بازنشسته
مهدی اعتصامیفرد
خواننده روزنامه ایران
خیلی پیر نبود، حدوداً شصتوچند سالی داشت اما شکستهتر از سناش نشان میداد. موهای جلوی سرش ریخته بود و هرچه که مانده بود، در آسیاب روزگار سفید و جوگندمی شده بودند. صورت آفتابسوختهاش از سالها کار طولانی زیر آفتاب حکایت داشت. خیلی قد بلند نبود و این اواخرکمی هم در خودش خمیده شده بود. با کتوشلواری که روزی اندازهتنش بود و حالا نیست، مؤدب و سر بهزیر و با دستانی آویخته، مقابل میز رئیس ایستاده بود. چشمش بهدست آقای رئیس بود و عجله داشت حکم بازنشستگیاش را که چند روز پیش شفاهاً به او ابلاغ شده بود، بعداز سی و چند سال خدمت صادقانه دریافت کند. با چشمانی بیرمق زل زده بود به دستان رئیس اما در افکارش غرق دوردستهای زندگیاش بود. برایش دستوپا شکسته گفته بودند پدرش که در ساخت گنبد و زدن طاقهای ضربی و چیدن سردرهای هشتی و ایجاد نقوش اسلیمی با آجر معماری متبحر بوده است، همراه گروهی از بنایان معروف تهران برای مرمت و تعمیر مرقد مطهر حضرت امام حسین(ع) به کربلا میرود و پس از پایان کار هرگز به شهرش باز نمیگردد. او آن موقع جنین شش ماههای در شکم مادرش بود و مادرش که بیچاره سواد درست و درمانی هم نداشته است مجبور میشود برای گرفتن شناسنامه کودکش از شناسنامه شوهرخواهرش به جای پدرش استفاده کند و بهخاطر همین نام فامیلیاش با برادر بزرگترش تفاوت پیدا کرده بود و بهخاطر میآورد کمی که بزرگتر شده بود در محفل زنان همسایه با مادرش شنیده بود که پدرش در آنجا ذاتالریه میشود و جنازهاش کنار در ورودی حرم سیدالشهدا(ع) به خاک سپرده میشود.
مادرش رقیهخانم که آشنایان و همسایهها او را «ننه رقی» صدا میزدند، بارها چادر به سرکرده بود و بهدنبال پیدا کردن ردی از شوهرش به قهوهخانهها و پاتوق بناها در میدان قزوین تهران رفته بود که شاید بتواند از همکارانش خبری بگیرد و تنها چیزی که به یاد دارد این جمله است که: «خوش به سعادتش- زیر پای آقا امام حسین(ع) خوابیده. اگه گذرتون به کربلا افتاد سمت راست درب ورودی حرم. منتظرتونه، آجرچینیهای سردر ورودی هم کار خود خدا بیامرزشه.»
و ننهرقی با چشمی گریان از کوچه پسکوچههای محله به خانه برمیگشت و این انتظار هیچ وقت تا زمانی که زنده بود تمام نشد. حالا ننه، هم مرد خانه بود و هم زن خانه و مادر دوپسر بچه قدو نیم قد که هرگز روی پدر به خود ندیده بودند.
جلوتر میآید؛ به روزهایی که ننهرقی چه رنجهایی را متحمل شد تا او و برادرش قد بکشند و به خیل کودکان کار بپیوندند. ننه دلش میخواست بچههایش کار دولتی پیدا کنند و بهقول خودش (حقوقبر) شوند. اکرم خانم زن صاحبخانهاش میگفت: «رقیجان بذار برن صنت یاد بگیرن (هیچ وقت نتوانست کلمه صنعت را مثل خیلی از کلمات دیگر درست ادا کند) فن که بلد باشن؛ پول پارو میکنن». اما مادر میگفت: «مرغ یهپا داره.. حقوق بری خیلی بهتره. هیچ وقت گرسنه نمیمونند.»
همانطور که مقابل آقای رئیس ایستاده بود و غرق در افکارش بود. رئیس نگاهش میکند و با اشاره «چرا نمیشینی؟» برمیگردد تا جایی برای نشستن پیدا کند نگاهش به فضای محوطه بزرگ محل کارش میافتد. جایی که بیشتر از 30 سال زودتر از بقیه پرسنل سرکار حاضر میشده و شبها بعد از رفتن همه دست از کار میکشیده تا نکند خدای ناکرده، نونش حلال نباشد. بچهها پشت سر هم اضافه میشدند با آن که خدا را شکر میکرد اما قادر به سیرکردن شکمشان نبود و برای همین بیشتر شبها بهجای همکارانش نگهبانی میداد تا پولی درآورد و چرخ زندگیاش را بچرخاند. جیره غذاییاش را نمیخورد یا کم میخورد و به خانه میآورد.
بچهها با دیدن قابلمه غذای پدر که هرروز غذاهای مختلفی بود پشتک وارو میزدند و او با لذت تمام، غذاخوردن آنها را تماشا میکرد و زیر لب خدا را شکر میکرد. اهل محل و کارش همه دوستش داشتند و برایش احترام خاصی قائل بودند. در کنارکارش که نگهبانی بود، کفاشی را که در دوران کودکی آموخته بود ادامه میداد.
صدای رئیس او را به خود میآورد. حاجی! کجایی؟ بذار امضاش خشک بشه بعد برو تو فکرش. همه او را حاجی صدا میزدند. آخه یک بار به جای پیرزنی از قوم و خویشهاش که براثر بیماری نتوانسته بود به خانه خدا مشرف شود، نیابتاً رفت مکه اما او هیچ وقت خودش را حاجی نمیدانست. یک بار با پول خودش که حاصل چند سال پساندازش بود به کربلا رفت. میگفت: اول پا بوس قبر شش گوشه اقا امام حسین(ع) بعد اگه شد پیدا کردن نام و نشانی از قبر پدر. صدای دوباره آقای رئیس رشته افکارش را پاره کرد.
حاجی! ولش کن! بیا بیرون. بههیچی فکر نکن. از امروز آزادی برو واسه خودت خوش باش. برو سیرو سفر. بچهها که بیشتر شونرفتن. دست حاجخانم و بگیر و برو بگرد. دنیا اینقدر بزرگه که اگه عمر نوح هم داشته باشی بازم نمیتونی همهجا شو ببینی. برو. برو خوش باش.
یادش افتاد که فرنگیس – همسرش- که او را در منزل فریجان صدا میکرد، چه روزها و شبها که خودش را در آشپزخانه مشغول میکرد و هر وقت مورد اعتراض او واقع میشد با خنده و صورت گشاده میگفت: «حاجی جون بذار بچهها بخورن سیرشن اگه چیزی موند میام میخورم، من که با یک لقمه نون خشک هم سیر میشم» فرنگیس زن بسیار مهربان و بسازی بود که اکثر خانمهای محل دوستش داشتند و برایش احترام خاصی قائل بودند و هر وقت بین یک یا چند نفر از خانمها کدورتی یا گلهای پیش میآمد، این فرنگیس بود که در جلسات روضه پادرمیانی میکرد و آنها را آشتی میداد. با خودش فکر میکرد آقای رئیس دلش خوشه. فرنگیس بیچاره چند ساله سرطان داره و با اون بیماری داره دست و پنجه نرم میکنه چطور ببرمش گشت و گذار؟
رئیس از پشت میز جلو میآید او را در آغوش میگیرد و سپس حکم بازنشستگیاش را به او میدهد و برایش بهترینها را آرزو میکند.
همین که از اتاق رئیس خارج میشود همکارانش یا بهتر بگویم تقریباً نزدیک به کل پرسنل در حیاط ایستاده بودند و برایش هورا کشیدند و با فرستادن صلوات با او روبوسی کردند. ولی او در تمام این لحظات نگران بود. نگران مشتریهایش که برای بردن کفشهای تعمیریشان منتظر او بودند. باید چند تا کوچه و خیابان را پیاده برود تا به جعبه بساطش که به مغازهبغل دستی سپرده بود، برسد و گرنه نزد مشتریهایش بدقول میشد. بخصوص میناخانم که مشتری دائمیاش بود. یادش بود که او کفشهای پرستاریاش را برای تعمیر آورده بود. به سرعت خود میافزاید. بازنشستگی برای او معنایی نداشت. باید کار میکرد، برای فرنگیس که چهل و چند سال با بود و نبودش ساخته بود و حالا هم مجبور بود با بیماری سرطان، روزگار را طی کند. باید کار میکرد برای دو دختری که هنوز درس میخواندند. انگار حق داشت، بازنشستگی برای او معنایی نداشت.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه