در باب حقیقت دنیا
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
ما دانشجو بودیم. همهمان آنوقتها. دانشجویی شکل دیگری از زندگی است. فراغت عجیبی دارد. با دوره قبلش زمین تا آسمان فرق میکند. بیقیدی دوران قبل را ندارد و هنور هم مسئولیتی ندارد. معلقی بین آسمان و زمین. همین یعنی سرخوش بودن. ما دانشجو بودیم و در سالن آمفیتئاتر جمع میشدیم و سخنرانی میشنیدیم.
یکبار بیضایی آمد. اولین و آخرین باری که بیضایی را دیدم میان انبوه دانشجوها بود بهوقت خارج شدن از سالن. این یعنی به سخنرانیاش نرسیدم. یکبار هم محمد صالحعلا سخنرانی گذاشت درباره سینما. او درباره سینما حرف نزد او برایمان فقط ترانه خواند و گفت چقدر این ترانههایش سینمایی است.
یکبار هم شمس لنگرودی سخنرانی گذاشت. ما از ته سالن داد میزدیم پنجاهویک، باز هم داد میزدیم پنجاهویک اما او شعر پنجاهوشش را میخواند. ما داد میزدیم پنجاهویک اما او شعر هفتادویک را میخواند و ما باز هم داد میزدیم و او شعر دیگری میخواند. همان سالها بود که بعد از ده سال مجموعه شعر «نتهایی برای بلبل چوبی» را منتشر کرده بود. شکل دیگری از شعر شده نه شبیه بود به گذشتهاش و نه شبیه بود به شعرهای بعدیاش که چاپ شدند. اما این نوشته درباره دانشجو و روز دانشجو نیست.
این نوشته درباره شعر پنجاهویک است که شمس لنگرودی آن را پشت تریبون نخواند و پایین آمد و ما دورهاش کردیم که چرا شعر پنجاهویک را نخوانده و او هم گفت نشنیدم در آن شلوغی و البته ما دور بودیم از جایی که او روی صحنه نشسته بود.
شعر پنجاهویک شعری است که یک پا ندارد. شعری است از زبان شاملو برای پای بریده شدهاش. پس این نوشته را برای احمد شاملو مینویسم که همین چند روز دیگر تولد اوست. او 21 آذر متولد شده. همان روزی که رضا براهنی 10 سال بعد متولد شده است.
این شعر شمس را که به شاملو تقدیم کرده اگر بگذاریم در کنار شعر «در آستانه» شاملو دو رفتن را مقایسه کردهایم. یکی از نگاه شاعر به زیست خودش و دیگری از نگاه شاعری دیگر به زیست او. اما فکر میکنید این دو نگاه چه تفاوتی با هم دارند؟ البته که اگر بخواهم وارد تفاوتها بشوم باید خط به خط شعرها را پیش ببرم. آنجا که شاملو در آستانه ایستاده و میخواهد برود و برای رفتن هم میگوید که زندگی برایش چیزی کم نگذاشته.
شمس در بیقیدی دنیا را سپری میکند در این شعر از زبان شاملو. اما فکر میکنید شباهت این نگاه دو شاعر به مرگ منتشر در این شعرها چیست؟ شباهت در نگاه شاعرانه است به مرگ. اصلاً نگاه شاعرانه است به دنیا. چه وقتی شعرها انقلابی است و هیجان دارد و شورشی است و چه وقتی که از آرمانخواهی دست کشیده و دنیا همین است که هست. همه دنیا در برابر شاعر شعر است. اصلاً وقتی اینطور به زندگی نگاه کنیم چه اتفاقی میافتد؟ شعر منتشر میشود. جاری میشود. سیل میشود و راه میگیرد و دنیا سرسبز میشود. اما حقیقتش را بخواهید دنیا شعر محض نیست.
شاعر هم همه زندگیاش شعر نیست. شاعر لحظههای شاعرانهاش را برای ما مینویسد و در خلوت خودش زندگیاش را پی میگیرد. میگویند زندگی فلانی شاعرانه است. فلانی شاعرانه زیست. اما فکر میکنید این حقیقت دنیاست؟
داستاننویس
ما دانشجو بودیم. همهمان آنوقتها. دانشجویی شکل دیگری از زندگی است. فراغت عجیبی دارد. با دوره قبلش زمین تا آسمان فرق میکند. بیقیدی دوران قبل را ندارد و هنور هم مسئولیتی ندارد. معلقی بین آسمان و زمین. همین یعنی سرخوش بودن. ما دانشجو بودیم و در سالن آمفیتئاتر جمع میشدیم و سخنرانی میشنیدیم.
یکبار بیضایی آمد. اولین و آخرین باری که بیضایی را دیدم میان انبوه دانشجوها بود بهوقت خارج شدن از سالن. این یعنی به سخنرانیاش نرسیدم. یکبار هم محمد صالحعلا سخنرانی گذاشت درباره سینما. او درباره سینما حرف نزد او برایمان فقط ترانه خواند و گفت چقدر این ترانههایش سینمایی است.
یکبار هم شمس لنگرودی سخنرانی گذاشت. ما از ته سالن داد میزدیم پنجاهویک، باز هم داد میزدیم پنجاهویک اما او شعر پنجاهوشش را میخواند. ما داد میزدیم پنجاهویک اما او شعر هفتادویک را میخواند و ما باز هم داد میزدیم و او شعر دیگری میخواند. همان سالها بود که بعد از ده سال مجموعه شعر «نتهایی برای بلبل چوبی» را منتشر کرده بود. شکل دیگری از شعر شده نه شبیه بود به گذشتهاش و نه شبیه بود به شعرهای بعدیاش که چاپ شدند. اما این نوشته درباره دانشجو و روز دانشجو نیست.
این نوشته درباره شعر پنجاهویک است که شمس لنگرودی آن را پشت تریبون نخواند و پایین آمد و ما دورهاش کردیم که چرا شعر پنجاهویک را نخوانده و او هم گفت نشنیدم در آن شلوغی و البته ما دور بودیم از جایی که او روی صحنه نشسته بود.
شعر پنجاهویک شعری است که یک پا ندارد. شعری است از زبان شاملو برای پای بریده شدهاش. پس این نوشته را برای احمد شاملو مینویسم که همین چند روز دیگر تولد اوست. او 21 آذر متولد شده. همان روزی که رضا براهنی 10 سال بعد متولد شده است.
این شعر شمس را که به شاملو تقدیم کرده اگر بگذاریم در کنار شعر «در آستانه» شاملو دو رفتن را مقایسه کردهایم. یکی از نگاه شاعر به زیست خودش و دیگری از نگاه شاعری دیگر به زیست او. اما فکر میکنید این دو نگاه چه تفاوتی با هم دارند؟ البته که اگر بخواهم وارد تفاوتها بشوم باید خط به خط شعرها را پیش ببرم. آنجا که شاملو در آستانه ایستاده و میخواهد برود و برای رفتن هم میگوید که زندگی برایش چیزی کم نگذاشته.
شمس در بیقیدی دنیا را سپری میکند در این شعر از زبان شاملو. اما فکر میکنید شباهت این نگاه دو شاعر به مرگ منتشر در این شعرها چیست؟ شباهت در نگاه شاعرانه است به مرگ. اصلاً نگاه شاعرانه است به دنیا. چه وقتی شعرها انقلابی است و هیجان دارد و شورشی است و چه وقتی که از آرمانخواهی دست کشیده و دنیا همین است که هست. همه دنیا در برابر شاعر شعر است. اصلاً وقتی اینطور به زندگی نگاه کنیم چه اتفاقی میافتد؟ شعر منتشر میشود. جاری میشود. سیل میشود و راه میگیرد و دنیا سرسبز میشود. اما حقیقتش را بخواهید دنیا شعر محض نیست.
شاعر هم همه زندگیاش شعر نیست. شاعر لحظههای شاعرانهاش را برای ما مینویسد و در خلوت خودش زندگیاش را پی میگیرد. میگویند زندگی فلانی شاعرانه است. فلانی شاعرانه زیست. اما فکر میکنید این حقیقت دنیاست؟
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه