همگام با سردار شهید قاسم سلیمانی در عملیات طریق‌القدس

آه از آن زخم دست زیبایت


 سیدحمید سیدنور
پژوهشگر تاریخ جنگ
ای سردار شهیدم، حاج قاسم، دست تو یک بار در8 آذر60 مجروح عملیات طریق القدس شد. همان دستی که بار دیگر در13 دی98 یادگار بدن چاک چاکت گردید. به یاد آن شب پرماجرای فتح‌الفتوح شهر بستان، گنجینه خاطرات را باز کردم. وقتی از زبان صادق تو آن حکایت را خواندم بی‌امان قلم به‌دست گرفتم و به یاد آن قابلیت‌ها، توانمندی‌ها، کارآمدی، درایت و شجاعت تو و یارانت (گردان کرمان)، به یاد آن شرایط سخت خط شکنی و نبرد به سمت پل سابله، چند سطری با گلخند اشک می‌نویسم. تو شاهد و نقش آفرین عملیات طریق القدس بودی.
مأموریت گردان تو (کرمان) شکستن خط نبود. باید پس از شکستن خط و پاک‌سازی توسط گردان اهواز، به خط دوم دشمن حمله می‌کردی. در یک کانال در انتظار سقوط خط اول می‌ماندی تا در فرصت مناسب به‌سمت پل سابله حرکت کنی. خط گردان تو زیر آتش بود، بدون هیچ سنگری. فقط کانال کوتاه جلوی خط بود که پشتش مستقر شده بودید. تو قبل از عملیات سه بار به اتفاق محمد حسینی و مجتبی هندوزاده آنجا را شناسایی کرده بودی.
حسین کلاه‌کج، فرمانده گردان بلالی اهواز می‌گوید: «نیروها دو شاخه شده و از دو جناح مختلف وارد عمل شدند. از یک جناح گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید جاسم نادری به خط دشمن حمله بردند و از جناح‌های دیگر گروهان‌های شهید بهشتی به فرماندهی شهید ناصر چراغعلی و شهید رجایی عمل کردند. گروهان شهید باهنر که در جناح راست کانال عمل می‌کرد موفقیتی نداشت و تعدادی از برادران این گروهان در میدان مین شهید شدند و علت آن هم اشتباه بلدچی(راهنما) گروهان بود.» همرزم کرمانی تو محمدباقر منتظری، عضو تیم شناسایی بود که بعد از اشتباه بلدچی، آنها را پشت خاکریز دشمن رساند. وی می‌گوید: «اهوازی‌ها از من خواستند آنها را تا پشت خاکریز دشمن ببرم. به خاکریز که رسیدیم آن را نشان دادم. عملیات شروع شد. فرصت پاک‌سازی میدان مین نبود. مسئول اهوازی‌ها سه نفر از بچه‌ها را صدا کرد. قرار شد به نوبت از معبر مین بروند تا بلکه راه باز شود.»
محمدمهدی شفازند، شاهد آن ایثار و از خودگذشتگی است: «پشت میدان مین و سیم‌خاردار در آن تاریکی صدای پچ‌ پچ می‌آمد. جلوتر که رفتم بچه‌های اهواز را دیدم که با بچه‌های خودمان بحث می‌کردند. ظاهراً فرصتی برای باز کردن معبر نبود، اگر عراقی‌ها می‌دیدند با تیربار همه را از بین می‌بردند. آنها قصد داشتند روی میدان مین بروند تا راه برای عبور گردان باز شود، افرادی مثل مهدی حجت اصرار می‌کردند که ما روی مین می‌رویم.»
آن شب رزمندگان یک گروهان از گردان بلالی اهواز فرصت انتخاب آگاهانه شهادت را به نفرات گردانی که تو فرمانده‌شان بودی ندادند. یکی از نیروهای تحت امر تو، مجتبی مؤذن‌زاده آن حال و هوا را این گونه توضیح می‌دهد: «ناگهان فریاد یاحسین(ع) به گوش رسید و متعاقب آن صدای انفجار بلند شد. بچه‌های اهواز روی مین رفته بودند و معبر باز شده بود. از سیم‌خاردار رد شدیم. هر دو تا سه متر، یکی از بچه‌های اهواز افتاده بودند. وضع دلخراشی بود. کنار یکی از آنها نشستم. قصد داشتم او را عقب بیاورم. اجازه نداد. تأکید کرد که بسرعت خودت را به خاکریز برسان. به حرکت ادامه دادیم. مجروحان بر زمین مانده ذکر می‌گفتند و ناله می‌کردند. در آن تاریکی دست و پاهای قطع شده، به چشم می‌خورد.»
رزمندگان گردان ابوالفضل(ع) پس‌ از عبور از میدان مین به خاکریز نخست عراقی‌ها رسیدند. تیربارهای دشمن بی‌وقفه شلیک می‌کردند و برای لحظاتی امکان پیشروی را از گردان گرفتند. نبرد در محور جنوب کرخه به اوج رسیده بود.
در این شرایط بود که حمید ایرانمنش (چریک) خودش را به تو رساند تا تدبیرش برای خاموش کردن تیربارها را با تو درمیان بگذارد. در آن لحظات نفسگیر تو به اتفاق بی‌سیم چی‌ها سوار بر یک دستگاه نفربر ارتش، همه رزمندگان کرمانی را هدایت می‌کردی. نفربر در سنگری که برایت احداث کرده بودند متوقف بود. دقایقی از عبور گردان ابوالفضل(ع) از خاکریز خودی گذشت. وقتی عراقی‌ها رزمندگان را در کانال زیر آتش گرفتند، همین که خبر شهادت تعدادی از افراد گردان به وسیله بی‌سیم رسید، به راننده نفربر دستور حرکت به جلو دادی.
 حسین آبادیان بی‌سیم چی همراهت می‌گوید: «بولدوزر خاکریز را شکافت و با نفربر از خاکریز عبور کردیم. حدود پانصد تا ششصد متر جلو رفتیم. حاج قاسم با فرماندهان کرمانی مرتب در تماس بود و از اوضاع و احوال آنها سؤال می‌کرد. در همان حال گلوله‌های خمپاره و موشک‌های هدایت‌شونده از اطراف ما می‌گذشت و به زمین می‌خورد. سلیمانی نیروهایش را در آن شرایط تنها نگذاشت و در اتاقک امن نفربر ننشست. او وقتی راننده نفربر جلوتر نرفت، خود از نفربر بیرون پرید. نمی‌دانم چرا نفربر ایستاد، من و اکبر برهانی هم بیرون آمدیم. راننده و خدمه پی.ام.پی داخل ماندند. حاج قاسم مشغول هدایت عملیات بود که ناگهان انفجار مهیبی روی داد. اصلاً نفهمیدم گلوله کجا خورد و چه شد. انفجار مرا بلند کرد و به طرف نفربر پرتم کرد. در باز بود افتادم داخل نفربر. از نفربر که خودم را بیرون کشیدم، اثری از حاج قاسم نبود و دیگر او را ندیدم. اکبر برهانی داخل گودالی پرت شده بود و از درد ناله می‌کرد. رفتم و حالش را پرسیدم. گفت: «پایم قطع شده» چراغ‌قوه کوچکی همراهم بود. نگاهی انداختم. پایش از زانو به بالا کاملاً خُرد شده بود.»
اکبر مهاجری صدایش را بلند کرد و حمید چریک را خواست: «تیربار بچه‌ها را اذیت می‌کند. یک جوری خاموشش کن.» حمید پس از هماهنگی با تو خودش را به خاکریز نخست دشمن رساند. او اراده کرده بود هر طور شده تیربار را خاموش کند. دقایقی بعد صدای غرش تیربار قطع شد. حمید برگشت و طبق معمول او را محکم در آغوش گرفتی.» اکبر خبر داد که تو زخمی شدی. زیر یک پی.ام.پی پناه گرفته بودی. گروه او وقتی رسید که دیگر تو اعزام شده بودی به بیمارستان نادری اهواز و تو در میان مجروحان کف بیمارستان بودی. ترکش به ناحیه چپ بدنت و همان دستی خورده بود که...
با همه شلوغی در اتاق‌ها، راهرو و محوطه خارج بیمارستان و حضور ده‌ها مجروح، بسرعت تو را یکراست وارد اتاق عمل کردند.
اکبر مهاجری: «وقتی لباس عمل تنش کردیم و به اتاق عمل بردیم، دکتر اعتراض کرد که شماها کی هستید؟ بعداً کوتاه آمد و بلافاصله حاجی را عمل کرد. وقتی از اتاق عمل خارج شد در همان حال می‌خواست عملیات را هدایت ‌کند.» سرسختی تو جواب نداد و بالاخره به بیمارستان قائم مشهد اعزام شدی و تا پایان عملیات دوران نقاهتت را گذراندی.
آه از آن دست زیبا که چه سرنوشتی پیدا کرد. من آن دست را خیلی دوست دارم.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7554/16/567849/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها