع کرمان حمله کردند و تظاهر کنندگان را به خاک و خون کشیدند. حسین با سه تا از رفقا راه افتادند به طرف کرمان و به بهانه گرفتن ویزا برای سفر خارج، کلی مواد منفجره بردند داخل شهربانی. آنها را که جاسازی کردند، آمدند بیرون 2 دقیقه بعد شهربانی رفت هوا. دل مردم کرمان حسابی خنک شد و از ته دل فریاد زدند: اللهاکبر!
در حکومت نظامی و کنار خانه فرماندار نظامی، همراه بمب و اسلحه دستگیر شده بود. هر قدر شکنجهاش میکردند فایده نداشت. لام تا کام حرف نمیزد و کسی را لو نمیداد. جای سیگارها و بقیه شکنجهها روی تن حسین مانده بود. از حسین انکار و از آن بیرحمها شکنجه و... فایده نداشت. بالاخره حکم اعدامش آمد. قرص و محکم بود، شاداب و با روحیه عالی و در عین حال دنبال راه فرار بود حتی اگر شده با چادر. یکی دو روز مانده به اجرای حکم، او و بسیاری دیگر از زندانیهای سیاسی آزاد شدند. به آخرین روزهای بهمن 57 نزدیک شده بودیم و آغاز فجر نور.
انقلاب پیروز شد و مردم همه مأمورهای ساواک را دستگیر کردند. قرار شد شکنجه شدهها شکایت کنند. اما حسین در دادگاه، نخست افسر شکنجه کننده خودش را کمی اندرز و نصیحت کرد و پس از آن ایستاد و گفت: اینجانب سید حسین علمالهدی از سروان... شاکی بودهام؛ زیرا که ایشان در زمان دستگیری اینجانب در زمان حکومت طاغوت مرا مورد شکنجه و آزار قرار دادهاند. اما در این مرحله حساس در پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیتها و رسالتهای همه ما سنگینتر از پیش و کولهبار رسالتمان پربارتر است. لذا اینجانب سید حسین علمالهدی دانشجوی دانشگاه فردوسی برادرم سروان... را عفو کرده و در انتظار آزادی ایشان میباشم و از دادستان انقلاب اسلامی تقاضا دارم که در مورد شکایت اینجانب جرمی برای سروان... قائل نشده تا پس از آزادی، عنصری مجاهد و مؤمن و در خدمت انقلاب باشد.
ساواک هیچ وقت از این نامه باخبر نشد و الا...
«حسین» روز عاشورای سال53 دسته عزاداری را از مسیری برد که دور مجسمه شاه طواف نکنند. 150 دانشآموز در سه ردیف. روی پارچهها عباراتی از امام حسین (ع) نوشته بودند از جمله: اِن لم یکن لکم دین فکونوا احراراً فی دنیاکُم. بلندگو هم دقیقاً به طرف کلانتری آخر دهنکجی بود. پلیسها حمله کردند. بچهها هم همه فرار کردند اما حسین وسط چند تا پلیس گردن کلفت گیر افتاد. در رفت. فردا ولی لو رفته بود. آمدند به دبیرستان و او را دستگیر کردند و به خانه آوردند.
مادر منتظر چنین روزی بود. تا صدای در شنید، پرید بیرون. یک ساواکی او را هل داد و هجوم برد به داخل. ساواکی، چهرهای خشن به خود گرفت و وارد اتاق شد، حسین گفت: «با کفش وارد اتاق نشو. ما اینجا نماز میخوانیم.» ساواکی از اتاق خارج شد و به سمت حیاط برگشت. مادر از این حرکت حسین خوشش آمده بود. جلو رفت و به ساواکی گفت: اتاق حسین آنجاست. پرونده حسین در ساواک از 13 سالگی باز شد و این سومین بار بود که در تظاهرات دستگیر میشد، اما ساواک از فعالیت او در گروه موحدین سر درنیاورده بود. چون بچه بود نمیشد ببرندش بند سیاسی. برای همین بود که انداختندش توی بند بچههای بزهکار! نوجوانان دزد و خلافکار اما چند روز بعد چند تا از آنها نمازخوان شدند و سر کلاس قرآن حسین مینشستند. نماز جماعت بند نوجوانان بزهکار که راه افتاد حسین را با مشت و لگد به بند زندانیهای سیاسی بردند. البته یک شب هم در نهایت سرما به درختی در حیاط زندان بسته شده بود. چند روزی گذشت به کاظم برادرش اجازه دادند بیاید ملاقات.
جلالخالق... قد حسین بزرگتر شده بود اما کی جرأت سؤال کردن داشت؟ وقتی حسین آزاد شد پرسیدیم ماجرا چی بود؟ حسین گفت: اینقدر با کابل و سیگار و... شکنجهام کرده بودند که نمیتوانستم راه بروم. کفش مخصوصی به من داده بودند که فقط 10 سانت پنبه در کفش گذاشته بودند تا معلوم نشود چه بلایی سرم آوردهاند!
در آن شرایط عجیب وقتی پرسیدیم چی لازم داری برات بیاریم؟
گفت: فقط یک قرآن. چیز دیگری لازم ندارم. ممنون!
حسین از مشهد آمده بود اهواز تا سری به خانواده بزند. اصلاً باورش نمیشد روی دیوارها هیچ شعاری نوشته نشده باشد. با یکی از دوستانش رفت چند قوطی رنگ از بازار گرفت و شب هم موتوری را قرض گرفتند. قرار شد نصف شب کارشان را شروع کنند. خوابشان برد و گرگ و میش صبح از خواب بیدار شدند. نماز صبح را خواندند. کار از کار گذشته بود و هوا داشت روشن میشد. حسین اما ول کن نبود. ترک موتور نشست و شهر را پر کرد. روی اولین دیوار نوشت:
«تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت»
سال 57 قرار بود یکی از روحانیون انقلابی در حسینیه اعظم اهواز سخنرانی داشته باشد اما ناگهان مزدوران رژیم پهلوی، حسینیه را با تانک و نفربر محاصره کردند. وقتی روحانیون شهر در حسینیه دیگری تحصن کردند، به آنجا هم حمله کردند. حسین پیشنهاد داد در تمام شهر و ساعتی معین از پشتبام همه مساجد 15 دقیقه یک نفس و بیوقفه تکبیر بگویند. در آن ساعت مشخص، ناگهان دیوارهای شهر با تکبیر مردم به لرزه افتاد و نوید پیروزی میداد.
سال 57 امام خمینی (ره) را هم از نجف بیرون کردند و حتی به کویت راهش ندادند. حسین خیلی برایش سخت بود. با چند تن از دوستانش آمد تهران. میخواستند به سفارت عراق حمله کنند اما بگیر و ببندی داشت که نشد. با سه تا از رفقا راه افتادند و رفتند کنسولگری عراق را در خرمشهر آتش زدند. کلی مأمور دور تا دور کنسولگری بود ولی حسین سری نترس داشت. رفته بود بالای دیوار ایستاده بود و میخواست بمبها را دقیق هدف گیری کند. هر چی میگفتیم: بابا میزنندت. میگفت: آخه باید ببینم کجا را میزنند یا نه؟ آتشی به پا کرد که خبرش مثل بمب در جهان صدا کرد. دل انقلابیون، حسابی خنک شد.
سال 57 مأموران شاه به مسجد جامع کرمان حمله کردند و تظاهر کنندگان را به خاک و خون کشیدند. حسین با سه تا از رفقا راه افتادند به طرف کرمان و به بهانه گرفتن ویزا برای سفر خارج، کلی مواد منفجره بردند داخل شهربانی. آنها را که جاسازی کردند، آمدند بیرون 2 دقیقه بعد شهربانی رفت هوا. دل مردم کرمان حسابی خنک شد و از ته دل فریاد زدند: اللهاکبر!
در حکومت نظامی و کنار خانه فرماندار نظامی، همراه بمب و اسلحه دستگیر شده بود. هر قدر شکنجهاش میکردند فایده نداشت. لام تا کام حرف نمیزد و کسی را لو نمیداد. جای سیگارها و بقیه شکنجهها روی تن حسین مانده بود. از حسین انکار و از آن بیرحمها شکنجه و... فایده نداشت. بالاخره حکم اعدامش آمد. قرص و محکم بود، شاداب و با روحیه عالی و در عین حال دنبال راه فرار بود حتی اگر شده با چادر. یکی دو روز مانده به اجرای حکم، او و بسیاری دیگر از زندانیهای سیاسی آزاد شدند. به آخرین روزهای بهمن 57 نزدیک شده بودیم و آغاز فجر نور.
انقلاب پیروز شد و مردم همه مأمورهای ساواک را دستگیر کردند. قرار شد شکنجه شدهها شکایت کنند. اما حسین در دادگاه، نخست افسر شکنجه کننده خودش را کمی اندرز و نصیحت کرد و پس از آن ایستاد و گفت: اینجانب سید حسین علمالهدی از سروان... شاکی بودهام؛ زیرا که ایشان در زمان دستگیری اینجانب در زمان حکومت طاغوت مرا مورد شکنجه و آزار قرار دادهاند. اما در این مرحله حساس در پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیتها و رسالتهای همه ما سنگینتر از پیش و کولهبار رسالتمان پربارتر است. لذا اینجانب سید حسین علمالهدی دانشجوی دانشگاه فردوسی برادرم سروان... را عفو کرده و در انتظار آزادی ایشان میباشم و از دادستان انقلاب اسلامی تقاضا دارم که در مورد شکایت اینجانب جرمی برای سروان... قائل نشده تا پس از آزادی، عنصری مجاهد و مؤمن و در خدمت انقلاب باشد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه