سه شنبه های شعر


بیا که بریم به مزار
در هموطنی‌های شعر و تولد محمدکاظم کاظمی

ارمغان بهداروند
شاعر
به جبر جغرافیا باید یکدیگر را همسایه صدا کنیم و به مرزها پایبند باشیم. قبول؛ این طرف ایران باشد وُ آن طرف افغانستان اما این حکایت فقط حکایت نقشه‌هاست و نقش شعر، جدای از این حرف و حدیث است که می‌گویند. هم‌خونیم به اعتبار زبان، به گواه شعر و به تصدیق تاریخ! پرنده شعر هیچ وقت به تکلیف نقشه‌ها و به دستور مرزها، بال و پر نگشوده است و همه این سالیان، شاعران هر دو وطن بی‌واسطه در گفت‌و‌گو بوده‌اند.«فارسی» زبان زنده دوست داشتن است و فاصله‌ها نتوانسته  فارسی‌گویان را از یکدیگر دور بدارد. اگرچه درهمه این سالیان، هماره به غم سر به شانه یکدیگر گذاشته‌ایم و گریسته‌ایم اما در این نوبت که سه‌شنبه‌های شعر، به خرسندی، میزبان شاعران جوان افغانستان است، تولد «محمدکاظم کاظمی» را بهانه کرده‌ایم تا جشن‌نامه‌ای هر چند مختصر رقم زده باشیم. کاظمی، ‌زاده هرات است به زمستان سال 1346 و شنیدنی‌تر آنکه خود گفته است: «کودکی‌ام تا سال 1354 در هرات گذشت و از آن پس‌، به کابل کوچیدیم‌.
از آن روزگار، چیز دندان‌گیری برای گفتن ندارم‌، جز اینکه پسری کم‌رو، خجالتی و منزوی بودم‌، ولی بسیار اهل مطالعه‌. در خانه ما کتاب بسیار یافت می‌شد و این از برکات وجود پدرم بود. ولی این کتاب‌ها کفاف پُرخوانی مرا نمی‌کرد. در دوره دبیرستان‌ گاهی از کتابفروشی‌ها کتاب کرایه می‌کردم که این کار رایجی در کابل بود و گاهی نیز پول‌هایم را جمع می‌کردم و از دم پل باغ عمومی کتاب دست دوم می‌خریدم. با این‌همه‌، وقت زیاد می‌آوردم و کتاب کم‌. ناچار بعضی آثار را چندبار می‌خواندم‌. بعداً و در ایران بود که از این لحاظ در وفور نعمت قرار گرفتم و تا می‌خواستم‌، کتاب‌های استاد مطهری را خواندم‌. البته از دکتر شریعتی هم چیزهایی خواندم‌، ولی مطهری برایم چیز دیگری بود و هست‌.
من در واقع در اندیشه مذهبی‌ام مدیون مطهری هستم و در اندیشه ادبی‌ام مدیون دکتر شفیعی کدکنی‌، چون با آثار اینها شیوه اندیشیدن درباره این مسائل را آموختم‌.» در همه ایام، این شاعر مهاجر کوشیده است، به شعر و ادبیات، هموطنی را ادا کند. اکنون بسیاری از جوانان این سرزمین، دانش‌آموخته مدرسه شعر او هستند.
جشن تولد محمدکاظم کاظمی، جشن تولد همه شاعرانی خواهد بود که از امراض مرزی به سلامت گذشته‌اند و ساکن سرزمین کلمه شده‌اند. بیش باد چنین اندیشه‌ای...
با او که شعر را زیسته است برای شاعران جوان همه ولایات افغانستان نیک‌عاقبتی آرزو می‌کنیم.

حسین رضایی
در کشور من
نام هیچ زنی دریا نیست
دریا هزاران سال پیش
روسری آبی‌اش را  
از سر برداشت
و تمام زن‌ها کوه شدند

الیاس علوی
محبوبم!
اگر مرگ به سراغت می‌آید
کاش به هیات سل بیاد
به هیات سرما
نه حمله انتحاری
باید وقت داشته باشی
مرور کنی خاطراتت را
تنت را
رفتنت را
نه این که با پاهای خودت از خانه برآیی
و تنها کفش‌هایت را بیابیم در بازار
و دست‌هایت را پیدا نتوانیم
لبخندت را نگاهانت را پیدا نتوانیم
با چشم‌های خودم باید
ببینم مرگت را
نفس تمامت را
انگشتانم باید پلک‌هایت را بسته کند
باور نمی‌کنم

سیدضیاء قاسمی
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود تا تهران
گاهی ز مقدونیه سوی هند می‌آیی
گه سوی مصرت می‌برند از دامن کنعان
یک روز در بازار مکه تکه‌ای از تو
از دست‌های تاجران برده آویزان
یک روز در شهر بخارا تکه‌ای دیگر
بر تخت و بختی خوش نشسته با پری رویان
حالا تو یک ابری بدون دست و پا و سر
یک ابر، یک چشم به هر سوی زمین گریان
حالا تو یک رودی که در عمق تو ماهی‌ها
همبازی ماه‌اند بین موج‌ها رقصان
حالا تو یک بادی که حتی رد پاهایت
پشت تو می‌گردند در هر کوچه و میدان
«سید ضیا قاسمی» نامی است که مردم
با آن جدایت می‌کنند از اسم و امضاشان
حالا که هستی؟ در کجا آرام می‌گیری؟
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان

سیدرضا محمدی
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیت کمم
نفرین به آنکه فرق نهاده ست بین ما
تا تو بهشت پاکی، تا من جهنمم
نفرین به خلقتی که مرا عرضه کرده است
من که تمام رنجم من که فقط غمم
آهسته‌تر به زندگی من قدم بنه
من گور دسته جمعی گل‌های مریمم
لب‌های من دو مار لهند و لورده‌اند
با بوی خون به سینه فرو می‌رود دمم
ای ماه! مهربانی تو می‌کشد مرا
ای ماه! من سیاه دلم از تو می‌رمم
والابلند خوبی عظمای مرحمت
نفرین به من که پیش فراوانیت کمم

محمدجاوید هاشمی
برای رئیس‌جمهوری نمی‌نویسم
که هر صبح مسواک می‌زند
تا از صلح بگوید
برای مردمی نمی‌نویسم
که دهان چمدان‌شان
پر از شعر است
برای فشنگ‌ها می‌نویسم
دوستانی که مدت‌ها
زیر سقف یک کارخانه ساکت بودند
به دو جبهه مختلف که فروخته شدند
تازه فهمیدند
چقدر حرف برای گفتن دارند...

عاصف حسینی
چشمم که می‌سوزد
گمان نمی‌کنم
حشره‌ای زیر پوستم تخم مانده
حتماً
بمبی از قطر به کابل رسیده است
که نمازش را در کرملین خوانده!
چشمم که می‌سوزد
دگردیسی هیچ پروانه‌ای کامل نمی‌شود
و من تاریخ را
در جیبم می‌شمارم
دو سنت کم است برای نان فرانسوی
چشمم که می‌‌سوزد
عاشق دختری می‌شوم
که موهایش در تنور می‌‌سوزد
تنش در«شاه دو شمشیره»
انگشتش
در صندوق رأی
بگذارید بخوابم

مصطفی هزاره
انار جان
ای نو انار شکافته هلمندی
که رسیده‌ای پیش از پاییز
بگو حکایت شکفتن با گلوله را
جنگ دروغ بزرگی‌ست
چشمانت آن‌قدر زیباست
معصومیتت آن‌قدر زیبا
تو اناری در دل جنگی
و چه بی‌رحمانه زیبایی
بگو بگو گل‌انار
قصه کن از قریه‌ات
از رنج قبیله‌ات بگو
که برادرانه با من هم‌سرنوشتی
من و تو از قبیله اندوهیم
و هرکه ما را می‌کشد
از طایفه تفنگ
بگو بگو گل‌انار
لندی تازه‌ای بخوان
که خود شعر تازه جنگی
بگو از طعم خون
در دهان کودکانه‌ات
بگو معنای غم را
در لهجه پشتو
تا بخوانم برایت
معنای سوختن را
در دو بیتی‌ هزاره
بخوان گل‌انار
بخوان روایت مرگ را
در آفتاب سوزنده شرق
که طلوعش در روستای تو
و راسش در غزنین
و غروبش را در کوه‌های بدخشان
فرو می‌نشاند
بخوان گل‌انار
شعر تازه خون را

سهراب سیرت
به نام عشق که در جان جان من جاری‌ست
خدای یاری و پروردگار دلداری‌‌ست
سلام حضرت دلبر! سلام خوش‌لبخند
قشنگ‌جان! نفست در سرود من ساری‌ست
هزار حیف که دیدارت اختیاری نیست
فراق ما گذرا هست اگر چه اجباری‌ست
تمام روز تو هم سرد و گیج و بی‌حالی
شبت شبیه من آیا به چنگ بیداری‌ست
اگر چه ماه رخت هفته‌هاست «بی تاب» است
دو سه شب است یکی دل دچار ناچاری‌ست
هزار مرد فدای زنانگی تو باد!
که گفته است جهان جای مردسالاری‌ست
قرار بود بگردیم دور دنیا را
کنون جهان که سراسر چهاردیواری‌ست
به جرم هیچ که محکوم حصر خانگی‌ام
تمام شهر اسیر بلا و بیماری‌ست
به یاد مردمک دیدگانت افتادم
هنوز چشم تو سرگرم مردم‌آزاری‌ست
بهار آمد و نوروز حرف تازه نداشت
به دور از تو براتم شب عزاداری‌ست

سیدمهدی ابوالقاسمی
تا نیم راه همسفری داشتیم... رفت
با اینکه هر دو چشم تری داشتیم... رفت
پابند ما نبود و دل از ما گرفت و برد
ما نیز هم دلی سفری داشتیم... رفت
ما را به هر ستاره بختی امید نیست
در هفت آسمان قمری داشتیم... رفت
هر شب خیال بالش امنی ست در سرم
در آرزوی دوست سری داشتیم... رفت
باران شدم که راه نیفتد ولی نشد
تنها امید مختصری داشتیم... رفت
ما را تو با گرفتن جان امتحان نکن
از جان خود عزیزتری داشتیم... رفت

روح‌الله بهرامیان
هزار بار به جای سرش گذاشته‌ام سر
چه جای منت و محنت، هزار نیست مکرر
سعادتی به از او فرض می‌کنم که نمرده
اجل شقاوت حتمی لحظه‌ها شده دیگر
کجا فرار کنم از سپهر ترس که دنیا
بساز کوچک مرگ مضاعف است، کبوتر
ببین! شبیه زنی رنج می‌برم که به اجبار
قبول کرده که عادت کند به اسم «سیاسر»
از او نشانه، همین گور سرد مانده، دریغا!
از آن طراوت و سرزندگی، فقط گل پرپر
زیادی‌ام که نباشد شریک در غم و شادم
چنان زیاده که در صنف عشق، بحث گرامر
خوشا به حال درخت بلند ساحل دریا
که ریشه‌های وجودش به زندگی است شناور
خوشا به حال گیاهان که دل سپرده به خویش‌اند
غم بزرگ ندارند و درد و غربت و کشور
مهاجرم که برای وطن ترانه ندارد
چه فتنه است که چنین است روزگار، برادر؟

ادهم کاوه
چون کلافی که از او پیدا نشد سر هیچ وقت
نیست جز گمگشتگی ما را میسر هیچ وقت
هر کجا کشتند، در هر جا ندارد کس سراغ
خوب مانند تو را در کل کشور هچ وقت
طول موهای تو در هر حال تا گردن خوش است
شعر را تاشانه‌ات پایان نیاور هیچ وقت
چند جایت این وسط بسیار می‌مانند به
چیزهایی که نمی‌یابیم ما در هیچ وقت
چشم‌هایت، دگمه‌هایت، هر کجایت، فکر کن
زور آدم‌ها به شیطان‌ها برابر، هیچ وقت
ازمیان دوست و دشمن تازه می‌فهمیم که
چند کس ما را نمی‌کردند باور هیچ وقت
باز بابا از زبان یک کبوترباز گفت:
باز با باز است اما با کبوتر هیچ وقت
این که در دهلیز باقی مانده دود چیست، را
کاش از آدم نمی‌پرسید مادر هیچ وقت

معصومه‌سادات حسینی
شاید شبیه اتفاقی ساده باشم
یا مثل اشک از چشم تو افتاده باشم
خوب‌ست گاهی وقت‌ها بایاد چشمت
راهی به‌سمت روشنای جاده باشم
من عاشقی بی‌ادعا و ساده هستم
باید برای سوختن آماده باشم
باید بسوزم تا بسازم شعری از عشق
باید که سرمست از زلال باده باشم
قلب منی پس می‌روم یاسین بخوانم
باید که هرشب همدم سجاده باشم
یکروز می‌آیی و می‌ترسم نباشم
می‌ترسم از دوری تو جان داده باشم

رامین مظهر
اگر که خاک شود خشت خشت گنبد چه؟
اگر فرو برود لاله زیر مرقد چه؟
اگر که باران واپس به ابر برگردد
اگر که آب دوباره به جو بیاید چه؟
شراب ریخته‌ باشم اگر به حلق زمان
اگر که ساعت به سمت چپ بچرخد چه؟
اگر که علت دیوانگیم رفتن توست
حساب الکل هشتاد و چند درصد چه؟
حساب مصرف برق و حساب نان و شراب
حساب سگرت ارزان و دود ممتد چه؟
بد است حالت ما، بیش از آن که فکر کنی
اگر که حال جهان بیش از این شود به چه؟
تو را قسم به کلام خدای خود دادم
کلام پاک خداوند را به مرتد چه؟
بمان که ماه بمیرد، زمین دو پاره شود
ولی تو باید باشی، اگر نباید چه؟
سؤال کردم که: دوستم نداری نه؟
جواب دادی: شاید، بگو که شاید چه؟

مایرم‌ تکیه‌ای
چیزی از من
در تَنده پدر جا ماند
و با یک چهارم صورت‌زاده شدم
چه مالیخولیایی بود
در آن جهان یک میلی متری
که رُشد کرد در کیسه
گوشتم قرضی
پوستم قرضی‌ست
از ارواحی
که سوار بر گاومیش مرگ
راه‌های میانبُر نشان دادند
زیر این درخت فندق دریچه‌ای‌ست
که مرا به جَده‌ام می‌رساند
آ از برای خدا
طالعم دو اسبه گریخت
آ اَز برای خدا آ پدر لعنت‌ها
چغندرها را حرام نکنید.
تب کرده‌ام گیاه زوفا
تب کرده‌ام
و جده مرا نمی‌بیند
در نقرابی رگ‌ها
در چغوک سینه‌اش
می چَمد و شِکن شِکن
خرِ خانه را هِی می‌کند...
چیزی از پدر
در بچه‌دان مادر‌ش جا ماند
گوشتش قرضی
پوستش قرضی ست
از جنگاورانی که از تن غار آمدند
و با صاعقه‌ای در جلد
نشستند در شناسنامه
های بلا بگیرم های
که ندانستم چه جا مانده و سوار بر مرگ
شب را دیدم از میان لاشه‌ها برخاست
مرده‌ها را در دَخمه‌های پوستم می‌گذاشتند
عفریتی در گوش‌هام سنجد می‌کاشت
مادر با روحی مایع
می‌گریست و می‌گفت
چرا چهار گَز پارچه بی‌بی خوش آقا دق نخریدی؟
من آواز خواندم
ای غم که اژدهاک شدی بر سَرِ دلم
ای غم که اژدهاک شدی...
که مرا تکاندی از خواب و میرزا صدایم کردی
آتر
آتر
خدای دیوافکنِ زیر تخت و زیردرخت‌های پشه‌خوان
بابای خوب و دلیرِ خانه
ببین کابوس که می‌گریخت بر پشت چهارپایی
اکنون تا قوزک پایم ادامه دارد
های بلا بگیرم های
که ندانستم چه جا مانده و نمی‌خواهم که بدانم.

وحید بکتاش
آیا کسی موهایت را در باد دیده است؟
این شاعران بنیاد بر کن را
که در تمام خانه‌های اطراف
زنان بی‌شماری را به اندوه نشانده‌اند
چرا که سینه‌های شکافته مردان‌شان را
پشت پنجره‌ها یافته‌اند
کسی دیده است آیا
قلب‌های جوانی به خون خفته را در جاده‌های کابل
که می‌تپند تا پرنده شوند و
در چنگ یکی از شاعران بنیاد برکن بیفتند
آیا کسی دیده‌است روسری‌ات را
که هنگام فرار از ساحه انفجار
بر شاخه درختی آویزان شد؟
اگر ندیده‌ است
به شکوه رنگ‌رفته تاریخ این سرزمین نگاه کند
کسی دیده است آیا
جای خالی‌ات را در کافه‌های کابل
که مثل زخمی دهان باز کرده و هر روز
روشن فکری را می‌بلعد
جای خالی‌ات را در صف زنان مبارز
که چاهی است و با هر قدم به سوی آزادی
زنی را می‌بلعد
تنها من دیده‌ام
موهایت را در باد
این شاعران بنیاد برکن را
که به جای تمام زنان جهان به اندوه نشسته‌ام
و به جای تمام مردان جهان
سینه شکافته دارم






























آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7541/15/566226/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها