مردی با چشمان حادثه ساز
فراریان شهری!
محمد بلوری/ روزنامه نگار
دو نفر از صیادانی که نیمههای شب گذشته در ساحل جزیره هنگام گستردن تورهای ماهیگیریشان بودند با اجساد پراکنده انسانها در دریا و قایق پهلوگرفته در ساحل روبهرو شده و چون شبانه نمیتوانستند کاری کنند وجنازههای غرق شدگان را به ساحل انتقال دهند تصمیم گرفتند به مرادآباد برگردند و برای جمعآوری مردهها از مردان دیگر کمک بخواهند. دریا متلاطم و طوفانی بود و امید داشتند، صبح که با مردان همولایتیشان به ساحل بر میگردند خشم و خروش دریا آرام بگیرد و تعداد زیادی از اجساد قربانیان بهدست امواج به ساحل رانده شده باشند و دیگر مردهها را از آب بگیرند. هنگام صبح به ساحل که برگشتند با صحنه هولناکتری بر پهنه دریا که آرام گرفته بود روبهرو شدند. در آب اجساد بیشتری از زنان و مردان و کودکان در میان تخته پارههای قایقهای درهم شکسته بهچشم میآمد که با نرمه امواج به آرامی تاب میخوردند و دریای طوفان زده شب، تعدادی از جنازهها را هم روی ماسههای ساحل کشانده بود.
قایق هم که اجساد زن و مرد و دو کودک در آن بود با پیکرهای سالم به ساحل پرتاب شده و دماغهاش در ماسهزار فرو رفته بود.
صیاد جوان که تاب دیدن صحنه هولناک دریایی را نداشت از صیاد همراهش پرسید:
عمو خیرالله دیشب که به آبادی برگشتی به کدخدا خبر دادی، مردهایی را خبر کند به کمک بیایند؟
پیرمرد جواب داد: آره مرادجان. به آبادی که رسیدیم، یکراست رفتم سراغ خانه کدخدا، خواب بود پیرمرد. به اهل منزلشان سفارش کردم بیدارش کنند باید از مصیبتی خبرش کنم. کدخدا خوابزده که آمد، قضیه را حالیش کردم، گفتم، کدخدا چند تا قایق مال شهریها پر از مسافر، چه زن و چه مرد همراه با طفلانشان با طوفان درب و داغان شده و جنازههاشان در دریا پراکنده است و کاری از دست ما دو نفر بر نمیاد. سحری هوا که روشن شد چند نفر از مرادآبادیها را خبر کن. بیایند پای آب، کمک کنند جنازهها را از دریا بیرون بکشیم.
گفت چشم صبح اول وقت اذان چند نفر را میفرستم بیایند پای دریا کمک کنند.
کدخدا پرسید: کسی هم زنده مانده؟
گفتم: نه کدخدا به نظرمان آمد، چهار قایق بودند پر از مسافر، زن و مرد و طفلانشان که اسیر طوفان شدند و همهشان مردند. 20یا 30 نفر میشدند.
کدخدا پرسید: این همه مسافر؟ به کجا میرفتند. نکند در شهر هم مردمانش اسیر سگهای هار شدهاند. میخواستند از مصیبت فرار کنند...
دیدم کدخدا مرتب پرسوجو میکند.گفتم:
- کدخدا جان کسی زنده نمانده که پرسوجو کنیم فراری بودند از چنگ سگ یا مصیبت دیگر. وقت تنگ است کدخدا همینحالا شبانه، نوکرهایت را بفرست به درخانهها که حداقل 10 نفری، صبح زود بیایند به ساحل مردهها را از آب بگیریم.
پیرمرد نگاه نگرانش را به بیشهزار گرداند و زیر لب گفت:
- پس چرا پیداشان نشده؟ نکند همه خواب مانده باشند. چیزی نمانده آفتاب بزند.
خدا کند مورد حمله سگهای هار قرار نگرفته باشند!
در این هنگام مراد در روشنی سحر چشمان جویندهاش را تا دوردستها دواند و یکباره هیجان زده گفت:
- عمو خیرالله، میبینمشان، از دور پیداشان شده.
پس از چند لحظه، سیاهیهایی در دوردست در میان بوتهزار به چشم خورد. مردانی هروله کنان به سوی ساحل میدویدند و کمکم چهره هاشان پیدا میشد.
10 مرد بودند. پیر و جوان که برای کمک به ساحل رسیدند و به آب زدند تا جنازهها را بیرون بکشند. بسرعت تخته پارههای قایقهای درهم شکسته را کنار میزدند، جنازهها را از آب بیرون میآوردند ودر ساحل روی ماسهها به ردیف در کنار هم، دراز بهدراز میخواباندند. آنگاه خسته از بیرون کشیدن اجساد قربانیان از دریا، روی تخته سنگها نشسته که با جنازهها چه کنند.
پیرمرد صیاد گفت:
- بهنظر میرسد این خانوادههای شهری مدتها در دریا سرگردان بودند که به کجا پناه برند. ظرفهای آذوقه و لباس اضافی که همراه داشتند نشان میدهد از شهر فراری بودهاند.
همهشان که در دریا غرق نشدهاند. همین زن و مرد با دو تا طفلشان دیدیم که غرق نشده بودند اما توی قایقشان مردهاند.
یکیشان پرسید: منظورتان ایناست که به مرض مردهاند؟
پیرمرد جواب داد: خدا میداند، شاید در شهر وبایی یا طاعونی مردم شهری را مبتلا کرده که عده زیادی درهمان شهر مردهاند و بقیه هم از ترسجان شان، با عجله رخت و لباس و غذایی برای چند روزشان برداشتهاند و دل به دریا زدهاند، یا در صحرا و بیابان سرگردان شدهاند.
یکی از مردان با چهرهای ترسان و بیمناک روبه جمع کرد و گفت:
- اگر این مردهها مصیبتدیده مبتلا به وبا یا طاعون بودهاند...! و همه نگاههای پرسان به عموخیرالله برگشت تا از چارهکار بگوید. پیرمرد خسته از تلاش، چپقاش را با فشار انگشت روی توتون گیراند و با نفسهای عمیق، دود توتون را که از میان لبهای تاسیدهاش بیرون میداد، میان سبیلهای پهن و آویختهاش پیچید. گفت:
- فرمایششما درست، پس اگر وبایی و طاعونی بوده باشند با جنازههایشان چه کنیم؟
مراد جوان با نگاهی بیمناک به فکر ماند و گفت:
- آتش...! باید آتش بزنیم این جنازهها را...
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه