مردی با چشمان حادثه ساز
سرنوشت میرزا رضی خرکچی
محمد بلوری/ روزنامه نگار
استاد ارغنون روبه دانشجوی جوان کرد و پرسید:
- سهراب جان، این ویروس ناشناختهای که در بدن چند جنازه از مردم شهری کشف کردهاید آیا تا بهحال کسی را هم در آبادیمان مبتلا کرده؟
دانشجوی جوان با تأثر آه عمیقی کشید و گفت:
- متأسفانه بله استاد. یکیشان سهیلاخانم معلم جوانی که هنگام کالبدشکافی و تشریح جنازههای مردههای شهری بهعنوان دستیار به دکتر صادقی و من کمک میکرد و دو صیادی که جنازهها را از دریا بیرون کشیده بودند. متأسفانه خانم معلم هم که در درمانگاه قرنطینهاش کرده بودیم، ساعتی پیش فوت شده. یکی از صیادها هم حالش بحرانی است اما امید نجات صیاد دیگر هست.
استاد ارغنون با پریشانحالی و ماتم زده گفت:
-وای... وای... وای طفلک معصوم، چه دختری، آیه مهربانی یک فرشته بود.
چند لحظهای در ماتم و سکوت گذشت آنگاه پهلوان برای اینکه فضای ماتمزا را تغییر دهد رو به ارغنون پیر گفت:
- راستی استاد شنیدید که سرنوشت رضی خان خرکچی چه شد؟ پساز چند هفته بالاخره رضیخان خرکچی تن به مراسم پایانی «شمرکشون» داد اما غائله پر سر و صدای این مرد که نخوابید هیچ، بلکه مصیبتبارتر هم شد.
استاد با تعجب پرسید: یعنی چه؟
پهلوان حیدر، جواب داد:
- شاید این مرد دغلکار را بهخاطر داشته باشید عمری سوار بر الاغش میشد در کوچههای آبادی میگشت و کاسبی میکرد. مرد مهربان و سربزیری که به قول مردم آزارش به مورچه هم نمیرسید تا اینکه مراسم شمرکشون پیش آمد.
امسال کدخدا و ریشسفیدهای آبادی به فکر افتادند چه کسی را برای پوشیدن لباس شمر انتخاب کنند که یک هفته با این شکل و قیافه در کوچههای آبادی گشت بزند و سر هفته هم مراسم شمرکشان را در میدان کوچه مقابل «تکیه» آبادی برگزار کنند.
اما هرچه گشتند و به هرکس پیشنهاد کردند لباس شمر را بپوشد اما هیچ مردی حاضر نشد این نقش را بهعهده بگیرد چون میترسیدند به روال هر سال درگشت کوچهها زن و مرد نفرینش کنند، بچهها بدنبالش بدوند و بارانی از گوجهفرنگی گندیده و زباله بر سرش ببارد تا اینکه میرزا رضی خرکچی تن به خواسته ریشسفیدهای آبادی داد تا یک هفته در شکل و قیافه شمر در آبادی بگردد و سر هفته هم در مراسم شمرکشان حاضر شود.
خلاصه کنم استاد این مرد خوش اخلاق و آرام با گشتوگذار در آبادی چنان اخلاق و رفتارش عوض شد که اگر شمر ملعون هم زنده میشد نمیتوانست جلودارش شود. شروع کرد به آزار و اذیت مردم.
در مراسم شمرکشان هم حاضر نشد، رخت و لباس شمر را از تن دربیاورد و از اسب آذین بسته پیاده شود.
کمکم دستهای از افراد شرور زیر بیرقاش درآمدند و شروع کردن به آزار و اذیت خانوادهها، مریدانش هرچه میرزا رضی دستور میداد بیچون و چرا اطاعت میکردند. این شمر دروغین با تکیه بر قدرت مریدان برای خودش قانون و مقرراتی وضع کرده بود و روزبهروز بر قدرتش اضافه میشد و دیگر کسی حتی چماق به دستان دهیار هم جرأت مخالفت با میرزا رضی را نداشتند.
ارغنون پیر به فکر ماند و پرسید:
- این میرزا رضی چه سرنوشتی پیدا کرد؟
سهراب جواب داد: سرنوشت هولناکی یافت استاد. یک شب در تاریکی کوچهای دو سیاهپوش از مردان مسلح قاضی که در کمیناش بودند، غافلگیرش کردند و با ضربههای خنجر او را کشتند.
استاد ارغنون زیر لب به زمزمهای گفت: چه سرنوشتی!
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه